موج سوم در تاريخ علم
م. عليا
سه دوره مختلف در تاريخ فلسفه علم
معرفت شناسي ،
اپسيتمولوژي ، فلسفه
علم و علم شناسي ، دانشواژگاني هم خانواده به شمار مي روند .
محور اصلي مباحث
آنها نيز مقوله شناخت و معرفت است . انسان همواره با مقوله اي به
نام شناخت روبه رو
بوده كه حاصل آن » دانش « در مقابل » جهل « است . دانش متفاوت و
متمايز از علم است .
دانش كه معادل Knowledge
است ، در مقابل جهل و
ناداني قرار مي
گيرد ؛ در حالي كه علم به
معناي Science
در برابر امر غير تجربي و
غيرآزمون پذير .
با ادبياتي عاريت گرفته از
منطق ، رابطه دانش و علم ، رابطه عموم و خصوص مطلق است ؛
چه هر علمي ، دانش
است ؛ اما برخي دانشها علم هستند و برخي نه . ما بعد الطبيعه
نوعي معرفت و دانش
است ؛ اما در حيطه علم Science
نمي گنجد .
در مباحث علم
شناسي قرون اخير مي
توان به سه موج اصلي علم شناسي يا فلسفه علم اشاره كرد :
پوزيتيويسم ،
نگاتيويسم (ابطال گرايي) و تاريخ گرايان . البته اين لزوما بدين معنا
نيست كه پيش از موج
اول ، يعني پوزيتيويسم ، مباحث علم شناسي مطرح نبوده است .
همانطور كه برخي
فيلسوفان ، علم شناسي ارسطويي را موج اول فلسفه علم مي دانند و
پوزيتيويسم ، ابطال
گرايي (پست پوزيتيويسم) و نسبي گرايي را موجهاي بعدي فلسفه علم
مي شمارند . مقصود
ما از مطرح كردن سه موج فلسفه علم ، اشاره به اين نكته اساسي بود
كه نقطه عزيمت بحث
ما در علم شناسي ، دوران معاصر (قرون نوزدهم و بيستم) است . به
عبارت ديگر ، مباحث
علم شناسانه ارسطو را نيز مي توان در دايره فلسفه علم گنجاند ؛
اما از حوصله مقاله
حاضر خارج است . در اين مقاله خواهيم كوشيد به مباحث فلسفه علم
در دوران معاصر با
تمركز بر ديدگاه هاي توماس كوهن كه نماينده اصلي موج سوم فلسفه
علم به شمار مي رود
، بپردازيم .
در علم شناسي
ارسطويي به طور مختصر مي توان
گفت كه » كار عالم ،
خبر گرفتن از مقتضيات طبايع اشياست و علم مجموعه اي از قضاياي
ثابت شده و گرد آمده
حول محور (موضوع) خاصي است . علم ارسطويي به لحاظ جوهر ، علمي
محافظه كار (بي
ابداع) ، غير كمي ، غير تئوريك ، غايت گرا ، اثبات گرا ، ذات گرا ،
كل گرا و عاجز از
پيش بيني بود و دايما ميان دو منطقه ظواهر و طبايع در حركت بود و
منطقه واسطه اي نمي
شناخت . بيش از آن كه عالم را به تغيير جهان توانا كند ، وي را
در تفسير آن ياري مي
كرد . مهمترين نسبت هايي كه ارسطوييان شيفته كشف شان بودند ،
نسبت معلول و علت ،
ذات و ذاتي و طبع و طبعي بود . نسبت هاي عرضي در برابر ذاتي ،
قسري در برابر طبعي
و رياضي در برابر علي ، جايگاه رفيع در علم شناسي ارسطو نداشتند
. « 1
پوزيتيويسم به عنوان
موج اول فلسفه علم در قرن نوزدهم ، شكل و در قرن
بيستم اوج گرفت .
پوزيتيويست ها با چشم پوشي از علم شناسي ارسطويي مي كوشيدند تصوير
تازه اي از علم عرضه
كنند . اينان متاثر از آراء كانت و هيوم و نيز توجه به شكوفايي
علمي در دوران
رنسانس ، تاكيد بسياري در تمييز قائل شدن ميان متدلوژي معرفت علمي
(تجربي) از معرفت ها
و دانش هاي ديگري و نيز اهميت قائل شدن به علم تجربي داشتند .
مباني پوزيتيويسم
عبارتند از : اجتناب و وداع با مباحث جدلي الطرفين و مباحث
متافيزيكي روي آوردن
به تجربه به معناي غليظ كلمه و وضوح و سادگي روش علمي و وحدت
روش علمي . عناصر
پوزيتيويسم را نيز مي توان عينيت ، دقت و قطعيت دانست ؛ هر چند كه
تبيين ، قانون و پيش
بيني را نيز مي توان از عناصر پوزيتيويسم به شمار آورد . عبد
الكريم سروش ، اهم
اوصاف و اركان علم شناسي پوزيتيويستي را چنين بر مي شمارد : »
تاكيد بليغ بر جراحي
منطقي اندام هاي دروني علم ، تاكيد بر استقراء هم در مقام
داوري و هم در مقام
گردآوري ، مقدم دانستن مشاهده بر نظريه و تئوري ، استغنا از
متافيزيك وبل
ويرانگر ، تكيه بر استقراء در مقام داوري (توجه به روش به جاي موضوع)
،
جدايي و تفكيك قانون و
فرضيه ، ضديت با نسبيت گرايي در علم ، انباشتي و تكاملي
ديدن رشد علم ، نزاع
بر سر تقدم كشف ، همبستگي با فلسفه تحليلي ، ناخشنود بودن از
تئوري به عنوان
فرضيه اي كه تاييد نشده ، تفكيك دو مقام داوري و گردآوري ، قبول
آزمون فيصله بخش ،
ثبات معاني و وجوه مشترك داشتن تئوري هاي رقيب ، وحدت بخشيدن به
علوم ، تحول پذيري
غير انقلابي علم ، عقلاني داشتن رشد معرفت ، دستوري داشتن فلسفه
علم و بينش غير
تاريخي ، تاريخ نگاري درون بينانه و علم انساني را پاره اي از علوم
طبيعي دانستن . « 2
موج دوم فلسفه علم
علم شناسي نگاتيويسم (ابطال گرايي) است .
كارل پوپر را مي
توان نماينده اصلي اين موج دانست . هر چند فيلسوفان علمي ، همچون
لاكاتوش ، كارناپ ،
همپل و رايشناخ نيز از جمله متفكران موج دوم علم شناسي به
شمارمي روند . موج
دوم فلسفه علم با موج اول اشتراكات و افتراقاتي دارد . وجوه
اشتراك ابطال گرايي
را با پوزيتيويسم مي توان بر تاكيد بر تافته جدا بافته بودن علم
و تمايز قائل شدن
ميان معرفت علمي با ساير معرفت ها ، تاكيد بر بيغرضي عالمان ،
فيصله بخش بودن
آزمون ها ، وحدت روش علمي ، انبوهشي و تكاملي بودن علم و منطقي –
دستوري بودن فلسفه
علم دانست . اما وجوه افتراق ابطال گرايي با پوزيتيويسم را مي
توان در مخالفت با
اثبات پذيري يا تاييد پذيري ، تاكيد بر ابطال يك قضيه به جاي
اثبات آن ، مخالفت
با استقراء به معني انبوه مشاهدات براي اثبات يك نظريه ، تقدم
تجربه و اصول موضوعه
و آكسيوم هاي مسلم دانست . در زمينه مخالفت با اصول موضوعه ،
پوپر معتقد است كه
علم مثل يك آلاچيق است كه پايه هاي آن روي مرداب قرار دارد . علم
را مي توان به جايي
رساند كه عجالتا محكم باشد و اين لزوما بدين معنا نيست كه
جايگاهش ثابت و
هميشه محكم است .
از نظر پوپر ، اصول
موضوعه علم مسلم نيستند ؛
بلكه عجالتا آن ها
را مسلم مي شماريم . سروش ، ويژگي هاي موج دوم فلسفه علم يعني
ابطال گرايي را چنين
برمي شمارد : » دستوري دانستن فلسفه علم ، تاريخ علم را تاريخ
علم داشتن نه تاريخ
كارهاي سنجيده و ناسنجيده عالمان ، تاكيد بر اينكه استقراء هيچ
سهمي در علم ندارد ؛
نه در گردآوري و نه در داوري ، معيار علمي بودن ، ابطال پذيري
است نه اثبات پذيري
، ذهن چون چراغ است نه كشكول ، عالم فعال است نه منفعل ، فيلسوف
علم علاوه بر جراحي
منطقي علم ، بازسازي عقلاني تاريخ علم را نيز به عهده دارد ،
علم يا در انقلاب
دايم است و يا متضمن انقلاب هاي نادرست ، تئوري بر مشاهده ، تقدم
دارد ، برافتادن يك
تئوري به مدد يك آزمون ، در علم هيچ قضيه مبنايي و دست نخوردني
وجود ندارد ، مورخ
علم درون بين است و به عوامل بيرون علم چندان اعتنايي نمي كند ،
علم از غيرعلم جداست
و يا ناگزير با آن عجين است ، علم از متافيزيك مستغني نيست و
متافيزيك يا در هسته
سخت برنامه هاي پژوهشي ، خود را جا مي كند (لاكاتوش) و يا به
صورت تئوري هاي
نقدپذير بيرون از علم مي ايستد (پوپر) ، تاريخ علم ، تاريخ معقول
منطقي و بازسازي
شونده است ، تاكيد بر آزمون هاي فيصله بخش ! وابسته بودن فلسفه
تحليلي و منطق رياضي
به فلسفه علم ، وحدت علوم از طريق تحويل همه علوم به يك علم
بنيادين ، نبود قاون
اثبات شده جاوداني در علم ، تكامل در علم پذيرفتني است ، تئوري
هاي رقيب ، قدر
مشترك هايي دارند ، نسبيت حقيقت به هيچ روي مقبول نيست ، روش علمي
افسانه نيست ، نزاع
برسد تقدم كشف يا دلايل بيرون علمي دارد و يا به تاريخ نگاري
درون بينانه تعلق مي
گيرد و وحدت روش علوم طبيعي و انساني در مقام داوري پابرجاست ؛
گرچه در مقام
گردآوري ، هيچيك از علوم يا روش ندارتد (پوپر) و يا روشهاي ارشادي
ناشي از برنامه هاي
پژوهشي دارند (لاكاتوش) « . 3
موج سوم فلسفه علم ،
يعني
توجه به جنبه هاي تاريخي
علم با كارهاي توماس كوهن شناخته مي شود . كوهن در واقع با
انتشار رساله »
ساختار انقلاب هاي علمي « ، چرخشي را
در مباحث فلسفه علم
ايجاد كرد
و منجر به ظهور موج سوم ،
مي توان به افرادي چون : فايرابند ، اشتگمولر ، كوايره ،
كواين و هنسون نيز
اشاره كرد . فيلسوفان موج سوم كه با رعايت احتياط علمي مي توان
آن را نسبي گرايان
ناميد ، به مخالفت با پوزيتيويسم و ابطال گرايي و رد و طرد مباني
و عناصر اين دو
پرداختند . طرفداران موج سوم فلسفه علم معتقدند كه علم را نمي توان
تافته جدا بافته
دانست ؛ چرا كه فرآورده هاي انساني ، از جمله هنر ، دين ، سياست ،
علم و … كاملا با
توانايي هاي انسان و روابط اجتماعي و سياسي و … در هم پيجيده است
. كوهن معتقد است
علم در اوج است ؛ اما اوجي كه از اين مسائل بي تاثير نيست . علم
نيز درگير مسائلي
است كه در دنياي انساني وجود دارد . ابطال گرايان همچنين با نفي
بي طرفي و بيغرضي
عالم (آزمايشگر) ، فيصله بخش بودن آزمون ها را نيز رد مي كنند در
اين تصوير از علم ،
» عالمان در ابتدا در دوره ترمان به سر مي برند و مي كوشند هر
چه را آموخته اند ،
بهتر بفهمند و بهتر بر جهان تطبيق كنند . وقتي اعوجاجات فزوني
گرفت ، بحران آغاز
مي شود و عالمان ، خود را دچار بحران بن بست مي بينند . آن گاه
بحران به انقلاب بدل
مي شود و بر اثر انقلاب ، نظامي علمي به جاي نظام ديگري مي
نشبند . نظام تازه
با نظام پيشين هيچ قدر مشتركي ندارد . علمي بودن يك راي و قضيه
در گروي پذيرش جامعه
علمي و اهل علم است . نظام تازه استقرار يافته ، دوباره محققان
و عالمان خود را مي
يابد كه الگوهاي خاص دارند . اين نظام تازه ، ديد تازه با خود
مي آورد و تحولي
گشتالتي رخ مي دهد . از اين رو تاريخ اولا عقلانيت برنمي دارد و
نظم و ضبطي منطقي
ميان ادوار و نظامات متوالي و متفاوت آن به چشم نمي رسد و ثانيا
تاريخ علم ، سخت به
روان شناسي و جامعه شناسي عالمان آميخته مي شود . فلسفه علم در
اين مرحله با جامعه
شناسي علم سخت نزديك است « . 4
توماس كوهن ؛
نماينده موج
سوم فلسفه
با انتقاداتي كه به
تبيين هاي پوزيتيويست ها و ابطال گرايان شد ،
نظريات جديدي مطرح
شد كه علم را به مثابه يك ساختار *
(Structure) در نظر
مي گرفت .
بر خلاف دو موج اول فلسفه
علم كه علم را متفرق و تكه تكه مي انگاشتند . به ويژه
تاكيد پوزيتيويست ها
به استنتاج استقرايي نظريات از مشاهدات و تاكيد ابطال گرايان
بر حدس ها و ابطال
ها . فيلسوفان علمي چون لاكاتوش و كوهن به اين نتيجه رسيدند كه
اين تصورات از يك سو
از پيچيدگي هاي عمده علمي غفلت مي ورزند و از سوي ديگر ، نمي
توانند چگونگي
پيدايش و رشد نظريه هاي پيچيده را به طور كامل تبيين كنند . لاكاتوش
و كوهن اعتقاد دارند
كه » تبيين هاي مناسبتر ، مستلزم اين است كه نظريه ها را به
مثابه نوعي كل هاي
ساختاري (StructuredWholes)
تلقي كنيم « 5 بدين سان ،
لاكاتوش در
كتاب » روش شناسي برنامه
هاي پژوهشي علمي « ، نظريه برنامه هاي پژوهشي را مطرح مي
كند و كوهن در كتاب
» ساختار انقلاب هاي علمي « ، نظريه پارادايم را عنوان مي كند .
كوهن در ساختار
انقلاب هاي علمي (1962) با نقش قائل شدن براي تاريخ و رويكردي
تاريخي مي نويسد : »
تاريخ اگر بيش از آن كه همچون داستان يا گاهشماري به آن نظر
شود ، همچون مخزني
مورد ملاحظه قرار گيرد ، تغيير شكلي در تصويري كه از علم در
اختيار داريم ، براي
ما به وجود خواهد آورد « . 6 وي اعتقاد دارد ، اگر علم را
مجموعه اي از واقعيت
ها و روش و نظريه هاي گردآمده در متون جاري بدانيم ، دانشمندان
كساني هستند كه
كوشيده اند تا با افزودن جزيي تازه به آن مجموعه ويژه ، سهمي در آن
داشته باشند . با
اين منظر ، تكامل علم ، فرآيندي تدريجي تصوير مي شود كه به واسطه
آن ، اين اجزا به
صورت مفرد يا تركيب شده ، به توده پيوسته در حال رشدي كه راه و
رسم علمي و شناخت را
مي سازد ، افزوده مي شود و تاريخ علم ، شاخه اي از دانش خواهد
شد كه اين افزايش
هاي تدريجي و موانعي را كه بر سر راه جمع شدن آنها پيش آمده است ،
ثبت و ضبظ مي كند .
كوهن مي نويسد در
سال هاي اخير ، معدودي از مورخان هر چه
بيشتر متوجه شده اند
وظايفي كه تصور مي شد از طريق روي هم انباشته شدن علم به عهده
آنان گذاشته مي شود
، بسيار دشوار است به به نحوي فزاينده ، معدودي از ايشان متوجه
شده اند كه شايد علم
از روي هم انباشته شدن اكتشاف ها و اختراعات فردي ، رشد و
تكامل پيدا نكرده
است . از نظر كوهن ، نتيجه همه اين شكل ها و ترديدها ، ظهور يك
انقلاب در تاريخ
نگاري بوده است ؛ ولي اين انقلاب هنوز در مراحل اوليه خود قرار
دارد . به سبب اين
مطالعات تاريخي جديد ، لااقل امكان آن را فراهم آورد كه تصوير
تازه اي از علم
ترسيم شود .
كوهن با اين مقدمه ،
به دو مقوله اساسي مي پردازد
كه شاه كليد آراي
اوست . وي با ارائه بحث پارادايم و انقلاب هاي علمي ، در واقع خود
،
پارادايم جديدي خلق كرد .
كوهن اعتقاد دارد كه تبيين هاي سنتي از علم ، يعني
پوزيتيويسم و ابطال
گرايي با شواهد تاريخي منطبق نيست و علم به صورتي انقلابي اشاره
به پيشرفت مي كند .
تاكيد بر پيشرفت انقلابي علم را مي توان وجه مميزه اصلي نظريات
كوهن برشمرد .
پا نوشت ها :
1- نك به : مقدمه
مترجم در برت ، ادوين آرتور ،
مبادي مابعدالزبيعي
علوم نوين ، ترجمه عبدالكريم سروش ، تهران : نشر علمي و فرهنگي
، 1369 ،
صص 24-23
2- همان ، صص 43-37
3- همان ، صص 47.44
.
4- همان ،
صص 49.48 .
5- چالمرز ، آلن ،
چيستي علم . ترجمه سعيد زيبا كلام . تهران : سمت
، 1378 ،
ص 94 .
6- كوهن ، توماس .
ساختار انقلاب هاي علمي . ترجمه احمد آرام .
تهران : سروش ، 1369
، ص 17 .
* ساختارها براي
اولين بار در تاريخ رياضي مطرح
شد و بر اساس
ساختارگرايي ، نظريات ساختاري غير قابل تجزيه اند
.