امشب ستاره ها به تو افسانه میـزنند
امشب درون شیرۀ شبها نشسته ای
چون چلچراغ ِ حادثه تنها نشسته ای
امشب چُنان ورق بزند لحــظه ها تر ا
آن سان که بر ترانۀ گیـرا نشسته ای
امشب زروی دست تو زنجیـره می پرَد
بشکن که برشکستۀ یلدا نشسته ای
امشب ستاره ها به تو افسانه میـزنند
بنگـر که در کُجــا چه دلارا نشسته ای
امشب به چارسوی تو ریزد سپیده دم
آتش بزن که در صـف ِ دریا نشسته ای
امشب صفای عشق بکُند وسوسه ترا
با خنده هـا به سینۀ سودا نشسته ای
امشب ز هـرچه پنجره و شهـــر آهنین
پرواز بزن که بر سـر سنگها نشسته ای
امشب به مثل شام غـزل پُرحماسه شو
زیرا که بر قصیــده ی دلـــها نشسته ای
امشب
که در درون اساطیر نشسته ای
امشب اگر به مثل صدا می ترا شمت
بنگرکه در چکامه چرا می ترا شمت
امشب تمام غلغله را میـــزنم حــریق
با دست آتـشین به خدا می تراشمت
یکشب هوای چشـم ترا مینهـم به سـر
آنگه بسوی دل چه رها می تراشمت
از نوک مژه ها به سراشیب خنده ها
آوخ، که از کجا به کجا می تراشمت
امشب که دردرون اساطیر نشسته ای
درمعبد شیرین چه صفا می تراشمت
امشب که در درون غزلها نشسته ام
باشی که با صـدای حیا می تراشمت
امشب که توبه کنج دلـم میـزنی نفس
دور ازهجوم رنج و بلا می تراشمت
امشب اگر به سوی حنا می تراشمت
بنگر که در هوای وفا می تراشمت
چکاوک
گـفـتم ترا به عشق پری میـزنم غــزل
یکشب به خنده های دلت گوش میکنم
با جاکتی چـو غنچه سیه پوش میکنم
یکشب درون زمزمه ها می نهـم لبت
آنشب ترا به مثـل شـراب نوش میکنم
یکشب که برسـرم بزنی برگ ِ آتشین
آنشب به بوسه بوسه درآغوش میکنم
شاید که تا ترانه ی دستت سپیده دم
شب را چراغ ِ چشـم و بناگوش میکنم
گـفـتم ترا به عشق پری میـزنم غــزل
هـرگز نگفـته ام که فـرامــوش میکنم
یکشب ترا به گوشه ی دل میبرم چکر
آنشب دلت ز وسوسه خـاموش میکنم
چکاوک
|