سميع رفيع
هوالجميــــــــــــــل
بيامــــوخت فرهنگ و شـــــد بر منش ... برآمد ز بيـــــغاره و سـرزنش
به فـــــرهنگ يازد كســــــي كش خرد ... بود در ســـر و مـردمي پرورد
گــــــرانمــايه را نام هوشنگ بود ... تو گفتي همه هوش و فرهنـگ بود
كه فرّ كيان دارد و چنگ شــــــير ... دل هوشـــــمندان و فــــــرهنگ پير
كه تو زان فزوني به فرهنگ و بخت... به فرّ و نژاد و به تاج و به تخت
هـــنر بايد و گوهـــــــر نامـــــــــدار ... خرد يار و فــــــرهنگ و آموزگار
به رادي و مـــزدي و بخت و نژاد ... به اورنگ و فرّ و به فرهنگ و داد
پس از چاره و مهر و نيرنگ و رنگ .. همه از در مرد فرهنگ و سنگ
تـــــــرا ايزد اين زور پيـــلان كي داد ... دل شير و فـــرهنگ و فرخ نژاد
به بالا و ديدار و فــــرهنگ و هوش ... چنو نامـــــور نيز نشنيد گـــوش
ستاره شناســــــي گـــــــرانمايه بود ... به فرهنگ و دانش ورا پايه بود
( فردوسي )
واژهء ادب را بمعني فرهنگ ، دانش، هنر، حسن معاشرت،دعوت به مهماني، حسن محضر، آزرم و حسن خلق، حرمت ، تاديب و تنبيه نوشته اند و گفته اند: دانشي است ، مسايل علوم لغت، صرف و نحو، معاني، بيان، بديع ، عروض، قافيه ، قوانين خط، قوانين قرائت، انشاء و تاريخ، كه هريك از اين معني ها و تعريف هاي ياد شده به تدريج و در طول زمان براي واژهء ادب به كار رفته است.
ادب را همچنان عادت هاي پسنديده و نيكويي ميدانند كه از گذشتگان به آيندگان ميرسد و به اين معني، ادب را ميتوان مجموع معارفي دانست كه از نسلي به نسلي ديگر انتقال يابد. تعريف هاييكه از ادبيات ارائه شده است، مستقيما به زمينه هاي فكري و جهان بيني ارائه كنندگان آن مربوط بوده است و بر پايهء احساسات، تفكرات اجتماعي و سياسي و مذهبي و حتي فلسفي صاحب نظران ، مطرح شده است. به عبارت ديگر هر صاحب نظري آن را به گونه اي هماهنگ با جهان بيني اجتماعي ، علمي و مذهبي خويش تعبير و تفسير كرده است. ماكسيم گوركي ادبيات را قلب گيتي ميخواند، قلبي كه همه شاديها و اندوههاي جهان و رويا ها و اميد هاي بشر و نوميديها و خشمها و تاثر او در برابر زيبايي هاي طبيعت و هراس او در برابر رمز هايش ، آن را به تپش در مي آورد.
اگر ما هريك از اين وزارتخانه ها و تشكيلاتي كه دها و ميليون ها خرج آن كرده ايم برچينيم، هيچ اثري از آنها باقي نخواهد ماند و مثل اينست كه نداشته ايم. ولي اگر وزارت معارف و فرهنگ و مدارسي كه تا كنون تاسيس كرده ايم، از ميان براداريم، تمام آن محصليني كه از اين مدارس بيرون آمده و تمام نتايج فرهنگي كه از اين موسسات گرفته شده سر جاي خود محفوظ است، بلكه بمثابهء تخمي است كه پاشيده، و گذشته از اينكه از بين نميرود، خود بخود تا اندازه اي كه محيط به وي اجازه دهد نمو ميكند. آن محصلي كه از فلان مدرسه بيرون آمده ، نه تنها با برچيدن اساس مدرسهء او معلومات و افكارش از بين نميرود، بلكه چون به قدر و قيمت علم و دانش پي برده، محال است كه بگذارد اولادش بي سواد بار آيد. پس مدرسه و مراكز علمي و آموزشي تنها خود شخص را دانشمند نمي كند، تخم دانش را در خانوادهء او ميكارد و بدين ترتيب هر مدرسه چندين برابر آنچه در بدو امر به نظر ميرسد كار ميكند و اثر خود را بطور جاويدان در كشور باقي ميگذارد.
ممالك معظم دنيا جز بوسيلهء معارف و فرهنگ بزرگ نشده اند و تشكيلات صحيح گيتي، جز بر پايهء فرهنگ استوار نگشته و ضامن بقاي يك ملت غير از فرهنگ نيست.
آنچه ملت يونان را چندين قرن نگه داشت و نگذاشت آن ملت كوچك در معدهء امپراتوري عظيم عثماني هضم شود، فقط فرهنگ آن يعني آثار ارسطو، افلاطون و سقراط بود و آنچه نگذاشت ملت ما در امپراطوري عرب مستهلك گردد نيز همان فرهنگ قديم ما بود.
شعر چيست؟
شعر، در لغت بمعني دانش و فهم و ادراك است كه چامه، سرود، سخن و چكامه نيز خوانده شده است و در تعريف آن گفته اند كه: كلامي است موزون و مقفي كه داراي معني باشد، و اين تعريف شعر است. از روزي كه انسان شعر را شناخته است ، آن را ملازم وزن يافته و آهنگ و وزن شعر، او را مسحور و مفتون خويش ساخته است. به همين جهت ارسطو كه نخستين كسي است كه رساله اي در بارهء شعر از او در دست است، شعر را در مقابل نثر قرار ميدهد و از شعر ، سخن موزون را اراده ميكند. حكماي دورهء اسلامي نيز هميشه شعر را همراه و همزاد وزن شناخته اند؛ چنان كه ابوعلي سينا بلخي ميگويد: شعر سخني است خيال انگيز كه از اقوالي موزون و متساوي ساخته شده باشد.
زبان شعر:
نخستين نكتهء كه در بارهء زبان شعر بايد گفت اين است كه در آن، لفظ به دو اعتبار در كار است: يكي به اعتبار دلالت بر معني و ديگر به اعتبار صورت و هيئت خاص خود. شاعر به صورت الفاظ بي اعتنا نيست. هركلمه اي نزد او چهره اي دارد، درست مانند چهرهء مردمان، يكي سرد و خشك و يكي گيرنده و دلنشين، اين يك نرم دلاويز، آن يك تند و خشم انگيز. اينجا كلمات سكه هاي بي زبان نيستند، جان دارند و با هم مهر و كين ميورزند، مجمع بعضي هم لطف و آرامش است و اجتماع بعضي ديگر سراسر ستيز و پرخاش. شاعر با اين وجود هاي زنده سرو كار دارد، خوي و چهرهء هريك را خوب ميشناسد، يكي را ميخواند، يكي را ميراند، اين را با آن آشتي ميدهد، آن را از اين جدا ميكند، به تدبير و افسون از اين پراكندگان، گروهي ميسازد كه همدل و هم آهنگ ، به فرمان او روان ميشوند تا دل و جان شنونده را به كمند بيارند و او را به آنجا ببرند كه شاعر خواسته است. زبان شعر را خود شاعر ميسازد. در عالم شعر سكه ها را خود شاعر رواج ميدهد. آزادي و اختيار شاعر در انتخاب الفاظ به او مجال ميدهد كه كلمات را، نه همان براي بيان معني ، بلكه از نظر صورت نيز برگزيند و به طريقي خاص مرتب كند و در تركيب كلام نيز شاعر ميتواند از عادت جاري تجاوز كند. زبان شعر ، زبان كاركرده و دقيق و صيقل يافته است و در آن هيچ سهل انگاري و مسامحه اي روا نيست زيرا كه هم هدف و غرض آن بسيار دقيق تر و عالي تر از زبان نثر است و هم توقع شنونده و خواننده از آن بيشتر است، به سبب همين دقت و ظرافت بيان است كه شعر در خاطره ها ميماند و بر اثر آن در زبان جاري نيز تاثير ميكند.
شعر خوب:
مرحوم بهار معتقد بود كه : شعر خوب يعني احساسات موزوني كه از دماغ پرهيجان و از روي اخلاق عالي تري برخاسته باشد. لغت، اصطلاحات، حسن تركيب، سجع، وزن و قافيه ، صحت يا سقم قواعد و مقررات نظم ، هيچ كدام در خوبي و بدي شعر نمي توانند حاكم و قاضي واقع شوند. هرچه هيجان و اخلاق گوينده در موقع گفتن يك شعر يا ساختن يك غزل ، قوي تر و نجيب تر باشد، آن شعر بهتر و خوبتر خواهد بود.
اثر گذاري شعر:
شعر از جهت كلام بودنش نيازمند به اين است كه بتواند در نفوس انساني تاثير بگذارد و با صنعت كاريهايي از حدود حرفهاي عادي خارج باشد. شعر وقتي به غايت خود نائل ميشود كه در نفوس تصرف كند و تاثير، يعني عاطفه و خيالي را كه در آن هست، به ديگران سرايت دهد.
شاعر كيست ؟
شاعر نقاش زبر دستي است كه خوبيها و بدي ها را مجسم مينمايد و مناظر جامعه خود را با بهترين طرزي بيان ميسازد. شاعر ، با سرودن اشعار نغز و با انتخاب معاني لطيف و بديع توجه همه را بخويش معطوف ميدارد و افكار خود را بر ديگران تحميل ميكند.
شاعر، با نوشتن اشعار و مقالات مهيج و آتشين ، مفاسد اجتماع را روي صفحات كاغذ درمي آورد و عليه ظلم و استبداد و بيدادگري به مبارزه ميپردازد؛ از دوران گذشته تا كنون هر نهضت و انقلاب ، هر ترقي و تعالي، هر جنبش و فعاليتي كه در بين جوامع بوجود آمده، تنها در سايهء تذكر گويندگان بوده است. شاعر با الهام خدايي با توجه به حقايق، يا سير در آفاق و انفس ، براي ما سخن ميراند و گمگشتگان وادي ضلالت و بيخبري را به صوب صواب و حقيقت راهنمايي و رهبري ميكند. به عقيدهء ديگر، شاعر يك ماموريت خدايي دارد تا بشر گمراه و سرگردان را متوجه خطا ها ، پليديها ، بديها كرده ، راه و چاه را بشناساند.
اينكه ميگويند مقام شعرا و نويسندگان والاست، نه از آن جهت است كه آنها الفاظ و عباراتي را به صورت نوشته ها و اشعار در مي آورند؛ بلكه از لحاظ تفوق فكري و برتري فهم و قوهء عاقله است. آنها سالها رنج برده و از خوب و بد جامعه اطلاع حاصل كرده اند؛ با همه كس محشور شده و از افكار و آرزوي عموم طبقات آگاهند؛ از اين رو سخنان آنان بر جان و دل مي نشيند، و همه چون غذاي مطبوعي، ترانه هاي آنها را نوش جان ميكنند.
صفات و مشخصات يك شاعر خوب:
اهل مطالعه و محقق باشد. واقع بين باشد. در بارهء چيزي كه ميسرايد و مينگارد با بصيرت كامل بوده نه از روي اتكا به عادت و سنت و مسموعات اقدام كند. سخنش را بر اساس واقعيات استوار سازد و آنچه حقيقت و حريت حكم ميكند، بنويسد.
شاعر واقع بين همواره در جست و جوي علل وقايع بر مي آيد و پس از حصول اطمينان كامل قلم بدست ميگيرد. شاعر خوب به حكم وجدان عمل ميكند. شاعر نبايد به خاطر كسب مال، حب جاه، و پاره اي مقاصد نا صواب سرودن آغاز كند بلكه بايد به نداي وجدان گوش فرا دهد. با بيدادگري بستيزد، با مفاسد و تيرگيها شديدا خصومت ورزد و از كار هاي كه به زيان جامعه است انتقاد كند. از گفتار راست نپرهيزد و نهراسد.
شاعر خوب، نيك انديش و آزاده باشد. شاعر پاكدل و خير انديش همواره دريچه هاي روشن از سعادت بشري را به روي مردم ميگشايد. آزادگي را پيشهء خود ميكند و از فريب و ريا ميگريزد. خود ميسوزد تا راه رستگاري ديگران را تابناك سازد. شاعر خوب هرگز شهرت و ثروت را غايت مراد خود نميداند.
شاعر خوب، فكرش محدود و بي حركت نبوده و نبايد فكر خود را به همان اندازه از علوم و فنون كه آموخته است و ميداند محدود سازد و به سكون و ثبوت انديشه قناعت كند، بايد حركت كند، تجربه بيندوزد و به مفاهيم بلند دست يابد.