این روزها

این روزها من هم مثل همه ذرات بهار بی قرار لحظه ها و ثانیه ها هستم.
این روزها سیگار می کشم و کلوچه می خورم. بی هوا قدم می زنم و دنبال جای پای ترانه های قدیمی در ذهنم می گردم.
این روزها دلم برای دوستان از دست داده ام تنگ می شود. حوصله ی کتابهایم را ندارم.
این روزها دلم برای معشوقه ام که انگار باید بپذیرم نخواهمش داشت، یک ذره شده است.
این روزها دلواپس همه ی آنهایی هستم که به نوعی متفاوت فکر می کنند و متفاوت زندگی می کنند. خبرهای سیاهی می شنوم.
این روزها، روزها بلندتر شده است اما دلتنگی مدام پررنگتر می شود.
این روزها همه ی حرف ها بوی چپ می دهد و من فقط نگاه می کنم.
این روزها مدام سفارش های مختلف برای کارهای وب می آید و من انگار کرخت تر از آنم که از پسش بر بیایم؛ ولی می پذیرم تا بتوانند تندتر کارهایشان را پی بگیرند و من هم درسهایم را پس بدهم.
این روزها کار در شرکت آزارم می دهد. کار سختتر می شود و هر روز باید شاهد اخراج همکاران بیشتری باشم.
این روزها از عمله بودن سرمایه داری احساس بدی دارم.
این روزها تصمیم گرفته ام وبلاگ پررنگتری داشته باشم.
این روزها قول می دهم که نصور تازه تری در آستانه ....
سالگی ام باشم و بیشتر بخوانم و بیشتر بنویسم و تفنگم را از یاد نبرم…

نصور