پديدار در كانون تفكر
دكتر اصغر واعظي
اگر فلسفه را كاوش عقلاني انسان براي دستيابي به
پاسخ پرسشهاي بنيادين او بدانيم، بيترديد
كنجكاوي در سير تاريخي اين كاوش نه تنها با اهميت
كه ضروري مينماياند.
در اين ميان وقتي سير پاسخ و تاملات مختلف
انديشمندان گوناگون را پيرامون يك پرسش خاص
جستوجو ميكنيم غير از آشنايي با زواياي مختلف
تفكر پيرامون آن موضوع
گاه با جلوههاي بيتوجهمانده ديگري از موضوع
روبهرو ميشويم كه در نوع خود يك كشف محسوب
ميشود و اينجاست كه شورمندي تفكر در جان پژوهنده
به مثابه كشفي علمي ميبالد... و فرياد «اين
ابناء الملوك» سردادنهاست حكايت باقي آن.
نوشتار حاضر اما در پژوهندگي پاسخ يكي از اين پرسشهاست؛ پديدار چيست؟ و اينكه مفهوم پديدار نزد افلاطون و كانت چگونه بوده است؟ نويسنده با توجه دادن به اينكه افلاطون نگاهي ثنويت انگار به ذات داشت و روي ديگر آن را پديدار ميدانست و اين رويكرد با نگاه كانتي كاملا تحول ميپذيرد نهايتا به اين ادعا ميپردازد كه بنيانگذار واقعي پديدارشناسي كانت است و نه هگل و هوسرل و همچنين نقش محوري فاعل شناسا در دسترسي به معرفت واقعي از دستامدهاي ديگر اين توجه كانتي محسوب ميشود.
يكي از عناصر بنيادين فلسفه نقادي كانت، واژه «پديدار» (Phenomenon) است. البته كانت نخستين انديشمند غربي نبود كه اين واژه را بهكار ميبرد. پديدار اغلب نزد فيلسوفان پيشكانتي واژهاي شناخته شده بود و بهنحوي متداول مورد استفاده قرار ميگرفت. اما با كانت اين واژه دستخوش استحاله مفهومي شد و معنايي كاملا متفاوت را افاده كرد.
واژه پديدار در نظر فلاسفه پيشكانتي معنايي معادل با Appearance داشت. Appearance را ميتوان به نمود يا ظهور ترجمه كرد كه عمدتا ناظر به امور محسوس يا پسين است. از اين منظر، هر امر محسوس يا داده تجربي شأن و جايگاه پديدار يا نمود را داشت.
پس
Appearance
بهمعناي نمود حسي است كه در برابر ذات معقول
(intelligible
essence)
قرار ميگيرد. وقتي شيء، فينفسه و بهخودي خود در
نظر گرفته شود نومن يا ذات معقول است و وقتي شيء،
آنگونه كه بر ما ظاهر و نمودار ميشود در نظر
گرفته شود فنومن يا پديدار ناميده ميشود.
اين طرز تلقي كه منجر به تشكيل يك گزاره يا زوج انفصالي «ذات / پديدار» ميشود ريشه در نگاه افلاطوني دارد. در نظر افلاطون، هر چيز يا ذات است يا پديدار؛ يا نومن است يا فنومن. فنومن در نظر افلاطون معنايي معادل با آشكارگي يا ظهور دارد كه در زبان انگليسي از آن به Appearance و در زبان آلماني از آن به Erscheinung تعبير ميشود.
افلاطون واژه فنومن را در برابر آيدوس (Eidos) بهمعناي ديدار مينهد. او با اين تمايز، هستي را 2 شق ميكند: موجودات عالم محسوس كه آنها را فنومن يا پديدار مينامد و اصل و منشأ اين پديدارها كه از آنها به آيدوس، مثال يا ذات معقول تعبير ميكند و در عالمي فوقعالم محسوس تقرر دارند.
بنابراين ميتوان گفت كل فلسفه كلاسيك غرب از افلاطون به بعد خود را در چارچوب ثنويت ميان ظواهر محسوس و ذوات معقول بسط و توسعه داد. بر طبق اين شيوه نگرش فنومن، شبح نومن يا ذات است و براي رسيدن به ذات بايد از اين شبح گذر كرد.
البته اين طرز تلقي كه به آشكارترين وجه ثنويت انفصالي ذات و پديدار را نمايان ميسازد متضمن تفسيري خاص از فاعل شناساست. وقتي اعتقاد بر اين است كه پديدار، سايه و شبح ذات است و براي رسيدن به ذات بايد به هر طريق ممكن از پديدار عبور كرد، اين خود تلويحا بر نقص بنيادين فاعل شناسا در دستيابي به ذات معقول اشيا دلالت دارد. سبب آن است كه وقتي در تعريف پديدار گفتيم پديدار عبارت است از شيء آنگونه كه بهواسطه ساختار ذهني من بر من ظاهر ميشود، پس هنگامي كه پديدار نزد ما حاضر است خود شيء آنگونه كه فينفسه است را نزد خود نداريم بلكه شيء تغييريافته و دفرمه شده را در اختيار داريم. درواقع فاعل شناسا بهدليل نقص بنياديني كه در ساختار ذهني خود دارد قادر نيست به ذات و حقيقت شيء دست يابد.
ازاينرو ذات را دفرمه ميكند و شبح و سايه آنرا نزد خود حاضر مينمايد. درست مانند لحظهاي كه به چوب فرو رفته در داخل آب نگاه ميكنيم و آنرا شكسته ميبينيم؛ چوب درواقع شكسته نيست؛ اين ضعف قواي بينايي ماست كه چوب را بر ما شكسته ظاهر و پديدار ميكند. بر طبق نگرش افلاطوني، براي رسيدن به ذات اشيا بايد به طريقي بر اين نقص ساختاري در فاعل شناسا فائق آمد. ازاينرو افلاطون به ما ميآموزد كه پديدار را رها كن تا ذات و حقيقت اشيا را بيابي.
تمايز انفصالي ميان ذات و پديدار تا زمان شكلگيري فلسفه نقادي كانت تفكر غالب غرب بود، اما با كانت فهم كاملا نويني از واژه پديدار نمايان گشت. اهميت اين استحاله در معناي پديدار چنان گران و عظيم است كه بهتنهايي كافي بود تا فلسفه اواخر قرن هجده و اوايل قرن نوزده را در حوزهاي كاملا جديد وارد سازد؛ حوزهاي كه فنومنولوژي يا پديدارشناسي خوانده ميشود و بهجرأت ميتوان گفت مؤسس و بنيانگذار آن كانت بود، نه هگل يا هوسرل.
كانت فلسفه نقادي خود را با جدي گرفتن شبهات هيوم در حوزه معرفت آغاز كرد. او نيز همچون هيوم بر اين باور شد كه در شناخت، عناصري وجود دارد كه از راه تجربه بهدست نيامده است، اما برخلاف هيوم بهجاي انكار ارزش و اعتبار آنها، درصدد توجيهشان برآمد. ازاينرو، عناصر مقوم شناخت آدمي را به 2 عامل پسين و پيشين تقسيم نمود. عناصر پسين شناخت، دادههايي هستند كه از راه تجربه بر فاعل شناسا عرضه ميشوند و عناصر پيشين، مفاهيمي هستند كه فاعل شناسا به دادههاي تجربي ميافزايد و از تركيب اين دو، شناخت را پديد ميآورد.
بنابراين، يكي از اصول بنيادين فلسفه نقادي كانت اين است كه شناخت آدمي همواره پديداري است؛ چراكه در شكلگيري معرفت، فاعل شناسا نقشي محوري را ايفا ميكند و با افزودن صورتهاي پيشين مكان و زمان و مفاهيم پيشين فاهمه به دادههاي پسين تجربي، معرفت را تقوم ميبخشد. وقتي مفاهيم پيشين كه وابسته به فاعل شناساست يكي از 2 ركن مقوم شناخت را تشكيل داد، ديگر سخن گفتن از ذات و حقيقت اشيا كاملا بيمعناست. به بياني ديگر، در پيشاني شناخت و معرفت بشري همواره مهر پديداري بودن خورده است. كانت در كتاب «نقد عقل محض» وقتي از نومن و فنومن يا شيء فينفسه و پديدار سخن ميگويد درواقع به 2 قلمروي كاملا متمايز نظر دارد؛ جهان پديداري جهاني است كه قلمروي معرفت بشري را تشكيل ميدهد و جهان معقول يا عالم اشيا فينفسه قلمروي ناشناختيهاست.
در نظر كانت شيء فينفسه ذات معقولي نيست كه در پس جلوههاي پديداري قرار دارد و شايد بتوان با اتخاذ شيوه و طريقي ديگر به آن دست يافت. شيء فينفسه درواقع ترسيمكننده مرزهاي معرفت بشري است. شيء فينفسه قلمرويي است كه دانش بشري را هرگز به آن راهي نيست. شيء فينفسه عنصري است كه تنها بهمثابه يك پيششرط استعلايي براي تبيين و توجيه معرفت آدمي پذيرفته شده است.
توضيحات بالا سرنخ بسيار مهمي را درباره مفهوم پديدار در نظر كانت بهدست ميدهد. كانت وقتي واژه پديدار يا فنومن را به كار ميبرد آنرا هرگز در برابر نومن يا ذات معقول قرار نميدهد. در نظر كانت، واژه پديدار بهمعناي Appearance (ظهور) نيست، بلكه بهمعناي Apparition است. تفاوت ميان اين دو بسيار عميق است؛ وقتي واژه Appearance را به كار ميبريم آنرا در مقابل ذات (Essence) قرار ميدهيم و اين دو واژه يك زوج انفصالي را تشكيل ميدهند؛ يعني هر چيز يا ذات است يا جلوه و ظهور ذات.
بهيقين هنگامي كه كانت واژه پديدار را به كار ميبرد مقصودش جلوه و ظهور ذات نيست، چراكه شيء فينفسه براي او حوزه ناشناختههاست و تا هميشه به همين وصف باقي خواهد ماند. پس پديدار در نظر او Appearance نيست، بلكه Apparition است. Apparition چيزي است كه نمودار ميشود از آن جهت كه نمودار ميشود، نه از آن جهت كه ظهور و جلوه ذاتي است كه در وراي آن قرار دارد. بر اين اساس است كه اصولا اين سؤال كه آيا پديدار مطابق با واقع است يا خير، براي كانت مطرح نيست. واقعيت براي كانت همان پديدار است و بس و وراي آن چيزي نيست تا پديدار با آن سنجيده شود.
كانت وقتي از پديدار سخن ميگويد بهجاي متضايف كردن آن با ذات، به تبيين شروط پديدار شدن ميپردازد. اين به آن معناست كه كانت بهجاي زوج انفصالي «ذات / ظهور ذات»، زوج اتصالي «پديدار / شروط پديدار شدن» را مطرح ميكند. كانت باوري به اين گزاره انفصالي ندارد كه هر چيز يا ذات است يا ظهور و پديدار ذات. او درعوض اين گزاره اتصالي را بيان ميكند كه همه آنچه در قلمروي شناخت بر ما آشكار ميشود پديدار است و پديدار شدن مستلزم شروط پيشيني است كه از آنها به پيششرطهاي شناخت يا پيششرطهاي پديدار شدن تعبير ميكند. انديشمندان مغرب زمين از افلاطون تا كانت در چارچوب زوج انفصالي ذات / ظهور ذات ميانديشيدند.
اين تمايز انفصالي حتي با آموزههاي مسيحيت نيز سازگار افتاد؛ چراكه مسيحيت اين جهان را جلوه و نمايي ميدانست از حقيقت عالم كه وراي جهان محسوس است و پس از گذر از حيات مادي به آن دست مييابيم. كانت نخستين متفكري است كه زوج اتصالي پديدار و شروط پديدار شدن را جايگزين زوج انفصالي ذات و ظهور ذات كرد و با اين جايگزيني درواقع پديدارشناسي بهمعناي واقعي كلمه را پايهگذاري نمود.
اين جايگزيني نگاهي كاملا متفاوت را نسبت به فاعل شناسا ارائه ميدهد. در نگاه افلاطوني، فاعل به واسطه ضعف ساختار وجودياش محكوم به شناخت پديدارهاست و براي آنكه بتواند از پديدارها عبور كرده و به شناخت ذات [يعنيمثل] دست يابد نيازمند كوششي جامع و روشي خاص [يعنيديالكتيك]است.
اما مسئله درمورد زوج اتصالي پديدار و شروط پديدار شدن بهگونهاي ديگر است؛ وقتي ميگوييم هر پديدار (Apparition) وابسته به شروط پديدار شدن است و به آن ارجاع مييابد، درواقع اين نكته بسيار مهم را بيان ميكنيم كه شروط پديدار شدن بهعنوان پيششرطهاي هرگونه شناخت و معرفت ممكن، متعلق به موجودي (فاعلشناسا) است كه پديدار بر او پديدار ميشود. بهبياني ديگر، فاعل شناسا خود مقوم شناخت است، البته نه مقوم پديدار (Apparition) بلكه مقوم شروط پديدار شدن؛ يعني مقوم شروطي كه تحت آن شروط پديدار بر فاعل شناسا پديدار ميشود. بديهي است وقتي فاعل شناسا مقوم شروط پديدار شدن است، مقوم خود پديدارها نيز خواهد بود.
با اين نگرش، ديگر ما تابع اشيا نيستيم بلكه اشيا از ما تبعيت ميكنند. اين يعني ارتقاي جايگاه فاعل شناسا و دادن نقش محوري به آن در شكلگيري معرفت. كانت بهجاي آنكه فاعل شناسا را تابع اشيا و مقوم محدوديتهاي ظهور ذات (Appearance) و مسئول توهمات و خطاهاي حسي بداند، به آن نقشي محوري در تقوم هرگونه معرفت ممكن در چارچوب نظام پديداري ميدهد.