شوونیسم ایدئولوژیک بیماری دوران کودکی
ب. بی نیاز
• شوونیسم ایدئولوژیک یعنی برتر دانستن «نوع تفکر»، «اندیشه»ها و سرانجام «ایدهآل»های خود نسبت به دیگران. شوونیسم ایدئولوژیک، اعم از دینی یا غیردینی، در واقع همان درک انحصاری از حقیقت یا حقایق است ...
شوونیسم ایدئولوژیک یعنی برتر دانستن «نوع تفکر»،
«اندیشه»ها و سرانجام «ایدهآل»های خود نسبت به
دیگران. شوونیسم ایدئولوژیک، اعم از دینی یا
غیردینی، در واقع همان درک انحصاری از حقیقت یا
حقایق است که بر بستر درک «مطلق از حقیقت»
استوار است. به عبارتی درک مطلق داشتن از حقیقت با
درک انحصاری آن، لازم و ملزوم یکدیگرند. ولی اگر
شناخت و حقیقت از کیفیت نسبی برخوردار هستند، پس
باید این نسبیت حقیقت را در کجا جستجو کرد؟
سوآل اساسی این است که آیا برتری طلبی ایدئولوژیک
طبیعی است؟ اگر آری، به چه دلیل و اگر نه به چه
دلیل.
برای پاسخ گفتن به سوآل فوق باید مقدمتاً دید که
روند تفکر انسانی از چه مراحل یا مسیرهایی گذر
کرده است. تکامل انسان از حیوان تا به موجودی
متفکر، مجموعاً چهار مرحله اساسی را پشت سر گذاشته
است:
۱- مرحلهای که انسان مانند همه حیوانات در جهانی چهار بعدی زیست میکرد. در این جهان چهار بعدی زمان و مکان، یکی هستند. بنابراین نه مکان مفهوم دارد و نه زمان. زمان همان مکان است و بالعکس. انسان بخشی از طبیعت است، در درون طبیعت قرار دارد و طبیعت در درون او. او تقربیاً مثل بچه تازه متولد شدهای است که در ماههای اول، وجود خود را از وجود مادر جدا نمیداند.
(الف) ۲- مرحلهای که انسان «کار» را آغاز کرد.
انسان برای اولین بار جهان چهار بعدی را خود را
رها میکند و خود را به مثابه موجودی «دیگر» تجربه
میکند. او متوجه خود در محیط (طبیعت) میشود. او
به یک ذات در خود، موضوع یا پدیده در خود (Subject)
تبدیل میشود. او نه تنها خود بلکه سوژههای (Subject)
دیگر را در طبیعت کشف میکند که میتواند تغییر
دهد. به عبارتی «کار»، کاتالیزاتوری بوده که انسان
را از جهان چهار بعدی به جهان سه بعدی انتقال داد.
ولی موضوعات لاینتاهی طبیعت موجب شد که «کار» در
یک جا، توقف نکند بلکه از یک پویایی ویژهای
برخوردار باشد. این پویایی، خود را در تقسیم کار
نشان میدهد. در این مرحله، انسان، حجم (یعنی خود
و دیگر اجسام طبیعت) یعنی جهان سه بعدی را در
مییابد. ولی کار یعنی تغییر این اجسام سه بعدی به
نوبه خود، آغاز روندی بود که منجر به تغییر خود
انسان گردید. این روند تا به جایی میرسد که ذهن
انسان برای بیان این جهان سه بعدی به کشیدن و
ترسیم پدیدههای شناخته شده پرداخت، این دورهای
است که انسان وارد جهان دو بعدی شده است. اولین
تصاویر مربوط به ٣۰۰۰۰ هزار پیش است که انسانها
در غارها ترسیم کردهاند و تا کنون باقی
ماندهاند. سپس بیان فکر و اندیشه توسط زبانی صورت
میگرفت که عمدتاً در تصاویر (جهان دو بعدی) بیان
میشد. به تدریج انسان توانست هر چه بیشتر افکار
خود را توسط خطهای انتزاعیتر بیان نماید. مانند
خط میخی توسط سومریها (۴۰۰۰ ق. م)، هیروگلیف
مصریها (٣۰۰۰ ق. م)، خط فنیقی (۱٣۰۰ ق. م)، خط
یونانی قدیم (۶۰۰ ق. م) تا به امروز که انسانها
میتوانند توسط زبان امروزیشان (گفتاری و
نوشتاری) افکار و اندیشههای خود را بیان کنند. و
به این ترتیب انتقال از جهان تصویری دو بعدی به
جهان تک بعدی امروزی صورت گرفت. جهان تک بعدی،
جهان انتزاعی است. جهانی است که باید از طریق زبان
تک بعدی به شرح جهان دو بعدی، سه بعدی و چهار بعدی
بپردازد. ولی از آن جا که یک فرد انسانی برای
تشریح جهان دو، سه یا چهار بعدی نمیتواند هم زمان
در تمام زوایای دید قرار داشته باشد، به همین دلیل
هیچ انسان منفردی قادر نخواهد بود که تصویری کامل
از یک پدیدهی معین ارائه نماید. ولی این گفته به
این معنا نیست که همه در ارائه تصویر یک پدیدهی
معین هم ارز هستند. مثلاً کسی که اطلاعات و شواهد
را از زوایای گوناگون (زوایایی که دیگران عرضه
کردهاند) در بررسی خود دخالت فعال میدهد
میتواند نسبت به کسی که فقط از زوایه دید خود به
پدیده مینگرد، تصویر صحیحتری از آن موضوع ارائه
دهد. ولی باز این اصل به قوت خود باقی است که
ارائه تصویر کامل از یک موضوع معین، باز هم ناقص
است. در ضمن، آن چه بر پیچیدگی این مسئله
میافزاید، زمانی است که خواننده یک نوشته را
میخواند. «نوشته» که خود یک پدیدهی تک بعدی است
به بسیاری از موضوعات دو، سه یا چهار بعدی
میپردازد که خواننده بنا به تجربیات تجریدی و
عینی خود برداشتی دارد که از نویسنده متفاوت است.
در واقع ما در این جا با دو عامل «ضد حقیقت» روبرو
هستیم. عامل اول خود نویسنده است که نمیتواند
همزمان در همهی زوایای دیدی قرار گرفته باشد و
عامل دوم خواننده است که «نوشته» را بنا بر
تجربیات خود «برداشت» میکند. در صورتی که این
مشکل در جهان سه بعدی و دو بعدی وجود نداشت. سنگی
(جسم سه بعدی) که منِ انسان در دست دارم، سنگ است
با تمام خواص فیزیکی و شیمیایی یا شکل هندسی آن.
یا شکل ماری (دو بعدی) که میبینم همان است و بس.
این دو جهان قابل تفسیر و برداشت نیستند. آن چه که
من میبینم همان است که میبینم. ولی زمانی که
نوشتهای در مقابل من است، آن چیزی را نمیبینم که
خالق آن دیده و آن را با کلمات (یک بعدی) به تصویر
کشیده است. مثلاً دو انسان را در نظر بگیریم که در
دو زاویه متفاوت یک اتاق بزرگ مبلمان و تزئین شده
قرار گرفتهاند و هر یک از آنها وظیفه دارد که
این اتاق را با کلمات به تصویر بکشد. «نوشته»های
این دو فرد – حتا برای یک چنین محیط بسیار محدود و
کوچک – هیچگاه نمیتوانند تصویر کاملی از این اتاق
ارائه دهند. زیرا احتمالا در بعضی گوشهها
اشیاءای قرار دارند که برای این دو مشاهدهگر
قابل رویت نیستند. حال فرد سومی که اصلاً اتاق را
ندیده با اتکاء به این دو نوشته، تصویری دیگر (در
شکل نوشته) ارائه میدهد. تصویر این فرد، که حتا
یک بار هم اتاق را ندیده، میتواند کاملتر از آن
دو مشاهدهگر باشد. حال ما اگر نوشته فرد سوم را
به تعدادی نقاش بدهیم و از آنها بخواهیم که بر
اساس اطلاعات این نوشته، اتاق مورد بحث ما را
ترسیم کنند، آن وقت متوجه خواهیم شد که
«برداشت»ها، حتا برای یک چنین موضوع بسیار ساده،
تا چه اندازهی شگفتآوری متفاوت است. حال این
سوآل پیش میآید که تمام این حرفها چه ربطی به
شوونیسم ایدئولوژیک دارد.
شوونیسم ایدئولوژیک، محصول نابالغی جوامعی است که
هنوز برای صحت و سقم «زبان و انتزاع»، معیارهای
سنجش خود را نیافته است. به عبارتی هنوز این تفکر
حاکم است که زمین مرکز جهان است و منِ انسان هم
مرکز این زمین. این نوع تفکر، قرون متمادی، تفکر
حاکم بوده است و هنوز هم تولید و بازتولید میشود.
با قدرتگیری کلیسا در اروپا، تفکر دینی شوونیستی
بر اروپا حاکم گردید و کلیسای کاتولیک، هر اندیشه
دیگر به جز خود را باطل و غیرحقیقی اعلام کرد.
انحصار حقیقت در دست کلیسا افتاد و هزاران نفر به
دلایل گوناگون مانند الحاد، جادوگری و تخطی از
قوانین کلیسایی مورد زجر و شکنجه قرار گرفتند. با
قدرت گرفتن اسلام نیز در بخش دیگری از جهان همین
تفکر دینی شوونیستی به منصه ظهور رسید. حقیقت و
شناخت آن، در انحصار متفکرین دینی اسلامی قرار
گرفت. این دوره به لحاظ بینالمللی با از هم
پاشیدگی امپراطوری عثمانی از بین رفت. با آغاز
انقلابات صنعتی و رشد روشنگری در اروپا، به تدریج
کلیسا قدرت خود را از دست داد و علوم طبیعی و
تجربی و نظری رشد سریع خود را آغاز کرد. در این
دوره لیبرالیسم اروپایی یکهتاز عرصه شناخت شد.
علم به یک نوع دین تبدیل شد و هر نوع تفکر غیر
علمی، رد و تقبیح میشد. در این دوره ما شاهد یک
نوع تفکر علمی شوونیستی هستیم. هر کس سعی میکند
با از برکردن چند فرمول فیزیکی یا شیمیایی «برتری»
خود را نسبت به دیگران نشان دهد. کسی که طرفدار
علم نبود، جاهل و امل بود. این تفکر شوونیستی آن
چنان قوی و حاکم بود که حتا دانشمندان و متفکران
علوم طبیعی و نظری در اروپا هم از آن مبرا نبودند.
تا اواخر قرن نوزدهم بسیاری از دانشمندان بر این
اعتقاد بودند که علم به ویژه فیزیک به تمام مسائل
پاسخ داده است. با ظهور لنینیسم و قدرت گرفتن
بلشویسم، تفکر شوونیستی کمونیستی رو به رشد و
توسعه نهاد. کمونیستها، صاحب انحصار حقیقت و نجات
جهان شدند. هر آن چه که غیرکمونیستی بود، ضد علمی،
ضد مردمی و ضد تاریخی محسوب میشد. همان گونه که
میبینیم شوونیسم ایدئولوژیک با قدرت سیاسی رابطه
مستقیم دارد.
در اوایل قرن بیستم انشتین توسط نظریه نسبیت خود
اعلام کرد که ما هنوز در شناخت جهان در ابتدای کار
هستیم و شناخت، ایستا نیست و به پایان نرسیده و
نخواهد رسید. در همین راستا، بررسی پدیدههای مادی
از سوی دانشمندان علوم طبیعی و نظری به کارهای
گروهی بزرگ تبدیل گردید و به اصطلاح فلاسفه،
گفتمانهای علمی (علوم طبیعی و نظری) آغاز گردید.
همین روش و شیوه بود که جای خود را به تدریج در
جوامع اروپایی باز کرد و در حوزههای علوم انسانی
نیز راه یافت (به ویژه از سالهای ۶۰ قرن گذشته).
البته این به معنا نیست که هیچ گاه گفتمان وجود
نداشته است، مسئله بر سر این است که به طور
آگاهانه صورت نمیگرفت. گفتمانهای آگاهانه بر این
درک قرار داشت و دارد که از زوایای گوناگون به یک
موضوع خاص پرداخته شود، تا بتوان به حقیقت نزدیک
شد. زیرا در این گفتمانهاست که میتوان تصویر
روشنتر و دقیقتری از یک پدیده ارائه داد. به
همین ترتیب، گفتمانها به معیار سنجش حقیقت و راه
نزدیک شدن به آن تبدیل شدند. بر خلاف تنگنظری
بسیاری از روشنفکران شوونیست «چپ»، این گفتمانها
تنها در فضای نیروهای «چپ» صورت نگرفت، بلکه در
کلیه سطوح اجتماعی صورت پذیرفته است. کسی که اندکی
با گفتمانهای نیروهای دموکرات مسیحی در اروپا
آشنا باشد، میداند که «اصلاحطلبی» در بین
نیروهای دینی اروپا همان قدر با قدرت و نیرو صورت
گرفته و میگیرد، که در بین نیروهای چپ و
بورژوایی. نیروهای دینی، تافتهی جدا بافته از
جامعهی انسانی نیستند و در کپسولهای بسته و
جداگانهی مبرا از تأثیرات محیطی زندگی نمیکنند.
آنها نیز مانند هر گروه و قشر اجتماعی متأثر
تطورات اجتماعی میباشند. و اتفاقاً به همین دلیل
«اصلاحگرایی و اصلاحطلبی» در انحصار هیچ نوع
تفکر خاص نیست و نمیتواند باشد، همان گونه که همه
تفکرات و ایدئولوژیها دچار همین بیماری
برتریطلبی بودند. به عبارتی شوونیسم ایدئولوژیک،
مربوط به دوران جاهلیت انسان است.
این که تاکنون در جامعهای مانند ایران این معیار
سنجش یعنی گفتمانها در حوزههای مختلف (در
حوزههای مختلف علوم انسانی) صورت نگرفته است،
نابالغی علمی این جامعه را میرساند یا دقیقتر
گفته شود، خارج نشدن از این دوره جاهلیت.
شوونیسم ایدئولوژیک بازتاب تفکر انتزاعی بر بستر
فقدان معیار سنجش یعنی گفتان آگاهانه است. فقط یک
حرکت سامانیافتهی آگاهانه، مسئولانه و عاری از
پیشداوریهای مرسوم میتواند، روشنفکر و روشنگر
را به نیرویی تغییردهنده تبدیل کند.
الف: جهان چهاربعدی، جهانی است که در آن تفکر رخ
نمیدهد. جهانی است که زمان بر مکان منطبق است،
جهان حیوانات است. درک امروزی ما از جهان چهاربعدی
با نظریه نسبیت عام اینشتن آغاز شد. امروز
میدانیم که بجز طول، عرض و عمق، یک بعد دیگر وجود
که زمان-مکان است. درک ما از زمان و مکان رابطه
مستقیم با عمقِ انتزاعِ تفکر ما دارد. درک انسان
اولیه از زمان و مکان نسبت به انسان امروزی بسیار
زمختتر بوده است. و اتفاقاً همین درک زمخت از
زمان و مکان بوده که انسانهای اولیه توانستند
مسیرهای بسیار طولانی را بدون خستگی روحی طی کرده
و مناطق جدید را کشف کنند. به هر صورت برای رفع
سوءتفاهم توضیح دادم که مبادا این اشتباه پیش آید
که انسان در آن مرحله چهاربعدی میاندیشید.
چهاربعدی نمیاندیشید ولی عمل میکرد. یعنی عمل
همان فکر بود و فکر همان عمل. به همین دلیل است که
ما هر چه به جهان تک بعدی یعنی جهان انتزاعی
نزدیکتر میشویم شکاف بین فکر و عمل عمیقتر
میشود.