مولوی و هرمنوتيك فلسفی
امروزه فيلسوفان طرفدار هرمنوتيك مسئله فهم و
تفسير را جدي تلقي ميكنند. اينكه
چگونه انسان ميتواند به فهم يك متن نايل شود،
براي آنها مسئله مهمي است. آنها در
باب شرايط فهم و تفسير يك متن بحث و گفتوگوهاي
بسيار دارند. برخي از آنها نيز چون
هيدگر و گادامر درباب هستي شناسي فهم بحث و گفتگو
كردهاند. ( نصري، ص83)
با
توجه به اينكه برخي از فيلسوفان هرمنوتيك براي متن
معناي وسيعي قائل شده و آن را
فقط شامل يك اثر نوشتاري يا گفتاري نميدانند،
بلكه از آثار هنري گرفته تا رؤياها و
حيات انساني را متن تلقي ميكنند،
(Routledge 1992, Vol 4, pp3845)
ميتوان از
هرمنوتيك مولوي نيز سخن به ميان آورد.
البته براي مولانا متن فقط يك اثر
نوشتاري يا گفتاري نيست، بلكه كل عالم هستي يك متن
است كه بايد به تفسير و فهم آن
نايل شد. به بيان ديگر همه موجودات جهان آفرينش از
خدا و جهان گرفته تا حيات انسان
به عنوان يك متن براي مولانا قابل مطالعه و تفسير
و تأويل است.
با توجه به آنكه
خواننده يا مفسر بايد به فهم يك متن نايل شود، بحث
از شرايط و عوامل مؤثر در فهم
جايگاه مهمي براي اصحاب هرمنوتيك دارد. مطالعه
كتاب مثنوي نشانگر آن است كه براي
مولانا مسئله فهم امري جدي است و در جايجاي اين
اثر ابعاد گوناگونان آن را مورد
بحث قرار داده است. اينكه انسان چه ابزارهايي براي
فهم دارد، چه عوامل و عناصري در
فهم او دخالت دارند، چه موانعي سد راه فهم او
ميباشند و ريشه اختلاف فهمها در
چيست، از جمله مباحثي است كه ميتوان آنها را از
ديدگاه مولوي مورد بحث و بررسي
قرار داد.
با توجه به تقسيمي كه درباب هرمنوتيك انجام شده و
آن را به خاص و عام
و فلسفي تقسيم كردهاند، و در هرمنوتيك فلسفي
درباب اصل پديده فهم بحث ميشود، تا
قواعد و روشهاي تفسير و فهم، به بيان ديگر از
مباني فهم و شرايط وجودي آن سخن به
ميان ميآيد، بايد هرمنوتيك مولوي را هرمنوتيك
فلسفي دانست. مولوي نيز چونان هيدگر
و گادامربراي هستيشناسي فهم و شرايط آن اهميت
بسزايي قائل است. مطالعه ديدگاههاي
او در باب هرمنوتيك فلسفي حكايت از برخي وجوه
مشترك تفكر وي با طرفداران اين نحله
از هرمنوتيك دارد.
ارزش فهم و انديشه
فهم و انديشه يكي از مهمترين
ويژگيهاي انسان و از وجوه تمايز او بر ساير
موجودات است. از نظر مولانا انسانيت
انسان به انديشه اوست و اگر انديشه را از وجود
انسان حذف كنيم، جز مشتي استخوان و
مواد طبيعي چيز ديگري نخواهد بود.
اي برادر تو همين انديشهاي/ مابقي تو
استخوان و ريشهاي
گر گل است انديشه تو، گلشني/ و ربود خاري، تو هيمه
گلخني
به زعم مولانا ملاك ضعف و قدرت جان انسان، فهم و
آگاهي اوست. هر اندازه
فهم آدمي قويتر باشد، مرتبه وجودي وي بالاتر
خواهد بود.
چون سرّ و ماهيت ما
مخبر است/ هر كه او آگاه تر با جانتر است
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است/ هر كه
آگه تر بود جانش قوي است
روح را تأثير آگاهي بود/ هر كه را اين بيش اللهي
بود
آدمي به گونهاي آفريده شده تا توان درك حقايق
جهان هستي را داشته باشد. به
بيان ديگر خداوند انسان را مجهز به ابزارهاي خاص
معرفتي نموده كه به مدد آنها
ميتواند خود و خدا و جهان را درك كند. ضرورت
بهرهبرداري صحيح از اين ابزارها به
گونهاي است كه آدمي در برابر آنها مسئوليت اخروي
دارد، يعني در جهان ديگر بايد
پاسخگوي نحوه بهرهبرداري از قواي ادراكي خود باشد.
حق همي گويد چه آوردي مرا/
اندرين مهلت كه دادم مر ترا
عمر خود را در چه پايان بردهاي/ قوت و قوت در چه
فاني كردهاي
گوهر ديده كجا فرسودهاي/ پنج حس را در كجا
پالودهاي
گوش و چشم
و هوش و گوهرهايعرش/ خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
هر چندانسان قدرت فهم حقايق
عالم هستي را دارد، اما انديشه او در شناسايي ذات
خدا ناتوان است.
هر چه انديشي
پذيراي فناست/ و آن كه در انديشه نايد آن خداست
از همين جاست كه مولانا تفكر در
ذات الهي را موجب گمراهي آدمي ميداند.
زين وصيت كرد ما را مصطفي/ بحث كم جوئيد
در ذات خدا
آن كه در ذاتش تفكر كردني است/ در حقيقت آن نظر در
ذات نيست
هست
آن پندار او زيرا به راه/ صد هزاران پرده آمد تا
اله
اختلاف فهمها
از نظر مولوي اختلاف انسانها در فهم حقايق امري
طبيعي است،
چرا كه ريشه بسياري از اختلاف فهمها را بايد در
اختلاف در استعدادها و ظرفيتهاي
ادراكي افراد جستجو كرد.
آن تفاوت هست در عقل بشر/ كه ميان شاهدان اندر
صور
زين قبل فرمود احمد در مقال/ در زبان پنهان بود
حسن رجال
اختلاف عقلها
در اصل بود/ بر و فاق سنيان بايد شنود
برخلاف قول اهل اعتزال/ كه عقول از اصل
دارند اعتدال
در اين ابيات مولانا اشاره به اختلاف معتزله با
اشاعره دارد.
معتزله بر خلاف اشاعره اعتقاد دارند كه عدل الهي
اقتضاء ميكند كه همه انسانها از
عقول يكسان برخودار باشند. (نيكلسون، ج3، ص441) با
توجه به محدوديت ظرفيت اشخاص است
كه مولانا برخي از حقايق را به مخاطبان خود
نميگويد.
آن چه ميگويم به قدر فهم
توست/ مردم اندر حسرت فهم درست
همه افراد نبايد به دنبال همه مسائل معرفتي
بروند. براي درك برخي از حقايق علمي و فلسفي و
عرفاني، بايد استعداد لازم را دارا
بود، چرا كه در غير اين صورت كسب معرفت نه تنها
مفيد نيست كه مضر هم خواهد
بود.
نكتهها چون تيغ پولاد است تيز/ گر نداري تو سپر
وا پس گريز
هر فردي
مطابق با ظرفيت وجودي خود ميتواند حقايق عالم را
درك كند. نبايد انتظار داشت كه
همه انسانها حقايق را درك كنند.
عالم از هژده هزار است و فزون/ هر نظر را نيست
اين هژده زبون
در مواردي كه آدمي توانايي درك برخي حقايق عالي را
ندارد، بايد از
ورود به آنها خودداري كند. افراد بايد مطابق با
هوش و استعداد خود به شكار حقايق
بروند.
احتميكن احتميكن زانديشهها/ زآنكه شيرانند در
اين بيشهها
از
آن
جا كه همه افراد توانايي درك حقايق عالي را
ندارند، لذا لزومي ندارد كه آنها را
براي همگان ابراز كرد. اگر گوينده دريابد كه مخاطب
توانايي درك برخي از حقايق را
ندارد بايد از ابراز آن خودداري كند. به تعبير
مولوي آن مطلب را به منبع اصلي خود
باز گرداند.
رفتن اين آب فوق آسياست/ رفتنش در آسيا بهر شماست
چون شما را
حاجت طاحون نماند/ آب را در جوي اصلي باز راند
برخي از بزرگان حقايق بسياري براي
گفتن دارند كه چون افراد شايسته را نمييابند، لذا
آنها را اظهار نميدارند.
سر
پنهان است اندر زير و بم/ فاش اگر گويم جهان بر هم
زنم
* * *
با لب دمساز خود
گر جفتمي/ هم چون من گفتنيها گفتمي
هر كه او از هم زباني باشد جدا/ بينوا شد گر
چه دار صد نوا
چون كه گل رفت وگلستان درگذشت/ نشنوي ديگر ز بلبل
سرگذشت
ابزار فهم و معرفت
مولوي ابزارهاي درك واقعيات عالم هستي را حس و عقل
و دل
ميداند. در اين جا به اختصار به شرح اين ابزارها
ميپردازيم
:
1.
حواس: مولوي
براي انسان دو نوع حس قائل است. يكي حس ظاهري و
ديگري حس باطني. حس ظاهري داراي
محدوديتهايي است. از جمله آنكه فقط سطوح واقعيات
را درك كرده و به ژرفاي حقيقت راه
نمييابد. اين جان و حس باطني است كه به اعماق
حقايق هستي نفوذ ميكند. اگر بناست
كه فهم آدمي از سطوح جهان طبيعت فراتر رفته و به
فهم عميق نايل شود بايد كاري كند
كه امواج درياي حق درون آدمي جاري شود.
حس خشكي ديد كز خشكي بزاد/ موسي جان پاي
در دريا نهاد
چون كه عمر اندر ره خشكي گذشت/ گاه كوه و گاه
صحرا، گاه دشت
سير
جسم خشك بر خشكي فتاد/ سير جان پا در دل دريا نهاد
آب حيوان را كجا خواهي تو
يافت/ موج دريا را كجا خواهي شكافت
موج خاكي و هم و فهم و فكر ماست/ موج آبي صحو
و سكر است و فنا
تا در اين فكري از آن سكري تو دور/ تا از اين
مستي، از آن جامي
نفور
اگر آدمي فقط به حواس ظاهري توجه كند، يعني اصالت
را از آن حس بداند، توان
درك بسياري از حقايق را از دست خواهد داد. به زعم
مولانا مخالفت بسياري از مردم با
پيامبران به اين جهت بوده كه فقط به حس ظاهري خود
توجه كرده، حس دروني را از كار
انداخته بودند.
كافران ديدند احمد را بشر/ چون نديدند از وي انشق
القمر
خاك
زن در ديده حسبين خويش/ ديده حس دشمن عقل است و
كيش
ديده حس را خدا اعماش
خواند/ بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
زآنكه او كف ديد دريا را نديد/ زآنكه حالي
ديد و فردا را نديد
علم ناشي از حواس ظاهري ناقص بوده و انسان را به
اشتباه
مياندازد.
علمهاي اهل حس شد پوزبند/
تا نگيرد شير زان علم بند
مولانا براي
بيان محدوديت حواس ظاهري انسان تشبيهي را بيان
ميكند. وي احوال انسانهاي ظاهر بين
را به مگسي تشبيه ميكند كه اموري چون دريا و كشتي
و كشتيبان را بر خود تطبيق
ميكند.
ماند احوالت بدان طرفه مگس/ كو همي پنداشت خود را
هست كس
از خودي
سرمست گشته بيشراب/ ذرهاي خود را شمرده آفتاب
وصف بازان را شنيده درزمان/ گفته
من عنقاي وقتم بيگمان
آن مگس بر برگ و كاه و بول خر/ همچو كشتيبان همي
افراشت
سر
گفت من دريا و كشتي خواندهام/ مدتي در فكر آن
ميماندهام
مولانا حس
ظاهري را نفي نميكند، بلكه حدود و ثغور آن را
نشان ميدهد. و در عين حال بر اين
نكته پاي ميفشارد كه حس باطني يا حس دل، ارزش و
عظمت بسيار دارد.
در هزاران
لقمه يك خاشاك خرد/ چون درآمد حس زنده پيببرد
حس دنيا نردبان اين جهان/ حس عقبا
نردبان آسمان
صحت اين حس بجوئيد از طبيب/ صحت آن حس بجوئيد از
حبيب
صحت اين
حس ز معموري تن/ صحت آن حس ز تخريب بدن
لازمه به كار افتادن حس دل، بيتوجهي به حس ظاهري
است.
پنبه آن گوش سِرّ گوش
سَر است/ تا نگردد اين كر، آن باطن كر است
*
نشنود آن نغمهها را گوش حس/ كز
ستمها گوش حس باشد نجس
*
چشم حس همچون كف دست است و بس/ نيست كف را بر همه
او دسترس
*
چنبره ديد جهان ادراك تست/ پرده پاكان، حس ناپاك
تست
از آن جا كه آدمي در حواس ظاهري با حيوانات مشترك
است، اگر فقط به اين حواس توجه
كرده و به حواس باطني خود بياعتنا باشد راه
حيوانات را پيشه كرده است
راه حس،
راه خران است اي سوار/ اي خران را تو مزاحم شرم
دار
*
گوش خر بفروش و ديگر
گوش خر/ كين سخن را در نيابد گوش خر
�گوش
خر، گوشي است كه به محسوسات قناعت كند
و سخن غيب نشنود و يا گوشي كه از علوم نقلي و از
تقليد نگذشته باشد.� ( فروزانفر،
ص395)
حس ابدان قوت ظلمت ميخورد/ حس جان از آفتابي
ميچرد
با حس دل است كه
انسان اشرف بر عالم هستي پيدا كرده و آهنگ هستي را
به گوش جان ميشنود.
مر دلم
را پنج حس ديگر است/ حس دل را هر دو عالم منظر است
*
پنج حسي هست جز اين پنج
حس/ آن چو زر سرخ وين حسها چو مس
اندر آن بازار كايشان ماهرند/ حس مس را چون حس
زر كي خرند
ارزش انسان به حواس ظاهري او نيست. اين حس دل است
كه انسان را از
مقام حيواني بالاتر بوده و او را صاحب كرامت
ميسازد. حس دل انسان را به اطاعت خدا
واميدارد. به بيان ديگر آدمي را بر آن ميداد تا
طبق دريافتهاي خود عمل
كند.
هركه از حس خدا ديد آيتي/ در بر حق داشت بهره
طاعتي
گر بديدي حس حيوان
شاه را/ پس بديدي گاو و خر الله را
گر نبودي حس ديگر مرا ترا/ جز حس حيوان ز
بيرون هوا
پس بنيآدم مكرم كي بدي؟/ كي به حس مشترك محرم
شدي؟
اگر حس دل در
انسان بيدار شود، حواس ظاهري نيز در دريافت
واقعيات فعاليتهاي بهتري از خود بروز
خواهد داد، چرا كه همين حس ظاهري، رنگ الهي به خود
خواهد گرفت.
2.
عقل: يكي ديگر از ابزارهاي فهم ومعرفت انسان عقل
است. عقل درياي بيكران است.
با شنا در اين درياي پهناور ميتوان به عظمت آن
پيبرد.
تا چه عالمهاست در
سوداي عقل/ تا چه با پهناست اين درياي عقل
بحر بيپايان بود عقل بشر/ بحر را
غواص بايد اي بشر
صورت ما اندرين بحر عذاب/ ميرود چون كاسهها بر
روي آب
تا
نشد پر، بر سر دريا چو طشت/ چون كه پر شد طشت در
وي غرق گشت
عقل پنهان است و
ظاهر عالمي/ صورت ماموج يا از وي نمي
مولانا، انسان را به شتر و عقل را به
شتربان تشبيه ميكند، چرا كه عقل هادي انسان است:
عقل تو همچون شتربان تو شتر/
ميكشاند هر طرف در حكم مر
مولوي عقل را بر دو قسم عقل جزوي و عقل كلي تقسيم
ميكند. عقل جزوي را مذمت و عقل كلي را تأئيد
ميكند. عقل جزوي كه همان عقل
معاشانديش و حسابگر است، همواره سرگردان و حيران
است:
عقل جزوي، گاه چيره، گه
نگون/ عقل كلي، ايمن از ريب المنون
عقلي كه مولوي مذمت ميكند، عقل حسابگري است
كه فقط به مصالح شخصي و آني فرد توجه داشته و از
مصلحت كلي و پايدار انسان غافل
است. اين عقل همه �امور ناپسند و نامشروع را براي
نيل به هدف قابل قبول تلقي
ميكند.� (فروزانفر، ص565)
بحث عقل است اين چه عقل آن حيلهگر/ تا ضعيفي ره
برد
آن جا مگر
بحث عقلي گر دُر و مرجان بود/ آن دگر باشد كه بحث
جان بود
بحث جان
اندر مقامي ديگرست/ باده جان را قوامي ديگرست
افق ديد عقل جزوي محدود به اين
دنيا است و به ماوراي اين عالم توجهي ندارد.
پيش بيني اين خرد تا گور بود/ و آنِ
صاحب دل به نفع صور بود
اين خرد از گور و خاكي نگذرد/ وين قدم عرصه عجايب
نسپرد
عقل جزوي مانع سير انسان به سوي كمال و لقاي حق
است. عقل جزوي چونان
پايبند شتر (عقيله) و مار و كژدم است:
چون كه عقل تو عقيله مردم است/ آن نه عقل
است كه مار و كژدم است
*
خصم ظلم و مكر تو الله باد / مكر عقل تو ز ما
كوتاه
باد
عقل جزوي سد راه فعاليت عقل كلي است:
عقل جزوي، عقل را بند نام كرد/ كام دنيا
مرد را بيكام كرد
عقل جزوي حقيقت عشق را درك نميكند. اين عقل
نميتواند حالات عاشقاني را كه از
باده الهي سرمست شدهاند، درك كند.
عقل جزوي عشق را منكر بود/ گرچه بنمايد كه
صاحب سرّ بود
هر چند عقل جزوي ادعاي زيركي ميكند، اما از آن جا
كه مانند فرشته
در حق فاني نشده، لذا مانند اهريمن در مقام
خودبيني است:
زيرك و داناست، اما
نيست نيست/ تا فرشته لا نشد اهرمني است
عقل جزوي نميتواند مقام فنا را درك كند،
لذا به وادي گمراهي ميافتد. مولانا بزرگاني چون
فخررازي را كه اسير عقل جزوي
هستند، رازدان دين به شمار نميآورد.
اندرين بحث ار خرد ره بين بدي/ فخررازي
رازدان دين بدي
ليك چون من لَمْ يَذُق لَمْ يَدْر بود/ عقل و
تخييلات او حيرت
فزود
كي شود كشف از تفكر اين انا/ آن انا مكشوف شد بعد
از فنا
ميفتد اين
عقلها در افتقاد/ در مغاكي حلول و اتحاد
مولانا عقل جزوي را عقل فلسفي، عقل بند
معقولات و قشر عقل ميداند، اما عقل كلي را عقل
عقل و نور و ماه و شب قدر به شمار
ميآورد.
بند معقولات آمد فلسفي/ شهسوار عقل عقل آمد صفي
عقل عقلت مغز و عقل
توست پوست/ معده حيوان هميشه پوست جوست
مغز جوي، از پوست دارد صد ملال/ مغز،
نغزان را حلال آمد، حلال
چون كه قشر عقل صد برهان دهد/ عقل كلي كي گام بي
ايقان
زند
اگر آدمي از عقل كلي دوري جويد به مرحله حيوانيت
سقوط خواهد كرد.
باز عقلي كو
رمد از عقل عقل/ كرد از عقلي به حيوانات نقل
عقل كلي صيد حق است و حسن صيادي وي
را رويت ميكند، در حالي كه عقل جزوي هر چند خود
را صياد فرض ميكند، اما صيد خود
شده است، عقل جزوي چونان فرعون است كه از انا نيت
رها نشده است.
عقل جزوي عقل را
بدنام كرد/ كام دنيا مرد را بيكام كرد
آن زصيدي حسن صيادي بديد/ وين زصيادي غم
صيدي كشيد
آن زفرعوني اسير آب شد/ وز اسيري، سبط صد سهراب شد
مولانا گاه عقل
را بر دو قسم عقل كسبي و عقل موهوبي تقسيم ميكند.
عقل كسبي همان عقل جزوي است كه
با حصول معلومات حاصل ميشود، اما عقل موهوبي همان
عقل شهودي است كه با فيض و عنايت
الهي نصيب انسان ميشود.
عقل، دو عقل است، اول مكسبي/ كه در آموزي چو در
مكتب
صبي
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر/ از معاني و ز علوم
خوب و بكر
عقل ديگر
بخشش يزدان بود/ چشمه آن در ميان جان بود
چون زسينه آبِ دانش جوش كرد/ نه شود
گنده، نه ديرينه، نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم/ كو همي جوشد زخانه دم
به
دم
عقل تحصيلي مثال جويها/ كان رود در خانه از
كويها
راه آبش بسته شد، شد
بينوا/ از درون خويشتن جو چشمه را
همنشيني با اولياي الهي كه عقل عقلاند، ميتواند
عقل جزوي انسانها را به سوي
عقل كلي راهنمايي كند.
عقل عقلند اولياء و انبياء/ بر مثال اشتران تا
انتها
اندر ايشان بنگر آخر ز اعتبار/ يك قلا ورز است جان
صد هزاران
3.
دل: يكي ديگر از ابزارهاي مهم حصول معرفت، دل آدمي
است. صفاي دل موجب ميشود
تا چشم دل انسان به روي حقايق گشوده شود. در اين
مقام آدمي ديگر به علومي كه به
تواتر از ديگران رسيده قانع نمي شود.
آن كه او را چشم دل شد ديدهبان/ ديد خواهد
چشم او عينالعيان
با تواتر نيست قانع جان او/ بل زچشم دل رسد ايقان
او
دل
انسان عرش الهي است، چنانكه رسول (ص) فرمود: قلبُ
المؤمن عرشُ الرحمن.
گفت
پيغمبر كه حق فرموده است/ من نگنجم هيچ در بالا و
پست
در زمين و آسمان و عرش
نيز/ من نگنجم، اين يقين دان اي عزيز
در دل مؤمن بگنجم اي عجب/ گر مرا جويي، در
آن دلها طلب
دل آدمي گوهري نوراني و قطب عالم است.
آن دلي آور كه قطب عالم اوست/ جانِ
جانِ جانِ جان آدم اوست
شب زندهداريهاي خالصانه و گريههاي سحرگاهان
ميتواند
دل را آماده ظهور انوار الهي بگرداند.
گريه با صدق بر جا نها زند/ تا كه چرخ و
عرش را گريان كند
عقل و دلهايي گماني عرشياند/ در حجاب از نور
عرشي
ميزيند
براي نشان دادن اهميت دل در مقابل حس و عقل جزوي،
مولانا قصهاي را
درباب نقاشان چيني و رومي نقل ميكند. هر يك از
اين دو گروه ادعا ميكرد كه صورتگري
ماهرتر است. سلطان وقت براي ارزيابي دستور به
امتحان ميدهد.
چينيان گفتند ما
نقاشتر/ روميان گفتند ما را كر و فر
گفت سلطان، امتحان خواهم درين/ كز شماها
كيست در دعوي گزين
چينيان پيشنهاد ميكنند كه سلطان به هر يك خانهاي
بدهد تا در
آن به هنر نمايي بپردازند. به دستور سلطان به هر
يك خانهاي داده ميشود. اين دو
خانه در مقابل يكديگر قرار داشتند.
چينيان گفتند يك خانه به ما/ خاصه بسپاريد و
يك آن شما
بود دو خانه مقابل در به در/ آن يكي چيني ستد رومي
دگر
چينيان
رنگهاي مختلف را به كار گرفتند و تصويري زيبا بر
روي ديوار كشيدند. اما روميان جز
صيقل دادن ديوار كار ديگري نكردند.
چينيان صد رنگ از شه خواستند/ شه خزينه باز
كرد آن تاستند
هر صباحي از خزانه رنگها/ چينيان را راتبه بود و
عطا
روميان
گفتند ني نقش و نه رنگ/ در خور آيد كار را جز دفع
زنگ
در فرو بستند و صيقل
ميزدند/ همچو گردون ساده و صافي شدند
پس از اتمام كار به دستور پادشاه درها
گشوده شد. در اين حال نقش و نگاري كه در نگارخانه
چينيان ترسيم شده بود به صورت
شفافتري بر ديوارهاي صيقلي شده روميان افتاد و سر
انجام آنها پيروز شدند.
عكس
آن تصوير و آن كردارها/ زدبر اين صافي شده ديوارها
هرچه آن جا بود اين جا به
نمود/ ديده را از ديده خانه ميربود
مراد مولانا از چينيان، اهل علماند كه به
حس و عقل تكيه و منظور از روميان عارفاناند كه به
دل توجه دارند.
روميان آن
صوفيانند اي پسر/ بي ز تكرار و كتاب و بيهنر
ليك صيقل كردهاند آن سينهها/ پاك
ز آز و بخل و حرص و كينهها
اهل صيقل رستهاند از بو و رنگ/ هر دمي بينند
خوبي
بيدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند/ رايت عين اليقين
افراشتند
عناصر فهم
از نظر مولوي عواملي چند در فهم آدمي مؤثر است. به
بيان ديگر
شرايطي لازم است تا آدمي بتواند به درك حقايق نايل
شود.
تكاپو در مسير حيات
طيبه: بدون حركت و تكاپوي انسان، ادراك بسياري از
حقايق امكانپذير نيست. تكاپو و
تلاش انسان موجب افزايش آگاهي و فهم او ميشود.
كوشش براي نيل به حيات طيبه موجب
ميشود، تا قدرت درك و فهم انسان نسبت به حقايق
افزايش يابد. فعاليتهاي گسترده
انسان موجب ميشود، تا آفاق بيشتري در برابر
ديدگان آدمي گشوده شود.
اندكي جنبش
بكن هم چون جنين/ تا ببخشندت حواس نوربين
گوش شنوا: آدمي براي درك حقايق بايد گوش نيوشا
داشته باشد. مشكل بسياري از
انسانها در درك حقايق نه فقدان استعداد كه گوش
شنوا نداشتن است.
گوش خر بفروش
ديگر گوش خر/ كاين سخن را در نيابد گوش خر
رو تو روبه بازي خرگوش بين/ مكرو شير
اندازي خرگوش بين
پرسشگري: بسياري از فهمها حاصل پرسشهاست. آدمي
بايد ذهن خود را به پرسشگري
عادت دهد. فهم بسياري از ابعاد يك متن فقط با
پرسشهاي خواننده و مفسر امكانپذير
است.
ور بگويي شكل استفسار گو/ با شهنشاهان تو مسكين
وار گو
فكر و ذكر: آدمي بايد همواره به انديشه بپردازد و
چنانچه در مسير انديشيدن با
مشكلاتي مواجه شد، بايد به ذكر خداوندي بپردازد.
گاه موانعي چون خيالات و تداعي
معانيهاي بيربط، انديشه آدمي را با دشواريهايي
مواجه ميسازد كه ذكر خداوندي
ميتواند آن موانع را از ميان ببرد.
اين قدر گفتيم باقي فكر كن/ فكر اگر جامد
بود رو ذكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتراز/ ذكر را خورشيد اين
افسرده ساز
صفاي درون: اگر درون انسان مانند آينه صاف شود،
حقايق بسياري نصيب وي خواهد
شد.
آينه تو جست بيرون از غلاف/ آينه و ميزان كجا گويد
خلاف
رشد شخصيت زمينه
ساز درك حقايق عالي است. اگر زنگارهاي دروني يعني
تمايلات حيواني كنار زده شود و
آينه دل پاك شود، آدمي حقايق بسياري را ادراك
خواهد كرد، با كنار رفتن ز نگارهاي
تمايلات حيواني، آدمي هم نقش را ميبيند و هم نقاش
را.
آينه دل چون شود صافي و
پاك/ نقشها بيني برون از آب و خاك
هم ببيني نقش و هم نقاش را/ فرش دولت را و هم
فراش را
*
هر كه را هست از هوسها جان پاك/ زود بيند حضرت
ايوان پاك
اگر آدمي دل را از آلودگيها
پاك سازد، دل او جايگاه نور الهي خواهد شد.
تخت
دل معمور شد پاك از هوا/ بر وي الرحمن علي العرش
استوي
از نظر مولوي لقمه حلال شرط صفاي باطن است. لقمه
حلال عامل علم و حكمت و عشق است
و لقمه حرام موجب جهل و غفلت و هواهاي نفساني.
علم وحكمت زايد از لقمه حلال/ عشق
و رقّت آيد از لقمه حلال
چون ز لقمه تو حسد بيني و دام/ جهل و غفلت زايد آن
را
دان حرام
هيچ گندم كاري و جو بر دهد/ ديده اسبي كه كرّه خر
دهد
بهرهبرداري صحيح از ابزارهاي ادراكي: نيروهاي
دروني انسان چون و هم خيال و
ادراكاتي چون تداعي معاني و تجسيمها، وسايل و
ابزارهايي هستند كه نحوه استفاده از
آنها در فهم حقايق بسيار مؤثر است. اين ابزارها،
هم ميتوانند آدمي را با حقايق
آشنا سازند و هم ميتوانند چونان چوبهايي باشند
كه كودكان آنها را اسب تصور كرده و
سوار بر آنها در كوچهها ميدوند.
وهم و حس و فكر و ادراكات ما/ همچو ني دان
مركب كودك هلا
به زعم مولانا ،آدمي گاه اجازه نميدهد تا قواي
ادراكي وي
فعاليتهاي خود را درست انجام دهند. يعني در قواي
ادراكي خود دستكاري