فلسفة تحليلي و چرخش هگلي

 

بررسی دو مرحلة اصلي واكنش فلسفة تحليلي به هگل


در اين مقاله دو مرحلة اصلي واكنش فلسفة تحليلي به هگل مطالعه مي شود. اولين واكنش، يعني روي برگرداندن از هگل كه تا به امروز براي بسياري از فيلسوفان تحليلي پا بر جاست، و به مسئلة وجود جهان بيروني مربوط است، بخشي از فرايند توضيحِ موضعِ متمايزِ تحليلي بود. واكنش دوم برگشت به سمت هگل ميان برخي نويسندگان تحليلي است كه به مسئلة معرفت، بعد از نقد تحليلي تجربه گرايي كلاسيك مربوط مي شود. سپس بحث خواهد شد كه وراي قرائت هاي نادرست تحليلي از هگل، بازگشت به او براي آنچه كه در حال حاضر به ترين شاخص چگونگي ادامة بحث دربارة معرفت است، صحيح به نظر مي رسد.

 

نويسنده

 تام - راكمور

 

شروع سدة جديد زمان خوبي است براي تفكر در بارة مؤثرترين فيلسوفان اين دوره، يا آن هايي كه ادامة حياتشان محتمل تر است، يا آن هايي كه صد سالي را با خواندن آثار آن ها خواهيم گذراند. واكنشي كه مي توان به چنين موضوعي داشت به طور مسلم به اين كه بيانديشيم فلسفه در بارة چيست بستگي دارد. به نظر من فيلسوفي را كه همچنان در شروع سدة جديد، يعني شروع هزارة جديد، و در پايان سدة جديد خواهيم خواند از ميان نامزدهاي مسلم اين رشته، همچون راسل، ويتگنشتاين، كواين، هايدگر، پيرس، يا ديووي، يعني فيلسوف محبوب رورتي، نخواهد بود، بلكه او متفكر آلماني سدة نوزده گ. و. ف. هگل خواهد بود.
به نظر مي رسد هايدگر، كه بر اهميت پرداختن به هگل تأكيد مي كند، اما دربارة فلسفة جاري زياد نمي دانست، از عمق وابستگي مباحث زمان خود به هگل آگاه نبود. حدود سي سال پيش، ريچرد برنستاين از هگل، به عنوان چهره اي كه جنبش هاي فلسفي معاصر عليه او واكنش نشان مي دهند، دفاع جانانه اي كرد. برنستاين تأثير هگل بر فلسفه هاي عملگرا، كه شامل ماركسيسم و علاقه به عمل (پراكسيس) در آن مي شد، را مدّ نظر داشت. طريق ديگر براي بيان نظر مشابه به واسطة تأثير هگل بر سه جنبش فلسفي جديد است كه در سدة گذشته پديد آمدند: اين سه جنبش عبارتند از پراگماتيسم (مصلحت گرايي) آمريكايي، فلسفة تحليلي و آنچه كه به اشتباه جنبش پديدارشناختي ناميده مي شود.
هر يك از اين جنبش ها بر واكنشي نسبت به هگل بنا شده است. پيرس، بنيان گذار پراگماتيسم آمريكايي، کاملا متأثر از هگل بود و در نهايت اظهار داشت كه نظرات وي شكل غيراستاندارد نظرات هگل بوده است. جنبش پديدار شناختي تحت تاثير هوسرل است. سارتر حتي مدعي است كه هوسرل مبدع پديدارشناسي است باوجود اين، چون هگل نيز پديدارشناس بود، در نهايت، اشكال پديدارشناختي هوسرلي و پسا هوسرلي، نه نوعي كاملاً جديد از فلسفه، بلكه اشكال متنوعِ موضوع واحدي را مي نمايانند.
برنستاين در پرداختن به رابطة هگل با فلسفة تحليلي اساساً بر عمل و نظرية عمل توجه مي كند. اگرچه برنستاين به بيزاري شديدِ انديشمندان تحليلي از هگل اشاره مي كند، اما اظهار مي دارد كه به دلايلي مربوط به ديالكتيك دروني مبحث تحليلي، اينك امكان آشتي وجود دارد. برنستاين متذكر مي شود كه فيلسوفان تحليلي و هگل، دغدغة مشترك توصيف عمل انسان را دارند، اما وي نه به نقص ذاتي واكنش تحليلي به هگل و نه به اين كه فلسفة تحليلي،حتي آن زمان، رجعتي به ايدآليسم هگلي بوده، اشاره مي كند.
دربارة واكنش تحليلي به هگل. هگل، حتي ميان فيلسوفان بزرگ، به عنوان نويسنده اي كه عموماً بد فهميده شده اما به همان اندازه مؤثر بوده، شناخته مي شود. اين كه هگل غالبا بد فهميده مي شود، نكتة تازه اي دربارة كسي كه در بهترين حالت مي توان او را متفکري بغايت پيچيده دانست، نيست. ارتباط فلسفة تحليلي با هگل، كه من در اين نوشته به آن توجه دارم، بسيار ناشناخته است و حتي مورخان فلسفي دربارة آن چيزي نمي دانند. اگر نظر من درست باشد، هگل به چهره اي مهم اما تأييد نشده در فلسفة تحليلي بدل مي شود، يعني فلسفه اي كه از او فاصله مي گيرد و اينك به انديشة او بازمي گردد، همان انديشه اي كه آن را دو بار بد فهميده است. نخستين بد فهمي بسيار خلاقانه، عاملي در شكل گيري فلسفة تحليلي بود. بايد ديد كه آيا بد فهمي دوم، كه اينك در حال تكوين است، در تكامل بيشتر فلسفة تحليلي به همان اندازه پر بار خواهد بود.

ايدآليسم

 
روي برتابيدن فيلسوفان تحليلي از هگل در آغاز سده را اين باور كه او، مانند ديگر ايدآليست ها، به غلط وجود جهان بيروني را انكار مي كند، تقويت كرد. لازم است، براي ارزيابي اين انتقاد، مطالبي دربارة «ايدآليسم»، شكلي كه اين انتقاد در فلسفة تحليلي به خود مي گيرد، و موضع هگل بيان شود.
شيوه اي طبيعي براي استفاده از «ايدآليسم» كه همواره به شكل دستوري يا توافقي بکار رفته وجود ندارد. ايدآليست ها اغلب اين اصطلاح را روشن نمي كنند، و مخالفان آن ها معمولاً آن را به دلخواه به كار مي برند تا هر چه را كه مي خواهند رد كنند. ايدآليسم از گذشته تاکنون نقش برجسته اي نه تنها در بيزاري فيلسوفان تحليلي از هگل بلكه در انتقاد ماركسيست ها از آنچه كه فلسفة بورژوايي مي نامند، بازي کرده است. موافقان و مخالفان ايدآليسم آن را معمولاً در چهارچوب تقابل هاي دوگانه مي شناسند، كه پنداشته مي شود که ظاهرا فراگير است و ايدآليسم را در تقابل با موضوع ديگري از قبيل ماترياليسم، رئاليسم، ناتوراليسم يا حتي تجربه گرايي قرار مي دهد.
ضدماترياليسم بركلي به شعار معروف «بودن، ادراك شدن است» (
esse est percipi) مي انجامد، كه ظاهراً با افلاطون مورد مشتركي بجز اسم ندارد. در ايدآليسم آلماني، معمولاً حداقل چهار شكل متفاوت از ايدآليسم مرتبط با چهار نام مشهور تميز داده مي شود كه عبارتند از ايدآليسم انتقادي كانت، ايدآليسم ذهني فيشته، ايدآليسم عيني شلينگ و ايدآليسم مطلق هگل. پس کاربردهاي بيشتري از اين اصطلاح بين ايدآليست هاي انگليسي، كه شامل بردلي، مك تاگارت، بسانكت و ديگران نيز رواج دارد. فيلسوفان تحليلي، كه اغلب در تاريخ فلسفي، به ويژه در ايدآليسم كه آن را رد مي کنند، به خوبي شناخته شده نيستند، اصطلاح «ايدآليسم» را به گونه اي مبهم به كار مي برند. پاتنم معمولاً اين نظريه را كه «ذهن، جهان را مي سازد» و خود آن را به هگل نسبت مي دهد، رد مي كند. اما مشخص نيست كه «ساختن» جهان چه معنايي مي تواند داشته باشد، يا منظور از معناي اين فعل چيست، يا حتي چگونه مي شود به واقع هگل را بيانگر اين نظريه تلقي نمود.

مور و ايدآليسم انگليسي


دانش مور از هگل، در تقابل با هگلي هاي انگليسي، ظاهراً غيرمستقيم و مطمئناً مبهم است. مور در اصول علم اخلاق (1903) (
Principia Ethica) از نويسندگاني نام مي برد كه «اصطلاحات هگلي» از قبيل «كل منتظم»، «وحدت اندام وار»، «رابطة اندام وار» و رويكرد متافيزيكي هگلي به علم اخلاق را به كار گرفته اند. او در برخي مسائل مهم فلسفه (1928)، كه بازنويسي درس هاي سال هاي 1910-1911 است، بدون اشاره به منبع بخصوصي، با نقض قاعدة طرد شق ثالث، به هگل نسبت مي دهد كه اشياء مي توانند همزمان خصوصيات متناقض داشته باشند، و اين موضوع به نقد روابط مي انجامد. به نظر مي رسد مور در اين مطالب و مطالب ديگر با هگل در قياس با پيروان انگليسي او، مانند مك تاگارت و به ويژه بردلي، كمتر به طور مستقيم به مخالفت مي پردازد.
هگل گرايي انگليسي به دنبال كتاب معروف جي. اچ. استيرلينگ، راز هگل (1865)، پديد آمد. پيشتر، راسل و مور تا حدودي هگلي بودند. راسل به عنوان دانشجوي دورة كارشناسي، تحت تأثير مك تاگارت، بحث هستي شناختي را معقول يافت و خود را هگلي قلمداد كرد. وي متذكر مي شود كه در همان زمان، اما براي مدت زمان كوتاه تري، مور نيز تحت تأثير مك تاگارت، هگلي شده بود. به نظر مي رسد راسل مور را، كه از شكاكيون بود، متقاعد كرده بود تا در كلاس هاي درس مك تاگارت دربارة هگل شركت كند. مور، كه بعدها نظرات مك تاگارت را رد كرد، به ويژه با بردلي، اصيل ترين هگلي انگليسي، مخالف بود، كسي كه تا 1924، يعني ده ها سال بعد از انتشار اثر اصلي اش، نمود و واقعيت (1893)، همچنان مهم ترين فيلسوف انگليسي محسوب مي شد.
ايدآليست هاي انگليسي نظر خوبي نسبت به هگل داشتند. گفتن اين كه آن ها عميقاً هگلي بودند اغراق است، گرچه همين باور، دشمني محض اندشيمندان تحليلي بعدي را براي آن ها به ارمغان آورد. بردلي، مانند ديگر هگلي هاي انگليسي، نمايندة به اصطلاح ايدآليسم محض بود كه شامل اظهارات متافيزيكي دربارة واقعيت، يا عالم به مثابه كل، متمايز از نمود صرف، و بالاترين حقايق كه فراتر از احكام علمي مي ايستند، مي شد. بردلي و ديگر ايدآليست هاي انگليسي در سبك و موضوع در تضاد با تجربه گرايي سنتي انگليسي بودند و با آن مخالفت مي ورزيدند؛ اما مور و راسل، تجربه گرايي را، به طرق مختلف،، دوباره با قدرت عليه آن ها علم كردند. تجربه گرايي سنتي انگليسي، بر اين فرض استوار بود كه جهان واقعي بيروني مستقل از ذهني وجود دارد كه فاعل آن را كشف مي كند نه اين كه آن را مي سازد. اين نظر در مخالفت كامل با نظرية بردلي، كه به نظر وي نكتة اساسي انديشة هگل است، قرار مي گيرد: يعني واقعيتي غير روحاني وجود ندارد زيرا هر چيزي اندرون روح واقع شده است.

مور، تجربه، و فلسفة تحليلي متأخر


مور با بيان اينکه واقعيت ربطي به درك حسي ندارد، به رئاليسم نزديك تر است؛ رئاليسم را معمولاً به عنوان نظريه اي مي شناسيم كه بر اساس آن جهاني مستقل از ذهن وجود دارد و حقيقت و معرفت مبتني بر آن در واقع، واقعيت را آن گونه كه هست در مي يابد. مور، در مقاله اي ديگر، تأكيد خود بر رئاليسم را به مخالفت با ايدآليسمِ کانت نسبت داده شده به كانت پيوند مي زند. او قبل از بيان اين كه اطميناني نيست كه دلايل خود كانت موفق باشند، گفتة معروف او دربارة اين نظر جنجالي كه فلسفه بايد وجود جهان بيروني را بر اساس ايمان بپذيرد خاطرنشان مي كند. گزينه پيشنهادي مور دربردارندة تأكيد مجدد بر چيزي است كه وي آن را مدعاهاي متعارفي از قبيل «اين يك دست است ... و آن يك دستِ ديگر است»، برآمده از عقل سليم تلقي مي كرد.
تلاش مور در رد ايدآليسم به عنوان انكار وجود جهان بيروني در مباحث تحليلي بعدي مؤثر بود. عقل سليم گرايي او سازگار با سنت تجربه گرايي انگليسي اما ناسازگار با كانت است كه وجود جهان بيروني را تأييد اما معرفت بلافصل را انكار مي كند. اين گرايش مور همچنين ناسازگار با انتقادات شديد و گسترده از تجربه گرايي بود كه بعدها در فلسفة تحليلي توسط نويسندگاني چون ويتگنشتاين، كواين، ديويدسون، سلرز، پاتنم و رورتي شكل گرفت.
ادعاي مور در خصوص معرفت بلافصل را ويتگنشتاين با روشي متأثر از راسل به نقد كشيد. راسل به ارجاع روشن يا معني صريح مي پرداخت. وي با تأكيد بر اين كه معرفت اشياء مادي صرفاً توصيفي است، بين معرفت از طريق سابقه و معرفت از طريق توصيف عميقاً تمايز قائل مي شود. ويتگنشتاين در در باب يقين به پيروي از راسل هر ادعا براي معرفت مستقيم را انكار مي كند، موردي كه راسل آن را معرفت از طريق سابقه مي نامد. به نظر ويتگنشتاين، مور از اصطلاح «دانستن» در رد ايدآليسم سوءاستفاده مي كند، و اصلاً نمي توان با ادعاي معرفت بلافصل به آن پاسخ داد. او همچنين با گذر از مور و راسل اضافه مي كند كه مدعيات مربوط به معرفت به واسطة چهارچوب ارجاع (
Bezugssystem) صورت مي گيرد. ويتگنشتاين در پژوهش هاي فلسفي و در باب يقين، چهارچوب ارجاع را به عنوان بازي زباني، كه در آن كلمات در ارتباط با به كارگيري آن ها معني دار مي شوند، بسط و توضيح مي دهد.
انتقاد ويتگنشتاين از بازسازي مور از رئاليسم در تقابل با ايدآليسم دو پيامد دارد. اولاً، مسئلة وجود جهان بيروني نوعي موضوع بي اهميتي است كه مورد علاقة قيلسوفان است اما حل ناشدني است. ثانياً، ادعاهاي معرفتي ما از طريق توسل به تجربه توجيه پذير نيست بلكه بايد بر پسزمينة چهارچوب نظري توجيه شود.
نظر اول را بعداً كارنپ در قالب مادي توسعه داد. كارنپ در ساختار منطقي جهان (1928) بازسازي عقلايي معرفت از طريق مفاهيمي كه بلافاصله به موضوعات تجربي اشاره دارند را طرح مي كند. آن نوع ماده گرايي كه كارنپ در كتاب خود پيشنهاد مي كند، كه بسياري از ديگر اعضاء حلقة وين، به استثاء چهرة برجسته، نيوراث، با آن موافق بودند، بر اين ادعاي هستي شناختي دربارة واقعيت استوار است كه واقعيت در نهايت مادي است. اگر واقعيت متشكل از واحدهاي مادي است، پس هر آنچه كه واقعي است، و در نتيجه معني دار، را مي توان با تجربه يا بر مبناي تجربه شناخت؛ و چون آنچه را كه نمي توان به طور تجربي شناخت مسلماً واقعي نيست، پس ارجاع شناختي به آن نمي تواند معني دار باشد.
سلرز در «تجربه گرايي و فلسفة ذهن»، مانند ويتگنشتاين، مفهوم حضور و دادگي مستقيم را، كه براي تجربه گرايي انگليسي اساسي است و مور بر آن تأكيد داشت، با اين عنوان كه افسانه اي بيش نيست، رد مي كند. نكتة اصلي سلرز اين است كه، آن طور كه تجربه گرايان كلاسيك باور دارند، نمي توانيم براي توجيه ادعاهاي معرفتي خود به تجربة بلافصلي متكي باشيم که نيروي تصديقي آن به واسطة رد افسانة دادگي متزلزل شده است.

هگل و جهان بيروني

 
هگل كار خود را با فرضي شروع مي كند كه در ميان بسياري از چهره هاي اصلي ايدآليسم آلماني، كه شامل كانت وهمة ايدآليست هاي بعد از او نيز مي شود، مشترك است؛ فرض هگل اين است كه مسئلة معرفت به موضوعات مستقل از ذهن كه در تجربه و معرفت مطرح اند مربوط است.
هگل كه به ندرت به خوانندگان خود ياري مي رساند، دربارة موضع خود چيزي نمي گويد، اما در نوشته هايش نشانه هاي زيادي به ما مي دهد كه او جهان بيروني مستقل از ذهن را انكار نكرده بلكه آن را تأييد مي نمايد، بنابراين اتهام فيلسوفان تحليلي كه مور آغاز كنندة آن بوده آشكارا نادرست است.
يک مثال از اين نشانه ها را ذكر مي كنم: از نخستين اثر فلسفي منتشر شدة هگل تحت عنوان
Differenzschrift (نوشته هاي ديگر) است كه در آن او اين نظر را مطرح مي كند كه فلسفه با تفاوت (هستي شناختي) آغاز مي شود، نظري كه وي بعدها هرگز آن را رها نمي كند. موضع وي را مي توان از طريق اين عبارت پيچيده مشخص كرد كه وحدت معرفت شناختي به افتراق يا تفاوت هستي شناختي، يا تفاوت، وابسته است. در اين رابطه، مهم است به تمايزي كه هگل بر آن پافشاري مي كند، يعني تمايز بين تقابل بين فاعل و مفعول كه در آن مفعول صرفاً به عنوان نفي ذهنيت تعريف مي شود و ادعاهاي شناخت موضوعات مستقل از ذهن آن گونه كه هستند، (و هگل آشكارا آن ها را رد مي كند) توجه شود.

تجربه گرايي و ايدآليسم


تجربه گرايي و ايدآليسم، معمولا دو مقولهً متضاد تلقي مي شوند. اما تجربه گرايي و ايدآليسم نه تنها درتقابل با يكديگر نيستند بلكه باهم سازگاري دارند. در چهارچوب بحث فعلي، بايسته است که سه گونه تجربه گرايي را از يکديگر متمايز کنيم ؛ شكل دوم و سوم از اين سه نوع تجربه گرايي باانواع ايدآليسم آلماني سازگار است.
در تجربه گرايي انگليسي كلاسيك، چه از ديدگاه بيكن، كه به استناد آن ذهن آينة طبيعت است، چه از ديدگاه لاك، كه از آن ديدگاه مفاهيم پيچيده دربردارندة مفاهيم ساده اند و نمي توانند نادرست باشند، ادعا اين است كه مي توان جهان بيروني واقعي را چنان كه هست شناخت. اين ادعا در ايدآليسم آلماني انكار مي شود، ايدآليسمي كه دنباله رو اين نظر تأثيرگذار كانت است كه فقط مي توانيم بدانيم كه مي دانيم چيزي را به يک معنا مي سازيم، نكته اي كه، به تحقيق، بينش اصلي در فلسفة انتقادي است. كانت، بي شباهت به تجربه گرايان كلاسيك همچون لاك، كه مدعي است مفاهيم پيچيده از مفاهيم ساده اي ساخته شده اند كه نمي توانند نادرست باشند، هرگز ادعا نمي كند كه جهان بيروني را چنان كه هست مي شناسد بلكه فقط عنصر حسي اي را از آن دريافت مي كند كه موضوعات ادراكي از آن برمي آيند. كانت، كه ادعاي تجربه گرايانة كلاسيك در خصوص معرفت بلافصل و مستقيم را انكار مي كند، نوع دوم تجربه گرايي را بر اساس نظر معروف خود كه همة آگاهي با تجربه آغاز مي شود اما محدود به آن نيست، ارائه مي كند. موضوع اصلي شکل اوليه تجربه گرايي وي تحليل استعلايي شرايط امكان تجربه و معرفت اشياء است .
هگل را فيلسوفان تحليلي همچون مور و وارثان نظري او به عنوان نمونة ضدتجربه گرايي تلقي كرده اند؛ آن ها اغلب متوجه نشده اند كه او دوستدار شكل سومي از تجربه گرايي است. هگل در رد اين مفهوم كه موضوعات مستقل از ذهن را مي توانيم آگاهانه دريابيم تابع كانت است اما اين نظر كانت را كه مي توانيم شرايط استعلايي معرفت را مشخص كنيم، نمي پذيرد. او از تجربه گرايي كلاسيك بر اين اساس انتقاد مي كند كه تجربة بلافصل و مستقيم كه فقط نشان مي دهد چيزي كه هست غير آنچه كه هست نيست، نه غني ترين نوع معرفت بلكه ضعيف ترين آن است. او به دفعات تمايز كانتي بين شرايط عمومي امكان معرفت به هر شكل و فرايند حقيقي معرفت را رد مي كند، و متعاقب آن فلسفة استعلايي آن گونه كه كانت آن را مي فهمد را نيز رد مي كند. او تلاش كانت براي روشن كردن شرايط معرفت مقدم برجستجوي معرفت را، تلاشي طبيعي توصيف و نه يک تلاش علمي، زيرا عقل ابزار و يا واسطه دانست چون آنچه كه ادراك مي شود به واسطة روش ادراك آن تغيير مي كند، پس راهي براي حفظ تمايز بين نحوة حضور موضوع در خود، به عنوان موضوع انديشه، و آن گونه كه در تجربه تظاهر مي كند، نيست.
تلقي هگل از معرفت، روايتي از «ساخت گرايي» كانتي است. اين رويكرد در ابتدا نامة معروفي به هرتز در اوايل دوران انتقادي آمده است و پيش در آمد موضعي است كه كانت بعدها آن را تشريح کرده است . كانت دغدغه خود را در قالب يك پرسش بيان مي كند: «مبناي آن رابطه که از آن به «بازنمايي» [
Vorstellung] براي موضوع [Gegenstand]تعبير مي کنيم، چيست؟»
به نظر هگل، ادعاي به معرفت را نبايد صرفاً بلافصل، به عبارتي، پيش يا پس از تجربه، يعني، نتيجة تحليل نظري شرايط معرفت در كل تلقي كرد؛ بلكه آن را بايد به عنوان نتيجه انديشيدن از طريق سطوح متوالي تجربة آگاهي كه در جريان آن حقيقت و معرفت پديدار مي شود، تعريف كرد. هگل در انتقاد از كانت هر گونه نظر مطابقتي از حقيقت را نفي مي كند زيرا نمي توان رابطة بازنمايي با موضوع بيروني را فهميد. معرفت نيازمند همساني يا تطابق بين شناخت از موضوع و موضوع به مثابه داده در تجربه است. هگل به جاي تحليل پيش از تجربة شرايط هر تجربه و معرفت به موضوعات در هر عنوان، مفهوم عملي تر معرفت را مطرح مي كند كه مطابق آن نظريه ها بر حسب عمل، آزموده و سنجيده مي شوند.

پراگماتيسم تحليلي


انتقاد توجيه ناپذير مور از هگل عامل تأثيرگذاري در بي علاقگي فيلسوفان تحليلي به ايدآليسم بوده كه تا امروز پايدار است. روي برگرداندن از هگل، كه در شكل گيري رويكرد فلسفي تحليلي متمايز بسيار سازنده بود، اخيراً با چرخش نوظهور و در عين حال بسيار محتاطانه به سوي هگل همراه شده است، كه در بستر چرخش تحليلي وسيع تر به پراگماتيسم جاي دارد.
مي توانيم بين چرخش تحليلي عمومي به پراگماتيسم و چرخش ويژه به هگل تمايز قائل شويم. چرخش تحليلي به پراگماتيسم مدت زماني است كه در جريان بوده است: اگر شروع آن با كواين باشد اوايل دهة 1950 و اگر با نيوراث شروع شده باشد اوايل دهة 1930 آغاز اين چرخش است. پراگماتيسم تحليلي اخير نتيجة بعيد شكست اولية كارنپ به دست نويرات است، كه به دنبال آن مفهوم شبكة اصول گرايانة بي نقص بين تجربه گرايي و علم كنار گذاشته شد. خط مستقيمي از نقد نيوراث از گزاره هاي پايه
sentences) protocol)، به نظر كواين دربارة بي تعيني نظريه ها، چرخش وي به پراگماتيسم در ارتباط با همين، و بعد از كواين، به پاتنم مي رسد. به طرق مختلف، كواين، پاتنم، رورتي، و بسياري ديگر همه در اين چرخش مشاركت دارند. در ميان مهمترين فيلسوفان تحليلي حال حاضر، فقط ديويدسون است كه يك خارجي باقي مي ماند. رورتي، وارث خود خواندة ديووي، كه به طور مستمر اما به شكل خاص به او متوسل مي شود، به نوعي به اندازة ديويدسون از پراگماتيسم دور به نظر مي رسد؛ ديويدسون هرگز خود را پراگماتيست نمي خواند اما رورتي به طور بحث بر انگيزي سعي كرده او را به اين نام و در اين زمينه به كار گيرد.
نکته جالب در خصوص پراگماتيسم اينکه كواين و ديويدسون نمايندة دو سر طيف فلسفه تحليلي اند. اين موضوع كنايه داري است زيرا ديويدسون، كه اغلب به عنوان تواناترين پيرو كواين تلقي مي شود، در واقع يكي از جدي ترين منتقدين او است. اگر بحث را به كواين، رورتي و پاتنم محدود كنيم، سه شكل تحليلي متفاوت پراگماتيسم را خواهيم داشت. نظر تأثيرگذار كواين دربارة پراگماتيسم، به مانند ديگر مواضع او، بسيار مختصر است. او زماني كه كلمه و موضوع (1960) را مي نوشت، ذكر پراگماتيسم را متوقف كرده بود. تا جايي كه من مي دانم، ده ها سال است كه اين اصطلاح در نوشته هاي او به كار نرفته است. ديدگاه حداقل گرايانة (
minimalist) او به پراگماتيسم را مي توان از تعدادي از اظهار نظرهاي او در ابتدا در «دو حكم جزمي تجربه گرايي» و همچنين «همانگي، نمايش و اقنوم»، دو مقاله اي كه حدود 1950 نوشته شده، استنباط كرد. در مقالة اول، كواين نظر منفي خود نسبت به تمايز تحليلي-تركيبي و تقليل گرايي را به روي آوردن به پراگماتيسم مربوط مي كند. در مقالة دوم، او اعلام مي كند كه چون ادعاي به معرفت به طرح نظريِ پيشين بستگي دارد، طرحي كه با واقعيت قابل قياس نيست، پس بايد از مفهوم آينة واقعيت، يا معياري واقع گرايانه، به نفع معيار مصلحت انديشانه صرف نظر كنيم. كواين در اين دومقاله و ديگر نوشته ها، ادعاي پيش از تجربة معرفت از همه نوع و همچنين ادعاهاي مبتني بر فاكت هاي بدون ارتباط به چهارچوب پيش از تجربه را نفي مي كند زيرا او منكر وجود هر واقعيت امر است. بر اساس اين نشانه ها، از طريق استنباط، به نظر كواين «پراگماتيسم»، چنان كه خود او به روشني مي گويد، به اين معني است كه ادعاي به معرفت بايد شرايط آزمون تجربه را به مثابه يك كليت يا مجموعه اي به هم پيوسته برآورده سازد. به طور خلاصه، پراگماتيسم به معني كلي نگري معرفتي است، و متقابلاً، كلي نگري معرفتي به معني پراگماتيسم است.
به نظر كواين، روي آوري به پراگماتيسم، برآمده از كلي نگري معرفتي است. پاتنم هميشه به كواين، و بنابراين به پراگماتيسم، نزديك بوده است. كلي نگري كواين به شكافي روشنگر بين اطلاعات حسي و نظريه اشاره مي كند. رئاليسم دروني پاتنم با اشاره به تأويل هاي متكثر از امر واقعي يگانة مستقل از ذهن به نتيجه گيري مي رسد. پاتنم همواره علاقة خود به كثرت گرايي را به تعهد جيمز به كثرت گرايي در عالم كثرت گرا و نوشته هاي ديگر نزديك دانسته است. كثرت گرايي پاتنم، كه بعد از ترك رئاليسم دروني اخير او همچنان ادامه دارد، به پاي بندي علني به شكلي از پراگماتيسم جيمزي مي انجامد. پاتنم، مانند كارنپ يكي از قهرمانان اولية وي، همواره در حال تغيير رأي است. تاريخچة تغيير و تحول انديشة پاتنم نشان دهندة شكل گيري و سپس ترك مجموعه اي از مفاهيم از سوي اوست، آن هم اغلب زماني كه آن مفاهيم همچنان تأثيرگذارند؛ تصميم اخير وي در كنار گذاشتن رئاليسم دروني نمونة بارز اين نكته است. چنان كه در خرد، حقيقت و تاريخ بيان شده، تضادي بين رئاليسم بيروني، ديدگاه به اصطلاح خدايي، يا ديد بدون پرسپكتيو، و رئاليسم دروني، يعني اين ديدگاه كه بيش از يك «نظريه «درست» يا توصيف از جهان» وجود دارد، بر قرار است. نظر پاتنم دربارة اين ديدگاه هيچگاه روشن نبوده است. پاتنم در صورت بندي اوليه اعلام مي كند كه رئاليسم دروني به هر دوي جهان مستقل از ذهن و جهان ايجاد شده از طريق مفاهيم ما مربوط است. اين نظرها بسيار متفاوتند. به طور يقين، نظر دوم رنگ و بوي ايدآليسم را دارد، طرز فكري كه پاتنم مي كوشد از آن اجتناب كند. او اين نظر را اخيراً، هر طور كه فهم شده باشد، در حركتي به سوي رئاليسم طبيعي، اسم تازة او براي رئاليسم مستقيم است، كنار گذاشته است. با انجام اين كار، پاتنم تجربة مستقيم موضوعات بيروني را جايگزين داده هاي حسي مي كند. وي كه مي داند اين ديدگاه به ارسطو بر مي گردد، اظهار مي دارد كه آن را نخستين بار ويليام جيمز به روش غيرمتافيزيكي بيان كرده است. گرچه پاتنم اين نظر جيمز كه جهان تا حدودي ساختة ذهن ما است را رد مي كند، اما اين مفهوم را مي پذيرد كه ادراك حقيقي معمولي موضوعات بيروني را در مي يابد. او هر فاصله بين ذهن و موضوع ادراك بيروني را انكار مي كند، و با آنچه كه آن را بينش بزرگ پراگماتيسم مي خواند يعني اين نكته كه آنچه در حياتمان مهم است بايد در فلسفه هم مهم باشد، موافق است. بنابراين، براي پاتنم پراگماتيسم در اين ديدگاه خلاصه مي شود كه ادعاي به معرفت بر رئاليسم طبيعي، يا ادراك بيروني جهان، كه به طرق مختلف تعبير و تفسير مي شود، استوار است. رورتي چهرة اصلي در فلسفة تحليلي معاصر است كه نزديك ترين همساني را با پراگماتيسم دارد. رورتي در فلسفه و آينة طبيعت، در اين بحث كه بي معني است ادعا كنيم كه طرح نظري ما واقعيت را منعكس مي كند، جانب كواين را مي گيرد. ديدگاه او نسبت به پراگماتيسم، دنباله روِ حركت تأثيرگذار ويتگنشتاين از منظر بازنمودي اوليه به نظرية توجيه بافتاري (اجتماعي) بعدي است. بحث او كه به لحاظ لحن شكاك است، بر اين ادعا استوار است كه فلسفه در فلسفة تحليلي به اوج مي رسد. اگر اصول گرايي تحليلي شكست بخورد، در آن صورت فلسفه در تمامي اشكال آن شكست مي خورد. چون فلسفه با معرفت سر و كار دارد و چون اصول گرايي تحليلي شكست مي خورد، پس موضوع جالب توجهي براي گفتن دربارة معرفت وجود ندارد. براي رورتي، مثل كانت، مسئلة معرفت بازنمودي است و، بازنمايي ها را، چنان كه تجربه گرايي سنتي مي طلبد، نمي توان با آنچه كه آن ها بازمي نمايانند مقايسه كرد. وي، بر اين اساس، با بيان اين كه هزمنوتيك نمي تواند روش ديگري براي مسائل معرفت شناختي باشد، تمايز روشني بين معرفت شناسي و هرمنوتيك قائل مي شود. رورتي در مجموعة ديگري از مقاله ها بيان مي كند كه پراگماتيست هاي بزرگ، كه منظور وي از آن جيمز و ديووي اند (و شگفت آنکه به پيرس اشاره نمي كند)، نبايد به مثابه ارائه كنندة نظريه هاي معرفت تلقي شوند، و به نظر مي رسد منظور وي اين باشد كه پراگماتيست ها به اين نظر پابند نيستند كه معرفت به معني فهم درست جهان، يعني بازنمايي دقيق آن است. معرفت شناسان با نظريه سر و كار دارند اما پراگماتيست ها با عمل و در نهايت با كمك به ما براي مقابله درگيرند. او نظر خود را در مقالة اخير خود دربارة «پراگماتيسم، ديويدسون و حقيقت» روشن تر مي كند . وي در اين مقاله معتقد است كه مشخصة پراگماتيسم جدايي آن از مطابقت با واقعيت است. او اينجا از جيمز به عنوان معيار خود بهره مي گيرد زيرا مي پندارد كه پيرس به حد كافي پيش نرفته است، و بيان مي كند كه اين نظر ديويدسون كه نظرية حقيقت نمي تواند گزاره ها را با موضوعات مقايسه كند او را واجد شرايط پراگماتيست شدن مي كند.

نوهگل گرايي تحليلي


امكان تجربه گرايي پيشنهادي مور، كه بر معرفت مستقيم استوار است، را انتقاد چند جانبه اي از تجربه گرايي كه با انديشه هاي بعدي ويتگنشتاين شروع شد و با نيوراث، كواين، سلرز، ديويدسون، رورتي و ديگران ادامه يافت، تضعيف كرد. در پي اين انتقاد، دو مكتب فكري بسيار متفاوت به توجيه ادعاي به معرفت مي پردازند. يكي از اين مكاتب بازگشتي خرافاتي به تجربه گرايي مي كند. ديويدسون و پاتنم، بعد از انتقاد تحليلي طولاني از تجربه گرايي، اخيراً به احياي شكلي از آنچه كه خود پيشتر رد كرده بودند پرداخته اند. نوعي تجربه گرايي در تلاش ديويدسون براي احياي نظرية تطابقي حقيقت و احياي رئاليسم مستقيم توسط پاتنم قابل مشاهده است. هر دو نظريه بر برگشت به تماس مستقيم با جهان بيروني مستقل از ذهن وابسته اند و بنابراين به موضوعي بر مي گردند كه رورتي آن را با عنوان عادت بد عاريت گرفته شده از دكارت توصيف مي كند. . انتخاب دوم برگشت به هگل است. اين چرخشِ به ويژه هگلي، كه هنوز در مرحلة شكوفايي است، به واسطة عوامل متعددي است كه شامل تأثير انديشه هاي ثانوي ويتگنشتاين بر مباحث بعدي و توجه فزاينده به سلرز و علاقة او به هگل مي شود. ويتگنشتاين توجه به ديدگاه بافتارگرايانه به معرفت دارد كه گاه با عنوان ايدآليسم زباني به آن اشاره مي شود. بازخواني غيرمستقيم ويتگنشتاين از ايدآليسم توجه را به قابليت هاي عمومي آن جلب مي كند.
سلرز در «تجربه گرايي و فلسفة ذهن» كه آن را بر پاية نظرات بعدي ويتگنشتاين نوشته، به روشني علاقة خود را به هگل در آنچه كه به عنوان
Méditations hégéliennes توصيف مي كند و همچنين در انتقاد همه جانبة خود از تجربه گرايي كلاسيك، كه آن را افسانة امر محقق مي خواند، نشان مي دهد. مخالفت سلرز با تجربه گرايي كلاسيك بر پاية انتقاد معروف هگل از «يقين حسي» در شروع پديدارشناسي روح بنا شده است. آماج انتقاد هگل معرفت بلافصل است كه دادة معرفت شناختي را در تجربه گرايان انگليسي مانند بيكن و لاك و در فلسفة انتقادي كانت پيش فرض مي گيرد. اگر نتوان معرفت از دادة بلافصل داشت، چنان كه هگل بيان مي كند، پس تجربه گرايي به شكلي كه در سنت انگليسي و حتي در كانت فهميده شده، قابل دفاع نيست. سلرز با بيان دوبارة استدلال هگل به زبان تحليلي، مفهوم دادگي مستقيم، و در اصطلاح هگلي بي واسطگي، را به عنوان موضوعي كه بيش از يك افسانه نيست، به نفع توجيه ادعاي به معرفت در آنچه كه فضاي منطقي دلايل مي نامد، رد مي كند.
رورتي در فلسفه و آينة طبيعت در دفاع از ضد بازنمايي گرايي، شكلي را از توجيه گرايي اجتماعي سلرز بر مي گيرد. وي در مقدمه اي در انتشار دوبارة مقالة سلرز بر اهميت آن تأكيد و آن را با پژوهش هاي منطقي ويتگنشتاين و «دو حكم جزمي تجربه گرايي» كواين مقايسه مي كند. رورتي، با نگاهي به سلرز، براندوم را، كه دانشجوي سابق خود او بود، به عنوان نويسنده اي تبليغ مي كند كه سعي دارد فلسفة تحليلي را از مرحلة كانتي آن در كار سلرز (براي اهداف رورتي، سلرز هم كانتي و هم هگلي است!)، به مرحلة جديد هگلي، به وسيلة جايگزيني باور به بازنمايي از طريق مفهومي از استنباط، ببرد. براندوم در كتاب اخير خود، آشكار سازي، توجيه گرايي اجتماعي ويتگنشتاين، سلرز و رورتي را بسط مي دهد. اگرچه رورتي در بحث استنباط به جاي بازنمايي به هگل مراجعه مي كند، اما براندوم بيشتر به فرگه، سلرز و دامت اشاره دارد. كتاب وي اين مفهوم را در صدر خود دارد كه ادعاي به معرفت در بافتار خودآگاهي اجتماعي پذيرفته است.
نوع بسيار متفاوت و رقيب از هگل گرايي تحليلي را در حال حاضر مكداول شكل مي دهد كه، به نظر رورتي و همچنين همكار خود او براندوم، با قرائت هاي توجيه گرايانه از ويتگنشتاين و سلرز انتقادي برخورد مي كند. مكداول به اندازة براندوم به ويتگنشتاين، اما ويتگنشتاين متفاوتي متعهد است. تفاوت بين مكداول و براندوم در اين رابطه، كه تفاوتي اساسي است و كم اهميت تلقي نمي شود، را مي توان در سه نكته خلاصه كرد. در وحلة نخست، مكداول قرائت توجيه گرايانه از ويتگنشتاين را كه براندوم به آن متكي است، رد مي كند. او همچنين اين نظر را كه معني به طور اجتماعي ساخته مي شود، و براندوم هم تا حدودي به آن متكي است، رد مي كند. در نهايت اين مفهوم را كه مشكلي دربارة هنجارهاي خرد وجود دارد رد مي كند و اين مشكلي است كه در كار اخير براندوم اساسي است و انگيزة روي آوري او به هگل مصلحت انديش بوده است.
روي آوردن مكداول به پراگماتيسم و هگل حركتي جديد است؛ رد روشني از آن در مجموعة مقالات وي در طي بيست سال گذشته وجود ندارد. او مي پذيرد كه نظر وي مي تواند شكلي از پراگماتيسم، آن طور كه رورتي آن را مي فهمد محسوب شود اما چيز زيادي دربارة آن نمي گويد. مكداول، كه كار هگل را ايستاده بر پايه هاي انديشة كانت مي داند، و بر تأثير او بر نويسندگاني چون ماركس و گادامر صحه مي گذارد، او را اصلاح كنندة مفاهيم كانتي از قبيل امر فرامحسوس تلقي مي كند. مكداول در سخنان اخير خود از سلرز براي به قولي قرائت نادرست از كانت انتقاد مي كند زيرا كه وي راه دسترسي به هگل كه به ادامه و اصلاح كانت مي پردازد را مي بندد.
نقد مكداول از سلرز به تلاش خود وي براي ايجاد برداشتي به روز شده از قصد مندي كانتي مربوط است. مكداول خاطر نشان مي کند كه سلرز در «تجربه گرايي و فلسفة ذهن» و سپس در دنبالة آن علم و متافيزيك: تغييرات در موضوعات كانتي رويكردي كانتي به قصد مندي مطرح مي كند كه به عنوان رابطة تفكر و زبان با جهان فهميده مي شود. وي بيان مي كند كه سلرز كانت را اينگونه تفسير مي كند كه مي گويد حساسيت صرفاً امري دريافتي است هدف او از بيان اين مطلب ديالكتيكي است كه از پديدارشناسي هگل به ايدآليسم سدة نوزدهمي مي انجامد.» شک نيست که مكداول، كه مراقب است تا از هر تركيب آسان هگل و ويتگنشتاين اجتناب كند، آشكارا از چشم انداز ايدآليسم نيز هراسان نيست. او در دفاعي از هگل در مقابل سلرز استدلال مي كند كه نظرية هگل كه محدوديت دروني دارد نياز به محدوديت بيروني ندارد. بر همين اساس است كه وي نتيجه مي گيرد اين نظرِ سلرز كه براي كانت حساسيت نقشي استعلايي دارد صحيح است، اما براي هگل محدوديت تجربي لازم را موضوعات ادراك ايجاد مي كنند. به اين ترتيب، او تلويحاً بر تجربه گرايي اغلب ناديده گرفته شدة هگل صحه مي گذارد.

هگلِ تحليليِ نوظهور

 
هگل مصلحت گرا چگونه به هگل مربوط است؟ از مور به اين سو، استفادة تحليلي از هگل اغلب بسيار نامنسجم است و فقط به طور ضعيفي به متون مربوط مي شود. رورتي در كل سلرز و سپس براندوم را در مسير به سوي هگل مي بيند. او حتي به آشكارترين تفاوت ها بين براندوم و هگل و حتي بين خود او و سلرز توجه نمي كند. سلرز، كه معرفت شناسي مردمي را بي اعتبار مي داند، با اقتباس فضاي منطقي دلايل، به علم گرايي كه با ايدة روح هگل كاملاً بيگانه است نزديك مي شود.
هر دو رويكردِ در حال شكوفايي به هگل در براندوم و مكداول، بيشتر از هگل به قرائت كانت، ويتگنشتاين متأخر و سلرز وابسته اند. مسئله اين است كه چگونه بايد ويتگنشتاين را خواند و چگونه تعهد پيشين به او را به تعهد بيشتر به هگل مربوط كرد. براي براندوم، ويتگنشتاين و سلرز از طريق پرداختن به توجيه اجتماعي، اصلاحيه اي به كانت، كه نظراتش در هگل ادامه مي يابد، ارائه مي دهند. براي مكداول، اين قرائت نادرستي از ويتگنشتاين است كه سلرز دستي در انجام آن داشت. سلرز با اين مورد، ما را از ديدن علاقة هگل به اصلاح كانت باز مي دارد.
مكداول هگل را صرفاً در تقابل با كانت يا در تلاش براي رد او نمي بيند بلكه او را در تلاش براي تكميل نظريه هاي كانت معرفي مي كند. گرچه او هنوز در نوشته هاي خود به موضوع بعد تاريخي در هگل نپرداخته، اما به نظر مي رسد نيم نگاهي به آن دارد. براي مثال به دو اظهار نظر او اشاره مي كنم: ادعاي او عليه ديويدسون كه دادگي غير قابل بازبيني نيست، اما فقط وقتي از موضوع وساطت دور مي شويم غير قابل بازبيني به نظر مي رسد؛ و اين اظهار نظر او عليه سلرز كه ذهنيت و عينيت با هم از فضاي دلايل بر مي آيند. اين دو نكته به اين بينش منجر مي شود كه آنچه سلرز به طور تأثيرگذاري فضاي دلايل مي خواند نه غيرتاريخي بلکه تاريخي است.
هگل، پراگماتيسم و فلسفة تحليلي. چون پراگماتيست ها و ايدآليست ها دربارة رابطة بين پراگماتيسم و هگل روشن سخن نگفته اند، پس جاي تعجب نيست اگر فيلسوفان تحليلي آن دو را با هم در آميزند. هگل بر پراگماتيست هاي متعدد تأثيرگذار بوده است. اما اين باور كه، شباهتي اساسي در اين مواضع متعدد وجود دارد چنان كه بعضي مواقع پراگماتيست ها و هگل شناسان ادعا مي كنند،گزاف است. پيرس، بنيانگذار پراگماتيسم آمريكايي، بعدها اعلام كرد كه نظر وي شكل عجيبي از پراگماتيسم بوده است. همچنين رويس، محقق بسيار خوب ايدآليسم آلماني، بعدها خود را پراگماتيست ناميد.
هگل و پراگماتيسم در پيروي از اصول گرايي، دغدغة معرفت را دارند. هگل و پراگماتيست ها از جمله ديووي، مانند انديشمندان تحليلي كه به پراگماتيسم رو آوردند، همگي بافتارگرا محسوب مي شوند. همة آن ها با رد نظرية انطباقي حقيقت، منكر اين نكته اند كه بتوان از جهان بيروني مستقل از ذهن، چنان كه در اتخاذ رويكرد ضد بازنماگرايانه به شناخت مقدور است، معرفت داشت. تفاوت اساسي در ديدگاه آن ها به رابطة بين حقيقت، معرفت و تاريخ نهفته است.
هگل، برخلاف پراگماتيست ها، فيلسوفان تحليلي و همة پيشينيان و معدودي از نويسندگان بعدي، متفكري عميقاً تاريخي است. اما دربارة نظرية معرفت، بيشتر فلسفه غيرتاريخي است؛ اين نوع فلسفه ترجيحاً به ادعاي به معرفتي توجه مي كند كه يا از زمان و مكان مستقل است—مثل مورد توصيف مكرر معرفت كه دريافت واقعيت مستقل از ذهن چنان كه است، مثلاً، از طريق بازنمايي دقيق را در بر دارد—يا اينكه به بافتار «ضميمه» است. «بافتارگرايي» دست کم بدين معني است كه ادعاهاي معرفتي بر حسب بافتار غالب موجه اند.
اين مفهوم كه بافتار ها تغيير مي يابند گاه مطرح مي شود، مثل اين نظر پيرس كه ادعاهاي به معرفت وقتي صحيح اند كه گروهي از مشاهده گران علمي معتبر آن ها را بپذيرند، يا اين نظر ويتگنشتاين كه ايده ها و معاني كلمات كه به بازي هاي زباني وابسته اند با تغيير آن بازي ها تغيير مي كنند. اين نكته تداعي كنندة اين مفهوم است كه بافتار به تاريخ مربوط است، هر چند كه توضيحي براي آن در بر ندارد. امتياز هگل در اين است كه شايد براي نخستين بار به وضوح در مي يابد كه بافتارگرايي از تاريخ گرايي، يعني از فهم تاريخي ادعاي به معرفت جدايي ناپذير است.
نظر هگل دربارة روح، معرفت و تاريخ. نظر هگل دربارة معرفت به عنوان پديده اي تاريخي بر موضوع روح (
Geist) استوار است كه مهم ترين كشف فلسفي هگل است، در عين حال كه در ادبيات عظيم مربوط به هگل به طور تعجب آوري توجه كمي به آن شده است. تلقي هگل از روح تا حدودي بر اقنوم سوم تثليث، يعني بر جنبة كمتر قوام يافتة آن، و همچنين بر منابع غيرقدسي همچون روسو، هردر، منتسكيو، فيشته، و ديگران بنا شده است. هگل آنچه را كه در انديشمنداني چون منتسكيو ادعايي دربارة روح يك قوم، در نظر فيشته قومي مثل آلماني ها، و در انديشة هردر ادعايي دربارة ماهيت چشم انداز- محور ادعاي به معرفت است، به توجيه عينيتِ شناختي تبديل مي كند.
در زبان تخصصي معاصر مي توان گفت كه هگل اين موضوع را كه ادعاي به حقيقت و معرفت بر دريافت فاكت ها، مستقل از چهارچوب نظري، چشم انداز، ديدگاه وابسته است، رد مي كند. او همچنين اين موضوع كه از ادعاهاي معرفتي مي توان جداي از / و مقدم بر تجربه دفاع كرد را رد مي كند. مدعاهاي معرفتي بر روح يعني خرد ناسره يا اجتماعي يعني استانداردها، هنجارها يا ارزش هاي اتخاذ شده در جامعه اي ويژه در حوزه هاي متعدد شناختي و حوزه هاي ديگر در لحظة تاريخي معين استوارند. در يك كلام، مدعاهاي سازنده يا انتقادي و سنجشي را فقط مي توان بر حسب مجموعه نظرات گسترده تر غالب در زمان و مكان تاريخي معين پذيرفت يا رد كرد.
اين مفهوم كه مدعاهاي دست اول تحت عنوان كاركرد رابطة آن ها با ادعاهاي دست دوم، يا پس زمينه، پذيرفته يا رد مي شوند به حد كافي آشكار است. همة نظام هاي علميِ شناختي، نظرات جديد را بر اساس آنچه كه نظرات پذيرفته شدة حال حاضر تلقي مي شوند مورد ملاحظه قرار مي دهند. دانش فيزيك جديد به شدت متأثر از نظرية كوانتوم و نظرية نسبيت است؛ اين دو نظريه پس زمينة علمي دوگانه اي را مي سازند كه در چهارچوب آن مدعاهاي علمي جديد پذيرفته يا رد مي شوند.

نتيجه


فلسفة تحليلي و چرخش هگلي. در اين مقاله روبرگرداندن عظيم تحليلي از هگل حدود يك سدة پيش و چرخش يا بازگشت اخير متواضعانه تر و در حال تحول به او، به عنوان نتيجة چرخش به پراگماتيسم در جريان انتقاد تحليلي از تجربه گرايي كلاسيك، مورد بحث بوده است. من بحث كردم كه فلسفة تحليلي، هگل را در دو مورد اشتباه فهميده است. انكار كلاسيك ايدآليسم از سوي مور، كه نارضايتي تحليلي، و در واقع انتقاد شديد و پايدار از ايدآليسم را به بار آورد، بر هيچ نوع از ايدآليسم، چه رسد بر ايدآليسم هگل، تأثيري نداشته است. واضح است كه توجه تحليلي اخير به هگل اساساً بد فهميده شده است. احتمالاً به استثناي مكداول، همة فيلسوفان تحليلي، تجربه گرايان، رئاليست ها، نو پراگماتيست ها و همچنين بافتارگرايان، معرفت را به عنوان موضوعي غيرتاريخي مي شمارند، و در خصوص بافتارگرايان معرفت وابسته به بافتار است. اما هگل ادعاهاي به حقيقت و معرفت را كلاً تاريخي و نه تنها وابسته به بافتار بلكه به برهة تاريخي مي داند.
گشايش اخير فلسفة تحليلي به روي نظريه هاي فرا-تحليلي را مي توان به طرق مختلف مورد بحث قرار داد. مي توان تصور كرد كه اين پيشامد رويايي گذرا و مرحله اي موقتي است كه در طرح عظيم اتفاقات جهان، موضوعي بي اهميت، نامربوط به فلسفه و نامربوط حتي به فلسفة تحليلي است. همچنين مي توان تصور كرد كه وضع جديد براي فلسفة تحليلي داراي اهميت است زيرا اين فلسفه همچنان كه رشد مي كند پذيراي نظرات ديگر خواهد بود. اين كه خوانش تحليلي هگل درست است يا نه اهميتش کمتر از تصديق تلويحي آن است كه در اين برهه از زمان حتي براي فلسفة تحليلي استفاده از منابع خارج از مبحث تحليلي، هر تلقي هم كه از آن داشته باشيم، مهم است.
اين زاوية ديد بدين معني است كه در آيندة نه چندان دور، شايد نه بلافاصله يا حتي در دورة حيات ما، مي توانيم انتظار داشته باشيم كه تفاوت هاي بين انجام امور به روش تحليلي و ديگر رويكردها بالاخره از ميان برداشته مي شوند. اگر چنين شود، مي توان انتظار داشت كه يك جنبش واحد فراگير شكل گيرد كه در آن همة طرف هاي دخيل با يكديگر، گويي دست در دست هم، همانند كارگران مزرعة حقيقت و معرفت، براي رسيدن به هدف فلسفي مشترك تلاش مي كنند. چنين نظري دربارة آيندة فلسفي درخشان را ادعاي آشكارا پرشور رورتي، كه به نظر من به شدت اشتباه است، پيش كشيده است كه مطابق آن سلرز و براندون مي توانند از طريق صورت اولية هگل گرايي خود بر جدايي بين فلسفة تحليلي و فلسفة اروپايي فائق آيند.