دیالکتیک
استبداد و عرفان
دیالکتیک استبداد و عرفان
نسرین پورهمرنگ
مروری بر آثار داستایفسکی با رویکرد جامعهشناسانه
فئودور
داستایفسکی [۱]
نویسندهی مشهور روسی در سال
۱۸۲۱
دیده به جهان گشود. دوران سلطنت نیکلای اول [۲]
از سال
۱۸۲۵
تا سال
۱۸۵۵
ادامه یافت که به یکی از تیرهترین دورههای تاریخ حکومت سیاسی
در تاریخ مدرن روسیه شهرت یافته است. او پلیس سیاسی را تا
آنجا گسترش داد که در همهی بخشهای حیات اجتماعی روسیه نفوذ
کرده بود. وی سرفها یعنی حدود چهارپنجم جمعیت روسیه را به بند
کشید و بیش از ششصد قیام دهقانی را در دوران حکومتش سرکوب کرد.
هزاران تن از مردم بدون سپری کردن تشریفات قانونی به مرگ محکوم
شدند. پر شدن دانشگاهها و مدارس از خبرچین، هر گونه فکر و
اندیشه را روانهی زندان، تبعید و یا زیرزمین میکرد.
اگر چه پطر کبیر با دستزدن به تهدید و خشونت کوشیده بود تا
دروازههای تمدن رو به پیشرفت اروپای غربی را به روی روسیه
بگشاید، اما نیکلای با خشونت و استبداد در پی بستن پنجرههای
گشودهشده برآمد. پیشرفت اقتصادی میتوانست به گسترش طبقهی
متوسط جامعه و در ادامه به درخواست اصلاحات سیاسی منجر شود.
الکساندر هرتزن [۳]
تبعیدی سرشناس زمان نیکلای در روزنامهیی که منتشر میکرد
توصیف جالبی دربارهی این حاکم تزار نوشته است:
«او بی آنکه به فردی روسی بدل شود، از اروپایی بودن باز
ایستاد... در سیستم او هیچ موتوری وجود نداشت... او همهی توان
خود را وقف سرکوب هر گونه اشتیاقی برای آزادی و هر ایده یا
تصوری از پیشرفت کرد... طی دوران طولانی سلطنت خویش به نوبت
تقریباً بر همهی نهادها اثر گذاشت و در همه جا بذر رکود و مرگ
پراکند.» [۴]
بدیهی است که وجود چنین شرایطی تأثیر مستقیم خود را بر افکار،
اندیشهها و رفتار مردم به ویژه روشنفکران جامعه میگذاشت.
تحمل تحقیر کرامت انسانی برای روشنفکرانی که تجربهی زندگی در
غرب را داشتند، در زمان نیکلای اول بسیار دشوار شده بود. «کسی
که نظریهی انسانیت و حکومت مبتنی بر قانون را دریافته، نسیم
روشنفکری و آزادی مدنی را لمس و درک کرده بود، دیگر
نمیتوانست در نظم مردهی تزارها احساس سعادت کند. روشنفکران
روس در آرزوی آن بودند که بتوانند واقعیت را آشکار سازند و
حقیقت را بگویند. اما حقیقت سرکوب میگردید و موانع سانسور را
تنها از طریق خزیدن از کورهراهها میشد دور زد.» [۵]
همگان به خوبی میدانستند که اعتراض حتا علیه دسایس یک حاکم
شهرستانی در حکم خودکشی محسوب میشد. «بسیاری از روشنفکران
روس در آرزوی آن بودند که برای رفاه مردم و ارتقای فرهنگ کشور
تلاش کنند و مؤثر واقع شوند، اما تحت فشار آهنین رژیم و در جو
متعفن آن، هیچ گونه امکانی برای فعالیت شهروندانه و هیچ گونه
فضایی برای جلوه نمودن ابتکارهای سیاسی، اجتماعی و تواناییهای
دیگر وجود نداشت.» [۶]
نارضایتی و دلزدگی از وضعیت موجود بسیاری از نخبگان روسیه را
در آن زمان به سرنوشت خود و میهنشان دچار تردید میکرد.
ناامیدی مطلق، میل به تخریب را در آنها قوت میبخشید. میل به
ویران کردن تنها به سوی سرنوشت غمبارشان معطوف نشده بود، بلکه
وطن را نیز نشانه گرفته بود. پوشکین [۷]
که در جایی گفته بود: «به شرفم قسم میخورم که حاضر نیستم وطنم
را با هیچ چیز در این دنیا معاوضه کنم و یا تاریخ دیگری غیر از
تاریخ اجدادمان که خداوند به ما عطا کرده داشته باشم.» در جایی
دیگر مجبور میشود بگوید: «کار شیطان بود که من با این روح و
این ذوق در روسیه به دنیا بیایم.» [۸]
پوتوگین [۹]
نیز در رمان «تورگنیف» دربارهی ر روسیه چنین مینویسد: «من آن
را صمیمانه دوست دارم و از آن متنفرم... آری من روسیهام را
دوست دارم و از آن متنفرم. وطن عجیب، دوستداشتنی، زشت و عزیز
من.»
فقدان معنا در چشمانداز زندگی شخصی و اجتماعی، اذهان
روشنفکران و صاحبان اندیشه را معطوف به بازاندیشی روند تاریخی
روسیه و فلسفهی اجتماعی میکرد. آنان خود را ملتی مقتدر در
طول تاریخ میدیدند که توانایی انجام هر کاری را دارند و حق
آنها است که رهبری فکری اروپا را بر عهده داشته باشند. آنها
میخواستند انرژیهای نهفتهی خود را به جریان اندازند و عظمت
روسیه را به آن بازگردانند، اما آنچه در عمل اتفاق میافتاد
سپردن امروز به دیروز بود.
به نوشتهی گیترمن «صفت ممیزهی احوال روحی روشنفکران روسیه،
فلج کامل قدرت کار و ارادهی آنها بود. حالت مذکور با نوعی
تضاد که برای یک فرد اروپایی غربی غیرقابل فهم است، همراه بود.
یعنی تضاد بین بحثهای شدید و بیپایان آنها دربارهی طرحهای
نوعدوستانه در کنار سماوری که قلقل میکرد و بیکارگی
عملیشان، فقدان انرژی و نبودن قابلیت توام کردن سخن و عمل،
اینها از آثار و نتایج مسمومیت اذهان به وسیلهی نظام
بردهداری و رژیم مطلقه بود.» [۱۰]
فئودور داستایفسکی در چنین فضا و شرایطی پا به عرصهی حیات
اجتماعی روسیه گذاشت و اغلب آثارش را پس از طی کردن دورهی سخت
زندان و تبعید (به علت فعالیتهای سیاسی) خلق کرد.
تقابل خیر و شر، نبردی به بلندای زندگی
دوگانهگرایی [۱۱]
یا اعتقاد به تقابلهای دوتایی از قبیل روح و جسم، ماده و
معنا، خیر و شر، زن و مرد، عقل و احساس و... در تاریخ فلسفهی
غرب به دوران افلاطون بازمیگردد. تداوم این بینش را در آثار
رنه دکارت [۱۲]،
جان لاک [۱۳]
و امانوئل کانت [۱۴]
به روشنی میتوان بررسی کرد.
ریچارد رورتی [۱۵]
فیلسوف فقید آمریکایی در کتاب معروفش «فلسفه و آینهی طبیعت»
از چنین بینش و شناختی انتقاد میکند و بیش دوگانهپندار را
مبتنی بر خطا تلقی میکند. اما داستایفسکی در همهی آثارش یک
دوگانهپندار تمامعیار است: جبر و اختیار، گناه و بیگناهی،
عفو و انتقام، عقل و عشق، خیر و شر و...
شاید از همین رو است که او در آثارش برخلاف تولستوی اعتنایی
چندان به جزئیات ندارد. اگر چه به دلیل پایبندی به قراردادهای
رماننویسی به وضعیت جسمانی و ظاهری افراد و محیط زندگیشان
میپردازد، اما این کار را آنچنان با دقت و وسواس به انجام
نمیرساند. هر آنچه موشکافی و ریزبینی است در عالم خیال و
درون صورت میگیرد. خوانندهی رمانهای داستایفسکی بیش از
آنکه توجهش معطوف ظاهر جسمانی شخصیت شود، به ویژگیهای
شخصیتی، روحی و اخلاقی آنها جذب میشود تا ببیند هر یک بنا بر
ویژگیهای خود در جدال شک و ایمان در نهایت در کدام سمت قرار
میگیرند.
در شرایطی که جامعه در بنبست استبداد راهی برای نفس کشیدن و
تخلیهی انرژیهای متراکم ندارد، دروننگری به گریزگاهی تبدیل
میشود تا روح هر اندازه که میتواند به پرواز در آید و به این
سو و آن سو برود. فرد اگر جرأت نقد طبقهی حاکم را ندارد
میتواند با نقب زدن بر خویش جلوی خفه شدن خود را بگیرد و سهم
خود را در این نابهسامانی جستوجو کند. به قول گیترمن «تنها
در روسیه بود که شناخت داستایفسکی بر این واقعیت که همگان در
همه چیز مقصرند و همگی مسئول همه چیز هستند، با چنین شدتی
امکانپذیر میشد. تنها در روسیه بود که این چنین نیاز صریحی
پدید میآمد که فرد انگشت اتهام را متوجه خود سازد و دردمندانه
خود را با انسانهای تحقیر شده همسان نماید. تنها در روسیه
بود که پالایش وجدان و رستاخیز انسان درون، در هیأت
نجیبزادهی توبهکار و پابرهنه جلوهگر میشد.» [۱۶]
در «جنایت و مکافات»، «برادران کارامازوف» و «ابله» تقابل خیر
و شر به اوج میرسد. اگر چه هر یک از شخصیتهای این رمانها به
دقت پرداخته شده و شکل گرفتهاند، اما در چشماندازی کلی هر یک
در صفی از صفهای دوگانه قرار میگیرند و چه بسا در پایان رمان
بعضی، از صف شر به صف خیر و از صف عقل به صف عشق میپیوندند.
اما زندگی کردن با امکانات یک زندگی دوگانه دشوار به نظر
میرسد و قهرمانان داستانها هر اندازه میکوشند تا با
تناقضهای یک زندگی دوگانه کنار بیایند کمتر موفق میشوند.
راسکولنیکوف در «جنایت و مکافات» و ایوان کارامازوف در
«برادران کارامازوف» نمونهیی برجسته از چنین تلاشی هستند.
راسکولنیکوف اگر موفق میشد که مبانی اندیشههایش را با رفتارش
یکجا جمع کند و با آن کنار بیاید، آنگاه شاید سیر داستان به
گونهیی دیگر پیش میرفت.
داستایفسکی بر عقلانیت اهریمنی میتازد و برعشق پاک و بیشائبه
صحه میگذارد. او نمیتواند انگشت اتهام را متوجه مظاهر
مدرنیته نکند و بخشی از نابهسامانیهای اخلاقی جامعهاش را
متوجه آن نداند. از همین رو است که او همچون بنیانگذاران
جامعهشناسی - دورکیم [۱۷]،
وبر [۱۸]
و تونیس [۱۹]
-
وقتی به نقد فرهنگ و تمدن مدرن غرب میپردازد با حسرت از
ارزشهای اخلاقی و فرهنگ روسیهی کهن یاد میکند. اما در افق
تسلیبخش چنین حسرتی آموزههای کلیسای رسمی از جایگاه چندانی
برخوردار نیست. روح رستگاری جایی در ازنای مهگرفتهی تاریخ
قرار دارد، همچنان که برای نیچه در یونان باستان قرار داشت.
شاید خود داستایفسکی هم از جزئیات آن تصوری بیشتر نداشت. هم
از این رو که در مرتبهی کشف و شهود فقط میتوان آگاهیدهنده
بود و تجربه را خود شأن و منزلتی دیگر است.
برخی از شخصیتها از سرنوشت خود و یا دیگری آگاهی دارند، اما
نکتهی مهم این است که این پیشآگاهی و کشف و شهودها کمکی به
تغییر سرنوشت آنها نمیکند.
در رمان «ابله»، ناستاسیا فیلیپوونا پیشتر میداند که راگوژین
او را خواهد کشت و جسدش را با یک پارچهی شمعی خواهد پوشاند.
پدر زوسیما میداند که دیمیتری کارامازوف با رنجهایی عمیق
مواجه خواهد شد، اما به واقع چه میتواند بکند؟! اگر حکم، حکم
سرنوشت است چگونه میتوان پنجه در پنجهاش کشید؟ حتا قهرمانان
حماسهها نیز توانایی چنین کاری را ندارند چه رسد به انسانهای
معمولی. وقتی جاماسب کشته شدن اسفندیار را به دست رستم برای
گشتاسب پیشگویی میکند، چه کسی میتواند تقدیر را بر هم زند؟!
«رستم فرخزاد ستارهی شهر بود و از کار اختران و گردش ستارگان
آگاهی داشت و میدانست که خود در قادسیه کشته خواهد شد و تخت
ایرانیان بر باد خواهد رفت و تازیان پیروز خواهند شد و جهان از
تخمهی ساسان تهی خواهد ماند.» [۲۰]
و تهی ماند. گیلگمش پس از مدتها جستوجو درمییابد که مرگ
سرنوشت محتوم آدمی است. به نبات حیات در قعر دریا رهنمون
میشود، اما چون به شستوشوی خود میپردازد تا گیاه مزبور را
بخورد ماری آن را میرباید و میخورد و جاودانه میشود.
گیلگمش به دنبال نام نیک میرود تا روح را جاودانه سازد. در
«برادران کارامازوف»، آلیوشا یگانه فرزند صالح فئودور
سالخورده است که در سایهی پرورش کشیش پیر از روحیهی معنوی
برخورداراست، اما وقتی با اعترافهای برادران خود روبهرو
میشود هیچ کاری از او بر نمیآید. به واقع چگونه میتواند به
آنها کمک کند؟! اگر همگان در صف خیر قرار میگرفتند شاید از
ابتدا دیگرهیچ صفی تشکیل نمیشد. در چنین شرایطی حرکتهای
زندگی چگونه تداوم مییافت؟!
تظاهرات یکنفره در غیاب همبستگی اجتماعی
اگر باید هر کس به خویش نقب بزند و خویشتن را مسؤول همهی
سرنوشت خود بداند، اگر باید روح پالایش یابد تا بتواند عروج
کند، دیگر مجالی برای همبستگی با سایرین باقی نمیماند. باید
به تنهایی سر از گریبان بیرون کشید و پا به خیابان گذاشت.
نباید پنداشت و دچار این اشتباه شد که داستایفسکی از عروج روح،
اعتکاف و خانهنشینی را جستوجو میکند. او نیز جذابیتهای
مدرنیته و غنای معنوی آن را میپسندد و ستایش میکند.
داستایفسکی در کنار نخستین متفکران بزرگ تجربهی مدرنیته همچون
کارلایل [۲۱]،
هرتزن، مارکس [۲۲]،
هگل [۲۳]،
گوته [۲۴]،
بودلر [۲۵]،
دیکنز [۲۶]
و استاندال بر درآمیختگی نیروهای مادی و معنوی و وحدت تنگاتنگ
نفس مدرن با محیط مدرن تأکید میکند. مارشال برمن [۲۷]
فیلسوف و اندیشمند آمریکایی توصیفی جذاب و دلنشین از این
تظاهرات یکنفره در تحلیل «یادداشتهای زیرزمینی» ارائه
میدهد:
«انسان زیرزمینی پس از پشت سر گذاردن رنج ظاهراً بیپایان
دروننگری هملتوار، سرانجام دست به عمل میزند، در برابر
مافوق و ارباب اجتماعی خویش قد علم میکند و در خیابان برای
دفاع از حقوق خویش میجنگد... هنگام عبور از برابر میخانه،
صدای زد و خورد به گوشش میرسد. درون میخانه چند مرد سرگرم
نزاع با یکدیگرند و در اوج دعوا مردی از پنجره به بیرون پرتاب
میشود. این واقعه تخیل او را شعلهور میکند و میل به مشارکت
در زندگی – حتا مشارکتی دردناک و خفتبار – را در او
برمیانگیزد. حتا نسبت به مردی که از پنجره بیرون افکنده شده
است احساس حسادت میکند، شاید خودش هم بتواند از پنجره به
بیرون پرتاب شود! بیدرنگ درمییابد که این آرزویی سخیف و
بیمارگونه است، ولی این باعث میشود حس کند زندهتر از قبل
است.» [۲۸]
انسان زیرزمینی، همان کارمند دونپایه، اگر تا دیروز از شناخته
شدن هراس داشت، امروز با تمام وجود دوست دارد که شناخته شود،
حتا اگر این امر به بهای شکسته شدن استخوانهایش تمام شود.
انسان زیرزمینی برخلاف شخصیتهای قدیمیتر داستایفسکی همچون
دوشکین عمل میکند. از مخفی شدن زیر پتو دست بر میدارد و خود
را به آغوش حادثه پرتاب میکند؛ حتا اگر حادثهیی در بین
نباشد، او خود برای خود حادثه ایجاد میکند. فضاها و
جذابیتهای مدرن شهر، کارمند دونپایه را از انزوایش بیرون
میکشد، و او به میان جمعیت مىآید تا آفتاب به یکسان بر سر او
هم بتابد. مشاهداتش بر عمق رنج او میافزاید و آن را تشدید
میکند. او در مییابد که قشربندی کاستهای روسیهی فئودالی
بیش از هر زمان دیگری انعطافناپذیر به نظر میرسند. اما
مسألهی مهم این است که انسان زیرزمینی برای زندگی خویش تصمیمی
مهم گرفته است. او نمیخواهد بار دیگر تمنیات نفس را انکار کند
و به وضعیت پیشین بازگردد، بلکه میخواهد به انسانی جدید تبدیل
شود. همین خواستن بود که دههی
۱۸۶۰
را به برههیی حساس در تاریخ روسیه بدل کرد.
الکساندر دوم فرمان آزادی سرفها را در روز
۱۹
فوریهی سال
۱۸۶۱
صادر کرد و گشایشی جدید در فضای عمومی روسیه پدیدار گشت.
گشایشی که به آنچه برمن تظاهرات یکنفره در خیابان مینامد
دامن زد: «این شکل بیانی کاملاً مناسب آن نوع جامعهی شهری بود
که الگوهای مدرن مصرف را رواج میداد و در همان حال وجوه مدرن
تولید و کنش را سرکوب میکرد، جامعهیی که بدون تأیید و تصدیق
حقوق فردی زمینه را برای رشد خلق و خوی فردی فراهم میکرد،
جامعهای که میل و نیاز به ارتباط را درون مردمان بر میانگیخت
و در همان حال ارتباط اجتماعی را به جشنها و اعیاد رسمی یا
غرقه شدن در رمانس فرار از واقعیت منحصر میساخت... برخورد و
تقابل میان انسان جدید، انسانی که به تازگی از زیر زمین بیرون
آمده است و طبقهی حاکم قدیمی. آن هم در متن یک چشمانداز
خیرهکنندهی شهری، میراث حیاتی و پویایی است که داستایفسکی و
پترزبورگ برای هنر مدرن و سیاست مدرن تمامی جهان به جا
گذاشتهاند.» [۲۹]
مدرنیسم خام و توسعهنیافتهی قرن نوزدهمی پترزبورگ در قرن
بیستم در سراسر جهان سوم گسترش یافت و تصاویری مشابه پدیدار
ساخت. اگر چه باید امتیاز ابداع این تصاویر را برای
رازنوچینستی [۳۰]
-
مردانی از طبقات و اقشار گوناگون - محفوظ دانست.
سخن
پایانی:
در این نوشتار کوشش شد تا با رویکردی جامعهشناسانه آثار
داستایفسکی، داستاننویس مشهور روسی مورد بازبینی قرار گیرد.
در این بازبینی چشماندازهایی مطرح شد که میتواند برای
بررسیهای گستردهتر و جدیتر مفید واقع شوند. دورهیی را که
آثار داستایفسکی در آن خلق شد، میتوان به قول برمن «مدرنیسم
مبتنی بر توسعهنیافتگی» نامید. تصاویر جذاب و پر زرق و برق
مدرنیسم توسعهنیافتگی میتواند به رؤیاها و تخیلاتی دامن بزند
که از اوهام و سرابها تغذیه میکند. باید از اوهام تغذیه کرد،
از تخیلات انرژی گرفت و در سرابها به پرواز در آمد. باید علیه
خود شورید، خویشتن را شکنجه داد و داغ ناتوانی تغییر یکتنهی
تاریخ را تا ابد بر دل نهاد. باید به تحقیر دائمی نفس ادامه
داد و از انفاس نهفته در ماورای زمان و مکان مدد و یاری طلبید.
اما شاید و فقط شاید در برآیند چنین جوش و خروشهایی و چنین
رنج و تعبهایی، افقهایی پدیدار شود که مدرنیسم غربی توان
رقابت با آن را نداشته باشد.
آیا سخن از عشق و مدرنیسم است؟ آیا چنین سخنی بس بیهوده است؟
آیا بدون وجود سرهای سودازده، تجربههای جدید اتفاق میافتند؟
اگر دستکم حدی از سودازدگی موجود نباشد چگونه میتوان نظمهای
کهن و مستقر را بر هم زد و افکاری جدید را تجربه کرد و
تجربههای نوین را تجسم بخشید؟
پینوشت:
۱ -
Fyodor Dostoevsky
۲ -
Alexander
Herzen
۳ -
Nikolai
۴ -
Quoted in Michael Cherniavsky, Tsar and people:
Studies in Russian Myths (Yale, 1961), 151-52
۵ -
گیترمن، والنتین، نکاتی دربارهی ادبیات کلاسیک روس، ترجمهی
فاروق خارابی، مجلهی ارغنون، شمارهی
۹
و
۱۰
(بهار و تابستان
۱۳۷۵)
، صص
۳۵۰-۳۳۱
۶ -
پیشین
۷ -
Puschkin
۸ - (گیترمن،
۱۳۷۵)
۹ -
Potogin
۱۰ - (گیترمن،
۱۳۷۵)
۱۱ -
Dualism
۱۲ -
Rene
Dekart
۱۳ -
John Locke
۱۴ -
Immanuel Kant
۱۵ -
Richard Rorty
۱۶ -
(گیترمن،
۱۳۷۵)
۱۷ -
Durkheim
۱۸ -
Weber
۱۹ -
Toennies
۲۰ -
صفا، ذبیحالله (۱۳۷۴)
حماسهسرایی در ایران، تهران، انتشارات فردوسی
۲۱ -
Carlyle
۲۲ -
Marx
۲۳ -
Hegel
۲۴ -
Goethe
۲۵ -
Baudelaire
۲۶ -
Dickens
۲۷ -
Marshall Berman
۲۸ -
برمن. مارشال (۱۳۷۹)
تجربهی مدرنیته، ترجمهی مراد فرهادپور، انتشارات طرح نو،
تهران، صص
۲۷۱-۲۷۰
۲۹ -
پیشین، صص
۲۸۳- ۲۸۲
۳۰ -
اصطلاحی اداری برای نامیدن همهی کسانی که عضو طبقهی اشراف یا
زمینداران نبودند
|