ارزش و قیمت در تئوری مارکسیستی

 
یک بحث دیرینه سال

 

دوستالر ژیل - مترجم: ب. کیوان

 

این تصور که تفسیر واحد و درستی در باره تئوری ارزش و رابطه ارزش – قیمت وجود دارد، تصوری خطرناک است. در کاپیتال مارکس چیزی بیش از جستجوی یک حقیقت وارتباط منطقی خدشه ناپذیر وجود دارد. مخصوصاً طرح مسئله به این صورت که تئوری ارزش گره گاه این ارتباط منطقی است، دستکم برای کسانی که به حفظ برخی عناصر تحلیل مارکس علاقه مندند، مخاطره انگیز است؛ زیرا همان طور که دیده ایم این گره گاه می تواند به گونه های متفاوت تفسیر شود ...

 

           کتاب نخست کاپیتال کارل مارکس، «نقد اقتصاد سیاسی» در سال ۱٨۶۷ منتشر شد. طرح کلی این کتاب که نخستین جلد این اثر چهار جلدی است، در ۱٨۵۷ریخته شد و درزمان حیات نویسنده به چاپ رسید. جلد دوم و سوم اثر مذکور به وسیله انگلس در ۱٨٨۵و ۱٨۹۴بر پایه دست نوشته های مارکس انتشار یافت. فصل نخست کتاب اول با عنوان «کالا»به گسترش تزی می پردازد که در«مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی» چاپ۱٨۹۵پیشنهاد شده بود . طبق این تز، «ارزش»یک کالا بر پایه زمان کار«اجتماعاً لازم» برای تولید آن معین می گردد . این تز بهانه برای شرح و بسط های بغرنجی به دست داد که مارکس آن را با «راه های شیب دار » مقایسه کرده است .
         او در پی ارستو و آدام اسمیت ارزش مصرف وارزش مبادله را ضمن کنار نهادن اولی در تحلیل کالای خود (که البته در فرصت های مختلف در تحلیل های بعدی دوباره رخ می نماید)متمایز می کند . بعد او- البته این در ترجمه فرانسه زیاد روشن نیست – ارزش مبادله وارزش را که تقریباً پایه و مایه آن است، مشخص می سازد. بدون شک دشوارترین بخش فصل نخست کاپیتال به تحلیل شکل های ارزش،به شیوه ای بسیار هگلی اختصاص داده شده است . مارکس در آن جا«پیدایش شکل قیمت»را توضیح داده وارزش مبادله در کالا را که به مثابه معادل عمومی ، یعنی به عنوان پول عمل می کند، بیان می دارد. از آن زمان امکان فاصله کمی میان قیمت وارزش و حتا امکان این که اشیای بی ارزش به مفهوم صوری ، چون نا کالاها (نیکنامی ، فضیلت) می توانند قیمت داشته باشند، مطرح گردیده است. از سوی دیگر، به گفته مارکس :کاری که «گوهر» ارزش را تشکیل می دهد، کار مجرد است وباید از کار مشخص ، پایه ارزش مصرف، متمایز گردد .
         بدون شک خواننده ی
۱٨۶۷ با وجود این تحلیل های پیچیده و گاه ناروشن که مفهوم آن غالباً امروز موضوع تفسیر هایی است که کمتر از آن پیچیده و ناروشن نیست، بدواًبه این توجه داشته است که مارکس طرفدار تئوری اصطلاحاً معروف به تئوری ارزش – کار بود. چهار سال بعد جونز (Jevans ۱٨٨۲-۱٨٣۵) و منگر وسپس در سال ۱٨۷۴ والراس زدودن این تئوری و جانشین کردن تئوری ارزش مبتنی بر فایده ، به بیان ساده و فشرده تئوری قیمت ها بر پایه ارزش مصرف را پیشنهاد کردند. پس خواننده ی۱٨۶۷در مارکس جانشین کسی را میبیند که در سال ۱٨۱۷به فرمولبندی بسیار دقیق این تئوری پرداخت ،او همانا دیوید ریکاردو اقتصاد دان انگلیسی است که در اثرش به نام «اصول اقتصاد سیاسی و مالیات» تئوری ارزش –کار را فرمولبندی کرد.
         در نتیجه این ریکار دو است که جونز در
۱٨۷۱ اورا به خاطر «راندن لکوموتیو علم اقتصاد به راه خطا» مورد حمله قرار می دهد، نه مارکس که بی شک جونز او را نمی شناخت. چون اگر خواننده ی ۱٨۶۷ مارکس را خیلی خوب می شنا خت، می دانست که او از ۱٨۴۷در فقر فلسفه، تئوری «علمی» ریکاردو ، مخصوصاً ارزش – کار را در برابر اتوپی های پرودون قرار داده است. وبالاخره اگر این خواننده به مارکس نزدیک بود می دانست که او پس از آشنایی با نوشته های سوسیالیست های ریکاردویی در تابستان ۱٨۴۵ که خواستشان برپایه تئوری ارزش ریکاردو بر این نتیجه گیری است که تمام محصول کار به کارگران باز می گردد ، در عقاید خود نسبت به ریکاردو- که در دست نوشته های ۱٨۴۴او را مداح وقیح سرمایه داری قلمداد کرده بود-تجدید نظرکرد. یکی از نخستین منتقدان «کاپیتال» موریس بلوک اقتصاد دان فرانسوی ، مارکس را به تبدیل تئوری ارزش –کار به «سلاحی علیه بورژوازی » متهم کرده است.
          تئوری اضافه ارزش ، پایه تحلیل استثمار، در حقیقت همچون نتیجه گیری از تئوری ارزش – کار خود نمایی می کند. نیروی کار، یک کالای «اجاره داده شده» به ارزش خود، برابر با زمان کار اجتماعاً لازم برای باز تولید آن است. اضافه ارز ش از آن چه ارزش مصرف نیروی کار در ارتباط با تولید ارزش است ، نتیجه می شود. سود ها، بهره زمین (رانت)، بهره ها و تمام درآمد های نا مزدبری از شکل های اضافه ارزش و ثمره «کار رایگان» پرولتر ها هستند. مارکس در این کشف آخر ودر تمیز قایل شدن میان کار مشخص و کار مجرد سهم بسیار مهم هر دورا در کاپیتال تشخیص داده است .
          به علاوه ،یک مسئله، بس مهم در معرفی تئوری ارزش – کار وجود دارد که مارکس کاملاً از آن آگاهی داشت. امانخستین خوانندگانش آن را تشخیص نداده اند، جز یک نفر و آن انگلس مصحح نسخه های چاپی است که از مارکس به خاطر ندادن پاسخ به ایرادی که از سال
۱٨۱٨به ریکاردو وارد کرده بودند، تعجب می کند. ایراد مورد بحث به قلم تورن به این صورت در آمده بود: تئوری ریکاردویی ارزش طبق این واقعیت که سرمایه های مساوی عموماً با کمیتهای نابرابر کار به گردش در می آیند، با نا کامی روبروست. با این همه، تقسیم مساوی نرخهای سود از نظر ریکاردو وهمچنین آدام اسمیت و مارکس همچون قانون اساسی اقتصاد های سرمایه داری تلقی شده است. از آن زمان مسئله ای که مطرح شده عبارت از مسئله تناسب میان قانون ارزش – کار و گرایش به برابری نرخ های سود است.
       ریکاردو نیز به این مسئله آگاهی داشت و به زحمت کوشید آن را در بخش های چهارم وپنجم «اصول اقتصاد سیاسی و مالیات» حل کند. او به این نتیجه رسید که کار، بافاصله زیاد، عامل اصلی تعیین ارزش است، بیش از آن تفاوت های نسبت میان سرمایه ی ثابت و جاری در ارزش تأثیر دارند.
       مارکس ناتوانی پیروان ریکاردو در پاسخ گفتن به ایراد«تورن»را در ناکامل بودن مکتب ریکاردو، فراموشی تئوری ارزش – کار و نشاندن اقتصاد عامیانه ی« میل» به جای اقتصاد سیاسی علمی ، اقتصاد سیاسی بورژوایی (ریکاردو) می دانست. ازاین رو، یافتن راه حلی که در عین حال فراتر رفتن از ریکاردو را ممکن سازد، مهم بود. مارکس این راه حل را پیدا کردو آن را در نامه
۱۲ اوت ۱٨۶۲ به انگلس اطلاع داد . تعجب انگلس از ندیدن آن در دست نوشته از آن جاست. مارکس به او نوشت که پاسخ به «ایراد اجتناب ناپذیر شخص تنگ بین و اقتصاد عامیانه در چارچوب علمی به مسئله ی زیر باز می گردد : چگونه ارزش کالا به قیمت تولید آن باز می گردد ؟ این پاسخ باید در کتاب سوم بیاید. نبودن آن دام گستردن برای اقتصاد دانان را ممکن می سازد. از این رو انگلس در ۱٨٨۵در دیباچه ی خود برای کتاب سوم اقتصاد دانان را برای حل تضاد میان «قانون ارزش » و «برابری نرخ سود متوسط» به مبارزه می طلبد. در حقیقت، مسئله عبارت از اثبات این است که چگونه تئوری ارزش می تواند با شکل بندی قیمت ها سازگار گردد .
       می توان تاریخ
۱٨٨۵را به عنوان نقطه عزیمت بحث کنونی دیرینه سال در رابطه ی میان ارزش و قیمت در تئوری مارکسیستی ارز شیابی کرد . در فاصله ۱٨٨۵و ۱٨۹۴، تاریخ انتشار کتاب سوم، چندین اقتصاد دان به مبارزه طلبی انگلس پاسخ دادند. به رغم گزارش نامساعد انگلس در پی گفتار کتاب سوم، دست کم دو اقتصاد دان به نام ویلهلم لکسی و کنراد اشمیت از راه های مختلف به راه حل های بسیار نزدیک به راه حل مارکس رسیدند. راه حل مارکس بسیار معروف است و ما به اختصار آن را نقل می کنیم : کالاها از یک ارزش ، برابر با زمان کار اجتماعاً لازم برای تولید آن ها بر خوردارند . این ارزش به سرمایه ی ثابت (c) سرمایه ی متغیر (v) و اضافه ارزش (pl) تجزیه می شود. یعنی :
ارزش =
pl + v + c
که
pl/v = نرخ اضافه ارزش ، بیان «استثمار کار» است ؛
v ،c = ترکیب ارگانیک سرمایه ، بیان رابطه میان وسایل تولید و کار زنده است.
با وجود این، کالاها با قیمت های مختلف تولید ارزش ها مبادله شده و بدین سان نمایش داده می شود :
قیمت تولید= (
r+ ۱) (v+ c )
که
r = (v +c ) Σ / pl Σ               
نرخ سود متوسط اقتصاد را نمایش می دهد. بنابر این، روند «تبدیل ارزش ها به قیمت تولید» با انتقال اضافه ارزش ازبخش های ترکیب ارگانیک ضعیف سرمایه به بخش های ترکیب ارگانیک قوی سرمایه ، در حدی که نرخ های سود مساوی می شوند ، انجام می گیرد. در مجموع مبلغ سود ها با مبلغ اضافه ارزش ها و مبلغ قیمت های تولید و مبلغ ارزش ها برابر است. به نحوی که در تحلیل این ارزش ، و بنابراین، زمان کار است که قیمت ها و اضافه کاری را که به مبنای سود مربوط است، تعیین می کند. حدس می زنیم که این دعوی اخیر است که بیشتر مسائل...و هیجان ها را بر می انگیزد.

از مارکس تا سرافا
       بحث در باره رابطه ی میان تئوری ارزش وشکل بندی قیمت ها با انتشار سومین کتاب سرمایه بسته نیست، بلکه عکس آنست. بوهم باورک بین سایرین (پارتو،ویکستد، لوریا...) در
۱٨۹۶ یک انتقاد درخشان از کاپیتال انتشار داد که نمونه والهامی برای منتقدین نئوکلاسیک آینده شد، به نحوی که اغلب آن هااز آن تفسیر اظهار رضایت کردند.به عقیده ی این اقتصاد دان اتریشی میان ارزش کتاب اول وتئوری قیمت های کتاب سوم «تضاد فاحشی»وجود دارد که ناقوس مرگ مارکسیسم را به صدا در می آورد. قانون ارزش- کار یک اصل مسلم متافیزیک است. تئوری قیمت های تولید یک تئوری بسیار عادی قیمت ها بر مبنای ارزش های couts تولید دراز مدت است. دو دنیای مارکس (کتاب اول- کتاب سوم) سنجش ناپذیرند .
       در این دوره «واکنش های مارکسیستی» گوناگون بود.اما می توان آن ها را به سه دسته تقسیم کرد. نخستین واکنش، واکنش ارتدکسی بر پایه ی طرح معنی ظاهری متن مارکس به مثابه ی حقیقت پرهیز ناپذیر است. به عنوان نمونه کائوتسکی در این گروه قرار دارد. در این قطب برخی مسئله را مبتذلانه یا بسیار مغلطه آمیز مطرح کردند و برخی چون لابریولا پذیرفتند که در متن کاپیتال تضاد وجود دارد. اما با این تفاوت که این تضاد باز تاب تضاد های واقعی است ، که «اقتصاد دانان بورژوا» نمی توانند آن را تمیز دهند. قطب مقابل آن ها نویسندگانی قرار دارند که همچنان با تکیه بر مارکس وحفظ تئوری مارکسیستی استثمار پیشنهاد می کنند که تئوری جدید مارژینالیستی قیمت ها جانشین تئوری ارزش – کار شود. برنشتین در این قطب قرار داشت و این نخستین کوشش ها در تاریخ در زمینه ی سنتز های مارژینالی- مارکسیستی بود.
       میان این دوقطب، چندین نویسنده کوشیده اند مفهوم وموضوع تئوری ارزش مارکس را دوباره تفسیر کنند. آن ها تصریح کرده اند که مقصود از تئوری قیمت های تولید تبیین روابط مبادله میان کالاهاست . ولی موضوع تئوری ارزش که مفهوم آن، تقریباً بیشتر کیفی و ناظر بر در نظر گرفتن روابط اجتماعی است ، از این قرار نیست. سومبارت، کروس و مخصوصاً هیلفردینگ در پاسخ به بوهم باورک روی همین جنبه تأکید کرده اند .کمی بعد در
۱۹۲۷، ایساک روبین اقتصاد دان روس که اثر وی به تازگی کشف گردید، این تز را با تکیه بر مفهوم کار مجرد، به عنوان کار خصوصی که به وسیله مبادله اجتماعی می شود گسترش داده است. از آن هنگام دو مفهوم تا اندازه ای متفاوت در باره ی کار،به عنوان گوهر ارزش وبنابر این ، درباره ارزش مشخص گردیده است . طبق مفهوم نخست، کار مجرد یک «کارکرد فیزیولوژیک» منجمد در کالا، خون و عرقِ تبدیل شده به ارزش است. این روایت«کار مجسم» تئوری ارزش است. طبق مفهوم دوم ، کار مجرد به رابطه اجتماعی باز می گردد و شیوه ی اجتماعی شدن کار های خصوصی در سرمایه داری را نشان می دهد . طبق روایت «کار مجرد» در نقطه ای که نسبت های کمی میان ارزش و قیمت دیگر اهمیت ندارد ، جنبه ی کمی در برابرجنبه ی کیفی اعتبار کمتری پیدا می کند.
       با این همه این نسبت های ریاضی ، توجه برخی نویسندگان اقتصادی خارج یا پیرامون مارکسیسم را که به اندازه ی بوهم باورک یا پارتو نسبت به تئوری مارکس خصومت نشان ندادند ، به خود جلب کرده است. از
۱٨۹۵لکسی در باره دقت منطقی – ریاضی مدل مارکس دچار تردید شد و از خود پرسید آیا استنتاج های مارکس (برابری های مشهور کمی ) در صغری – کبری های وی جای نگرفته اند. در ۱۹۰۵ توگان بورانوسکی ناسازگاری میان شکلواره های باز تولید ومدل تبدیل (ترانسفورماسیون) را آشکار کرد.
         در حقیقت این بورتکویچ یکی از شاگردان لکسی است که سر چشمه اشتباه مارکس را روشن کرده و نوشته است: او (مارکس) نه ارزش های میانجی، بلکه ارزش های نهایی را تبدیل کرده است . ازاین رو بورتکویچ «اصلاح» ساخت مارکس را پیشنهاد می کند که در آن عناصر وارده در تولید
intrants و عناصر خارج شونده از تولیدextrants هم زمان تبدیل شده اند. تنها در ارتباط با این عمل نمی توان، جز به فرضیه های بسیار آمرانه ، به دو طرف تساوی مارکس دست یافت . وانگهی ، بورتکویچ با تکیه بر آثار دیمتریف اقتصاد دان روس مدل عام «حساب های ارزش » و «حساب های قیمت» را ارائه می دهد که در حقیقت به سرافا نزدیک تر از مارکس است .
       در حقیقت می توان نشان داد که ارزش ها به مفهوم مارکس در مدل بورتکویچ موردی ندارد. کالاها، کالا ها را با یک مازاد تولید می کنند . قاعده تقسیم مازاد (برابری نرخ سود) امکان نتیجه گیری قیمت ها را می دهد . با این همه، بورتکویچ عقیده داشت که تئوری وی از این قرار که سود از محصول کار نتیجه می شود به تئوری مارکس نزدیک تر از تئوری های بوهم باورک و مارژینالیست هاست که سود را نتیجه بهره وری سرمایه می دانند.
       مقدمه بورتکویچ که در
۱۹۰۷ انتشار یافت، نقطه ی عزیمت ادبیات فنی را تشکیل می دهد که در آن بحث غالباً برای خیلی ها محدود به «تبدیل ارزش ها به قیمت تولید»است . در پی بورتکویچ «مدل های» زیادی پیشنهاد شده اند که مخصوصاً در زمینه سازی ها برای به دست آوردن معادل های کمی که به «روح»متن مارکس وفادار بماند، کوشیده اند. با این همه مولفان بررسی های مختلف تئوریک به این مسئله که توجه بالنسبه اندکی را بر می انگیزد (مخصوصاً در مارکسیسم که غالباًاین مسائل را به فراموشی سپرده اند)، علاقمندند.
         پیش از سرافا،این ادبیات با نوشتن مقدمه ای از فرانسیس ستون در
۱۹۵۷ خاتمه یافت . ستون به لئونتیف Leontieff تکیه کرد و برای متلاشی کردن مدل سنتی در سه بخش از جبر ماتریس استفاده نمود. بدیهی است که از آن این نتیجه به دست می آید که نزد بورتکویچ هیچ نیازی به ارزش های مبادله برای استنتاج قیمت ها و نرخ سود وجود ندارد . یک داده ی فنی ابتدایی- ارزش های مصرف- کفایت می کند. کوتاه سخن، نتیجه ی تئوریکی که خیلی ها تا امروز گرفته اند ، این است که کتاب اول کاپیتال- با تئوری ارزش آن – با وجود علاقه ی جستجوگرانه ی علمی، (ساموئلسون) یا صرفاً متافیزیک ، (رابینسون) کژراهه ی بی فایده ای است .
          پیه رو سرافا اقتصاد دان ایتالیایی الاصل، استاد کامبریج در دهه
۲۰، دوست گرامشی و کینز در ۱۹۲۵و ۱۹۲۶ دو مقاله علیه تئوری مارژینالیستی ارزش نوشت. سپس او تمام وقت خودرا صرف چاپ و نشر آثار ریکاردو که در ده جلد در فاصله ی ۱۹۵۱و ۱۹۵۶انتشار یافت ، کرد. او در ۱۹۶۰ یک کتاب ۱۰۰ ضفحه ای زیر عنوان : «تولید کالاها به وسیله ی کالاها» انتشار داد . در حقیقت سرافا کم، اما چیز فوق العاده ای نوشت !
         سرافا در این اثر راه حلی برای مسئله ای که تا پایان عمر اسباب زحمت ریکاردو بود، پیشنهاد می کند و آن این که چگونه باید یک معیار ارزش تغییر ناپذیربرای تغییرات در تقسیم پیدا کرد. (آن چه شیوه ی دیگر نگرش به مسئله ایست که در بالا مطرح کردیم) به کوتاه سخن مسئله از این قرار است: کالاهایی کالاهایی را تولید می کنند. این یک فرض مسلم فنی است . این کالاها نا همگون هستند. قیمت ها (ارزش ها ، قیمت ها، قیمت های تولید که از نظر سرافا یک چیز است ) امکان می دهند که آن ها را همگون کنیم . مخصوصاًآن ها امکان می دهند که مازاد کالاهای تولید شده را نسبت به کالاهای مورد استفاده اندازه گیری کنیم. این مازاد به دو قسمت تقسیم می شود: مزد ها و سود ها. سود ها باید میان شاخه ها به ترتیبی که نسبت های میان سود ها بر حسب شاخه وارزش کالاهای مورد استفاده بر حسب شاخه مساوی شده باشد، تقسیم شوند. این همان نرخ سود است که با
t نمایش داده می شود . این نرخ و مزد و قیمت ها همزمان معین می شوند . معیاری که امکان می دهد قیمت ها و مزد ها اندازه گیری شده و چنان باشد که بتواند تضمین کند که هیچ تغییری در تقسیم (یعنی تقسیم نفع)، قیمت ها وبنابر این مقدار مازاد (یعنی مقدار نفع)حاصل نشود، کدام است؟ چنین معیاری وجود ندارد . ولی باید آن را درست کرد. سرافانشان داد که از هر« سیستم واقعی» می توان یک سیستم- سنجه systéme-étalon نتیجه گرفت که هر یک یک«نرخ اضافی واحد r » دارد که به عنوان سنجه به کار می رود. اگر مزد w به عنوان نسبت مازاد سیستم- سنجه داده می شودبه خاطر تمام سیستم واقعی است: t=r (۱-w)   
               بنابراین، خود مارکس، تئوری ارزش وقیمت های وی در این فرمول بندی چه جایگاهی دارند؟ با این که سرافا در«یادداشت هادر باره ی منابع» اش به ذکر آن ها می پردازد، ولی در متن نوشته ی او جای کمی دارند. بااین همه او در گفتگویی یاد آور شده است که اگر سه کتاب کاپیتال وجود نداشت،او نمی توانست کتاب خود را بنویسد. سرافا تأیید کرده است که فرمول وی در بیان اختلاف منافع میان کارگران و سرمایه داران ، به درستی همان واقعیتی را توضیح می دهد که تئوری اضافه ارزش مارکس آن را در بیان می آورد. واقعیتی که اقتصاد دانان نئو کلاسیک آن را در پرده نگاه می دارند . و بالاخره ، سرافا در باره ی مسئله ی تبدیل (ترانسفورماسیون) معتقد است که او آن را تنظیم کرده ، درست همان کاری که وی در باره ریکاردو انجام داده است .

پس از سرافا
            البته،سرافا دیگر وجود ندارد. از سوی دیگر، کلام وی بیش از کلام مارکس نمی تواند موجبی برای پایان بحث باشد. با این همه، قابل ملاحظه این است که نمی توان جدول بحث های کنونی در باره ی ارزش و قیمت ها نزد مارکس وبحث هایی را که اثر سرافا و واکنش ها پیرامون آن بر انگیخته، ترسیم کرد.
          این واکنش ها، با وجود تنوع واکنش های بینایبنی ، از پذیرش کلی به نفی کلی انجامیده است. پذیرش کلی همانا پذیرش جاری است که اغلب آن را جریان «ریکاردویی- مارکسیستی» یا «مارکسیستی- سرافایی» می نامند. بنابراین بینش یک خط تحول سیاسی از ریکاردو تاسرافا وجود دارد که طی آن از قلمرو مارکس و بورتکویچ نیز عبور می کند. این بینش همانا منطق مازاد است که نقطه ی مقابل منطق تعادل نئو کلاسیک قرار دارد . ابزارهای تجزیه وتحلیل (مثلاً از اضافه ارزش مارکس تا نرخ مازاد «سرافا») تغییر می کنند. به هر حال مسئله ی اساسی همان است. اغلب پیروان این موضع معتقدند که پس از سرافا ترک تئوری ارزش مارکس به ضرورت تبدیل شده و مدل سرافا مسئله ی تبدیل مارکس را برای همیشه حل کرده است. در این موضع آشکارا تنوع هایی وجود دارد . نویسنده ای چون استیدمن در کتاب خود « مارکس ، پس از سرافا» تصریح می کند که باید مارکس را از همه ی آن چه اساساً غیر ریکاردویی است ، «تصفیه » کرد. در عوض گارنیانی بیشتر برای حفظ سهم خاص مارکس تلاش می ورزد . نویسندگان بسیار مشهور پیش از سرافا چون مک و دوب
Dobb (فرد اخیرهمکار سرافادر چاپ آثار ریکاردو بود) تز خود را در پرتواثر سرافاباز بینی کرده اند.
         یک جریان دیگر، که مخصوصاً ابتدادر فرانسه پیشرفت کرد، و گاه «مارکسیسم انتقادی» نامیده شده، در برابر «هماورد طلبی سرافا» بحثی رادر موضوع مفاهیم کالا،ارزش و کار مجرد که کروس، لابریولا، هیلفردینگ و روبین به آن پرداخته بودند (بدون مراجعه ی آشکار به این نویسندگان) در پیش گرفت. این جریان روی عنوان دوم کاپیتال «نقد اقتصاد سیاسی» وبنابراین بیشتر روی گسست تا پیوندریکاردو با مارکس تکیه کرد. این موضعگیری در تفسیر «کیفی»تئوری ارزش خود را می نمایاند؛ و موضوع آن نه توضیح نسبت های مبادله ، بلکه توضیح روابط اجتماعی است. بنابر این ، تئوری ارزش و تئوری قیمت های تولید به سطوح مختلف تجرید مربوط می گردد و به طرز معینی سنجش نا پذیر است. علاوه براین، طبق این تفسیر رابطه ی کمی میان ارزش وقیمت مسئله ی نادرستی است، دستکم تنها این معنا را می یابد که ما قیمت هارا به کلی دگرگون و در مفهومی متفاوت بامفهوم سرافا تفسیر کنیم . سرافا به عنوان ادامه دهنده ی ریکاردو ،انتقادی را نسبت به وی به کار می برد که مارکس از او به عمل آورده است.
       با وجود این ، یک مسئله ی جدی در کتاب سوم کاپیتال وجود دارد . چون در آن جا واقعاً مسئله عبارت از تبدیل ارزش ها به قیمت های تولید است و این تبدیل بنا بر قواعد ریاضی ترسیم شده است .در جریان «نقد»خیلی ها ناچار شده اند بگویند که مارکسِ «نقد اقتصاد سیاسی» در کتاب سوم دوباره در اقتصاد سیاسی «در می غلطد» . کوتاه سخن، مارکس طرح ترسیم شده در کتاب اول را به پایان نرسانده است. برخی دورتر رفته و عناصر اساسی کتاب اول : از وضعیت «کالاهای مشکوک» چون پول و نیروی کار تا تئوری ارزش – کاررا زیر سوال می برند. سپس، ساختن تئوری جامعه ی تجاری را ، که نقطه ی عزیمت آن نه کار مجرد، بلکه پول به مثابه ی پایه اجتماعی شدن است، پیشنهاد می کنند .
         در برابر این «تجدید نظر در ژرفا»که از «استخوان بندی مارکسیستی»چیز کمی باقی می ماند، خیلی ها کوشیده اند، بنارا ضمن در نظر گرفتن سهم سرافا حفظ کنند . چنان که ژاک بیده «پی ریزی دوباره» ای را بر اساس بینش هدفمندی که مارکس به آن گرایش داشت، اما به آن نرسید پیشنهاد می کند . راه حل های نو و گوناگونی در زمینه ی مسئله ی تبدیل پیش نهاد شده اند . مانند راه حل های دومنیل و لیپیتس. به گفته ی آنان چون مارکس چارچوب تئوریک بنیاداً متفاوت و ناسازگار با چارچوب کلاسیک ها معین کرده ، لذا اگر میل نداریم در اردوگاه اقتصاددانان بورژوا یا بدتر عامیانه فرو افتیم ، باید آن را مد نظر قرار دهیم. برای این جریان سرافا و ساموئلسون در یک اردوگاه در برابر مارکس قرار دارند .
          باوجود این، ضمن به پایان رسانیدن این نگاه شتابان باید یادآور شد که اقتصاد دانان نئو کلاسیک تقریباً
۱۵ سال است که به شیوه ی مثبت تر از اسلاف خود در پایان قرن ۱۹ به مارکس علاقه نشان می دهند. بدون شک، این توجه دوباره هم از سهم سرافا وهم از ضرورت دوباره ی بحث پیرامون ارزش ناشی می شود. در حالی که« سرافایی ها» مارکس را به ریکاردو محدود می سازند ، بسیاری از این نویسندگان میان مارکس و مثلاً والراس که به عقیده ی موریشیما دو بنیان گذار اقتصاد مدرن هستند، نزدیکی ایجاد می کنند . این بار قطعه های دیگری از کاپیتال چون ارزش مصرف و ارزش مبادله اند که مورد توجه قرار می گیرند . قطعه هایی که در آن ها طرح تئوری تقاضا و ارزش –فایده را می خوانیم. البته این ترکیب های «مارژینالیستی – مارکسیستی» فقط کار نویسندگان دقیقاً متمایل به نئو کلاسیک نیست. مثلاً در باره ی اسکار لانگه یا جدید تر از او ژرار رولان چه می اندیشیم ؟
          بدیهی است که در این بررسی مختصر که مجبور به صرفنظر کردن از گروه زیادی از نظریه پردازان شده ایم، زمینه برای شک و تردید وجود دارد. ظاهراً پیرامون یک مسئله ی بالنسبه ساده – البته در مقایسه با پدیده های بسیار «بغرنجی» چون بحران یا روابط بین المللی- تحلیل ها، تفسیر ها و همچنین اسلوب های درک اثر ، متنوع، متضاد و اغلب ناسازگارند. وانگهی، همه می توانند تکیه گاهی در متن یا غالباً در یکی از متن های بی شمار مارکس بیابند. نیز می دانیم که اثر وی بغرنج ، پر شرح و بسط و گاه مبهم ومتضاد وبالاخص نا کامل است. به هر رو تفسیر در این قلمرو، چون قلمروهای دیگر راه به جایی نمی برد؛ همواره یک نقل قول یاقطعه برای تأیید یا رد یک گفتگو پیدا می شود .
         بنابر این باید از این اندیشه که تفسیری درست در باره تئوری ارزش و تئوری قیمت های مارکس ، یا یک تئوری درست ارزش و یک «حقیقت » در این زمینه وجود دارد دست کشید . با این همه بدون چسبیدن به تز های آنار شیسم معرفت شناسانه، معتقدیم که در این اندیشه که بر حسب آن همزیستی بسیاری از «تئوری» های متضاد – بدون تلقی آن از زاویه ی بی نظمی و نا توانی – می تواند منبع پیشرفت باشد، نکته ی جالبی وجود دارد . با این همه ترجیح می دهیم از «تئوری»هایی سخن گوییم که در سطوح مختلف جنبه های گوناگون واقعیت را درک می کنند . برحسب این که مسئله ی پیدایش کالا ، اجتماعی شدن، مناسبات نیرودر جامعه، روابط مبادله در دراز مدت و کوتاه مدت میان کالا ها ، روابط بین المللی و انباشت را مطرح کنیم ، «تئوری ارزش » متفاوت خواهد بود. مارکس در اغلب موارد چون بسیاری اندیشمندان کوشید با تئوری فراگیر به مسائل زیادی پاسخ گوید. جستجوی حقیقت در این قلمرو به وسیله علوم اجتماعی کار خطیری است .
         براین پایه، این تصور که تفسیر واحد و درستی در باره تئوری ارزش و رابطه ارزش – قیمت وجود دارد، تصوری خطرناک است. در کاپیتال مارکس چیزی بیش از جستجوی یک حقیقت وارتباط منطقی خدشه ناپذیر وجود دارد. مخصوصاً طرح مسئله به این صورت که تئوری ارزش گره گاه این ارتباط منطقی است، دستکم برای کسانی که به حفظ برخی عناصر تحلیل مارکس علاقه مندند، مخاطره انگیز است؛ زیرا همان طور که دیده ایم این گره گاه می تواند به گونه های متفاوت تفسیر شود. چنان چه این گرهگاه در هم ریزد ، با آن بنا فرو می ریزد. ازاین رو ترجیح می دهیم از گره گاهی که یگانه راه به سوی حقیقت است ، صفنظر کنیم . به یاد بیاوریم که به جای یک بنای کاملاً همگون ، یک سیستم بغرنج ناکامل ، گاه مغشوش وجود دارد که برخی عناصر آن متضادند . ولی با این همه، محتوی دریافت های مستقیم ، احکام فوق العاده بارآور و ابزارهای عملی برای درک برخی مختصات بسیار مهم اقتصادیات معاصر است . تحلیل کالا شامل بسیاری از آن هاست . با این همه ، واقعیت این است که می توان آن را به گونه ی متفاوت تفسیر کرد و به دلیل این واقعیت باب بحث همیشه باز است.

منبع : sociétés occidentales , l'Idée du socialisme , puf , paris ۱۹٨۵