تقابل ذهنیت/ عمل (یا ذهنیت/ عینیت) بسیار مورد
بحث قرار گرفته است و اغلب بر گسست و فاصله عمیقی
تاکید شده است که این دو را از یکدیگر جدا میکند.
با این وجود، باید اذعان کرد که کنشگران اجتماعی
به سختی میتوانند این فاصله را درک کنند و هر چند
تفکیک را میفهمند، اما این فهم خود امری ذهنی
است. به عبارت دیگر آنچه به مثابه عمل یا واقعیت
بیرونی و بیرون از اراده فردی کنشگر و ذهنیت او
شکل میگیرد، خود بازنمود یک «موقعیت مفروض» است
که در بهترین حالت میتوان آن را موقعیتی تصور شده
و برساخته بر اساس تجارب گذشته خود یا دیگران و یا
بر اساس اتوپیاها و آرزوهای مثبت خوشبینانه یا بر
اساس مفروضات بدبینانه و نومیدانه شکل گرفته و
لزوما ربطی به آنچه «اتفاق خواهد افتاد» ندارد،
دانست.
ایدئولوژی
تنها یک شکل سازمانیافته (از لحاظ ذهنی) بر اساس
نظمی ذهنی است که با عناصر برگرفته از ساختارهای
فکر شده و پیشینی شکل میگیرد که درون خود گویای
نوعی انسجام یا لااقل فاقد تضاد باشند. این
ساختارها که البته پایههای اساسی آنها را باید در
اندیشه هند و اروپایی و به ویژه یونانی جست که سپس
از خلال عقلانیت اروپایی خود را جهانشمول پنداشتند
و خود را به جهان تحمیل کردند، دانست، تا پیش از
مطالعات مردمنگارانه قرن بیستم و تجربه خونین خود
این قرن در کشورهای مرکزی گسترش اروپایی، بیشک و
تردید پذیرفته میشدند. اما امروز هر چه بیش از
پیش و یک به یک زیر سوال میروند و هر چند به دلیل
شکلگیری جهان بر اساس این ساختارهای ذهنی، عملا
برای زیستن در آن باید از آنها استفاده و تبعیت
کرد، تحولات فناورانه و یا بهتر بگوییم «احتمال
بالقوه» چنین تحولاتی و پیشبینیناپذیر شدن، فازی
شدن روابط و مفاهیم و عدمقطعیتی که هر روز خود را
بیش از پیش به مثابه ساختار اصلی به جهان تحمیل
میکند، عواملی بودهاند که شکلی از اشکال «دگر
زیستن» دراین جهان را هر چه بیشتر بر روی یک طیف
«ممکن» قرار میدهند.
بدینترتیب
میتوان قالبهای ایدئولوژیک یا اشکال
سازمانیافته و نظم گرفته بر اساس قدرت
گسترشیافته فناورانه بر الگوی عقلانیت اروپایی
جهانیشده را نپذیرفت، با این وصف باید توجه داشت
که این «عدم پذیرش» ما را بلافاصله با دو خطر بزرگ
روبهرو میکند: نخست خطر «اخراج از جهان» یا بهتر
بگوییم «پرتاب شدن به بیرون از جهان یا به بیرون
از تاریخ». این امر میتواند شکلی کاملا فیزیکی و
محسوس داشته باشد: «با خاک یکسان شدن»؛ ولی اغلب
شکلی ارگانیک دارد: فرو رفتن در نابسامانی
واقعیتهای غیرقابل مدیریت، زندگی در رنج و حسرت
و مرگ در بیهودگی بیآنکه این «اخراج از جهان»
لزوما تاثیری مثبت یا منفی بر آینده خود آن جامعه
یا جوامع دیگر، حتی در قالب یک مثال تاریخی داشته
باشد (متاسفانه حافظههای تاریخی بسیار کمتر از
آنکه ممکن است تصور شود موثر هستند).
خطر
دوم اما، که پیچیدگی بیشتری هم دارد، تبدیل شدن به
بخشی از خود «بازی» است. به عبارت دیگر فاصله
گرفتن از ایدئولوژی فناورانه حاکم میتواند خود
بخشی از بازی تعریفشدهای باشد که برای تثبیت این
ایدئولوژی تبیین شده باشد: آن کس که خلاف جریان آب
شنا میکند و تصور میکند با این کار مثالی برای
دیگران خواهد شد تا «جریان آب» تغییر یابد، ممکن
است در واقع در حال ناخودآگاهانه سازگاری برای
تحکیم قاعده و جهت اصلی آب باشد. در این حالت،
کنشگران اجتماعی و یا جامعه در حقیقت،
ناخودآگاهانه بازی «دیگری» را انجام میدهند و
خود سهمی در تحکیم نظم حاکم دارند.
از آنچه گفته شد نمیتوان نتیجه گرفت که مفهوم
«مقاومت» مفهومی بیمعنا یا اتوپیایی و همواره
سرابآمیز است، بلکه بیشتر باید به این نتیجه رسید
که مقاومت اولا باید حدود ایدئولوژی (ولو
ایدئولوژی ضد ایدئولوژی) را در عمل اجتماعی با
شیوهای بازتابنده (یا با آزمودن آن در
چارچوبهای واقعی خود و حال و نه در چارچوبهای
خیالین دیگری و آینده) به بوته آزمایشی دائم
بگذارد و ثانیا باید هر چه بیشتر خود را با این
واقعیت نسبی سازگار کرد که اصل بر «سستی» ساختارها
و «انعطافپذیری» و «عدم قطعیت» آنهاست. بنابراین،
تلاش برای مشروط کردن عمل اجتماعی بر قطعیت نتیجه
این عمل در آیندهای دور یا نزدیک، کاری عبث است.
در عین حال که بدون برخورداری از چنین اتوپیایی،
عمل بلافصل و درازمدت نیز ناممکن است. به عبارت
دیگر باید آموخت چگونه هر چه بیشتر در ساختارهای
«نومیدی»، امیدوار بود و کنش را سازمان داد، باید
آموخت که امید اتوپیایی را صرف به مثابه یک
«احتمال» در میان احتمالات دیگر در نظر گرفت.
بزرگترین اشتباه در این میان خودشیفتگی ناشی از
ایدئولوژی است که درباره آن در آینده سخن خواهیم
گفت.
درک
و بیشتر پذیرش این مسئله در تقابلی بیولوژیک با
ذهنیت و کنش موجود انسانی قرار دارد، زیرا موجودات
زنده اصولا و عمدتا بر اساس اصل «سودمندی بلافصل»
عمل میکنند و سودمندی درازمدت جز در برخی از
ریشهای و اساسیترین ساختارهای این موجودات، برای
مثال ساختارهای ژنتیک و بازتولیدی، قابل مشاهده
نیست، فاصله گرفتن فرهنگ از طبیعت به معنایی،
اتوپیایی شدن انسان نیز بود: اگر کشاورزی را که
عملی اتوپیایی است (آرزوی دستیابی به محصولی که
«قاعدتا» باید پس از انجام گروهی از کنشها از راه
برسد) با گردآوری که کنشی بلافصل و فوری است
مقایسه کنیم، میبینیم که فرهنگ در حقیقت پایهای
اتوپیایی دارد و امروز بیش از هر زمانی انسانها
به این پایههای اتوپیایی نیاز دارند و بیشک یکی
از دلایل بحرانی که در حال حاضر زیستن در جهان را
مشکل کرده است، فاصله گرفتن از ساختارهای اتوپیایی
فرهنگی برای بازگشت به ساختارهای طبیعی مصرفزایی
بلافصل است. ایدئولوژی فناورانه در اینجا نقشی
اساسی داشته است، اما همین ایدئولوژی نیز امروز با
بنبستی روبهرو شده است که خروج از آن جز با توسل
به ساختارهایی اتوپیایی ممکن نیست. |