لقمان
به پسرش
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:
اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!
دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي!
و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني!!!
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من
مي توانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم
بهترين غذاي جهان را مي دهد.
اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي
احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت
بهترين خانه هاي جهان مال توست.
شما را چگونه مي شناسند؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا
قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!
زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند
که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح
روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!»
آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را
پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح
کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي
صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام
مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ...
ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
عشق و جنون
در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی
داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش
زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در
معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا
چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و
بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه
شود!
خدایان از هر دری سخنی میگفتند تا اینکه نوبت
به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرفهای خدای عشق به مذاق
خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در
کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر
خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار
مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و
بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی
چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش
خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا میخواهد برود
جنون دستش را میگیرد و راهنماییاش میکند.
شرلوک
هلمز و واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر
آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان
رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا
بینداز و به
من
بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم
.
هولمز
گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت:
ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در
این دنیا حقیریم.
از
لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس
باید
اوایل
تابستان باشد.
از
لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخدر محاذات قطب است، پس ساعت
باید
حدود
سه نیمه شب باشد.
شرلوک
هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری
اینست که
چادر
ما را دزدیده اند!
حاضر جوابی برنارد شاو
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار
لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می
کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد :
بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی
شما هستید!
******
روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي
نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده
جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ
مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای
چیزی مینویسیم که نداریم!»
|