دكتر
محمد جواد. ص
آنچه زندگي را
ممكن و قابل تحمل مي سازد نگاه زيباشناسانه به جهان
است. اگر جهان را
از منظر زيباشناسي بنگريم، زيباست و قابل زيستن و زندگي با همه
رنجها و مشقت هايش
تنها در اين صورت قابل تحمل خواهد بود
نيچه نه زبون
انديش است
كه مبلغ چسبيدن به
زندگي حيواني و نباتي يا گله وار باشد، بلكه از تعالي و فزوني
زندگي دفاع مي كند
و ارزش آن را نيز به همين تعالي و تصاعد آن مي داند و نه در
مخالفت با عقل
جانب احساسات را مي گيرد و مي خواهد كه زندگي تابع احساسات باشد.
البته از حسي سخن
مي گويد كه آن را مي توان به نوعي شهود تعبير كرد كه در خدمت
غريزه زندگي است.
اما غريزه هنگامي كه خود را عقلاني كند ضعيف مي شود.
اهل عقل
در هر زمان زندگي
را بي ارزش معرفي كرده اند و با زندگي از روي شك و اندوه سخن گفته
اند و سخن آنان
سرشار از خستگي از زندگي و ضديت با زندگي است. حتي سقراط به هنگام
مردن گفت: زيستن
يعني زماني دراز بيمار بودن. سقراط فلسفه را مشق مرگ مي دانست.
زندگي بخودي خود
سخت و دهشت زاست، فراز و نشيب،انحطاط و بالندگي ذاتي زندگي است.
مهم نگاه انسان
است به زندگي. با نوع نگاهي كه به جهان مي افكنيم يا آن را قابل
تحمل و ارزشمند
براي زندگي مي يابيم، يا غير قابل تحمل و بي روح و سرد وبي ارزش مي
بينيم.
آنچه زندگي را
ممكن و قابل تحمل مي سازد نگاه زيباشناسانه به جهان است.
اگر جهان را از
منظر زيباشناسي بنگريم، زيباست و قابل زيستن و زندگي با همه رنجها و
مشقت هايش تنها در
اين صورت قابل تحمل خواهد بود. نيچه در زايش تراژدي با طرح دو
نحوه نگرش
ديونيسوسي و آپولوني در يونان باستان كه در آثار هنري آنان هويداست مي
خواهد نشان دهد كه
چگونه يونانيان از راه هنر بر سيل فنا كه بنياد هستي را تهديد مي
كند، غلبه كردند.
نگرش آپولوني نشانه عالم خيال و جهان زيباي روياست. در روياها بود
كه پيكره هاي
شكوهمند الهي براي نخستين بار در مقابل جان انسان ها ظاهر شدند، در
رؤياها؛، شكل
بخشنده بزرگ، اندامهاي با شكوه و موجودات فوق انساني را نظاره مي
كردند. يونانيان
اين تجربه خويش را كه در رؤيا بدان دست يافتند در آپولون مجسم مي
كردند. آپولون
ايزد انرژي هاي قالب پذير و در عين حال ايزد پيشگوست. آپولون يكتاي
درخشنده ، الوهيت
نور و نيز فرمانرواي توهم زيباي جهان دروني خيال است. نيچه نگرش
آپولوني را سرچشمه
هنرهاي تجسمي و بخش مهمي از شعر مي داند. آپولون مظهر اصل تفرد و
آسودگي و آرامش
انساني منطوي در اين اصل است. آپولون تصوير شكوهمند و مقدس اصل تفرد
است كه شادي و
فرزانگي خيال، همراه با زيباي اش از راه حركات چشمان او با ما سخن مي
گويد. ديونيسوس
خداي باروري و شراب است كه آئين پرستش او همراه با رقص و ميگساري
بود. پيروان آئين
ديونيسوس رهايي آدمي را در مستي و از خود بيخودي مي ديدند و معتقد
بودند كه
ديونيسوسي مي تواند به آدمي خلاقيت خدايي عطا كند. در حالي كه نگرش
آپولوني نگرشي
روشن بين و طالب شفافيت است. در نگرش ديونيسويي جذبه و بيخودي و مستي
غلبه دارد و
همانطور كه نگرش آپولوني منشأ هنرهاي تجسمي است، نگرش ديونيسوسي و
موسيقي و آواز
آئيني آن منشأ اشعار هجايي و درام يوناني است. هر دو نگرش البته متكي
بر نسبت به واسطه
يونانيان با مسائلي است كه در زندگي خويش با آنها روبه رو هستند.
يونانيان همچون
ساير انسانهاي عصر اسطوره از راه خيال و انكشافاتي كه از اين طريق
براي آنان حاصل مي
شود با هستي مواجه مي شوند، آنان اهل دل اند نه اهل عقل، اهل كشف
و شهود و آشنايي
با رازند، نه مفهوم پردازي و تعقل و استدلال و برهان. اين ويژگي در
نگرش آپولوني و
ديونيسوسي البته مشترك است. انسان يوناني به زعم نيچه با موسيقي
ديونيسوسي از غم
دنيا و رنج و مصائب زندگي احساس رهايي مي كند و زندگي را علي رغم
تمام رنجها و
مشكلات آن پرقدرت و لذت بخش مي يابد. بنابر اين هنر، او را نجات مي
دهد و زندگي را
براي او تحمل پذير و لذت بخش مي سازد.
جهان رازآلود و
رمزآميز
اسطوره ها كه
همزاد خيال آدميان بود و آدمي با دل بدان اتصال داشت، با پيدايش نگرشي
نو كه ويژگي آن
شكاكيت و نقد و بررسي مفهومي امور بود، نه به يكباره كه به تدريج
فرو ريخت و همه
چيز آن مضمحل شد و حتي هنر نيز كه محصول بيخودي و مستي خوانده مي
شد، با آگاهي و
هشياري پيوند خورد و نگرش زيباشناسانه ديگري بوجود آمد كه طبق آن
براي آنكه اثري
زيبا باشد بايد عناصر آن داراي نسبتي سنجيده و منطقي با يكديگر
باشند. سقراط نگرش
علمي اي را عرضه كرد كه براساس آن همه چيز بايد به داوري خرد
سنجيده شود و
چيستي آن معلوم گردد. حقيقت هر چيز را به عقل مي توان شناخت، زيرا
داور نهايي عقل
است. تراژدي يعني مهمترين و بزرگترين هنر يونانيان چون از حقيقت
سخني به زبان نمي
آورد بايد كنار گذاشته شود. روح علمي كه سقراط مبشر آن بود مقتضي
در حاشيه راندن
هنرها است.
با سقراط و ايمان
او به قابل توضيح بودن طبيعت و
اينكه با روش
ديالكتيكي عقلي مي توان به شناسايي هرحقيقتي دست يافت، جهان اسطوره
نابود شد و با
نابودي اسطوره شعر بسان موجودي بي خانمان از خاك آرماني طبيعي خود
بيرون رانده شد.
با انديشه سقراطي هستي و جهان به موضوعات شناسايي آدمي تبديل شدند
و اين يعني جدايي
انسان از جهان و از هستي و اين جدايي به تحقير و نهايتاً نفي اين
جهان انجاميد.
نيچه در عوض نگرش زيباشناسانه از هستي و جهان را پيشنهاد مي كند و به
نظر او هستي و
جهان تنها به عنوان يك پديده زيباشناسانه قابل توجيه است. به عبارت
ديگر جهان را بايد
چونان بازي هنرمندانه اي بنگريم كه حتي زشتي ها و ناهماهنگي هاي
آن نيز بخشي از
اين بازي فناناپذير لذت بخش است. چرا موجه ترين تفسير از هستي و
جهان تفسير آن به
مثابه يك اثر هنري و يك بازي هنرمندانه است؟ نيچه براي تأييد نظر
خويش به سخن
هراكليت اشاره مي كند كه او نيز نيروي جهان ساز را با كودكي در حال
بازي مقايسه مي
كند كه سنگ ريزه ها را اينجا و آنجا مي گذارد و تپه هاي شني مي سازد
تا دوباره آنها را
ويران كند. البته در اين تفسير تنها هراكليت مؤيد و همراه نيچه
نيست، بسياري از
شاعران و عارفان در فرهنگ هاي ديگر نيز با او همدلي دارند. اگر
خواجه شيراز مي
سرايد:
خيز تا بر ملك آن
نقاش دست افشان كنيم
كين همه نقش عجب
در پرده پرگار
داشت
بدان جهت است كه
عالم را اثري هنري مي داند كه همه جاي آن
نشان از نقوش
اعجاب انگيز هنرمندانه هنرمندي دارد كه شايسته است بر كلك او دست
افشاني و پايكوبي
كنيم و از سر وجد و سرور و ذوق به ستايش اش بپردازيم. نگرش
زيباشناسانه به
هستي و جهان در مقابل نگرش عقلي بدان است. در نگرش عقلي گويي آدمي
بر فراز جهان
ايستاده است و از بالا بدان مي نگرد و محيط بر عالم است، در حالي كه
في الواقع عالم و
هستي برآدمي احاطه دارد و تصور چنين جايگاهي براي آدمي صرفاً
نشانه خود بزرگ
بيني توهم آميز او است. با اين نگرش ميل به تعيين تكليف همه چيز و
حل همه مسايل و
مجهولات در انسان بوجود مي آيد. نتيجه عملي اين نگرش به نظر نيچه
نفي زندگي و بي
ارزش دانستن آن بوده است. در نگرش عقلي همه چيز بر اساس اصل عليت
توضيح داده مي
شود. اصل عليت مي خواهد اساس علت همه چيز را توضيح دهد ولي اساس بي
اساس هستي را با
اصل عليت نمي توان توضيح داد. تنها مي توان آن را چون بازي نگريست.
بازي كنشي است كه
از هرگونه مفهوم پذيري گريزان است، در قالب تعريف نمي گنجد،
مقصودي وراي خويش
دارد، بر بازيگران محيط است، با لهو و لعب و بيهودگي و پوچي نيز
نسبتي ندارد. آدمي
بازيگر بازي عالم است و آنانكه جاي داور و قاضي را اشغال مي
كنند، به شكل
بدتري بازيچه بازي عالم مي شوند. فيلسوفان از سقراط تاكنون به جاي
شركت در بازي عالم
خواسته اند قضاوت بازي را بر عهده گيرند، حال آنكه خود نادانسته
سخنگوي اراده به
قدرت كه بازيگردان اصلي بازي است شده اند. اراده به قدرت به زبان
آنان و براي تحكيم
خويش ارزش هايي را وضع كرده است كه به نام حقيقت معرفي شده است.
حقيقت صرفاً ارزش
هايي است كه براي حفظ و بقاي زندگي آفريده شده است. حقيقت آن نوعي
از خطاست كه بدون
آن زندگي امكان پذير نخواهد بود. نيچه ميل فيلسوف و اشتياق او به
حقيقت را كه محصول
وسعت بينش اوست، عامل ايجاد ارتباط بين موجودات و اتخاذ بينش
منطقي مي داند كه
اين امر نيز موجب نوعي خوش بيني متافيزيكي مبتني بر منطق مي شود
كه به تدريج به
همه چيز سرايت مي كند و همه چيز را زير حجاب دروغ پنهان مي سازد. از
آنجا كه منطق
يگانه حاكم و ملاك و معيار نيست، دروغ به عنوان حقيقت معرفي مي
شود.
منظور نيچه البته
مخالفت با شناسايي و علم نيست، بلكه ماهيت شناختن را چيزي
جز كاركردن با
استعاره هاي محبوب، يعني تقليدي كه ديگر تقليد محسوب نمي شود و لذا
نسبتي با حقيقت
ندارد، نمي داند. آنچه شناسايي مي خوانيم حصول صورتي از حقيقت اشيا
نزد ما و به طريق
اولي وصول به عين آنها نيست، بلكه نقشي است كه از خويش بر جهان مي
زنيم و خود را در
جهان و اشيا مي بينيم و طرفه آنكه آن را حقيقت مي ناميم. نيچه اين
معنا را چنين
توضيح مي دهد: آنچه فيلسوف مي جويد حقيقت نيست، بلكه بيشتر استحاله
جهان به
انسانهاست. او مي كوشد تا با خودآگاهي به فهمي از جهان دست يابد. تلاش او
معطوف به جذب و
ادغام (جهان در ذهن بشري) است. او زماني راضي مي شود كه امري را
براساس قياس به
نفس توضيح داده باشد. درست همانطور كه ستاره بين همه جهان را خادم
فردي واحد مي
انگارد، فيلسوف نيز به جهان چونان يك انسان مي نگرد.
اكنون به درك
نيچه از حقيقت
نزديك تر مي شويم. اولاً به نظر نيچه چيزي به نام ميل به معرفت و
حقيقت وجود ندارد،
آنچه هست صرفاً ميل به باور حقيقت است. معرفت ناب هيچ ميل و
غريزه اي ندارد.
به عبارت ديگر در آدمي صرفاً كششي به سوي باور كردن حقيقت و درستي
شناسايي وجود
دارد. به طور طبيعي ميل داريم چيزهايي را حقيقت بپنداريم و با اعتقاد
به شناخت آنها به
آسايش خيال برسيم. اين امر براي زندگي ما ضروري است و بدون آن
زندگي نشاط خود را
از دست مي دهد. به همين جهت است كه نيچه اهميت حقيقت را براي
انسان در اين مي
بيند كه والاترين و نابترين زندگي با اين باور ممكن مي گردد كه
آدمي مالك حقيقت
است و انسان را نيازمند به باور به حقيقت مي داند. هرچند ما هنوز
نمي دانيم اين ميل
از كجا ناشي مي شود. ثانياً حقيقت به تمامي متكي بر قياس به نفس
است. آنچه حقيقت
مي خوانيم و در طول تاريخ چنين خوانده شده است متكي است بر فرافكني
احوال و صفات خويش
بر جهان و موجودات جهان و لذا كاملاً بشري و آفريده فكر و خيال و
زبان بشر است.
حقيقت سپاه متحركي از استعاره ها، مجازهاي مرسل و انواع و اقسام قياس
به نفس بشري است.
مجموعه اي از روابط بشري است كه به نحوي شاعرانه و سخنورانه تشديد
و دگرگون و آرايش
شده است و اكنون پس از كاربرد طولاني و مداوم در نظر آدميان امري
ثابت و قانوني و
لازم الاتباع مي نمايد. به همين جهت نيچه حقيقت را توهماتي مي داند
كه ما موهوم
بودنشان را از ياد برده ايم، استعاره هايي كه از فرط استعمال فرسوده و
بي رمق گرديده
اند، سكه هايي كه نقش آنها سائيده و محو شده است و اكنون ديگر فقط
قطعاتي فلزي محسوب
مي شوند و نه سكه هايي مضروب و ثالثاً حقيقت را اراده به قدرت
براي تحكيم و
استمرار خويش وضع مي كند. نيچه وجود موجودات را اراده به قدرت مي
داند. همه موجودات
مظاهر اراده به قدرتند و اراده به قدرت اراده به قدرت بيشتر است
و لذا در ذات
اراده به قدرت افزايش قدرت نهفته است. اما اين افزايش بي نهايت نيست و
حتي ممكن است ضعف
و سستي نيز عارض آن گردد. اراده به قدرت براي مقابله با اين وضعيت
به وضع ارزش ها مي
پردازد. ارزش ها همانها است كه حقيقت ناميده مي شود. عالم مثل
افلاطوني، خداي
مسيحي، عقل و علم و پيشرفت و عدالت در دوره جديد (كه جملگي حقيقت
خوانده شده اند)
چيزي جز وضع ارزش ها توسط اراده به قدرت براي حفظ و تحكيم خويش
نبوده است. بنابر
اين آنچه حقيقت دانسته شده است صرفاً جعل اراده به قدرت است و
فيلسوفان و
انديشمندان كه از حقيقت دم زده اند، زبان ارده به قدرت بوده اند و
بالاخره حقيقت
نوعي از خطاست كه بدون آن، گونه معيني از زندگي امكان پذير نخواهد
بود. به عبارت
ديگر نيچه حقيقت را نه متضاد خطا بلكه مرتبه اي و شكلي از خطاهاي
گوناگون مي داند.
حقيقت چشم انداز است و چشم اندازهاي بسيار گوناگون وجود دارد و در
نتيجه حقيقت انواع
بسيار گوناگوني دارد و لذا حقيقتي وجود ندارد.
به هنر محتاجيم
تا بتوانيم زندگي
كنيم. هنر بزرگترين انگيزه زندگي است. هنر و فقط هنر وسيله مهمي
براي ممكن ساختن
زندگي است، اغواي مهمي در جهت زندگي است، محرك بزرگ زندگي. هنر
برترين نيروي
مخالف كل اراده به انكار زندگي است. به عبارت ديگر هنر در مقابل
انديشه هاي ضد
حياتي مسيحي، بودايي و به طور كلي نيست انگارانه، زندگي را معنا مي
بخشد. هنر نجات
بخش انساني است كه خصلت پرسش برانگيز و هراس انگيز هستي را مي بيند
و نيز نجات بخش
انسان اهل عمل است كه مي خواهد علاوه بر ملاحظه خصلت پرسش برانگيز و
هراس انگيز هستي
آن را زندگي كند. به طور كلي نيچه اراده به نمود، خيال، شدن و
تغيير را ژرفتر و
متافيزيكي تر از اراده به حقيقت مي داند و بنابر اين هنر را برتر
از حقيقت مي نشاند.
و اما پرسش مهمي
كه همچنان باقي است اين است كه آيا نيچه با
تلقي خاصي كه از
حقيقت دارد يعني آن را وجهه نظر، دروغ، جعل و اراده به قدرت، مي
داند از تلقي رايج
و متعارف از حقيقت كه در طول تاريخ مابعدالطبيعه بسط پيدا كرده
است نيز گذشت حاصل
كرده است؟ آيا نيچه متعرض پرسش از ذات حقيقت شده است؟ حقيقت در
تاريخ متافيزيك
غربي به مطابقت ميان ذهن و عين تأويل شده است و به عبارت ديگر حقيقت
به صدق تنزل پيدا
كرده است ولي نيچه حقيقت را دروغ (مخالف صدق) مي داند.
همواره
انسانها آنچه را
يافته اند عين حقيقت انگاشته اند و حقيقت را نيز مطابقت بين يافت
خويش و عين خارجي
دانسته اند. نيچه نشان داده است كه يافت ما صرفاً مبتني بر وجهه
نظر ماست و لذا
مطابقي در عالم خارج ندارد و همين معنا حقيقت را دروغ مي داند. اما
با اين همه نيچه
همچنان در محدوده همان تلقي متافيزيكي از حقيقت باقي است و از ذات
حقيقت پرسش نمي
كند.
پرسش از ذات حقيقت
را تنها با گذشت از مابعدالطبيعه مي توان
مطرح كرد. گذشت از
مابعدالطبيعه هنگامي حاصل مي شود كه مفاهيمي كه اساس انديشه
مابعدالطبيعي است
به عيار نقد سنجيده شود. البته نيچه بسياري از اين مفاهيم را
جسورانه مورد
نقادي قرار داده است، اما هنوز از مابعدالطبيعه نگذشته و برآن غلبه
نكرده است. نيچه
كه مفاهيم حقيقت، عقل، سوژه، عليت، جوهر و ... را نقد كرده است چرا
هنوز در قلمرو
مابعدالطبيعه قرار دارد؟
نيچه تلقي
فيلسوفان از انسان به مثابه
حيوان ناطق و فاعل
شناسا را نقد و رد كرده است. از طرف ديگر به نقد شناسايي و نيز
شناخت شناسي
پرداخته و بر متناهي بودن شناسايي آدمي و عدم كفايت آن براي زندگي صحه
گذاشته و نيز تلقي
متعارف نسبت به حقيقت را نقد كرده و حقيقت را خطا دانسته است،
اما با همه
نقدهايي كه بر اين مفاهيم بسيار اساسي متافيزيكي وارد كرده است، همچنان
در محدوده
متافيزيك باقي است، زيرا به نسبت بين حقيقت، هستي، ذات آدمي، شناخت هستي
آدمي و خطا تعرض
نكرده است و البته تعرض به چنين نسبتي مستلزم گذشت از متافيزيك و
بلكه عين آن است.
نيچه در آستانه دروازه گذشت از متافيزيك غربي قرار
دارد.