هر وقت اوبيمار است من ترا غرق درخون می بينم هروقت تو درخون غرقی خدا خاموش است .
دست به هيچ معجزهء نمی زند . آنوقت من خواب های عجيب می بينم .
زينت
ديشب خواب عجيبی ديدم . سايه ها همه سفيد شدند وتاريكی ها همه ديدنی ! خدا فرشتگانش را به دار آويخت . صدای هق هق فرشته هاي پاك دامن تمامی آسمان را فرا گرفت بود . مريم ساكت بود و خدا ساكت تر . خدامعجزه نمی كرد ، چراها را هم جواب نمی داد . چنان می نمود كه من گمان كردم ، درست همان خدایی است كه به چرا های من درسوگ آن عزيزانم بی جواب مانده بود . وهرگز برای برگشت يكی از آنان هم هيچ معجزهء ازآستينش نه چكيده بود .
ديشب خواب عجيبی ديدم ، عيسی دم مسيحا ئی اش را گم كرده بود ، و هراسان ازهرچه صليب پشت پرده هاي آسمان ، دست ازحواريانش شسته بود . حواريان بی نفس قدسی ، باورش نمی كردند . موسی خودش را كراحساس ميكرد ، ديري بود که هيچ سروشی از كوه طور ، نشنيده بود . كوه رفته ، رفته سنگ شده بود ، محكمترازهميشه ، سنگ تر ازهميشه . ابراهيم نمي خواست اسماعيل را قربان كند ، اسماعيل را دوست ميداشت، ايمانش سست بود كارد را كنارسنگ ها انداخت وفراركرد وقتی برگشت اسماعيل را شيطان به قربانگاه بی ايمانی برده بود . خدا خاموش بود . شيطان اما شاد بود و قهقهه ميزد
ديدم که عشق درنم خانه های متروك درزنجيررشته ها و رابطه هازندانی بود . هوس ، پيراهن عشق را هرصبح ازتنش درمياورد وبه تن عريانش ميكرد . دركوچه ها ی شهرترانه هایی را كه عشق سروده بود به زمزمه ميگرفت . تن ها را آسان و ساده به هم نذر ميكرد . ارواح عشاق سيرازبازی تن ها ، نبود عشق را سوگواربودند .
خدا اما خاموش بود . شيطان سلطان سرزمين خدا بود و زمان شتابان ................
آه ! ديشب خواب عجيبی ديدم شيطان برزمين سلطان شده بود و كاباره ها به نام آزادی زن ، جسم زنان را به نرخ نفرين وحقارت می فروختند
بوی بد و عرق كرده ای تن ها با بوی دخانيات و شراب آميخته بود . شيطان قهقهه ميزد و خدا خاموش بود . صدای هق هق فرشتگان ، درزير و بم قهقهه ، ناشنيده مانده بود . شرق درگرسنگی ميسوخت ، بيماری وبيچاره گی قد مردان كارگر را دوتا كرده بود . غرب اما ، درسو سوی هفت رنگ نيونها ، نان را درزباله ها می ريخت . قطی ها زياد ، پلاستيك ها وكارتن های غذا و دوا با مارك ورديت درصبح يازده (جون ) وشام دوازده ( جون ) به زباله ها ميريخت . شرق اما................ گرسنه بود . طفلك سه كيلويی به دنيا آمده درنيم قاره هند تلخ كام شير مادر ، گرسنه اش بود ، مادردرزباله های ماه قبل سرزمين شرقيش هيچ نمی يافت . فرشتگان هق هق ميگريستند
شيطان اما سلطان سرزمين خدا بود ...........
پسران و دختران چارده ساله درتب بی عشقی می سوختند . سفره ها بسته بود ، دخترك شام اش را كنار تلويزيون خورده بود . مادرش اما درسانفراسيسكو برای تفريح رفته و پدر نمی دانست دختری هم دارد . دختردرتب تنهایی ميسوخت ، نمی دانست دلش از دنيا چه می خواهد اما چيزی را درجستجو بود ، محبت را ؟ ايمان را ؟ يا خدا را ؟
خدا اما خاموش بود . شيطان درغرب گام ميزد و دخترك را به هرويين بخشيد . شيطان می خنديد و اما خدا ........................
ديشب خواب عجيبی ديدم . خدا دست از معجزه برداشته بود و من تنها كنار بسترتب آلودی نشسته بودم . هنوزچهره او را ميديدم که غرق خون است فرياد می كردم ! ميسوختم ! مي مردم ! اما نفسهايم هق هق ميگريست .
دستان كوچك تب آلود ميان انگشتانم داغ ترميشد . به چشمانش نگاه نمی كردم ، اين چشمها زبان پرسشگری داشت ، چيزی را ازمن ميخواست ؟ كه نداشتم ! خدا كه نيستم تا خاموش باشم ! فرشته كه نيستم تا هق هق بگيریم ! فرياد می كنم شايد ................ نمی دانم ! جوابی ندارم !
ديشب خواب عجيبی ديدم . جوانان شرق درتب غرب ميسوختند . محبت گرم خانواده ، سفره های باز ، دست نوازشگر پدرفقير و دعای هميشگی مادران بهایی نداشت . جوانان بدنبال سفربودند ، بايد بروند ، هيچ چيزاينجا خوب نيست . شيطان به شرق نگاه انداخت . جوانان مشتاق را به قاچاقبران ترياك فروخت . كانتينرها پرشد از آدم ، ازجسد ، آدمها و جسدها بآ هم سرحد را عبوركردند . جسدها مهم نيستند ، مهم عبوراست !
جوانان مرز راعبوركردند اما بهايش را بايد بپردازند .
خدا خاموش بود . فرشتگان دامان شان را از اشک ترميكردند و مريم خوابيده بود . دخترك دركاباره ميرقصيد ، هنوزدلش می خواست محبت را بشناسد . جوانك شرقی دركنارسرك به بوق پوليس گوش ميداد . زن هندی فرزند سه كيلوش را درچاله گورميكرد ، شرق گرسنه بود ، غرب نانرا درزباله ها ميريخت . سفره ای بسته بود ، زن ازسانفراسيسكو به روم ميرفت ، هوای روم روی پوست صورتش اثر خوبی داشت . مادردعا ميكرد ، سفره بازبود ، جای جوانك شرقی كنارسفره خالی بود . خدا خاموش ، شيطان مست از باده ای پيروزی ، فرشتگان بيتاب گريه ، ديشب خواب عجيبی ديدم !!!
اوهنوزغرق درخون خودش ................... دستان كوچك تب آلودداغترشده بود و چشمانش بسته بود
از انجماد