از آن شب تا کجا باید اسارت را تحمل کرد؟

سحر خورشید را بیدار میکردیم

اذان عشق میگفتیم و آش نذری همسایه را افطار میکردیم


خوشا آن روزگاران سراسر سبز

یادت هست؟

سر هر سفره بوی برکت نان بود

سخن از عشق وایمان بود

یادت هست؟

تمام افتخار ایل ما آزادی ما بود

بهشت اینجا ،همین آبادی ما بود

همین شور و شعور و شادی ما بود 

تا آن شب...

شب شومی که اهریمن به خرمن ها شبیخون زد

چرا بر ما چنین آمد؟

چرا زنجیر و زندان سهم عاشق شد؟

چرا حبس ابد حکم شقایق شد؟

کدام آیین جواز قتل و غارت داد؟

کدامین آیه بر کشتار انسانها بشارت داد؟ 

کجایی اهل آبادی بیا برگرد

از آن شب تا کجا باید اسارت را تحمل کرد؟

از آن شب تا کجا باید به مرگ رازقی تن داد؟

بیا با من ، تو هم فریاد کن،فریاد

که دیگر وقت سازش نیست ، ما دیگر نمی سازیم

بیا ما با سلاح عشق و ایمان ، با دلی خونین ،

به یاد سبز یاران لرزه بر اندام اهریمن میندازیم

و روزی بر سر آن سفره های پاک افطاری

که ایمان ،همچو نان گرم است و طعم عشق دارد نان و خرمایش

سرود پاک آزادی ز سر گیریم

بمان ای اهل آبادی ، تحمل کن

بخوان ، گل کن

در آن روز از غم دنیا جدا هستیم

تمام اهل عشق آنجا ،

در آن افطار ، مهمان خدا هستیم