فرق بين تصوف ، عرفان و فلسفه

 

پرسش: گروهي ميگويند كه تصوف آغاز راه و عرفان غايت و هدف آن است و گروه ديگر بر آنند كه اين دو كاملاً با هم متفاوتند ؛ نظر شما چيست؟ 

پاسخ : هر كس كه در خصوص دانش هاي سه گانه تصوف و عرفان و فلسفه به تحقيق و جستجو آغاز كند با بسياري از ملابسات و پيچيدگيهاي تاريخي و معرفتي و شرعي روبرو ميشود.

پوشيدگيهائي كه محقق را ملزم ميسازد تا تمايزات ميان اين علوم را به دقت درك كند و اين كار نيز تنها از كسي ساخته است كه گذرگا هاي مختلف اين علوم را در ابعاد و انعكاس هاي تاريخي و اجتماعي و ديني اش شناخته باشد . درست وقتي كه محقق در مييابد كه از جهت تكيه بر عقل ميان فلسفه و عرفان تداخل روشن و بزرگي وجود دارد متوجه ميشود كه ميان عرفان و تصوف نيز از حيث تمسك به ذوقيات و وجدانيات و همچنين مباحث اخلاق و آداب و رياضت ها نقاط اشتراك وجود دارد . از اين رواست كه ما ناگزيريم تا موضوعات و مفردات اين علوم را به شكل تفصيلي تحليل كنيم تا پيچيد گي هايشان از ميان رفته ، تفاوت هايشان روشن شده و همپوشي هاي ناشي از تشابه الفاظ و مباحث به كناري رود . فلسفه: يك نظام معرفتي است كه خواهان شناخت ماهيت "هستي" و هر چيزي است كه به آن مربوط است – خواه درابعاد الهي و خواه مادي (فيزيكي و يا متافيزيكي ) .ابزار فيلسوف نيز در شناخت حقايق ،عقل رهاشده از عواطف و يا عقايد پيشين است كه به استدلال و برهان ميپردازد . عرفان: دانشي است كه نام آن از معرفت گرفته شده است و هدف آن رسيدن به شناخت پروردگار متعال و فنا شدن در بساط قرب وبقاي در آن است . عرفان در حقايق هستي جستجو ميكند و معارف اين علم نيز از طريق مشاهده و تجلي بر " عقل دريافت كننده" به دست مي آيد . عقلي كه ميتواند آن را تصور ، تدبر و مشابه يابي كند . پس فرق ميان فلسفه و عرفان آن است كه عرفان علاوه بر عقل بر احكام پيشيني كه از وحي و از طريق نقل به دست مي آورد تكيه مي كند . به عبارت ديگر عقل عرفا ازپيش يك سري مسلمات ديني دارد و نتايج تاءملات و كشفيات شان درفلك اين مسلّمات دور ميزند واز دلايل مذهبي دور نميشود . فرق ديگر آن است كه فلاسفه در انديشه هاي نظري خود بر مجاهده با نفس و تطهيرآن از آلودگي تكيه نميكنند در حالي كه عرفان بر اين روش هاي دريافت شده از ادله شرعي تكيه ميكند تا به مرحله اي برسد كه بتواند از جانب خداوند ، فيض و علوم و معرفت را دريافت كند . معارفي كه عقايد آنها در علم كلام بر آن استوار شد ه و ميتوان آن را به حقايق عرفاني تعبير و توصيف كرد . تصوف: علمي است كه به بعد روحي اسلام توجه ميكند ، زيرا اين همان بعدي است كه اديان الهي براي رشد و ياد آوري و توجه دادن به آن نازل شده اند . تصوف در آغاز خود را اينگونه توصيف ميكند : " معرفت به خداي سبحانه و تعالي ، معرفتي است شهودي كه براي انسان تنها از طريق مجاهده ء نفس و تزكيه و تطهير آن و ادب ساختنش با آداب و رسوم شريعت به دست مي آيد . همان آداب و رسومي كه صوفي پيش از سلوك به سوي خداوند به آن ملزم ميگردد . " پس فرق اساسي ميان تصوف از جهتي و فلسفه و عرفان از جهت ديگر در آن است كه تصوف بر "قلب" به عنوان وسيله ء دريافت معرفت شهودي تكيه و اعتماد ميكند و در محدوده عقل متوقف نمي ماند . البته اين اعتماد معرفتي، بر دريافت قلبي –بر خلاف آنچه كه عده ء زيادي مي پندارند – به معناي تضاد قلب با نقل و عقل و مخالفتش با آنها نيست ، بلكه به اين معناست كه قلب مرتبه اي از مراتب تجلي حقيقت است ، همانطور كه عقل و نقل مرتبه اي از تجلي حقيقت اند . به عبارت ديگر فلاسفه استدلال و برهان عقلي را وسيله اي براي براي شناخت گرفته اند و عرفا آمدند و بر اين ابزار روش " ذوق " و تكيه به ايمان و وحي را نيز افزودند. اختلاف ميان فلاسفه و عرفا در اين است كه كداميك اول و كداميك دوم است ، فلاسفه معتقدند كه روش برهان عقلي را بايد بر ذوق عقلي(ويا به عبارتي برهان را بر عرفان) مقدم داشت در حالي كه عرفا به عكس اين معتقدند و ميگويند كه عرفان (ذوق) بر برهان مقدم است . اهل عرفان به سوي معرفت شهودي سير ميكنند و به ذوق و علم شهودي اعتقاد دارند و صوفيه گام بعدي را بر ميدارند وبدون نيازبه برهان عقلي و عرفاني(عقلي ذوقي) به سوي تعامل با قضاياي وحي و ذوق به شكلي حضوري سير ميكنند زيرا آنها قلب را مركز كشف و هبوط (فرود آمدن) تجليات ربوبي و معرفت لد ني ميدانند و مسئوليت مجرد نظري عقل را به كناري نهاده اند (فلسفه و علم كلام) . صوفي معتقد است ، قلب مركزي است كه اگر با ذكر خدا آرامش يابد همچون آيينه اي ميگردد كه انوار حق تعالي در آن منعكس ميشود و اين انعكاس نور به " نفس " و " عقل " و " روح " و ديگر ملكات باطني انسان بازميتابد و آنها را نوراني ميسازد . وقتي كه نفس را نوراني سازد ، نفس از ميل به حرام و حتي شبهات صاف ميگردد و به ذوقياتي ميرسد كه به آن احوال ميگويند . وقتي روح نوراني شود ، حجاب ميان او و پروردگار از ميان رفته و روح ميتواند از چشمه هاي زلال قرب الهي بنوشد . و اگر عقل نوراني شود در تفكر و تاءمل خويش ذوقيات عرفاني را در يافت ميكند و همه اين ها به آن معناست كه عرفان براي صوفي تنها بخشي از تجربه صوفي است . يعني هرگاه كسي به عرفان دست يافت و در محدوده آن متوقف ماند تنها بُعد ذوقي تصوف – كه ابعاد روشنگرانه ديگري نيز دارد – را به دست آورده است. عليرغم تمام تشابهات و تقابلات ظاهري كه بين اين سه علم وجود دارد مامعتقديم كه آنها كاملاً با يكديگر متفاوتند . يعني نميتوان گفت اين علوم با يكديگر مربوطند و يا هريك در بطن ديگري قرار دارد و يا به حقيقت واحدي راه ميبرند . در حقيقت نقطه عزيمت آنها با هم متفاوت است ، آنها راه هاي مختلف براي رسيدن به غايات و اهداف مختلف هستند و چه بسا چيزي جز تلاش براي رسيدن به شناخت حق آنها را در كنار هم قرار نميدهد .