آیا تاریخ به راست می چرخد ؟

 

گروه اینترنتی قلب من
 

 

روایتی نوین از تقدیرگرائی سیاسی
 

آقای نیکلا سارکوزی اخیرا اظهار داشته که« ارزشهای فرانسویان به سمت راست گرایش پیدا کرده ا ست : کمبود اقتدار، کمبود امنیت، کمبود قاطعیت». برنامه حزب سوسیالیست نیز از این تحلیل چندان دور نیست. تحلیلی که در واقع توجیه گر سرخورگی سیاسی ای است که راست افراطی از آن تغذیه می کند

رادیکال یا رفرمیست، چپ بطور کلی نتوانست ازبحران مالی و لیبرالیسم اقتصادی ای که به وضوح زیر سوال قرار می گرفت، استفاده کند. در انتخابات اروپائی ۲۰۰۹ سوسیال دمکراسی متحمل شکستی تاریخی شد آنهم در حالی که تفکر سرمایه داری مالی از لحاظ ایدئولوژیک ظاهرا تضعیف شده بود. در آنسوی اقیانوس اطلس، نسیم راستگرایانه ای بر انتخابات میان دوره ای وزیده و حزب آقای اوباما اکثریت را در پارلمان از دست داده است.

این پس روی چپ نسبت به سالهای ۱۹۹۰، به نظریه راستگراشدن جوامع غربی اعتبار بخشیده که در میان برخی محافل سیاسی- روشنفکری گل کرده و آنها وسیعا برای ترویج آن بسیج شده اند. انتخاب نیکلا سارکوزی در سال ۲۰۰۷ از نطر آنان مشروعیت فرهنگی دارد. مگر نه آنکه رئیس جمهور تازه انتخاب شده با نقل قول این جمله از آنتونیو گرامشی بخود تبریک می گوید که پیروزی در یک پیکار فرهنگی، شرط اولیه برنده شدن در هرانتخابات است.

بر اساس این نظریه گویا افکار چپ، دیگر با تحولات جوامع معاصر که داغ فرد گرائی مصرفی و لذت پرستی در حوزه خصوصی را بر چهره دارند، همخوان نیست، « جهت گیری تاریخ» به نوعی این افکار را بی اعتبار کرده و آنها را کهنه گرا وقدیمی جلوه می دهد. در یک کلام فضای حاکم فضای راست است.

کتاب «هیولای مطیع» نوشته رافائل سیمون که وسیعا در ایتالیا و فرانسه مورد توجه قرار گرفته اخیرا این نظریه را نظم بخشیده است.

به عقیده این زبان شناس وفیلسوف ایتالیائی تضعیف شدید چپ که بنظر وی ناگزیر است در ارتباط مستقیم با فرهنگ مدرنیته قرار دارد که وی آنرا « هیولای مطیع» نام گذاری میکند. این سیستم اقتصادی–ایدئولوژیکی یکپارچه ، به نوعی گرایش راست متمایل است که حول تکیه بر رسانه ها، مصرف و فردگرائی متمرکز شده و گویا می تواند عمیقا پروژه چپ را نابود سازد.

نوشتار این روشنفکر که خود را متعلق به جبهه ترقی اجتماعی می داند، منعکس کننده بدبینی و ناامیدی عمیق اوست. اگر چه کتاب به « کسانی که هنوز امید و ایمان دارند» هدیه شده ولی نشانی از امیدواری خود نویسنده در آن به چشم نمی خورد. نظریه او سوالاتی اساسی را مطرح می کند: تسلط ایدئولوژیک لیبرالیسم اقتصادی در جامعه بر پایه فرهنگی بنا شده وتکیه بر تحولات عمیق اجتماعی دارد که بدون شک چپ به اندازه کافی به آنها نپرداخته ویا به آنها مشروعیت بخشیده است. ولی خود این نظریه نیز فرو کاهنده طرح مسئله است: آیا قدرتمندی «راست جدید» قبل از هر چیز به علت ضعف چپ نیست؟

تسلط لیبرالیسم بنظر سیمون فقط بر اقتصاد تکیه نداشته بلکه ریشه در پویائی عمیق فرهنگی نیز دارد. مصرف، خوش گذرانی، جوان ماندن، احکام آسمانی دائمی ای هستند که از جمله بدلیل تکرار مداوم شان بواسطه تکنولوژی اینترنت، ابعادی هژمونیک می یابند. قدرت سرمایه داری در توانائی اش در شکل دادن به زندگی فردی و ایجاد مدام وابستگی ها و نیازهای جدید نهفته است. از اینرو بر فرهنگ خودشیفتگی تکیه می کند : بنظر سیمون « خود خواهی، به مفهوم تمرکز بر روی خویش ، سودائی است که بیش از دیگر هوسها توسط مدرنیته القاء و تحریک می شود». جامعه مصرفی کلا موجب کاهش شور سیاسی و بی تحرکی در طبقه کارگر می شود که دیگر خواهان هویت خویش نبوده و فقط در جستجوی آنست که شبیه بورژوازی ای شود که آرزوی رسیدن به آنرا در سر می پروراند.

میل باطنی به مصرف منجر به یک « تمرکز بیش از حد بر زمان حال می شود»، در نتیجه ادراک از آینده تهی شده ، گفتمان مبتنی بر « پیشرفت » بی ارزش می شود. تحت تاثیر رسانه ای شدن بی حد جامعه، توانائی تشخیص واقعی از مجازی کاهش می یابد-همه چیز نمایش می شود - و عقلانیت ایدئولوژیک چپ دیگر قابل فهم نیست. .

بدین شکل گویا این تحولات فرهنگی هر گونه پروژه تغییر جامعه را منتفی می کنند و زمین دهان باز کرده وچپ را می بلعد. بی شک نویسنده کتاب بدرستی ضعف های شاخه رفرمیست چپ را خاطر نشان می سازد: ورشکستگی اخلاقی رهبران، سرگردانی فکری احزاب، افول اندیشه سیاسی.... چپ رفرمیست در واقع با رها کردن مبارزه کارگری قبر خود را کنده است. طبقه کارگر را تا مرز مهو کردنش در خفا نگه می دارد آنهم به این بهانه که گویا « غیر قابل ارتباط گیری » بوده و بنابراین قابل دفاع نیست. این اصول ورفتار به تدریج هرچه « عمومی تر و گنگ تر شده و زمینه را برای هرگونه مصالحه و سازش آماده می کند». با بررسی روند تحول چپ در ایتالیا ، سیمون آنرا شرابی می داند که به تدریج کم رنگ تر و کم رنگ تر شده و الکل اش را سال به سال از دست می دهد تا به معجونی« بی بو و بی خاصیت » بدل شود.

ولی گویا اصل قضیه جای دیگریست . افول چپ همچنین « یک دلیل دیگر دارد که دارای اهمیت تاریخی بزرگتری است که به این سادگی ها نمیشود با آن مبارزه کرد» . « در عصر مدرنیته جهانی شده و مصرف گرا ، نظرات چپ – آنها ئی که آنرا واقعا از راست متمایز می کنند – دیگر با زمانه سازگار نیستند». در مقابل تمایل همه گیر به « خوش گذرانی» و فرهنگ فوریت گرائی که با نوعی « فرهنگ زدائی» سیاسی تقویت می شود، چپ با بکار گیری اصولی « بر پایه از خود گذشتگی» ، نمی تواند مبارزه کند. به عبارتی این Zietgeist یا روح زمانه است که چپ را شکست می دهد.بدین ترتیب گفتمان چپ، سر گشته و راه گم کرده ، بی اثر گشته و به علت عدم همخوانی با امیال و هوس های فردی دیگر کارائی ندارد.

و « راست جدید» بنظر می رسد که بیش از پیش با مدرنیته هماهنگ می شود. پیروزی های انتخاباتی اش نه به دلیل محتوی برنامه سیاسی بلکه بیشتر به سبب قابلیت در تحمیل یک عمل گرائی، منطبق با گرایش های مسلط زمان است. جریان راست که همواره ، پارسائی و پرهیز کاری را ترویج میکرد( ارزشهای اخلاقی با مفهوم ضمنی از خود گذشتگی )، دیگر ازمصرف گرائی و گاه شکل افراطی و متظاهرانه آن طرفداری میکند . با تکیه به رسانه ها، تفکر راست خود را چون « ذهنیتی مستقر و عادی شده، ایدئولوژی ای در اعتزاز، مجموعه ای ازعادات و شیوه ها یا رفتار که حضورش را می توان همه جا در خیابانها، تلویزیون ویا در رسانه ها مشاهده کرد» می نمایاند. « راست جدید» بیشتر یک گرایش فرهنگی است تا یک نیروی سیاسی مشخص. سرمایه داری هیولا شده ، ستایشگر موفقیت شخصی است و فعالیتهای روشنفکری را تحقیر می نماید. این سرمایه داری، که در ظاهر بیشتر نزدیک به منافع فوری انسان معاصر است ، در مسیر تاریخ بوده و چپ را به پستوی کهنه گرائی عبوس ومنسوخ اش هل می دهد.

خواننده کتاب « هیولای مطیع» غرق در شک وتردید می شود. همه چیز در عین حال درست ونادرست جلوه می کند. سیمون با تیز هوشی بسیار، «روح زمانه» وتوان آن در تخریب و خفه کردن چپ را نشان می دهد ولی تحلیلی سر هم بندی شده از نیروی واقعی چپ ارائه می دهد. اما منظور واقعی او چیست؟ انتقاد دوپهلوی او از مدرنیته همانقدر از ته مانده های غیر دمکراتیک و حتی ارتجائی کسانی چون توکویل به عاریت گرفته شده که از نقد هنرمندانه گی دبور یا ژان بوردیار( انتقاد از« جامعه نمایشی» و خود دگربینی). سیمون رها کردن طبقه کارگر توسط چپ را افشا میکند ودر عین حال کاملا منکر مبارزه طبقاتی و به روز شدن مارکسیسم است. او هرگز واقعا مختصات چپ امروز که خود نیز طالب آنست را ترسیم نمی کند: آیا این چپ باید مطیع مد روز شود، با آن مبارزه کند و یا اصلا از چپ بودن استعفا دهد؟

آموزش چشم پوشی از مبارزه

تحلیل او به یک نوع بدبینی «افول گرایانه» افراطی منتهی می شود. وی در مورد اشکال نوین استقامت و مبارزه، باز نگری های اندیشمندانه چپ یا ارزشهای « پسا – ماتریالیستی » در مورد اکولوژی سکوت می کند. «هیولای مطیع» بیشتر منطبق با شرایط زندگی سیاسی و«برلوسکنی شده» ایتالیا است که نویسنده کمی با شتاب آنرا به مجموعه دمکراسی های غربی تعمیم می دهد. هرچند فلسفه « بلنگ- بلنگ» ( ثروت پرستی نمایشی ) سارکوزی کاملا در فضائی که او ترسیم میکند جای دارد، ولی آیا همین سارکوزی مخالف ۳۵ ساعت کار هفتگی، ستایش « از خود گذشتگی» و « ارزش کار» را به یکی از شعارهای انتخاباتیش تبدیل نکرد؟

در فرانسه نظریه راست شدن سیستمهای ارزشی نیاز به تحلیلی مو شکافانه تر دارد. آنچه فرانسوی ها در حوزه اقتصاد می پسندند، با ملاک نظرخواهی های سال ۲۰۰۷ در هر مورد ترکیبی از لیبرالیسم و ضد لیبرالیسم است. برخی از پیشنهادات راست طرفداران هر چه بیشتری می یابد : محدود کردن حق اعتصاب در شرکتهای حمل ونقل یا تاثیر معکوس حقوق حد اقل بیکاران(RMI) بر علاقمندی به جستجوی کار.علاقه به ارزشهای فردگرایانه ای که رقابت را تشویق می کنند در بین قشرهای مردمی افزایش یافته است. بدین ترتیب ۶۱ درصد کارگران و ۶۸ درصد کارمندان «کاملا» یا« تا حدودی » موافقند که «باید آزادی بیشتری به شرکتها داده شود».

با وجود این، نظردهندگان کاملا طرفدار مداخله دولت در امور اقتصادی ، حفاظت از بازار کار، بازتقسیم ثروت هستند ( ۵۷ درصد از نظر دهندگان در سال ۲۰۰۷ موافق این تفکر هستند که می بایست« از ثروتمندان گرفت و به نیازمندان داد») . ارزشهای برابری، و همبستگی با قدرت تمام در جامعه ریشه دارد و ارزیابی اینکه روند « نابودی همبستگی » در جامعه جاافتاده است، افراطی بنظر می رسد. اگر بخشی از اقشار مردمی بسوی راست روی آورده اند بیشتر بخاطر آنست که راست با زیرکی توانسته خواستهای آنها را بسمت ارزشهای امنیت گرا و نظم طلب سوق دهد. « نا امنی اقتصادی افسار گسیخته منتج از سرمایه داری جدید، بخشی از پرولتاریا و طبقات میانی را به سوی جستجوی امنیت در فضای اخلاقی ای سوق می دهد که به ذات چندان تغییر نمی کند و برای آنها آشناست و با رفتارهای سنتی شان هماهنگی دارد (۳).»

نا امیدی سیمون آنجا بیشتر اعتراض برانگیز می شود که او در صفحات آخر کتابش تفکر اصولگرایانه انسان خود خواه ودر نتیجه « طبیعتا راست گرا» را تشریح می کند، و ما را به یاد تئوری مردم شناسی سوداگرایانه لیبرالیسم می اندازد که خود نویسنده اثرات آنرا از سوی دیگر افشا می کند

با این وجود چگونه می توان به این امر معترض نبود که چپ مسئله فرهنگی را در قلب برنامه کاری اش قرار نداده و توانائی « ارائه نگرش به جهان » را، آنچنان که سیمون می گوید، از دست داده است ؟

مدرنیته لیبرال عمیقا پیش فرض های فرهنگی واخلاقی چپ را متزلزل کرد. تمامی تشکل های اجتماعی حتی پرتوان ترینشان لزوما دارای « ذهنیتی» ای هستند که برای کارکرد نظم حاکم ضروری است، ذهنیتی که حجابی است بر توافق ذهنی و مشروعیتی که نظم حاکم بدان نیازمند است. در نتیجه گسترش سرمایه داری بدون تحول ذهنی انسانها امکان پذیر نیست. لیبرالیسم یک پروژه فرهنگی و مردم شناسانه است که نه تنها در پی تحول شکل حکومت بلکه در پی تحول حکومت شوندگان نیز هست.

راستگرا شدنی که سیمون از آن صحبت می کند زائیده تحولات جامعه شناختی است که او بخود زحمت تحلیلش را نمی دهد و بدینسان آنرا تقدیری ناگریز می شمارد: افول تعلقات ذهنی طبقاتی، غیر فعال شدن سیاسی اقشار مردمی که در ارتباط با ضعف تشکیلاتی احزاب چپ است، پراکنده و منفرد شدن افراد در جامعه، روندهای گوناگون نزول طبقات اجتماعی، پیرشدن جامعه، حاشیه نشینی در شهرها ... تمام این تحولات اثرات سیاسی یکجانبه ای ندارند ، ولی امروز بیشتر برای چپ نامساعدند، در حالیکه در همان حال رشد سطح آموزشی می تواند برای چپ مفید باشد.

از طرف دیگر ارزشهای مصرف گرا و لیبرالی رونق می یابند و از جمله به این دلیل که چپ در مقابل آنها فقط یک خلا فرهنگی و ایدئولوژیک باقی گذاشته است. چپ تضعیف شده و بی اعتماد به نفس در مورد هویتش، مورد حمله انتقادات راستی قرار می گیرد که بی عقده عمل کرده و در جستجوی تفرقه انداختن بین حقوق بگیران و تحریک گروهی علیه گروه دیگراست. در حقیقت گفتمان « راستگرا شدن» جامعه مدلی ساده شده از واقعیت های سیاسی و اجتماعی ارائه می دهد. بخصوص که تشکلات چپ را از مسئولیتهای ایدئولوژکی شان در تضعیف فرهنگ پیشرو معاف می کند. و جریان میانه رو شدن سیاسی آن ها را به بهانه هماهنگ شدن با «افکار عمومی» توجیه می کنند. این نظریه تقدیر گرا واز لحاظ سیاسی جهت دار می تواند به نوعی منجر به خلع سلاح روشنفکری چپ شود.

حال آنکه از لحاظ تاریخی چپ بر پایه پویائی سیاسی کردن جامعه، تزریق فرهنگ سیاسی در آن و کوششی سرسختانه و پیگیر برای توضیح واضحاتی که «طبیعی» انگاشته می شوند یعنی نابرابری های اجتماعی ، شکل گرفته است. شکست وقتی به راحتی پذیرفته می شود که از آغاز مبارزه و نبرد را کنار گذاشته باشیم.

۱- هیولای مطیع ، انتشارات گالیمار پاریس ۲۰۱۰ شماره ویژه مجله بحث شماره ۱۵۹سال ۲۰۱۰ ۲- اتین شوایتز گوت « فریبی بنام راستگرائی» Revue française de science politique, juin-août 2007.

۳- سررژ حلیمی مقدمه ای بر توما فرانک «چرا مستمندان به راست رای می دهند» آگون مارسی ۲۰۰۸


 

 لوموند 

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من