بغرنجهای زمانهی ما
دربارهی دگردیسی اجتماعی
شیدان وثیق
• در این نوشتار من سه بغرنج اصلی و تعیینکنندهی زمانهی ما را با طرح پرسشهایی پاسخنیافته در خطوط کلی و اساسی مورد تأمل قرار دادم:
کدام هدف آرمانی؟ کدام راهکار خروج از سیستم؟ و کدام فاعل و سازماندهی جمعی؟ ...
عمل کردن به صورتی نابهنگام، یعنی بر ضد زمان و بنابراین بر روی زمان، به سودِ (من امیدوارم) زمانی که فرا خواهد رسید. نیچه: ملاحظات نابهنگام مسایل اجتماعی، به قول مارکس، هنگامی برای انسانها طرح میشوند که شرایط عینی حل آنها آماده شده باشند. او که بانی ماتریالیسم تاریخی بود راست میگفت اما باید میافزود که حتا با وجود شرایط مناسب، جنبشهای اجتماعی میتوانند راهی برای دگرسانی جامعه پیدا نکنند و این در حالی است که راهکارهای پیشین و سنتی یا پاسخگوی وضعیت کنونی نیستند و یا به واقع «این همانی» را در شکلی دیگر ادامه میدهند. معما و تراژدی عصر ما در همین جاست: جنبشهای اجتماعی برای تغییر وضع موجود، در شرایطی که همهی زمینهها و شرایط نیز فراهم میباشند، در چاره جویی عاجز میمانند و راهحلهای نجاتبخش ادعایی نیز کارآمدی ندارند. در دو سدهی گذشته، با تکوین مناسبات سرمایهداری و برآمدن روابط سیاسی و اجتماعی مدرن در گسست از شیوهها و سامانهای پیشین، سه عامل همواره منادی و محرک جنبشها و انقلابهای اجتماعی از بدو پیدایش آنها در شکلهای نوین در سراسر گیتی بودهاند. در عصری که با جهانی شدن سرمایهداری و مناسبات سیاسی و اجتماعی برخاسته از آن، مسالهانگیزهای مبارزات اجتماعی برای تغییر نظم موجود خصلتی جهان روا پیدا کردهاند. مسایل اصلی مبارزهی اجتماعی در دوران ما در همهی جوامع بیش از پیش همسان و مشترک شدهاند. تفاوتهای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی میان کشورها کنار میروند و جای خود را به مشترکات جهانروا universel میدهند که به نوبهی خود بر مناسبات میان این جنبشها در پیوندها و وابستگیهایشان به طور تعیین کنندهای تأثیر میگذارند. مبارزات اجتماعی برای دگرسانی در همهی جوامع امروزی از جمله درکشور ما با سه بغرنج اصلی و مشترک روبهرو هستند. یکی، مسالهی هدف یا غایت آرمانی مبارزه برای تغییر است که امروزه نامعلوم یا ناپدید شده است. در واقع ما با فقدان افق که با مسالهانگیز رهایی Emancipation پیوندی ناگسستنی دارد روبهرو میباشیم و این در زمانی است که از یکسو ایدئولوژیهای آرمانگرای سابق در بوتهی عمل و آزمایش باطل شدهاند و از سوی دیگر آرمانزدگی یا بیآرمانی تبلیغ و ترویج میشود. دومی، فقدان راهحل برای بهبود شرایط زندگی و معیشت انسانها یعنی در یک کلام مشکل تحقق بخشیدن به بهزیستی، برابری و عدالت اجتماعی در جوامع امروزی است. عمل کردن در جهت این خواستهها امروزه با نفی مناسبات سرمایهداری که فراگیر، جهانی و بیش از پیش تخریبساز شدهاند یعنی با فرا روی از این نظم حاکم رابطهای تنگاتنگ پیدا کرده است. سومین مسالهی حل نشده، بحران فاعل جمعی(1) و انقلابی و فقدان شکلهای نوین خود- سازماندهی او ست. از یکسو، پرولتاریایی که در سدههای نوزده و بیست فاعل جمعی انقلابی بود اکنون نقش و «رسالت» اصلی و تعیین کنندهاش را از دست داده است و از سوی دیگر فاعل جمعی آگاه به ضرورت رهایی خود که باید برانگیزندهی فرایند دگرسازی اجتماعی باشد تاخیر میکند و برنمیخیزد. بحران دیگر در این است که شکلهای سنتی تحزب و تشکل کارایی و اعتبار خود را به عنوان سازماندهان دگردیسی اجتماعی از دست دادهاند و این در زمانی است که اشکال نوین خود- سازماندهی جمعی به صورتی پایدار برنمیآیند. بیتردید در هر جامعهای، جنبشهای اجتماعی برای دگردیسی در شرایط و موقعیت تاریخی و اجتماعی مشخص عمل میکنند و مناسبات هر یک با بغرنجهای نامبرده در یک سطح کیفی و کمی قرار ندارند. باز بیتردید مسایل دیگری را میتوان بر فقدانهایی که بر شمردیم افزود اما سه کسری مورد توجه ما در این جا اصلیترین و بنیادیترین را تشکیل میدهند. مبارزات و انقلابات اجتماعی همیشه در چنین وضعیتی بحرانی قرار نداشتند. این جنبشها، در گذشتهی دوصد ساله، از آرمانها، تئوریها، راهحلها و شکلهای نوین مبارزاتی نسبت به دوران پیش از خود برخوردار بودند. چند نمونهی اصلی را به یاد آوریم: انقلاب 1789 فرانسه؛ جنبش ها و انقلاب های سدهی نوزدهم در اروپا چون جنبش بینالملل اول زحمتکشان و کمون پاریس؛ انقلاب اکتبر و انقلاب چین در نیمهی اول سدهی بیستم؛ جنبشهای آزادیبخش و استقلالطلبانهی «جهان سوم» در نیمهی دوم همین قرن... همهی این جنبشها برای دگرسازی توانستند «راه بُردهایی» در سه زمینهی مورد توجه ما به پیش نهند. آنها در زمان خود کمابیش موفق شدند تغییراتی نسبت به گذشتهی فئودالی، پادشاهی و استعماری به وجود آوردند. انقلاب فرانسه ایدههایی چون آزادی، برابری، جمهوری Res publica و جدایی دولت و دین را که بعدها لائیسیته Laïcité نام گرفت، مطرح کرد. جنبش های کارگری سدهی نوزده در اروپا به ویژه کمون پاریس نظریه و عمل انقلاب پولتاریا را بر علیه نظم جدید بورژوازی و سرمایهداری، مطرح میکنند. انقلابهای روسیه و چین عصر سوسیالیسم و رهبری حزب کمونیست را چون «راه کاری تاریخی و علمی» برای رهایی بشر از استثمار انسان از انسان، اعلام میکنند. در جهان سوم، ایدههای استقلال و حاکمیت ملی و نظریههای ضد امپریالیستی و ضد استعماری از سوی جنبشهای آزادیبخش ملی تبلیغ و ترویج میشوند. سرانجام، پس از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود، لیبرالیسم و سوسیالدموکراتیسم از یکسو و دموکراسیخواهی و حقوقبشرگرایی از سویدیگر، چون تنها «افق گذرناپذیر» بشریت در سطح افکار عمومی جهانی و ملی توسط نظریه پردازان «امر امکانپذیر» مطرح میشوند. اینها همه، با این که در زمان خود گامهایی بودند، اما محدودیتها و تضادهای شدید خود را نیز آشکار میساختند. مهمترین آنها، در آغاز مدرنیته، جمهوریخواهی انقلاب فرانسه بود که ایدئولوژیاش افقی محدود داشت و نمیتوانست جز در شکل صوری و نه به واقع «آزادی، برابری، برادری» و به ویژه برابری ادعایی خود را در شرایط حفظ مالکیت، سرمایه و دولت تحقق بخشد. پس خیلی زود سوسیالیسم و کمونیسم چون افقی دیگر در فرا رَوی از نظم بورژوازی نوین و سرمایه مطرح میشود. در گسست از سوسیالیسمهای بَدَوی (دینی و تخیلی) پیشین، کمونیسم "علمی" مارکس اعلام میشود. اما نظریهی مارکسی نیز در پاسخ به سه پرسش: کدام هدف آرمانی؟ کدام سوسیالیسم؟ و کدام سیاست، دولت و سازماندهی جمعی؟ به جز چند اصل کلی برگرفته شده از نمونهی هفتاد روزهی کمون پاریس چیزی بیش عرضه نمیکند. «سوسیالیسم واقعاً موجود» لنینی و استالینی، با این که نه هفتاد روز بلکه هفتاد سال حکومت کرد، نشان داد که در هیچ یک از زمینههای نامبرده راهحلی جدید، بدیع و اساسی در دستگاه نظری و عملی خود ندارد. فروپاشی این سیستم توتالیتر که برآیندی از اقتصاد دولتی و دیکتاتوری حزبی و پلیسی بود، از جمله به دلیل ناکامیاش در ایجاد بدیلی در برابر نظام سرمایهداری از طریق ساختن جامعهای بهتر و مبرا از نابسامانیهای آن بود. ناسیونالیسم برخاسته از جنبشهای استقلالطلبانه چون جنبش ملی کردن صنعت نفت در ایران به رهبری مصدق، کنفرانس باندونگ و جنبش غیرمتعهدها (نهرو، ناصر، سوکارنو، چو انلای، تیتو...) و همچنین جنبشهای آزادیبخش ملی در جهان سوم: کنگو (لومومبا)، الجزیره (بنبلا)، ویتنام (جبههی آزادیبخش ملی) ، فلسطین (الفتح)، کوبا (کاسترو) و آمریکای لاتین... اگر چه به استعمار و تا اندازهای نواستعمار جهانی در نیمهی دوم سدهی بیستم پایان بخشیدند – به یاد آوریم شعار معروف چهگوارا در آن زمان را: پیش به سوی ایجاد یک، دو، سه ویتنام... - اما در سه مسالهی اصلی - به جز در نظریه و عمل استقلالطلبی که آن هم در شرایط جهانی شدن امور دنیا تنها میتوانست نسبی باشد – چیزی نو و بدیع در حوزهی اجتماعی در چنته نداشتند. اینان، در بهترین حالت، پیرو مُدلهای سیاسی،اجتماعی و اقتصادیای شدند که نمونهی بارز و اصلیشان در شوروی یا چین وجود داشت. نمونهای که در ضمن در همان کشورهای اصلی و در همان زمان با شکست مواجه شده بود. تنها در کامبوج پلپوت در نیمهی اول دههی 1970 بود که «گسستی» از سیستم جهانی تجربه میشود که این نیز به فاجعهی تاریخی و قتل عام میانجامد. در این میان، نیازی به تصریح نداریم که بنیادگرایی دینی در چند دههی اخیر چون اسلام سیاسی یا اسلامگرایی که در اثر فروپاشی ایدئولوژیهای ناسیونالیستی، جهان سومی و سوسیالیسم واقعاً موجود... توسعه و رشدی چشمگیر به ویژه در کشورهای اسلامی داشته است و تا حدودی هنوز دارد. اما اسلامیسم امروزه در پی دو تجربهی ارتجاعی و ناکام، یکی در نمونهی جمهوری اسلامی ایران در نحلهی شیعهی آن و دیگری در نمونهی القاعده و طالبان... در نحلهی سنی، در هیچ زمینهای نتوانست و به واقع نیز نمیتوانست و نمیتواند آرمان، افق، راهکار و شکلهای نوینی ارائه دهد. اسلامگرایی در عمل یا رجعت به قهقرا ست (القاعده، طالبان...) و یا، در مورد جمهوری اسلامی ایران، تقلیدی از شکلهای سیاسی کلاسیک و مدرن چون جمهوری، مجلس، انتخابات، مُدلهای اقتصادی بازار، سرمایهداری دولتی و خصوصی... اما با تهی کردن همهی اینها از محتوای اصلیشان و این همه نیز همراه با تاریکاندیشی، سرکوب، استبداد و رشد شدید نابرابریها، بیعدالتیها و اختلافهای طبقاتی. سرانجام باید از ایدئولوژی دموکراسیخواهی و حقوق بشرگرایی نام بُرد که امروزه از رونق و رشدی چشمگیر برخوردار شده است. به ویژه در آن سامانهای تحت سلطهی دیکتاتوری نظیر ایران، کشورهای عربی... که از چنین بنیادهای سیاسی و اجتماعی گریزناپذیر بیبهره ماندهاند و در نتیجه و به راستی در راه کسب آنها مبارزه میکنند. اما خوب میدانیم که دموکراسی وسیله است و نه هدف، که حقوق بشر به تنهایی نه عدالت اجتماعی میآورد و نه از زور، ستم و سلطهی سرمایه میکاهد و آزادی نیز چون آزادی انتخابات در شرایط وجود مالکیت، سرمایه و دولت نسبی است. گرچه هر سهی اینها یعنی آزادی، دموکراسی و حقوق بشر در همین حد امروزیاش در کشورهای دموکراتیک که صوری و ناقص است، پیششرط هایی ضروری و حیاتی می باشند. از بازنگری کوتاه فوق نتیجه میگیریم که آرمانها، تئوریها ، راهحلها و شکلهای شناختهشدهی گذشته و حال، در مجموع اگر نه در کلیتشان، اکنون پاسخگوی مسائل دوران ما نیستند. این تشخیص منفی را در حالی انجام میدهیم که برآمدن ایدههای آرمانی، راهحل ها، تئوریها و شکلهای بدیع و نو تأخیر میکنند و فرا نمیرسند. خلاصه کنیم: جنبشهای اجتماعی زمانهی ما در برابر سه پرسش اصلی بی پاسخ قرار دارند: معنا و هدف مبارزه چیست؟ راهکار تغییر وضع موجود چیست؟ کدامین فاعل و سازمانیابی جمعی؟ در پاسخ به این پرسشها ما نسخهای در دست نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم. اما در مورد هر یک میتوانیم مسائل یا پروبلماتیکهایی طرح کنیم. در این میان، مهمتر از هر چیز این است که ابتدا این حقیقت را بپذیریم که سه پرسش نامبرده بغرنجهای جنبشهای اجتماعی عصر ما را تشکیل میدهند. 1- معنا و هدف مبارزه. از «معنای مبارزه» ما همانا افق، هدف ایدئالی یا آرمانی و غایت مبارزه را میفهمیم. به راستی برای چه مبارزه می کنیم؟ برای چه هدفی؟ مبارزهی ما چه معنایی sens دارد؟ چه ایدهی آرمانی یا افقی را در پیشاروی خود قرار میدهیم؟ چه ارزش های والایی را پاس میداریم؟ چه چیزی را میخواهیم ایجاب و اثبات کنیم؟ مبارزهی سیاسی- اجتماعی بدون اینها یعنی در فقدان افق و دورنما، ارزش و آرمانی ایجابی... تقلایی بیش برای مدیریت وضع موجود و روزمرهگی، برای رتق و فتق امور جاری و در نهایت حفظ آن چه که هست با رنگ و روغنی دیگر، کمی بهتر یا بد تر، نیست. در کار مبارزه برای دگرسانی نمیتوان از امر تبیین معنای نهایی مبارزه یعنی هدف آرمانی چشم پوشی کرد. هر چند که زیر این نامها در گذشته خطاها و جنایتها صورت گرفته است. اما این آرمانشهری نوین که در فرایند نقد و رد نمونههای سابق باید از سر اندیشه شود البته نمیتواند استعلایی یا تخیلی باشد بلکه رخدادی اندرباش immanent و اوتوپیایی «ممکن» است. کار ممکنساختن آنیست که ناممکن پنداشته میشود. ایدهی آرمانی یا هدف ایجابی ما نمیتواند تکراری باشد از آن بینش و سیستمی که در سدهی بیستم، به نام سوسیالیسم و کمونیسم، مناسبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی اسارتبار موجود را به شکلی دیگر و چه بسا بدتر و شدیدتر حفظ و تداوم بخشیدند. پس به تقریب باید از آغاز شروع کرد و همواره حافظهی تاریخی شکست سوسیالیسم واقعاً موچود را در یاد زنده نگهداشت. اگر افق یا ایدهی آرمانی و ایجابی پرتو افکن راه مبارزات جاریست، پس عمل سیاسی روزمره و کنونی نمیتواند جهت مخالف راهی رود که ما را از هدف دور تر میسازد. شکست سوسیالیسم واقعاً موجود از جمله در این بود که میان آرمانشهری و عمل روزمرهاش شکافی بهسان اقیانوس فاصله افتاد. بدین سان که به نام لغو مالکیت، مالکیت (دولتی) را به مراتب قویتر برقرار کردند، به نام تخریب ماشین دولتی، دولت را به مراتب قدرفدرتتر کردند و به نام حکومت زحمتکشان(؟)، دیکتاتوری حزبی و سلطهی بوروکراتیک و پلیسی بر آنان و تمامیت جامعه را به مراتب شدیدتر اعمال کردند. افق آرمانی عصر ما چه میتواند باشد؟ میدانهای مداخلهگری به سوی چنین هدف ایجابی چهها هستند؟ «رهایی» یا «رهایش» Emancipation مناسبترین مفهوم concept برای تبیین چنین هدف و افقی است. این مفهوم را باید در گسترههای مبارزاتی و مداخلهگریاش تعریف و تبیین کرد. در مبارزه برای برچیدن بساط مالکیت و سرمایه. در مبارزه برای محو دولت و «سیاستِ» واقعاً موجود که نام دیگر «حکومت کردن و تحت حاکمیت قرار گرفتن» است. در مبارزه جهت برابری و عدالت اجتماعی. در مبارزهی مردمان برای تصاحب مستقیم و بی واسطه (بدون نمایندگی) امور خود توسط خود، به دست خود و برای خود. در مبارزه برای تکامل آزادانهی هر فرد چون شرط آزادانه ی همگان در مشارکت و انجمن با هم. تلاش در جهت هدف آرمانی که راهنمایی در مبارزه برای دگرسانی اجتماعی است، که در حقیقت رهایی از سه سلطهی مالکیت، سرمایه و دولت است، تنها نظری (تئوریک) نبوده بلکه عملی نیز هست، یعنی همراه با مداخلهگری در مبارزات سیاسی و اجتماعی روزمره انجام میپذیرد. در این راه ما هم به رویکردی فلسفی نیاز داریم و هم به آزمودن شکلها و شیوههای جدید مبارزه در عمل. از این جاست که دو مسالهانگیز دیگر طرح میشوند: چه راهکاری برای تغییر اوضاع و به یاری کدام فاعل جمعی و خود- سازماندهی او ؟ 2- راهکارهای تغییر وضع موجود. تغییر وضع موجود به طور مشخص و به واقع یعنی اقدامها و راهکارها برای بهبود شرایط زیست، معیشت، کار و فراغت انسانها و این ها همه هماینک و نه در فردایی موعود و نامعلوم. در یک کلام یعنی بهزیستی و عدالت اجتماعی برای شهروندان در برابری و آزادی. اما اینها همه امروزه در گرو حل دو مناسبات سخت پیچیده و سر در گم شدهاند. از یکسو مناسبات غالب سرمایهداری که بیش از پیش راه بهروزی، برابری و عدالت اجتماعی را محدود و مسدود میکنند و از سوی دیگر جهانی شدن امور اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که راهحلهای محلی، ملی و کشوری را به میزانی بیسابقه و تعیین کننده غیرعملی ساخته است. راهکارهای اجتماعی در جهت بهروزی و بهزیستی انسانها امروزه بیش از پیش در همهی کشورهای جهان و از جمله در جامعهی ایران وابسته به خروج یا گسست از مناسبات سرمایهداری در اشکال و درجات مشخص، مختلف و ویژهی آن شدهاند. این در حالی است که راهحلهای تاکنونی به اصطلاح ضد (یا غیر) سرمایهداری از نوع تمرکز مالکیت و اقتصاد در دست دولتِ فعالمایشا و بوروکراتیک و یا اصلاحات رفرمیستی یا سوسیال دموکراتیک توسط «دولت رفاه» در چهارچوب حفظ مناسبات بازار و سرمایه، در هر جا که تجربه شدهاند – چه در غرب و چه در شرق - طی یکصد سال گذشته نشان دادهاند که نه عدالت اجتماعی واقعی میآورند و نه برابری و بهزیستی را برای همگان ایجاد و تضمین میکنند. امروزه مسالهانگیز تصاحب جمعی امور تولید، توزیع و نیروهای مولده و مدیریت و کنترل جمعی و دموکراتیک آنها که نه دولتی باشد و نه خصوصی همواره چون معما و بغرنجی پیچیده بدون پاسخ باقی مانده است. در چنین شرایطی و به طور نمونه در مورد ایران، میدانیم که سه اصل جمهوری، دموکراسی و جدایی دولت و دین (لائیسیته) گر چه پایههایی بدون تردید اساسی در برچیدن بساط استبداد و استقرار قانون و حقوق بشر میباشند و از این نگاه پیششرط های هر گونه تحول و دگرگونی هستند، اما اینها همه به تنهایی راهحل و پاسخی به چگونگی برون رفت از مناسبات اقتصادی مسلط و تحقق عدالت اجتماعی به دست نمیدهند. مناسبات اقتصادی حاکم در ایران که آمیزشی از سرمایهداری و اقتصاد رانتی متکی بر دولتی مستبد و فعالمایشاست، در بنیاد خود، استثمار، تبعیض، نابرابری، بیعدالتی و همچنین تخریب و نابودی نیروهای انسانی، مادی و معنوی را تولید و بازتولید میکنند. برای تغییر و دگرگون ساختن چنین مناسباتی ما نیاز به ایدهها و راهکارهایی مشخص داریم که در اپوزیسیون مترقی ایران چندان به چشم نمیخورند. ایدههایی که بیتردید نمیتوانند به طرح اصول کلی سیاسی و اجتماعی بسنده کنند. امروزه با جهانی شدن امور دنیوی یعنی در شرایط وجود پیوندها و وابستگیها میان کشورها در همهی زمینههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی... خروج از مناسبات سرمایهداری یا از مناسبات اقتصادی حاکم در یک کشور، مستقل و منفک از دیگر کشورها در منطقه، قاره و حتا گیتی، بیش از پیش غیرعملی شده است. نه تنها ساختمان جامعهی نوین و مناسبات نوین دیگر نمیتوانند در محدودهی یک کشور انجام پذیرند، این را حتا مارکس صد و پنجاه سال پیش مشاهده کرده بود، بلکه همهی شواهد نشان میدهند که حتا رفرم و اصلاحات نیز در چهارچوبهای محلی و کشوری بیش از پیش بدون همراهی و همسویی دیگر کشورها و مناطق دنیا ناممکن شدهاند. واقعیتِ انکارناپذیر جهانی شدن امور زمانهی ما امر جست و جوی راهکارهای مشخص برای تغییر وضع موجود در یک کشور را امروزه هر چه بیشتر پیچیده و معایی کرده است. 3- فاعل جمعی و خود- سازمانیابی. ما با روند منفی مهم دیگری نیز مواجهایم: افول فاعل جمعی و سازمانیابی جمعی تا سر حد فقدان آنها. در سیستم نظری سنتی این نقش را پرولتاریا و «حزب طبقه کارگر» ایفا میکردند. اما طبقه¬ی کارگر جمعی، صنعتی و مولد یا به عبارت دیگر پرولتاریایی که در مرکز بینش فرجامگرایانه¬ی آن سیستم فکری و عملی قرار داشت و مارکس در مانیفست از آن چون «جنبش اکثریتی عظیم به نفع اکثریتی عظیم» نام میبُرد، طبقهای که تا نیمهی سده بیستم بر رسته و نیرویش افزوده میشد، امروز نه تنها رو به تقلیل میرود بلکه از انسجام، اتحاد، خودآگاهی و خود- سازماندهی طبقاتیاش کاسته میشود. چنین وضعیتی، بیش از آن که تصادفی یا گذرا باشد، ترجمان تغییر و تحولات ساختاری و اجتماعی است. به این معنا که تضاد میان کار و سرمایه، یعنی موضوع استثمار سرمایهداری در فرایند تولید، اگر چه همواره یک رکن مهم مبارزات طبقاتی و ضد سرمایهداری باقی میماند، اما جایگاه انحصاری و سیادت سابق خود از اوایل سدهی نوزده تا نیمهی سدهی بیست را از دست داده است. تضاد میان کار و سرمایه در گسترهی تولید دیگر تنها عامل کسب خودآگاهی ضد سرمایهداری و تنها محرک تغییر و تحولات و ایجاد جنبشهای ضدسستمی نمی شود، اگر چه اهمیت خود را همواره به مثابه¬ی بخشی مهم و قابل توجه از این جنبشها حفظ میکند. در این راستای بحث میتوان با این نظر هم عقیده بود زمانی که طرح میشود: «چه معنای سیاسی دارند دگرگونیهایی که در کار و در وضعیت زحمتکشان به وجود آمدهاند، از صنعت گرفته تا بخش خدمات، از کار مزدوری تا کار مستقل، از کار مادی تا کار فکری، از امنیت شغلی تا بی ثباتی شغلی، از امتناع از کار تا کمبود کار؟ معنای تئوریک همهی اینها چیست؟... با استفاده از اصطلاحی که مارکس به کار میبََرَد، میگوییم سرمایه جامعه را در کلیتاش در خود ادغام میکند.» (تاکید از من است)(2). این سلطهی همه جانبهی سرمایه بر «کلیت جامعه» در همهی ابعاد زندگی فردی، خصوصی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی... نه فقط بر طبقهی کارگر و نه فقط در مکان تولید بلکه بر جمع بسیارگونه multitude و در مکانهای گوناگون، میتواند (ولی مسلم نیست) شرایط خودآگاهی، خود- سازماندهی جمعی و مبارزهی برای رهایی را در میان قشرهای وسیع اجتماعی به وجود آورد. خودآگاهی ضدسرمایهداری و رهاییخواهانه و خود- سازماندهی اجتماعی میتوانند (ولی مسلم نیست) حاصل مبارزاتی شوند که در بستر آنها راهکارها و پروژههای نفی ارزشهای حاکم مطرح شوند. یعنی نفی ارزشهای سرمایهدارانه که به طور اساسی مبتنی بر سلطهی سود و ارزش (مبادله) و قوانین بازار بر انسان و هستی او است. در این مبارزات، قشرهایی مختلف (و نه تنها کارگران) در جبهههایی مختلف (و نه تنها در میدان تولید) با نظم و ارزشهای حاکم درافتاده و درگیر میشوند. مردمانی که تحت ستم، انقیاد و ازخودبیگانگی نظام سرمایهداری قرار دارند با وارد شدن در میدان دخالتگری اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و خود- مدیریتی... قابلیتها و تواناییهای خود را در چارهجویی برای ارایهی راه کارها جهت رهایی خود به کار میاندازند. با این همه اما امروزه شاهد آنیم که چنین امری اتفاق نیافتاده و نمیافتد. آن فاعل جمعی، انقلابی و دگرگونساز که میبایست برانگیزندهی فرایند دگرسانی اجتماعی شود، تنها به صورت لحظهای و ناپایدار - و نه مستمر و پایدار - شکل میگیرد. از یکسو، سیستم موجود قشرهای وسیع اجتماعی در سطح ملی و جهانی را وارد میدان مبارزه ی ضدسیستمی میکند اما از سوی دیگر فاعل جمعی سیستمبرانداز سر بر نمیآورد. بر نیروهای فعال اجتماعی است که علل مختلف و از حمله جامعهشناسانه و اجتماعی چنین کسری یا فقدانی را در هر جا به طور مشخص بررسی و ریشهیابی کنند. اما در مسالهی سازماندهی جمعی و مناسبات میان هستی اجتماعی و آگاهی، دو بینش همواره در برابر هم قرار کرفتهاند. میدانیم که در سیستم سرمایهداری، طرحها، برنامهها و سازماندهیها به طور عمده به وسیله¬ی گروههایی از تحصیلکردگان بالای اجتماعی، متخصصان، کارشناسان امور اقتصادی و سیاسی، روشنفکران، خطیبان و سازندگان «افکار عمومی» چون رسانههای عمومی با کمک و همگاری تکنوکراتها، روشنفکران، نهادها و احزاب سیاسی... در کمیتههای دولتی، کمیسیونهای مجلس و گروههای کاری باز یا دربسته، خصوصی یا دولتی و در موسسات پژوهشی و دانشگاهی و در بهترین حالت با نظرسنجی از مردم و گرفتن رای آنها در انتخاباتی آزاد انجام میپذیرند. از سوی دیگر، بینشی در چپ سنتی شکل میگیرد که کائوتسکی مبتکر و لنین مبلغ و مروج آن در آستانه سدهی بیستم میشوند. در این بینش نیز تنها نخبگان و اشرافیتی محدود و معین ولی این بار «سوسیالیست» هستند که صاحب «دانش سوسیالیسم علمی» میباشند، که این «علم» برین را باید به میان زحمتکشان و مردم برند. پس در این جا نیز، همان کاستها هستند که در رهبریت، مدیریت و حاکمیت بر جامعه قرار میگیرند با این تفاوت که اینان حتا نیازی به آرای عمومی برای کسب مشروعیت ندارند. اما در برابر این دو بینش که در حقیقت از یک سنخ هستند و هر دو از یک سرچشمهی فلسفی واحد تغذیه میکنند که همانا ایدهی فیلسوف- پادشاهی افلاطونی است، میتوان بینش دیگری را قرار داد: قابلیتها و تواناییهای خودِ فاعل اجتماعی در جنشها و مبارزات اجتماعی در کسب شناخت و دستیابی به ایدهها، نطریهها و طرحهایی به طور نسبی صحیحتر و نزدیکتر به واقعیت و به همین سان قابلیت او در خود- سازماندهی خویش. «واقعیت» در این جا نه به معنای آن چه که واقعاً هست، امکانپذیر مینماید و یا آن چه که به طور یقین به باور ما باید انجام پذیرد، بلکه به مفهوم آنیست که ناممکن به نظر میرسد ولی میتواند رخ دهد و حداقل میتوان بر سر آن «شرط بندی» کرد. این قابلیتها و تواناییها نیز از آن جا ناشی میشوند که جنبشهای اجتماعی میتوانند نمونه¬ی عالی فضای آزاد، دمکراتیک و پر چالش تبادل و تقابل نظری باشند که در فرایند آنها مبارزه و عمل دگرگشتی اجتماعی با مراودهی فکری و برنامهای آمیزش مییابند و خود شهروندان و فعالان اجتماعی در این فرایند نقش فاعلان، مبتکران و بازیکنان اصلی، مستقیم را ایفا میکنند. در یک کلام مداخلهگری مستقیم بدون واسطهگری، بدون واگذاری، بدون نمایندگیکردن و نمایندگی دادن. امروزه با نقد و رد شکلها و شیوههای کهنهی فعالیت سیاسی و سازمانی، جنبشهای احتماعی در همه جا در جست و جوی کشف شکلهای نوینی از مشارکت و خود- سازماندهیاند. همهی آنها نیز در برابر چالشهایی جدید و سخت قرار دارند. اشکال تاریخی و سنتی سازماندهیهای شناخته شده که در سدهی بیستم در نمونهی حزب، جبهه... به صورت نهادینه شده institutionnel برای رهبری، متحد کردن، تصرف قدرت سیاسی و حفظ آن عمل میکردند و همچنان نیز میکنند، اکنون در بحران سختی به سر می برند، مردمی را جلب و متشکل نمیکنند. در مسالهی شکل سازماندهی جمعی، شاخص مشترک و امروزی جنبشهای اجتماعی کنونی در همه جا – چه در غرب و چه در جوامعی چون جامعهی ما - نافی شکلهای تاکنونی و سنتی فعالیت سیاسی و حزبی است. تشکلهای حزبی، حزبیتِ واقعاً موجود، چه در گذشته و جه امروز، چه چپ و چه راست، با هر ایدئولوژی، ساختار و شیوهای، چه با اتکا به مردم و چه بدون اتکا به مردم، همواره برای تصرف قدرت و حکومت کردن زاده، ساخته و پرداخته شدهاند. اینها با وجود نقشی که در طول تاریخ مدرن در هدایت و سازماندهی مبارزات و تحولات سیاسی و اجتماعی ایفا کردهاند، همواره در مقطعی از مبارزه در مقابل حرکتها و جنبشهای اجتماعی رهاییخواهانه قرار گرفته و میگیرند. حزب Parti، بنا بر سرشت محافظهکارانهی «حفظخود» چون دستگاه و سیستمی در خود و برای خود، در نهایت، در مرحلهای از مبارزات اجتماعی اگر نه از همان ابتدا، از رشد و توسعهی حرکتها و جنبشهای رهاییخواهانه و خودمختار که خارج از حوزهی اقتدار و کنترلاش قرار می گیرند، جلوگیری به عمل میآورد. اما در برابر تحزب کلاسیک چون ابزار و ساختاری برای حکومت کردن، ما با اشکال نوین خود- سازماندهی جمعی که استمرار داشته باشند رو به رو نمیشویم. گر چه این «استمرار» میتواند خود استحاله پیدا کند و سر از نوعی دیگر از ساختار حزبی یا مشابه درآورد. در جریان رخدا و جنبش اجتماعی، شکلهای مداخلهگری سامانیافته و جمعی و مستقل از احزاب به وجود میآیند – با این که همیشه چنین نیست همان طور که در نمونهی جنبش خرداد 88 ایران مشاهده کردیم – ولی این اشکال دیری نمیپایند. دوام سرسختانهی «حزب» که خود را تنها چاره برای تغییر اوضاع از طریق تصرف قدرت سیاسی اعلام میکند از جمله در این است که در برابر چنین ادعا و بدیلی، جنبشهای اجتماعی همواره در کشف اشکال سازماندهی از نوعی دیگر که پایدار باشند، باز ماندهاند. با این همه، اشکال خود- سازماندهی در جنبشهای اجتماعی امروزی، با وجود مسایل و مشکلات، دارای چنین خصوصیاتیاند که هر گونه انحصارطلبی را رد و مشارکت مستقیم و بدون واسطهی همهی داوطلبان و مداخلهگران را تشویق میکنند. این اشکال نوین تمایل به شیوههای خودگردان سازماندهی دارند که مشخصهی آنها ایجاد ساز و برگهای تشکیلاتی از سنخ دیگری است که همچنان باید در عمل ابداع و تجربه شوند. این اشکال نوین، در حد شناخت کنونی ما، از نوعی می توانند باشند که به افراد و گروههای مختلف و فعال و شرکت کننده امکان دهند نقش خود را به منزلهی کنشگران، دخالتگران و تعیینکنندگان مستقیم و بدون واسطه ایفا کنند. جنبشهای اجتماعی برای دگردیسی تمایل نیرومندی به خودمختاری، خودگردانی و خودرهایی دارند. خودمختاری به معنای آزادی، استقلال، حاکم شدن و حاکم ماندن بر سرنوشت خود است. خودگردانی به معنای نفی رهبری توسط یک مرکز (ولو مرکزی انقلابی، آگاه و پیشرو) و خود-مدیریت برابرانه و گردان امور است. خودرهایی به معنای آزادی و رهایی انسان به دست خود از سه سلطهی اساسی یعنی مالکیت، سرمایه و دولت و بنابراین از «سیاست» چون امری گسسته از جامعه و مسلط بر آن است. مبارزات زحمتکشان و مردم در مراکز اصلی سرمایهداری جهانی در اعتراض به مناسبات نابود کنندهی آن، قیامهای مردمی، از آمریکا تا چین با گذر از اروپا، آفریقا و آسیا، از جمله شورشهای اخیر در جهان عرب و یا جنبش اعتراضی مردم ایران در خرداد 88... اینها همه، در تواناییها و ناتوانیهایشان، در جنبههای مثبت و منفیشان، نسبت به جنبشها و انقلابهای سدهی نوزده و بیست تفاوتها و ویژگیهایی دارند که باید مورد مطالعه و بررسی ما قرار گیرند. اینها همه فعالان چپ را فرامیخوانند که به بازنگری نقش و جایگاه خود در این جنشها بپردازند: در گسست از شیوهها و اشکال تحزب سنتی، در گسست از خودمرکزبینی و اِعمال کنترل و سلطه بر جنبشهای اجتماعی و به دور از ایدهی تصرف قدرت سیاسی و دولت. همراه با این جنبشها و در درون آنها، فعالان چپ باید وظایف خود را در جهت رشد و ارتقای این جنبشها، در جهت برآمدن آگاهی جمعی نسبت به تغییر واقعیت موجود و در جهت رهایش تبیین کرده و انجام دهند. در این راستا، جنبش رهاییخواهی برای دگرسازی همواره در برابر این پرسش بنیادین قرار میگیرد که چگونه میتوان جامعه و جهان را تغییر داد بدون آن که قدرت و دولت را تصرف کرد؟ در این جاست که ما همواره به آن نگاه و بینشی اساسی نزدیک میشویم، به آن ایده یا فرضیهی مارکسی اجتنابناپذیر که چگونه مبارزهی زحمتکشان و به طور کلی امروزه مبارزات اجتماعی رهاییخواهانه مردمان تحت ستم و سلطهی سیستم و خودسازماندهی آنها، در فرایند عمل همراه با کسب آگاهی praxis، در خدمت انقلابی اجتماعی و نه سیاسی قرار میگیرند. انقلابی اجتماعی که در روند پر فراز و نشیب خود به نفی و الغای دولت و نه تنها دولت بلکه خودِ «سیاست» و تشکلات سیاسی، نهادهای سیاسی و احزاب سیاسی چون قدرتهایی جدا و حاکم بر انسانها، چون عاملین ازخودبیگانگی آنها میانجامد. 4- نتیجهگیری. در عصر گسترش جهانی سیستم سرمایهداری و جهانیشدن امور اجتماعی، سیاسی و اقتصادی... مبارزات اجتماعی برای دگرسانی وضع موجود با بغرنجهایی دست به گریباناند. در این نوشتار من سه بغرنج اصلی و تعیینکنندهی زمانهی ما را با طرح پرسشهایی پاسخنیافته در خطوط کلی و اساسی مورد تأمل قرار دادم: کدام هدف آرمانی؟ کدام راهکار خروج از سیستم؟ و کدام فاعل و سازماندهی جمعی؟. جنبشهای مردمی برای دگرگشتی اجتماعی امروز در وضعیتی عمل میکنند که از یکسو راه حلها، تئوریها، آگاهیها و سازماندهیهای گذشته و تا کنونی پاسخگوی نیازهها و شرایط جدید نیستند و از سوی دیگر هر گونه راهحل، تئوری و خود- سازماندهی سیستمبرانداز، بیش از پیش در چهارچوب یک کشور و یک ملت ناممکن میشود. بیش از پیش، کشف راهکارهای جدید و نوین چه اقتصادی، چه سیاسی و چه اجتماعی و حتا فرهنگی را باید در ابعادی فرا ملی، منطقهای و جهانی در نظر گرفت. اما چنین امری در برابر ناسازه یا پارادُکسی شگفتانگیز قرار میگیرد: از یکسو با ورود و دخالتگری انبوه تودههای میلیونی زیر ستم سیستم جهانی، نیروهای بالقوه سیستمبرافکن به لحاظ کمی و قدرت توسعهای بیسابقه و عظیم کسب میکنند ولی از سوی دیگر و همزمان، شرایط همسویی، همگرایی و مشارکت (اگر نگوییم اتحاد) این تودهی بینالمللی بسیارگونه و گثرتگرا (پلورالیست) در تبیین هدفها و راه کارها و چگونگی امر رهایی از سلطهی سیستم، بسی دشوارتر و سختتر میشود. سیستمی که همچنان تواناییهایش را در بازتولید خود، در انطباق دادن خود با شرایط جدید و در ادغام بخشهایی از توده در سیستم ارزشی، ایدئولوژیکی و فرهنگی خود، از دست نداده و نمیدهد. از سویی ستم و سلطهی سیستم غالب ملی- جهانی انبوه تودهها و خلقها را وارد مبارزه و مقابله با خود میکند و شرایط مساعدی برای مبارزهی ضد سیستمی به وجود میآورد و از سوی دیگر و همزمان همین عمومی شدن و جهانی شدن مبارزه شرایط مبارزهی ضدسیستمی را سخت معمایی و پیچیده میکند. عمومی شدن مبارزه در این جا بدین معناست که هم اقشار و طبقات مختلف اجتماعی – و نه تنها زحمتکشان - در چندگانگی، اختلافها و تضادهای شان و همچنین در همگراییها و اتحادهایشان، امروزه وارد مبارزهی ضدسیستمی و به طور مشخص ضدسرمایهداری میشوند و هم این که با جهانی شدن، مبارزهی ملتهای مختلف در وابستگیهای شدید اقتصادی، سیاسی و اجتماعیشان، در پیوندی ناگسستنی با هم قرار میگیرند. نتیجه آن که انقلابات و تغییرات بنیادین در یک کشور بیش از پیش وابسته به انقلابات و تغییرات بنیادین همزمان در دیگر کشورهای منطقه و جهان میشوند. با این همه، نگاه بدبینانهی ما نسبت به وضعیت و بحران جنبش رهاییخواهانه در زمانهی باید از نوع «بدبینی» نیچهای باشد یعنی بدبینیای فعال. بدبینی توانایی و نه ناتوانی. «بدبینی توانایی»، نزد نیچه، چون نیرو، دچار توهم نمیشود. همواره خطر را بدون لاپوشانی و رتوش مد نظر قرار میدهد. مرگبار بودن تسلیم و انتظار بازگشت آنی که تا کنون بوده را پیش بینی میکند. با اندیشهای تحلیلگر به پدیدارها مینگرد و اصل را بر این قرار میدهد که به رغم همهی موانع، امکان خودآگاهی نیروها و شرایط لازم برای چیرگی بر وضعیت تاریخی وجود دارد»(3). «بدبینی» ما اما با شرطبندی پاسکالی نیز توام است بدین معنا که امیدی است همراه با تلاش و مبارزه برای شکافتن سقف ناممکنات چون امری محتمل اما نه محتوم و مسلم. پس بحث خود را باید با این گفتهی آخر تمام می کنم که تا حدودی ترجمان گویای تمامی این نوشته است: «آگاهی نسبت به خصلت تحملناپذیر سیستم را نباید در آن جا جست که نیازهای اساسی انسان در چنین سیستمی برآورده شدنی نیستند بلکه قبل از هر چیز باید در آگاهی نسبت به ازخودبیگانی انسان در این سیستم یافت. یعنی در این واقعیت که زندگی در چنین سیستمی ارزش زندگی کردن را ندارد و فاقد هر گونه معنایی است... بنا بر این به سان شعاری که در مهی 68 می دادند: «تخیل را باید به قدرت رساند». این بدین معناست که گسترهی امکانپذیری بسی وسیع تر از آن است که طبقات حاکم میخواهند به ما بقبولانند. گسترهی ممکنات بیکران است پس نباید تسلیم ناممکنی شد و به آن تن داد... آن چه که بیش از همه مهم است، این نیست که زحمتکشان نسبت به استثمار شدن خود آگاه شوند بلکه مهم این است که آنها نسبت به تواناییهای خود، نسبت به امکانات خود آگاه شوند»(4). یادداشتها (1) فاعل جمعی: Sujet collectif (2) آنتونیو نِگری Antonio Negri در: L’Idée du communisme volume 2 – Berlin 2010 (3) مارتین هایدگر: جمله خدا مرده استِ نیچه، در کتاب Holzwege: کوره راه های جنگلی (ترجمه فارسی) یا راه هایی که به هیچ جا نمی انجامند در ترجمه فرانسوی. ترجمه فراز برگزیده از متن فرانسه در صفحه 270 نشر Gallimard از من است. (4) ژان پل سارتر: گفت و گویی با مجله ایل مانیفستو ، اوت 1969 در Les temps modernes N° 282 Janvier 1970 تاکیدات همه از سارتر است.