درآمد
مسئله بیگانگی و تلاش انسان برای بازیابی هویت
خویش، مقوله تازهای نیست و در همه ادوار تاریخ و
بستر فرهنگهای گوناگون منشاء اضطراب و اندوه آدمی
بودهاست. ولی به نظر میرسد در عصر کنونی، مسئله
بیگانگی بویژه بیگانگی اجتماعی به مرحله
نگرانکنندهای رسیدهاست؛ به گونهای که ایجاد یک
بحران را در نهاد پردغدغه انسان این روزگار گوشزد
میکند. از شکایتهای بزرگ انسان امروز این است که
وسایل مطلقاً مادی در کلیت وجود آدمی نفوذ کرده و
به روان و معنا ارجحیت یافته است. بنابراین رفتار
ماشینیشده انسان، خود از نشانههای بیگانگی است.
هگل بیان میدارد که « تاریخ بشر، تاریخ بیگانگی
انسان از خویش است که از ذات واقعی و گوهر انسانیت
دور افتاده و در جهان مرگباری که تشکیلات اجتماعی
و دیوانسالاری که خود به دست خویش ساخته و پرداخته
است، غوطه میخورد.» (براندن، ۱۳۷۳: ۴۷)
اکنون پرسش این است که کدام عامل، آدمی را بیگانه
از هویت خویش ساخته است؟ صاحبنظران و
اندیشهمندان بسیاری به این مسئله توجه داشته و
بدان پرداختهاند و هر کدام از آموزههای مختلف
فلسفی، روانشناختی و جامعهشناختی از نقطهنظرهای
گونهگون بدان پرداخته و عوامل و پیامدهای بیشماری
را برای آن بیان داشتهاند. ولی با این حال
هیچگاه نظریه مربوط به این مفهوم به شکلی
همهجانبه و مدون ارائه نشدهاست.
گرچه پاسخ اندیشهمندان در مورد مسئله بیگانگی
انسان چندان روشن و صریح نیست ولی در بیانهای
انتقادآمیز آنان این مطلب دیده میشود که
صنعتگرایی، مادیگرایی، تخریب روان انسان،
عقلانیت ابزاری، چیرگی وسائل ارتباط جمعی،
دیوانسالاری و فناوری بر پیدایی پدیده بیگانگی
بیتاثیر نبودهاست.
به نظر میرسد در میان اقسام و صور بیگانگی،
بیگانگی اجتماعی از دیگر انواع آن نمود بیشتری
داشتهاست؛ به گونهای که بیشترین نظریهپردازی را
از صاحبنظران درباره این شکل از بیگانگی شاهد
هستیم. بیگانگی اجتماعی به معنای انفصال وجدان
ذهنی و عینی فرد از نظام اجتماعی است که در آن
زندگی میکند.
این نوشتار بر آن است تا علاوه بر تشریح فضای
مفهومی بیگانگی و گونههای آن، به نقد آن از
دیدگاه پارهای اندیشهمندان مکاتب انتقادی
بپردازد:
بیگانگی انسان پدیدهای نیست که بتوان آن را از
رخدادهای مهم سدههای معاصر نامید، بلکه تاریخی به
بلندای تاریخ بشر دارد؛ به گونهای که برخی همچون
کالون پیشینه آن را تا گام نهادن آدم(ابوالبشر)
بازگردانده است. وی میگوید که او(بشر) به سبب ”
گناه نخستین از خدا بیگانه شده و از آن روز همواره
اشک ره گم کرده دارد و اسیر نابسامانیهاست”. اما
به نظر میرسد که پدیده مورد بحث در عصر جدید از
اواخر قرن هجدهم میلادی به بعد به واسطه رونق
صنایع و سلطه ماشین در دنیایی صنعتی و نفوذ تکنیک
در زندگی انسان شکل جدیدتری به خود گرفته است. به
شکلی که برخی از پژوهشگران و اندیشهمندان وضع حال
و آینده دنیای ما را بسیار ناامیدکننده و
فلاکتبار توصیف میکنند و بر این باورند که این
سپر فنی که با دست خود به وجود آوردهایم، چنان
ابعاد غولآسایی به خود گرفته است که از ما
نیرومندتر شده و ما را زیر سلطه خود در آورده است.
ما ناتوان و از خودبیگانه در مقابل این ماشین
غولآسای مهارناپذیر عصر جدید ایستادهایم و هر یک
از ما به صورت مهرههای بیهویت بازی در آمدهایم
که قواعد آن را بهسختی میتوانیم دریابیم. انسان
متمدن و خردمند امروزی به کمک تکنولوﮋی بر طبیعت
مسلط شده است اما غافل از این که این انسان متمدن
چیره بر طبیعت، بردهای بیش نیست. او اختیار زندگی
خود را ندارد و نمیتواند در برابر فشارهای
تکنولوﮋی که او را از خرد و از اجتماع خویش بیگانه
کرده ایستادگی کند.
در پاسخ به این پرسش که چه چیزی باعث بیگانگی
افراد از جامعه و نظام اجتماعیشان میشود، باید
گفت که در این مورد دیدگاهها و نظریههای مختلفی
ارائه شده است که هریک از زاویه و چشمانداز
ویژهای بدان نگریستهاند. بدین ترتیب که برخی
(جامعهشناسان) آن را بازتابی از واقعیت اجتماعی
میدانند و برخی دیگر (روانشناسان) بر این باورند
که بیگانگی منشعب از واقعیات درونی و روانی است؛
پس واضح است که هریک از این دو دیدگاه اجتماعی و
روانی بیگانگی، با در نظر گرفتن کانون واقعیت،
پاسخی به این پرسش دارند، ولی پاسخ هرکدام دچار
محدودیتهایی است، چرا که جامعهشناسان با تأکید
بر واقعیات اجتماعی در بروز این پدیده، نقش شخصیت
فرد با آسیبهای روانی و تجارب نخستین فرد در
سالهای کودکی و نیز نیروهای روانی را نادیده
گرفتهاند. روانشناسان نیز صرفا با درنظرگرفتن
عوامل روانشناختی در بروز پدیده بیگانگی،
پدیدهها و واقعیات اجتماعی را نادیده می گیرند.
تاریخچه پیدایش بیگانگی در جهان
صاحبنظران و متفکران، در تاریخ و قدمت بیگانگی
اتفاق نظر ندارند؛ بدین گونه که برخی چون
“اتزیونی”، لوکاچ و میلز بر این باورند که بیگانگی
پدیدهای خاص جامعه فوق مدرن و صنعتی است؛ آنچنان
که اتزیونی میگوید: جامعه صنعتی نمونه بارزی از
جامعه بیگانه است. لوکاچ نیز معتقد است که بیگانگی
مرضی مدرن و نوظهور است که تا قبل از قرن نوزدهم
ناشناخته بود و “سیرایت میلز” نیز اعتقاد دارد که
بیگانگی مهمترین پدیده در جامعه معاصر است.
اما گروهی دیگر از اندیشهمندان همچون فروم،
مارکوزه و گافمن آن را نه ابداعی نو و واژهای
جدید، بلکه پدیدهای کهن و تاریخی در نظر
گرفتهاند. به نظر این دسته از متفکران، ریشههای
بیگانگی به نخستین دورههای تاریخ منظوم
بازمیگردد و آثار نخستین آن در بخشهایی از تاریخ
فلسفی، مذهبی، استورهای و ادبیات کهن مشهود است
(محسنی تبریزی،۱۳۷۰: ۲۷). به هر روی، به نظر
میرسد بیگانگی انسان، سخن دیروز، امروز و فردا
نیست؛ بلکه این مفهوم از بدو پیدایش انسان با او
همراه بوده است با این تفاوت که نوع و میزان آن
بسته به شرایط تاریخی و موقعیتهای اجتماعی تغییر
میکند.
الف- از آغاز تا دوره نوزایی(رنسانس)
کتاب عهد عتیق مملو از داستانهایی از بیگانگی بشر
است. همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد،کالون
سرآغاز آن را تا هنگام گام نهادن حضرت آدم بر زمین
بازمیگرداند. چنین تصویری از انسان راندهشده از
درگاه الهی را در دیگر ادیان و مذاهب و فرق
اعتقادی نظیر یهودیت و مسیحیت نیز میتوان یافت.
فروم بر این باور است که تاریخ بیگانگی بشر به
دوره پیامبران عهد عتیق باز میگردد؛ دورهای که
در آن سخن از پرستش بتهاست. عدهای هم بر این
باورند که بحث بیگانگی، نخستین بار به طور ضمنی در
دیالکتیک هراکلیتوس طرح شدهاست، آنجا که گفت: هر
پدیده و موجودی اگر در حرکت و تغییر نباشد تجزیه
میشود و همچنین گفت: شدن(صیرورت) واقعی است نه
بودن (او در این زمینه پیشرو هگل است)، عالم و
امور جهانی در حرکتی بیامان واقعند، در بستر این
حرکت است که پدیدهها میآیند و میروند و اگر کسی
به این واقعیتها آشنا نباشد، با خود و هستی خود
بیگانه است( آراستهخو،۱۳۶۹: ۱۸۱).
“لیشتهایم” معتقد است مفهوم بیگانگی در افکار
فلسفی یونان بویژه در آرای پلوتینوس مطرح
بودهاست. پلوتینوس بیگانگی را به عنوان نوعی
فقدان یا غیبت معرفت میپنداشت. به نظر او درک
هستی و تصور وجودی از خود محصول عقل و خرد است.
پلوتینوس برای طبیعت دو حوزه یا قلمرو قائل بود:
حوزه معلوم یا شناختی و حوزه مجهول یا ناشناختی،
وی بر این پندار بود که پدیدهها و مسائل مجهول
طبیعت، قابلیت ورود به حوزه معلومات را داشته و
این تنها از طریق کاربرد خرد امکانپذیر است. قصور
در توسعه عقل، به مفهوم زندگی در دنیای
ناشناختهها و سلطه جهان مادی است؛ جهانی عاری از
معنا و مفهوم و در نهایت، جهانی بیگانه. انسان اگر
تابع خرد و مطیع عقل باشد، میتواند در جهان غیر
مادی زندگی کند. به نظر پلوتینوس جایگاه هستی فرد
دقیقاً در ارتباط مستقیم با میزان تلاش وی در
رسیدن به تصوری وجودی از خود است. چنین تلاش فکری
فرد را از بیگانگی و جهل به درآورده و او را از
زیر یوغ جهان مادی میرهاند و این نقطه پایانی
بیگانگی و سر آغاز خودآگاهی است (محسنی
تبریزی،۱۳۷۰: ۲۸ ).
ب-از رنسانس تا دوران هگل
در دورههای بعد از رنسانس، واژه بیگانگی مورد
توجه بسیاری از فلاسفه، متفکران اجتماعی، ادیبان،
شاعران، نویسندگان و روشنفکران قرار گرفت. شاید
گستردهترین کاربرد این واژه از سوی فلاسفه پیش از
هگل به وسیله واضعان مکتب قرارداد اجتماعی یعنی
هابس، لاک و روسو باشد.
جان لاک مفهوم بیگانگی را به معنای “غبن انسان” در
قرارداد اجتماعی به کار گرفت. معنای حقوقی بیگانگی
نیز در همین راستا مطرح شد که منظور از آن انتقال
حق از شخصی به شخص دیگر و غبنآمیز بودن آن
است(طالبی،۱۳:۱۳۷۳).
در این میان، روسو با نیکطبعی و پاکسرشتی انسان
در حالت طبیعی کوشش در نشاندادن نیروها و تأثیرات
فاسدکننده و تباهگر جامعه، تمدن و مالکیت خصوصی
داشت. به باور روسو انسان بدون چشمپوشی از حق
طبیعی خود قادر به عمل و زندگی در مدینه نیست. او
باید حقوق حقه خود را رها سازد تا به قرارداد
اجتماعی تن دردهد. چنین قراردادی به هر حال شرایطی
را مهیا میسازد تا بیگانگی بر او مستولی شود و
کاستیها و سستیها در وی راه یابد ( محسنی
تبریزی،۱۳۷۰: ۲۸ ). روسو با بیان این مطالب توضیح
میدهد که چگونه انسان در جامعه مدنی به واسطه
تخلف از قرارداد اجتماعی، دچار سرخوردگی و نومیدی
میشود و در واقع چیزی که باید پاسدار هویت و
آزادی انسان باشد او را به فساد میکشاند. جامعه
مدنی در حقیقت داروی تلخی است که طبیعت برای انسان
تجویز کردهاست. بنابر این اجتماعیشدن گامی نیست
که انسان با خوشنودی خاطر برداشته باشد، بلکه
واقعیتی است که انسان از روی ناچاری به آن تن در
میدهد. این همان غبن انسان در بستن قرارداد
اجتماعی است، که جان لاک مطرح کرده
بود(طالبی،۱۳۷۳).
ج-از دوران هگل به این سو
هگل را میتوان نخستین فیلسوفی به شمار آورد که به
صورت جدی به بحثی فلسفی و گسترده درباره مفهوم
بیگانگی پرداخت، در واقع بحث از بیگانگی در آثار
هگل اوج تکامل خود را پیدا می کند. تحلیل هگل از
بیگانگی جنبهای سامانمند(سیستماتیک) و در عین
حال خصلتی ذهنگرایانه دارد. تصور بیگانگی در آثار
نخستین هگل نیز دیده میشود، ولی بسط و تفصیل آن
به صورت یکی از واژههای رایج در فلسفه، از کتاب”
پدیدارشناسی روح” آغاز میشود. در این کتاب،
بیگانگی به مستقیمترین وجه در فصلی به نام “روح
از خود بیگانه؛ فرهنگ” محور بحث قرار میگیرد، اما
در حقیقت، مفهوم محوری اندیشههای سراسر کتاب است.
از دیدگاه هگل تاریخ انسان در عین حال تاریخ
بیگانگی اوست. وی با فرض موضعی خردانگار و
ایدهآلیستی، فکر یا روحی مطلق را مجسم میسازد که
بشر با آن بیگانه است. به سخن دیگر، اندیشه در
جریان سازندگیها و تحولات خود، بخشی از خود را به
جهان خارج منتقل میکند و خود را با آن بیگانه
مییابد. این بدان مفهوم است که روح آنچه را ساخته
و متجلی کردهاست، به گونهای بیگانه تجربه
میکند. تلاش غایی اندیشه، درک معنا و جوهر خویش
است، در چنین تلاشی فکر هدف اصلی خود را از دید
خویش مستور و پوشیده میدارد و از درک معنا و جوهر
خویش بازمیماند. به بیان دیگر، ذهن به خود به
عنوان یک عینیت مینگرد و در نتیجه، کل جهان عینی
چیزی جز روح بیگانهای نیست(محسنی تبریزی،۱۳۷۰:
۲۹).
تبیین و تحلیل مفهوم بیگانگی بعد از هگل نیز دنبال
شد؛ بویژه هگلیان چپ چون “هس” و مارکس بیشترین
بهره را از تئوری بیگانگی هگل بردند و به تفحص در
این زمینه پرداختند. اینان بر خلاف هگل کانون توجه
خود را از دنیای اذهان به دنیای واقعی و عینی
تغییر دادند و کوشیدند بیگانگی را به جنبهها و
زمینههای اقتصادی و زندگی اجتماعی تعمیم دهند.
موزس هس در اثر معروف خود با عنوان “جوهر پول” به
بیگانگی انسان از خود و جامعه اشاره میکند و پول
را به عنوان عامل بیگانهساز در زندگی انسان معرفی
میکند. به عقیده هس، پول نشانگر تواناییهای آدمی
است که از او بیگانه شدهاست. یعنی پول در واقع
محصول دوجانبه انسان بیگانه و روابط مبتنی بر
بیگانگی است که در عین حال، خود به عامل بیگانگی
در زندگی اجتماعی انسان بدل میشود(محسنی
تبریزی،۱۳۷۰ :۳۰).
کارل مارکس که خود از متأثرترین و در عین حال از
منتقدان آرای هگل بود، به بیگانگی، معنا و مفهومی
گسترده بخشید. او که بیگانگی را محصول ساختارهای
اجتماعی و فرهنگی میداند، معتقد است که در اثر
مالکیت خصوصی و تقسیم کار، انسان قادر نیست ماحصل
کار و محصول فعالیت خود را از آن خویش بداند و در
نتیجه قادر به شناخت قابلیتها، تواناییها و
نیروهای بالقوه خود نمیتواند باشد. چنین بیگانگی
از کار و از تولید او را بیش از پیش از مفهوم
انسانیت دور کرده و او را از همنوع، از طبیعت و
از خود منفک و بیگانه میسازد.
پس از مارکس دیدگاهها و مکاتب متفاوت و گاه مغایر
و متضادی در حوزههای مختلف جامعهشناسی،
روانشناسی و روانشناسی اجتماعی به تحلیل و تشریح
بیگانگی پرداختهاند و علل، موضوع و گونههای
مختلفی بر آن متصور شدهاند.
چنین به نظر میرسد که مفهوم بیگانگی در طول
تاریخ و جهان اندیشه، تحولاتی را پشت سر گذاشته و
از حالت انتزاعی(ذهنی) به حالتی عینی دگردیسی
کردهاست، چرا که زمانی بیگانگی از ایده مطلق و
بیگانگی از جوهره انسانی مطرح بود و زمانی دیگر
بیگانگی از کار، انسانهای دیگر و نیز بیگانگی از
اجتماع.
ادامه دارد
|