ادبیاتِ رانده
شدهء سرزمینِ من
در
روزگاری که مادیگرایی، منظومهی اصلی
ذهن آدمها را ساخته است و پروردن
غرایز انسانی، پیشقراول قافلهی فکری
آدمهاست، ادبیات در کجای جهان
امروز قرار گرفته است؟ این پرسش شاید
بنیادیترین پرسشیست که
پردازندهگان این رشته را پس از گسترش سرمایهداری
لگامگسیخته، به راههای گوناگون
کشاند که هر از گاهی دست به دامن جهانبینیهای گوناگونی زدند
تا پاسخی بیابند،
اما به جای پاسخ، تکثر بیحد و حصری در فرم
و
محتوای ادبیات خلق شد که هنوز هم در حال
شدن است. به گونهیی که اروپای
قرون وسطا به عنوان سردمدار
مکتبهای فلسفی و ناظم اندیشههای جهانی، پس از
احیای سنتهای ادبی روم و یونان
باستان در ادبیات دورهی رنسانس،
سازندهی این پلورالیسمادبی(Literary
Pluralism) همانند سایر دانشهای
فلسفی ـ هنری بوده است.
آنچه را که ما در زبان پارسی به نام ادبیات
میشناسیم، چیزی نیست جز تلفیقی از
نگرشهای ادبی جهان غرب و دیدگاههای
سنتی پارسیزبانان در بارهی
ادبیات. پارهی غربی شناخت ادبی ما، برخاسته
از دانشهای فلسفی خود غرب است که
پس از دورهی رنسانس در اروپا ایجاد
شد، همراه با انقلاب صنعتی،
استعمار، جنگهای
جهانی، گسترش ارتباطات و هزارویک دلیل دیگر
از خاستگاهش بیرون شد و خود را
به سایر جوامع بشری رساند که حتا
فرهنگ قبیلهی کوچکی در افریقا و سرزمین
یخبستهیی در قطب جنوب، از
انگولکهای این نگرشها در امان نماندند.
همزمان با این حرکت شبکهیی در خاستگاهش،
به تکوین خودش نیز پرداخت. پارهی
دیگر آن با رجوع دوباره به آثار کلاسیک
پارسی به میان آمد که این رجوع هم
با محک و معیارهای غربی همراه بود. طوری
که تاریخنویسان و منتقدان ادبیات
پارسی با ابزار شناخت غربی به سراغ این
آثار رفتند.
از
سوی دیگر، ادبیات در صد سال پسین و
دورهی سرنوشتسازش در جامعهی
پاره پارهی پارسیزبانان مسیرهای متفاوتی
را پیمود. چنانکه، ادبیات پارسی در
ایران غربی (ایران امروز)، تاجیکستان و
افغانستان (ایران شرقی) سه وضعیت
متفاوتی را تجربه کرد.
از
این میان تنها جامعهی نخستین مجال داشت
تا به ادبیات، به عنوان هنر سنتی
زبان پارسی بپردازد؛ در حالی که در دو
جغرافیای دیگر فقط برای تثبیت هویتش
مبارزه کرد. طوری که زبان پارسی در
تاجیکستان، زیر سم فرهنگ و زبان
روسی خُرد و خمیر شد و در افغانستان تا
هنوز با نگرهی «ناسیونالیزم
افغانی» در نبرد است.
در
حال حاضر زبان و ادبیات پارسی افزون بر
افتهای تاریخی و اجتماعیاش در
جغرافیای کاربران خود، در برابر هنرهایی
قرار گرفته است که در مجموع ادبیات،
در نقاط دیگر جهان نیز با آن روبهرو
اند. این رویارویی در واقع با
هنرهای جدیدیست که از فرآوردههای تجدد
غربی(Occident
Modernity ) در سدهی گذشته شمرده
میشوند. یکی از این
فراوردههای هنری سینماست که در پی
اختراع آن تا حدودی کار ادبیات تعطیل
شد.
هنر
سینما(Cinematography)
پس از اختراعش در
سال 1895م، تنها در فرانسه محدود
نماند. بلکه با سرعت، مثل سایر
فرآوردههای غربی در سراسر جهان پخش
شد.
همزمان با آن در خاستگاهش به بلوغ
حیرتآوری رسید، در نیمهی دوم
سدهی بیستم به واسطهی تلویزیون، ویدیو و
... به خانهها نفوذ کرد و در آغاز
سدهی بیستویک از راه آی فون،
لپتاپ و... به جیبها و کولهپشتی
آدمها راه یافت.
قبل
از ایجاد سینما و متممهای آن (تلویزیون، ویدیو، ماهواره،
کمپیوتر و...) ادبیات در سرزمینهای مثل
افغانستان افزون بر کارکرد هنری،
وظایفی چون سرگرمی و تفریح را نیز به
عهده داشت. سنت قصهخوانی و
شعرخوانی در بازارهای مزدحم و یا شبهای
زمستان در میان خانوادهها، در همین
کابل هشتاد سال پیش، هنوز از خاطرهها
نرفته است. کسانی هستند که آن
روزگار را به یاد بیاورند. در اروپا و امریکا
نیز چنین بود.
طوری
که رمان به عنوان ژانر ادبی نخست در
جامعهی غرب، پس از اختراع
سینماتوگرافی دچار تزلزل شد و از همین رو بود
که اکثر داستاننویسان اروپا و
امریکا در سدهی بیستم به اضافهی اینکه به
رماننویسی می پردازند، پشت فلم و
فلمنامه هم میدوند.
اما
به صورت کلی در منزوی شدن ادبیات در
جامعهی غربی، ماشینی شدن جهان غرب
خیلی نقش داشت که سینما را میتوان جزئی
از این فرایند دانست، به ترتیبی که
در پی این روند، جامعه نیز ماشینی شد و
مردم تنها از هنرهایی استقبال
میکردند که زمان کمی را در بر میگرفت. روی
همین دلیل بود که نظریهی مرگ رمان
در دههی شصت میلادی مطرح شد.
از
سوی دیگر مسیری را که جهان در این
برههی تاریخی خود میپیماید، به
شدت سودمحور است. نظام حاکم در جهان (سرمایهداری)
پس از شکست یگانه هماوردش(سوسیالیزم) بیش از پیش افسار
گسیخته شد. به گونهی طبیعی در زیر
چتر سرمایهداری تنها هنرهایی مطرح
میشوند که ظرفیت جذب سرمایه را
داشته باشند، شغل ایجاد بکنند.
اما
شاید از اقبال بد ادبیات است که چنین
توانمندییی در آن سراغ نمیشود. در
این میان، در ردهی نخست سینما و در
ردهی دوم موسیقی جا گرفتند. آنچه
را که این دو هنر دارند و ادبیات
ندارد، همانا کاربرد همزمان چندین
مصرفکننده، از یک قطعهی تولیدی این
دو هنر است که سینما و موسیقی آن را
دارند.
همچنان پرخاشگری و قدرت نفوذی که در این دو
نهفته است، از راه گوش، موسیقی و از
راه چشم، تصویر بر مغز مخاطب میتوانند
عمل مستقیم کنند. به این ترتیب
مشتری بیشتری به دست میآید و سود بهتری
نصیب میشود. آگهیهای بازرگانی
تصویری را میتوان یکی از بارزترین
نمونههای کارکرد سینما و موسیقی بر
مخاطب دانست.
اما
در مقابل، ادبیات عمل خیلی لطیفی دارد
که با حضور یک متن، یک نویسنده و یک
مخاطب در خلوت شخصی خواننده اتفاق
میافتد. به صورت عموم کارکرد
همزمان جمعی ندارد. بنابرین برخلاف نظم حاکم
یکی از هنرهای کمدرآمد باقی ماند،
آنچنان که هنرهای موسیقی و سینما
توانستند شغل ایجاد کنند و سودآور
باشند، ادبیات نتوانست اشتغال زایی بکند
که این خود در موقفش تأثیر عمیقی
دارد.
گسترش پدیدهیی دیگری به نام رسانه
(Media)کارکردهای دیگر ادبیات را از
او گرفتند، به گونهیی که اجازه ندادند
نیاز ادبیات به عنوان یک کالا در
جامعه مطرح شود و کارخانههای ادبی به
تولید آن بپردازند.
چون
رسانهها به ویژه تلویزیون که اساساً با
تصویر(سینما) و صدا(موسیقی)
پیوندهای بنیادین داشت، صدها موضوع دیگر را در
زمینههای آموزش، سرگرمی، تقویت
تخییل، عواطف و برانگیختن احساسات آدمها،
جایگزین ادبیات کرد که اندک اندک به
انزوای ادبیات انجامید.
به
گونهی طبیعی پس از محدود شدن دایرهی
کارکرد ادبیات، پردازندهگان آن نیز
محدود شدند و فقط آنهایی که جنون ادبی
داشتند در این میدان باقی ماندند.
این
وضعیت نه تنها در جغرافیای زبان پارسی،
بلکه در ناف فرهنگ غرب(فرانسه) نیز
به وجود آمد. در واقع ادبیات در وضعیت
جدید، دچار شکست شد ولی این شکست با
آنکه یک عمل انجام شده بود، هیچگاه
مثل شکست یک ایدیولوژی سیاسی اعلام
نشد. با توجه به همهی اینها، ادبیات
در سدهی گذشته، اوج کارکرد
اجتماعیاش را تجربه کرد.
سربلندکردن مکتبهای گوناگون ادبی در اروپا و
امریکا، پس از جنگ جهانی اول و دوم.
حرکت همگام ادبیات با جنبشهای ضد
استعماری در مستعمرات غربی در نقش
یک تریبون، چنانکه در افغانستان و ایران
نیز پابهپای مشروطیت کار کرد و
انگیزه آفرید.
عواملی که در محدود کردن کارکرد اجتماعی
ادبیات نقش داشتند، بیشتر پس از
نیمهی دوم سدهی بیستم بر ادبیات وارد
شد. اما شرایط آن از آغاز سده ایجاد
شده بود. در این میان منتقدان ادبیات
آگاهانه یا غیرآگاهانه به توصیف
آبشخورهای فلسفی ادبیات پرداختند و
نویسندهگان نیز در پرتو این
توصیفها به تولید آثار ادبی پرداختند.
طوری
که پیش از نیاز ادبی جامعه، اهداف
خودشان را توضیح میدادند. از همین
رو مکتبهای ادبی در اروپا، گاهی پیش از
تولید ادبی، مانفیست میدادند و
بیانیه صادر میکردند. مباحثی چون رسمیت
بخشیدن جهانبینیهای گوناگون ادبی،
کاوش در متن، حذف نویسنده، دخالت مخاطب
و... از آغاز سدهی بیستم که
فرمالیسم(Formalism)
روسی به میان آمد و در
پی آن ساختارگرایی(Structuralism)
و پساساختارگرایی(Post-Structuralism)
مطرح شد، کارکرد ادبیات را در جامعه
محافظهکارتر
کردند و به این ترتیب آرام آرام به حاشیه
رانده شد. در مقابل، کارخانههای
تولیدی بر بنیاد (عرضه و تقاضا) با
شدت بیشتر عمل کردند و بر اذهان آدمها،
با ترفندهای پر زرق و برق
فراوردههای خودشان تأثیر بیشتری گذاشتند.
نگرشهای ادبی، وقتی وارد جغرافیای زبان
پارسی شد جدای از اینکه چهقدر
کامل و چهقدر ناقص، به سبب مشکلات ترجمه،
عدم شناخت زمینهی فرهنگی، عدم
شباهت سایر اوضاعی که در ادبیات دخیل اند،
شناخت ما را از ادبیات شکل دادند و
در بسیاری موارد، مباحثی در ادبیات
معاصر زبان پارسی مطرح شد که دو یا
سه دهه قبل در غرب، موضوع جدال حلقات
ادبی بوده است؛ این وضعیت تا هنوز
در جامعهی ادبی افغانستان و ایران ادامه
دارد.
به
سبب فاصلهیی که میان وضعیت تاریخی ـ
اجتماعی پارسیزبانان و نگرشهای
غربی وجود داشت، مباحث جدید ادبی کمتر
برای مردم پارسی زبان مقبول افتاد.
در واقع پردازشها و تعاریف جدید ادبی،
شناخت ادبی مردم را که همان شعر
سنتی بود، با چالش روبهرو کرد. این خود در
جدایی ادبیات از جامعهی پارسی زبان
نقش داشت.
نکتهی دیگری که قابل اشاره است؛ آشنایی
پارسیزبانان افغانستان با نگرشهای
فلسفی، هنری، اجتماعی، سیاسی و ... از
راه ترجمهها و کارهایی بود که در
ایران صورت گرفته بود و این به نوبت خود
در تطبیق نگرشهای ادبی در دو
جغرافیایی که از صد سال به اینسو دیگر
اشتراکات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی
نداشتند، اشکال آفرید.
اما
کشوری که در سدهی نوزدههم از بدنهی
خراسان بزرگ به اثر تلاشهای
عبدالرحمان خان جدا شد، در مسیری دیگر راه
رفت که سرانجام به تضعیف این زبان
انجامید. در واقع ادامهی حکومت او،
ادامهی حکومت قومی بود که با زبان
پارسی سر آشتی نداشتند و از این رو از
زبان پارسی حمایت نکردند.
از
همین خاطر بود در سال 1290هـ.ش محمود
طرزی که از او به عنوان پدر
روزنامهنگاری افغانستان نیز یاد میشود، سراج
الاخبار را بنیان نهاد. او زیر
تاثیر افکار پان اسلامیزمی که از سید جمال
افغانی به ارث برده بود و شرایط آن
روزگار که اوج مبارزات ضد استعماری بود،
ناسیونالیزمی را مطرح کرد که زبان
و ادبیات پارسی از نخستین قربانیانش
بود. رسمیت بخشیدن به پارسیستیزی
زیر چتر ناسیونالیزم(Nationalism)،
زبانی و ادبیاتی را که در شرایط
حساس آن روزگار میتوانست به بلوغ دیگری
برسد، از پویایی باز داشت و
ظرفیتهای آن از سوی کاربرانش تنها برای تثبیت
هویتش به کار گرفته شد.
حرکتی را که محمود طرزی آغاز کرد، از سوی
همفکران و شاگردانش ادامه یافت و
همچنان از سوی حکومتهای بعدی موبهمو
تطبیق شد. چنانکه، جعل در تاریخ
ادبیات پشتو، ایجاد پشتو تولنه،
رسمیاعلام شدن زبان پشتو در برابر
پارسی و سیاستهای پارسیستیز حکومتهای
امانالله خان، نادرشاه، محمد ظاهر
و محمد داوود در شصت سال تمام، توان
هرگونه تحول و بالندهگی را از
ادبیات پارسی در افغانستان گرفت.
پس
از کودتای هفتم ثور با آنکه شرایط سیاسی
تغییر کرد، اما ثبات سیاسی و امنیت
اجتماعی چنان درهم و برهم شد که چندان
اجازه نداد پارسی، عقبماندهگی
ادبیاش را جبران کند. دو سه باری که شور و
کار ادبی در این سی سال دوران جنگ
سر باز کرد، بیثباتیهای سیاسی و
اجتماعی نسلهای ادبی را از روال
طبیعی باز داشت و پیهم کار بریده بریده
تحویل تاریخ ادبیات معاصر پارسی
داده شد.
اما
در دورهی جدید، با وصف تمام چالشهایی
که فراروی ادبیات پارسی وجود داشت،
جسته و گریخته به آن پرداخته شد. نسل
جدید پس از طالبان، در واقع از روی
ویرانههای کاخی آغاز کردند که معجونی
از سنت و تجدد در ادبیات بود، تا
هنوز کار برای ادبیات در شرایطی ادامه
دارد که کارگران آن خیلی اندک اند و
توانمندیشان اندکتر.
آنچنان که تمام چالشهای برخاسته از شرایط
جهان فراروی ادبیات، با شدت بیشتری
برای حاشیه راندن آن عمل دارند. ماهیت
ادبیات در اوضاع جاری افغانستان به
یک پدیدهی سیاسی مبدل شده است و هر از
گاهی که امتیازگیریهای سیاسی مطرح
شود، حلقاتی از آن استفاده میبرند و
نگرشهای طرزیوار کماکان در حلقات
بلند حکومتی، همراه با پشتیبانی سیاسی
فعالیت دارند.
از
سوی دیگر، مادیگرایی و مادینگری به
پدیدهیی همچون ادبیات، در افکار و
اذهان اخلاف فردوسی و مولانا در حال رشد
است و هیچ فکری هنوز که هنوز است،
نگران این وضعیت نیست. قانون اساسی با
آنکه دیگر از زبان حمایت میکند،
اما تا هنوز در موقفهای رسمی حکومت،
حمایتی دیده نشده است و گاهگاهی
نهادهای حکومتی رسماً به تضعیف زبان و
ادبیات پارسی کوشیده اند.
قابل
یادآوریست، با آن که ادبیات در اروپا و
امریکا دیگر مثل گذشته نیست، اما
هنوز هم مسیر تاریخی و منطقیاش را سپری
میکند؛ رمان در نیمهی دوم سدهی
بیستم به امریکای لاتین رفت و در هیأت
ریالیسم جادویی(Magic
Realism) به حیات خود ادامه داد.
شعر، داستان کوتاه
و... هنوز هم
طرفداران خود را دارد
و در
کنار دیگر هنرها به آن پرداخته میشود.
سالانه جوایز معتبری مثل نوبل،
برادران گنکور، بوکر و ... به نویسندهگان
برجسته داده میشود. نظام چاپ و نشر
کتاب پا برجاست و لااقل انگشتشمار
نویسندهگانی هستند که از راه
نوشتههای شان امرار معاش کنند.
با
وصف این همه، شرایط ادبیات در جوامع دیگر
از پشتیبانی دولتها و نهادهای ملی
برخوردار است به گونهیی که همین زبان
پارسی در کشور همسایهی غربی در صد
سال پسین از سوی دولت و نهادهای سیاسی
آن کشور حمایت شد و مرکز زبان پارسی
پس از پایان دورهی هندی، به آنجا
منتقل شد.
حمایت گسترده و پیهم حکومتها در ایران
جدید از ادبیات و زبان پارسی، آن
کشور را به مرکز زبان و ادبیات پارسی مبدل
کرد به گونهیی که حرف نخست ادبیات
پارسی در آنجا زده میشود.
اما
سرنوشت ادبیات پارسی در جامعهیی که هیچ
انگیزه و دلیلی برای پرداختن به
ادبیات زبان شان ندارند، روشن نیست. در
شرایط حاضر، ادبیات پارسی در
افغانستان نه طرفی دارد و نه طرفداری و
پرداختن به ادبیات، کاری بس دشوار و
ریسکآوریست که در پی آن،
کار سایر جنبههای زندهگی برای
پردازندهی آن تعطیل میشود؛ پرداختن به
ادبیاتِ زبانی که روزی زبان
امپراتوریهای بزرگ بود و پهناي گستردهيي
داشت.
|