شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸) نیز همچون کانت و ارسطو بیشترین اهمیت را برای
هنر قائل است. وی تصور ارسطویی هنر به مثابه شناخت را می پذیرد، اما از
ارسطو فراتر می رود. به زعم وی هنر رازگشایی از سرشت واقعیتی است که
حقایق مابعدالطبیعی را پیشاروی ما قرار می دهد.
شوپنهاور- همچون افلاطون و کانت- پدیدار را از واقعیت فی نفسه جدا می
کند. جهانی که در تجربه هر روزه بر ما آشکار می شود، باز نمود محض است.
این جهان در سیطره اصول تفرد و جهت کافی قرار دارد- بر اساس اصل جهت
کافی هر رویدادی جهتی دارد و بر اساس اصل تفرد هر شخص یا شیئی از
دیگران مجزاست.
جهانی که به واسطه علم رازگشایی می شود، صرفاً روایتی انتزاعی تر و
نظام مند تر از همان جهان تجربه است. کانت معتقد است ما هرگز به شناخت
واقعیت فی نفسه نائل نمی شویم. اما از نگاه شوپنهاور، چنین شناختی از
طریق اراده بر ما گشوده است. با تامل در اراده در خواهیم یافت که
واقعیت جدالی بی پایان است و جهان پدیداری، جز وهم نیست. زندگی بازی
بیهوده یی است که در آن به خشنودی و خرسندی از جانب امیال نیازمندیم.
اما خشنودی و خرسندی ناپایدار است و دوامی ندارد. حتی فردیت ساختگی ما
نیز موهوم است چرا که در پس پدیدار تمایز، اراده همه را همسان و یکسان
می سازد. بدبینی و تسلیم، نگرش هایی فلسفی هستند که با این رازگشایی
همخوانند. شوپنهاور با تزریق عناصری از اندیشه هندی به فلسفه کانت این
دعاوی را طرح می کند. اگر شوپنهاور را نخستین فیلسوف غربی بدانیم که
فلسفه غیرغربی را همچون انبانی از اندیشه های بزرگ ارج می نهد، از
حقیقت چندان به دور نیستیم. وی تمایز انسان افلاطونی- کانتی را میان
پدیدار و واقعیت نهایتاً روایتی دیگر از این آموزه هندویی باستانی می
داند که جهان حس و میل، سراسر وهم است.
شگفتا که شوپنهاور با این بدبینی نسبت به واقعیت امور، چنان شاعرانه از
نیروی هنر سخن می گوید. این ویژگی ریشه در آن دارد که وی علم را
ضرورتاً به قلمرو پدیدارها منحصر می داند، اما چنین می اندیشد که هنر
از حقیقت مابعدالطبیعی راز گشایی می کند. شوپنهاور نیز- همچون کانت-
نبوغ را اصل و کانون هنر می انگارد. اما از نگاه وی نبوغ نه تنها در
خلق هنر، بلکه برای ارزیابی آن نیز ضروری است. نبوغ از دریچه هنر می
تواند بر جریان درگیری های هر روزه چیره شود و به تامل بی طرفانه جهان
آنگونه که در واقع هست، دست یابد. همان طور که ذهن برای ارزیابی هنر
باید در حالتی خاص باشد، شیء هنری نیز وجود معمول و متعارف چیزها را
باز نمی نماید. تمام هنرها- به جز موسیقی- تصورات را می نمایانند و نه
چیزها را. در اینجا شوپنهاور مولفه یی افلاطونی را به فلسفه هنر خویش
وارد می کند. این بار نیز غاندیشهف صور سر بر می آورد تا نگرانی کسانی
که میان اندیشمندان باستانی و جدید تمایزی نابجا برقرار می کنند، رفع
شود. افلاطون صور را تصورات یا کهن الگوهایی می پندارد که چیزهای تجربی
و طبیعی، صرفاً از آنها بهره می برند. نتیجه این نگرش کاملاً روشن است؛
جهان روح بر جهان ماده تقدم دارد.
از نگاه شوپنهاور، هنر صرفاً نمایاننده امور تجربی و مادی نیست، بلکه
تصورات نهفته در آنها را نیز نشان می دهد. بدین سان یک اثر هنری
ارجمند، با اندیشه یی کلی مربوط است که همچون واقعیت امر جزیی، در پس
آن قرار دارد- و نه با امر جزیی. شوپنهاور به اراده همچون امری می نگرد
که مراتب تفاوت عینیت را – از ابتدایی ترین گیاهان تا جانوران عالی- در
اختیار دارد. به اعتقاد وی تصورات بازنماینده این مراتب متفاوت نزد ما
هستند.
همان طور که پیشتر گفتیم، شوپنهاور موسیقی را استثنا می داند. موسیقی
به جای بازنمایی تصورات (یعنی مراتب عینیت بخشی اراده) ما را در مواجهه
مستقیم با خود خواست قرار می دهد. موسیقی و اراده دو زبان ترجمه پذیر
به یکدیگر هستند و هر آنچه در یکی از آنها گفتنی باشد، در دیگری نیز
بیان پذیر است. شوپنهاور دقیقاً به همین دلیل موسیقی را والاترین صورت
هنر می انگارد. موسیقی تجربه مستقیم اراده را همچون جوهره واقعیت نهایی
و نیز در مقام امری سیری ناپذیر ممکن می سازد. با توجه به این نکته،
تاکید جنبش رمانتیک در قرن نوزدهم بر موسیقی- که نماد برجسته آن بتهوون
بود- قابل توجیه است. شوپنهاور والاترین پیشه را بی اعتنایی کامل، یا
همان تامل بی غرض در منظره جدال جهانی می انگارد. بر این اساس هنرمند
در فضایی میان این قلمروها عمل می کند، یعنی پوچی اراده را به تصویر می
کشد، اما هنوز بیهودگی تمامی رسالت ها بر وی غالب نشده است. بدین سان،
شوپنهاور هنرمند را شخصیتی غم انگیز می داند که باید حقیقت جهان را باز
گوید، اما سرنوشتی جز شکست پیش رویش نیست.
|