زبان حکایت در «مثنوی معنوی»
محمد مجتهد شبستری
موضوع سخنام زبان حکایت در «مثنوی معنوی» است. میشد عنوان را زبان روایت در مثنوی معنوی گذاشت اما چون خود مولانا در اول مثنوی، تعبیر حکایت را بکار برده و در جای دیگر هم وقتی اشتداد حکایت گری خود را اظهار میکند میگوید: «از حکایت ما حکایت گشته ایم»، من تعبیر حکایت را برای عنوان سخنم انتخاب کردهام.
بیت اول مثنوی بنا بر آنچه گفته میشود صحیح ترین نسخه ها است، چنین است:
بشنو این نی چون شکایت میکند و از جداییها حکایت میکند
اگر این مطلع، مطلع مثنوی باشد، در واقع سراسر مثنوی یک «حکایتگری» است. در عصر حاضر توجه به «روایت» که در اینجا همان حکایت است، خصوصاً توجه به استعاره که بیش از هر جای دیگر در حکایتهای معنوی ظهور پیدا میکند مورد توجه شدید پارهای از فیلسوفان جدید قرار گرفته است. مثلاً «پاول ریکور» تحقیقات زیادی در این باب کرده که کتاب «روایت و زمان» او یکی از آنها است ومعروف خدمت حضار گرامی هست.
از دیر زمان حکایتهای معنوی و زبان حکایت وجود داشته و بسیاری از آن حکایتها که مولانا از آنها استفاده کرده حکایتهایی است که از پیش نقل میشده است. اما پرسش مهم این است که چرا این حکایتها و زبان حکایت پیدا شده است؟ این حکایتها را کسانی گفته اند که دانایان، بینش گران بشریت بودهاند، انسانهای بسیار پر ارزشی بودهاند، آنها مطالب خود را چرا به زبان حکایت بیان کردهاند؟
ما بیشتر با زبان فلسفه و زبان علم و زبان الهیات مأنوس هستیم اما زبان حکایت چیز متفاوتی است. ظاهراً زبان حکایت به این سبب در میان آن انسانها پیدا شده که آنان متوجه شده اند همه آنچه را که از آن به گونه ای با خبر میشوند، نه با زبان فلسفه میتوان بیان کرد ونه با زبان علم و نه با زبان الهیات. اما خبری از آن حقیقتها هست.
سخن این است که چرا آنها را نمیشود با زبان فلسفه و علم و الهیات بیان کرد؟
زبان فلسفه و علم و الهیات ناظر است به واقع و به همین جهت معنای گزاره صادق (حقیقت) در زبان فلسفه و علم و الهیات گزاره ای است که نوعی مطابقت با واقع در آن منظور است. البته در اینکه معنای «واقع» یا «واقعیت» چیست؟ میان معرفت شناسان اختلافهای زیادی هست ولی به هر حال معنای گزاره حقیقی وگزاره صادق، گزاره مطابق با واقع است.
پارهای تصور میکنند به محض آنکه گفتند فلان گزاره واقعی است مسئله حل شده است اما اینطور نیست و منظور از واقع تازه اول ماجرا است. به هر حال زبان فلسفه و علم و الهیات گزارههایی را بیان میکنند که مربوط به واقعیت است ومطابقت با واقع دارد.
حکایت گران معنوی متوجه شده اند که همه چیز را با زبان مربوط به واقعیت وبه معنای گزاره حقیقی مطابق با واقع نمیتوان بیان کرد. به تعبیر دیگر آنها این تجربه را داشتهاند که «واقعیت همه چیز نیست» آن چه انسان از آن به واقعیت تعبیر میکند قدری تنگتر ومحدودتر است، از آنچه انسان از آن باخبر میشود. چیزهای دیگری هست که تنها با زبان حکایت میتواند مطرح شود.
زبان حکایت (روایت) زبان حرف زدن در باره واقعیت نیست وحقیقت در زبان حکایت معنایش انطباق تصورات وتصدیقات ذهن انسان با واقعیات خارجی نیست. گزاره به معنای یحتمل الصدق والکذب در این حکایتها وجود ندارد یا کاملاً فرعی و تبعی است
حکایتهای معنوی چطور پیدا شده است در سراسر تاریخ انسان، و چرا اینقدر انسانها را به خود جذب کرده است؟ منشاء پیدایش این حکایتها تجربههای ویژهای بوده که دانایان و بینش داران بشریت داشتهاند. تجربههایی در جدال با زندگی، در جدال با حوادثی که در زندگی انسانها آشکار میشود. از یک طرف تجربه جدال و چالش واز طرف دیگر تجربه حضور یک قهرمان دراین صحنه جدال و چالش که همه کارها دست او است و همه بازیگریها از او است که گاهی از آن به خدا تعبیر شده و گاهی تعبیرهای دیگر آمده است. جدال انسان و خدا یا جدال انسان و تاریخ، جدال انسان وهر چیز دیگر. اینها اموری تجربه شدنی هستند اینها حوادث زیستن انساناند. همانطور که سرگذشت عینی زندگی انسان فهمیدنی است و نه دانستنی، آن حکایتها هم که باز گو کننده این تجربهها اتفاقاتی است که میافتد فهمیدنی اند نه دانستنی، به معنای فلسفی کلمه. و به همین جهت این فهمیدن، شخصی است نه عمومی، یعنی اینطور نیست که برای فهمیدن این حکایتها بشود معیارهای ذهنی وعقلانی عمومی داد وگفت هر کس این معیارهای عمومی را بکار ببرد آنها را خواهد فهمید. آنها به سر آمدنیها است و مانند خود به سرآمدنیها فهمیدنی است و نه دانستنی. این حکایتها گوش سپردنی است و با گوش سپردن فهمیده میشود. ممکن است در جلسهای آن حکایتگریها انجام شود اما تعداد کمی از حاضران آنها را بفهمند واکثریت آنها را نفهمند، مسئله، مسئله دو دو تا چهارتا نیست که وقتی توضیح داده شد همه بفهمند.
زبان آن حکایتها دو ویژگی عمده دارد در نظر محققان. آن دو ویژگی که فقط در زبان حکایت (روایت) وجود دارد، چنین است:
۱- اولا یک حقیقت بیان میشود، اما همانطور که گفتم نه حقیقت به معنای گزاره مطابق با واقع، اما در هر حال یک حقیقت بیان میشود.آن حقیقت، حقیقتای است که از تفسیر حکایتگر از سرگذشت زندگی انسان به دست میآید.
۲- دوم زبان حکایت مخاطب را همچنان در گرو خود نگاه میدارد و رهایش نمیکند، در حالی که زبان فلسفه و علم و الهیات اینطور نیست و مخاطب را این چنین در گرو خود نگه نمیدارد. چرا زبان حکایت مخاطب را در گرو خودش نگه میدارد؟ برای اینکه مخاطب دائما ً میخواهد بداند چه اتفاقی افتاد، چه اتفاقی میخواهد بیفتد؟ زبان حکایت در مخاطب وضعیتهای وجودی ایجاد میکند. اگزیستانس او را تحریک میکند، اضطراب بوجود میآورد، ترس بوجود میآورد، امید بوجود میآورد، خوش بینی بوجود میآورد، بد بینی بوجود میآورد که وضعیتهای وجودی انسان هستند. حتی گاهی انسان را در وضعیتهای وجودی مرزی قرار میدهد محققان ادبیات که در چند ساحت حکایت را تحلیل کردهاند میگویند مهمترین ساحت در حکایت آن ارتباطی است که بین حکایتگر و شنونده برقرار میشود و این جذابترین ساحت است که در آن حکایت گر، شنونده را رها نمیکند واو را برای خودش دائماً حفظ میکند. ظهور حقیقت ومعنای حقیقت در حکایت، درست همینجا ست. ساحت رویارویی با حکایتگر و گوش سپردن به حکایت گر که محل توجه و ظهور حقیقت برای شنونده حکایت است حکایت مثل یک طومار باز میشود، حوادثی متوالیاً اتفاق میافتد، ارتباطاتی که کشف میشود میان حوادثی که اتفاق میافتد واز قبل قابل پیش بینی شدن نیست ودر هیچ منطق از قبل حساب شدهای وجود ندارد، چون همه آنها حوادث است. در این روند باز شدن طومار است که حقیقت خودش را نشان شنونده میدهد، حقیت به معنایی که اگزیستانسیالیستها میگویند، حقیقت به مثابه «حادثه» نه معرفت عقلانی به معنای گزاره تحتمل الصدق والکذب. حقیقتی که از آن حکایتها به دست میآید حادثه است، حادثهای است که اتفاق میافتد، خودش را نشان میدهد و جذب میکند.
حال میرویم به سراغ مولانا با وقت کمی که هست.
مولانا مرتباً به گوش سپردن دعوت میکند، حتی گاهی تا آنجا میرسد که میگوید تو دم نزن تا روح دم بزند. گاهی به سکوت و خموشی دعوت میکند که درواقع عمیق ترین ساحت گوش کردن است.
مولانا وزن را، شعر را، موسیقی وسماع و وجد را، همه اینها را در خدمت این روایتگریاش قرار میدهد وبرای روایتگریهای خود فضا وزمان ومکان میسازد، زمینه میسازد که این حکایتگری بتواند تحقق پیدا کند. مولانا در مثنوی معنوی یک حکایتگر (راوی) است و زبان او زبان حکایت است. او در «فیه ما فیه» بیشتر یک حکیم میماند و در دیوان شمس او یک غزلسرا است.
حال سوال این است که آیا مولانا در مثنوی از حکایت (روایت) بیرون هم میرود یانه؟ آیا زبان مولانا در مثنوی معنوی فقط زبان حکایت است یا گاهی این زبان را عوض میکند؟ به عبارت دیگر آیا حکایتهای مثنوی که در اویل بسیاری از فصول آن آمده برای آماده کردن ذهن مخاطب، برای بیان یک حکمت است که معیار صحت آن حکمت مطابقت آن با واقع است که با یک معیار عقلانی برای عموم قابل درک است مانند حقیقتهای فلسفی؟ آیا مولانا این حکایتها را اول میگوید تا ذهن مخاطب را آماده کند تا سپس آن حکمتهای مطابق با واقع را با زبان واقع گرایی بگوید و بفهماند؟ اگر این نظر را داشته باشیم معنایش این میشود که حکایت و زبان حکایت تنها یک ابزار هست که مولانا از آن استفاده میکند برای بیان حکمتهای مطابق با واقع ولی خود حکمتها با زبان واقع گرا بیان میشود این یک نظر است.
نظر دیگر این است که نه، حکمتهایی را که مولانا پس از حکایت ها بیان میکند، آن حکمتها را هم به زبان حکایت بیان میکند، اما بالاخره حکمت مطابق با واقع بیان میکند، یعنی دو هنرمندی به خرج میدهد اول این که حکایتها را بیان میکند تا ذهن ها را آماده کند وهنرمندی دوم او این است که آن حکمتی را هم که میخواهد بیان کند آن را هم به صورت حکایت بیان میکند.
اما یک نظریه سوم رادیکال وجود دارد که بنده به این نظریه سوم مایل هستم آن نظر این است که آنچه در مثنوی ظاهراً بیان حکمت است با نظر دقیقتر، آن هم یک حکایت است، و بیان حکمت مطابق با واقع نیست. البته استثناهایی هم هست. در واقع کتاب مثنوی معنوی رویهمرفته یک کتاب «حکایت» است نه یک کتاب «حکمت». مولانا در مثنوی معنوی یک روایت گر است روایت گری عجیب و غریب و در تاریخ انسان کم نظیر و شایر بی نظیر.
در اینجا این سوال پیش میآید که اگر اینطور است مولانا چه چیز را روایت میکند؟ موضوع روایت او چیست؟ اگر از خود او بپرسیم او در همان بیت اول از دفتر اول مثنوی به ما پاسخ میدهد. او میگوید:
بشنو این نی چون شکایت میکند / و از جدایی ها حکایت میکند
او حکایتگر جداییهای انسان است. حکایتگر دور افتادگی انسان از اصل خود است که موجب آن همه جدالها و چالشها در سرگذشت زندگی انسان شده است. این دور افتادگی از اصل یک چیز فیکس ثابت شده نیست، یک جریان است، یک حادثه است، خود یک روند است در نظر مولانا که برای هر انسان لحظه به لحظه اتفاق میافتد و باید لحظه به لحظه چاره شود.
در «بشنو این نی»، نی خود مولانا است، که شکایت میکند واز جدایی ها حکایت میکند. شکایتی است به صورت حکایت، یا حکایتی است که محتوای آن شکایت است. راوی شکایت گر یا شکایت روایت گونه. این شکایت شکایت سرگذشت انسان است، سرگذشتی که برای انسان رقم خورده است، رقم میخورد ورقم خواهد خورد، آری این چنین بود ای برادر و این چنین خواهد بود مگر آنکه چاره کنی!
به نظر بنده شاید بتوان عنوان کتاب مثنوی را « سرگذشت جدا افتادگی انسان از اصل» گزارد. برای تأیید این مدعایم که حتی آنچه ظاهراً حکمت است با نظر دقیقتر حکایت است میتوان شواهد فراوان از مثنوی معنوی آورد ولی با این وقت مختصری که هست فقط می توانم یک شاهد را توضیح دهم:
در داستان کنیز پادشاه و عشق آن کنیز به شخص زرگر در دفتر اول مثنوی پس از آنکه مولانا حکایت را نقل میکند میرسد به چند بیت که ظاهراً نتیجه گیری حکیمانه از آن بیتها و بیان حکمت به نظر میرسد، اما من فکر میکنم آنها هم با نظر دقیقتر حکایت است.
این بیتها چنین است:
این جهان کوه است وفعل ما ندا / سوی ما آیـد نــدا ها را صــدا این بگفت ورفت دردم زیرخاک / آن کنیزک شد زرنج عشق پاک زآنکه عشق مردگان پاینده نیست / زآنکه مرده سوی ما آینده نیست عشق زنـده در روان ودر بـصـر / هر دمی باشد زغنچه تــازه تـــر عشق آن زنده گزین کو باقی است / کز شراب جان فزایت ساقی است عشق آن بگـزیـن که جمله انـبـیاء / یافتند از عشق او کار وکیا تو نگو ما را به دان شه یار نیست / با کریمان کار ها دشوار نیست
این بیتها که حکمتهای مطابق با واقع به نظر میرسد با نظر دقیق حکایت است. وقتی گفته میشود جهان کوه است و فعل ما ندا و عملهای ما به خود ما بر میگردد در این استعاره بسیار زیبا به ما میگویند زیستن آدمی در نسبت با جهان اینگونه است اما ممکن بود زیستن این چنین نباشد. این باز شدن طومار زندگی، (سرگذشت زندگی) است که نشان میدهد عملهای ما به ما بر میگردد. وقتی گفته میشود «زآنکه عشق مردگان پاینده نیست / زآنکه مرده سوی ما آینده نیست» ، در واقع گفته میشود تجربه ما، در سرگذشت ما این است که عشق مردگان پاینده نیست، سرگذشت این است که آنکه مرده است سوی ما دیگر آینده نیست، نه استدلال فلسفی در اینجا هست ونه استدلال علمی در اینجا هست، و نه استدلال الهیاتی. اینها تجربههای جدال آمیز سرگذشت انسان است. انسانها با عشقهای ناپایدار میزیند چون مردگان به سوی ما باز نمیگردند.
«عشق زنده در روان ودر بصر / هر دمی باشد زغنچه تازه تر». هر دمی، مسئله مسئله دم است، مسئله لحظه است، انیکه حکمت نیست به آن معنای متعارف کلمه. میگوید اینجوری است، ما تجربهمان و سرگذشتمان این است که عشق زنده را هر دم از غنچه تازه تر مییابیم.
«عشق آن بگزین که جمله انبیاء یافتند از عشق او کار وکیا» ، این هم بیان سرگذشت انسانی است، انبیائی وجود داشتهاند که از عشق خدا کار و کیا یافتهاند. این هم بخشی از سرگذشت انسانی است، ممکن بود که چنین نباشد و سپس میگوید از آن کار و کیا یافتگان از عشق خدا تو عشق ورزی بیاموز که سرگذشت ما نشان میدهد این عشق ماندگار میشود. پس میگوید نگو ما را بدان شه بار نیست «با کریمان کارها دشوار نیست». اینکه کار با کریمان دشوار نیست خبری است که جریان زندگی انسانی به ما میآموزد و فی الواقع ممکن بود چنین نباشد.
فکر میکنم اگر از این زاویه نگاه کنیم به نظر میرسد بتوانیم بگوییم کتاب مثنوی یک کتاب حکایت (روایت) است و مولانا در این کتاب یک روایت گر است، روایت گری که از ما گوش جان میطلبد وآن حقیقتهائی که او میخواهد آن ها را بیان میکند حقیقتهایی است که در گوش سپردن وتسلیم شدن ودر گرو مولانا افتادن و اسیر چنگ او شدن برای شنونده آشکار میشود نه با محاسبات فلسفی، علمی یا الهیاتی.
میتوان گفت مولانا نخست حکایت های عامه فهم را مطرح میکند و سپس آنها را زمینه طرح حکایتهای عمیقتری قرار میدهد. زبان استعارهای مولانا حکایت اندر حکایت است و شاید منظور او از این تعبیر که از «حکایت ما حکایت گشتهایم» همین است که او تجربه میکرده هر چه میگوید غیر از حکایت نیست، چنان حکایتی که قرائت حوادث زندگی انسان به مثابه «سرگذشت» است.