ايده و مفهوم ساختارگرايي با بررسي آراي سوسور و لِوي استروس
سوسور و لِوي استروس
چكيده
ساختارگرايي در حوزة مطالعات اجتماعي يكي از گرايشهاي نظري پيچيده و با نفوذ است. بسياري از متفكران مهم جامعهشناسي از ماركس. دوركيم، بورديو، گيدنز و بسياري ديگر از نظريهپردازان، دغدغه و دلمشغولي اصلي شان درگيري با ساختارگرايي و تلاش براي بسط اين جريان فكري و يا رهايي از آن بوده است. هدف اين نوشتار، مشاركت در ابهامزدايي از اين جريان با نفوذ فكري و پرداختن به پارهاي از اصول نظري آن با ارجاع به آراي تني چند از مهمترين متفكران كلاسيك آن، يعني سوسور، لِوي استروس، بارت، آلتوسر و لاكان است. مسئله اساسي در بحث، ساختارگرايي، بحث از سوژة انساني و تقدم ساختار بر عامليت است. نقطه مشترك همة نحلههاي ساختارگرايي از جمله زبانشناسي، انسانشناسي، اسطورهشناسي و ماركسيسم ساختاري، نفي سوژة انساني و اصالتدادن به ساختار به جاي عامليت است. اما به لحاظ روششناسي اين جريان فكري، پيشاپيش بر اصول و مقدماتي استوار است كه بدون پذيرفتن و به كار بستن آن در مطالعات، نميتوان به نتايج ساختارگرايانه دستيافت. بخشهاي مهم اين اصول، با ارجاع به آراي دو تن از مهمترين متفكران آن، يعني سوسور و لِوي استروس، در نوشتار حاضر بررسي شده است.
كليد واژهها: ساختار، ساختارگرايي، سوژه، عامليت انساني، زبانشناسي، انسانشناسي، زبان و گفتار.
درآمد
آنچه امروزه «ساختارگرايي» ناميده ميشود، زماني پديد آمد كه انسانشناسان، منتقدان ادبي و ديگران دريافتند كه زبانشناسي ميتواند براي توجيه روش كارشان كمك مؤثري باشد. اما زماني كه آنان زبانشناسي را الگوي كار خود قراردادند، به اين نكته پيبردند آنچه را كه سوسور بدان پرداخته و مطرح كرده، تحت يك طرح كلانتر نظريي ميگنجد كه آنان از آن بهعنوان «ساختارگرايي» ياد كردند. ساختارگرايي در نزد آنان چيزي بود كه دستِ كم با دو جريان فكري ديگر تفاوت اساسي داشت: پديدارشناسي ذهنيتگرا و سوژه محور و كنشگرايي فردگرايانه. بدين ترتيب، آنان با قرار دادن اصول فكري سوسور در طرح كلان ساختارگرايي، خط تمايزي ميان خود و جريانهاي نظري موازي كشيدند.
سوسور گرچه آشكارا ساختارگرايي را بر زبان جاري ساخت، اما با تمركز بر اهميت رابطهها و نظامي كه بر مبناي آن شكل ميگيرد، آنچه را كه به صورت زمزمههاي خاموش، دغدغههاي ضمني و مكنون در درون نظريات متفكران پيشين نهفته بود، صراحت بخشيد. بدين ترتيب، آنچه را كه سوسور تدوين كرده بود، به نحلهاي نظري بدل شد و در ادامه، از درون اين نحله شاخههاي سر بركشيد كه بسياري از رشتههاي علوم انساني را تحت تاثير قرار داد به گونهاي كه دلمشغولي اصلي متفكران يا گامزدن در بستر نظري ساختارگرايي شد يا اينكه تلاش كردند به هر نحو ممكن خود را از زير اين چتر فراگستر بيرون كشيده و هويت متمايز و مستقلي براي خود بتراشند.
اما ساختارگرايي چيست؟ و آنچه ساختارگرايي ناميده ميشود با چه اصولي سروكار دارد؟ مقدم بر طرح دستگاههاي نظريي كه در درون اين نحله شكلگرفته است، لازم است مرور اجمالي بر مفهوم و مراد از ساختارگرايي ارائه شود.
ساختار اجتماعي، روابط اجتماعي و عناصر اجتماعي
براي فهم ساختارگرايي راههاي مختلفي وجود دارد. بهترين راه، بررسي عناصري است كه اين دستگاه نظري در بنياد خويش با تركيب آنها قوام يافته است. اين عناصر عبارتند از: «ساختار اجتماعي»، «روابط اجتماعي» و «عناصر اجتماعي». از نظر استروس، اصل پايهاي براي درك مفهوم ساختار اجتماعي آن است كه ساختار اجتماعي «نه به واقعيت تجربي، بلكه به الگوهاي ساخته شده بر اساس آن واقعيت مربوط ميشود».1 بنابراين، ساختار اجتماعي با اصل واقعيت سروكار ندارد، بلكه با سطح انتزاعي از واقعيت در ارتباط است. درحالي كه، «روابط اجتماعي» امر واقعي و انضمامي است و «مادة اوليهاي است كه براي ساختن الگوهايي بهكار ميرود كه خود ساختار اجتماعي را ظاهر ميسازند».2 ضِلع سوم ساختارگرايي را «عناصر اجتماعي» تشكيل ميدهد. در واقع عناصر اجتماعي انضماميترين و در عينحال، كم اهميتترين ضلع ساختارگرايي به شمار ميرود. عناصر اجتماعي امري است كه همواره در خدمت ساختار و روابط اجتماعي قرار دارد و صرفاً به عنوان تكيهگاه روابط اجتماعي عمل ميكند.
بنابراين، نخستين نكتة اساسي اين است كه ساختار اجتماعي با روابط اجتماعي مترادف نيست و ساختار اجتماعي را بههيچ رو نميتوان بر مجموعة روابط اجتماعيِ قابل مشاهده در يك جامعة مشخص منطبق ساخت. ساختار امري فراتر از روابط است؛ زيرا روابط چيزي است كه ميان دو عنصر ساختاري رابطه برقرار ميكند. در حالي كه، ساختار هم خود عناصر و هم روابط ميان عناصر را در بر ميگيرد. ساختار هرچند از مجموعة روابط به دست ميآيد، اما در نهايت قابل فروكاستن به روابط نيست. روابط همواره در درون ساختار شكل ميگيرد و بر مبناي الگويي كه ساختار ارائه ميكند، سمت و سوي خويش را معين ميكند. بدين ترتيب، اين نكته تمايز ظريفي ميان دو مفهوم «ساختار اجتماعي» و «روابط اجتماعي» برقرار ميكند كه از نظر استروس، درك آن از اهميت اساسي برخوردار است؛ زيرا اين «دو مفهوم، چنان به يكديگر نزديك اند كه اغلب با هم اشتباه گرفته ميشوند».3 در حالي است، اگر تصور درستي از تمايز موجود ميان اين دو مفهوم به وجود نيايد، رسيدن به فهم شفاف و روشن از ساختارگرايي دچار مشكل ميشود.
از سوي ديگر، روابط مهمتر از عناصراند؛ زيرا عناصر، در حقيقت چيزي است كه روابط بر اساس الگوي ساختار بدو ميبخشد. عناصر اجزا و بخشهايي اند كه هم جايگاه و هم اهميت و نقش خويش را از شبكه روابطي كه در درون ساخت برقرار ميشود ميگيرد. در واقع عناصر، بدون روابط تكه پارههاي بياهميتاند كه به هيچ دردي نميخورند. آنچه آنها را به يك امر بدرد بخور و حائز اهميت بدل ميكند، رابطهها ست. بدين ترتيب، ساختارگرايي دستگاه نظري پيچيدهايي است كه از بهمزدن توازن ميان «ساختار اجتماعي»، «روابط اجتماعي» و «عناصر اجتماعي» به وجود آمده است. طبق اين دستگاه فكري ساختار اجتماعي نقش اساسي در جهان اجتماعي دارد و الگوهايي را كه ساختار اجتماعي ارائه ميكند، روابط اجتماعي را تحت تاثير قرار ميدهد و به آنها سمت و سويي مشخص ميبخشد. در سرِ ديگر طيف، عناصر به كماهميتترين بخش اين دستگاه بدل ميشود، زيرا آنها ماهيت رابطهاي دارند و بدون وجود ساخت و روابط فاقد هر نوع اهميت و كاركرد اساسي اند.
به هر حال، همانگونه كه استروس تصريح ميكند، ساختار اجتماعي در نزد آنها به چيزي گفته ميشود كه دستِ كم از خصايص زير برخوردار باشد:
نخست آنكه، ساختار بايد مشخصة نظام داشته باشد؛ يعني ساختار بايد از عناصري بهگونهاي تشكيل شده باشد كه تغييري دريكي از آنها، سبب تغيير در تمامي عناصر ديگرشود. دوم آنكه، هر الگويي بايد به گروهي از دگرگونيها تعلق داشته باشد كه هركدام از آنها بر الگويي از همان خانواده انطباق داشته باشد، بهصورتي كه مجموعة اين دگرگونيها يك گروه از الگوها را بسازند. سوم آنكه، مشخصات يادشده در بالا بايد امكان پيشبيني اين نكته را فراهم كنند كه الگو در صورت تغيير يكي از عناصرش، به چه صورت واكنش نشان خواهد داد. سرانجام، الگو بايد به صورتي ساخته شود كه كاركرد آن بتواند همة واقعيتهاي مشاهده شده را پوشش دهد.4
بنابراين، ساختارگرايي به نوعي از درك و تحليلي از واقعيتها و رخدادهاي اجتماعي اهميت ميدهد كه از وراي آشفتگيها، به همريختگيها، تنوع و دگرگونيهاي محسوس در جهان اجتماعي در جستجوي نظم و كهن الگويي باشد كه رخدادهاي اجتماعي بر اساس آن سامان مييابد. ويژگي بارز اين نظمي نهفته در پس اشيا و رخدادهاي نامنظم ثبات و تغييرناپذيري نسبي آن است. ارجاع به اين نظم صرفاً براي سامانبخشيدن اشيا و رخدادها به منظور كاستن از ابهام و پيچيدگي جهان اجتماعي نيست، بلكه از منظر ساختارگرايي، جهان اجتماعي پيشاپيش بر اساس چنين نظم و طرحي ساخت يافته و شكل گرفته است. در نتيجه، ساختارگرايي نوعي سادهسازي امور براي قابل فهم كردن آنها نيست، بلكه پيچيدهكردن آن و سرباز زدن از تحليل اشيا و رخدادها بر اساس روابط ميان اشيا و عناصر ملموس و مشاهدهپذير در سطح جهان اجتماعي است. كاستي اساسي بسياري از تحليلهاي اجتماعي آن است كه پديدهها و كل جهان اجتماعي را به امور مشاهدهپذير و روابط حاكم ميان آنها تقليل ميدهند، در حالي كه از منظر ساختارگرايي، اين امور و روابط ميان آنها اگر چنانچه پيشاپيش طرح و الگويي دركار نباشد كه جايگاه و جهت اين روابط و امور را تعيين نمايد، بيمعنا و غيرقابل درك ميگردد. عناصر و روابط ميان اين عناصر تنها در قالب يك طرح پيشيني و الگويي كه مسير و جهت روابط و بر اساس آن جايگاه عناصر را تعيين نمايد، معنادار و قابل درك ميشود. از اينرو، عناصر و روابط ميان آنها همواره ممكن است تغيير كند، جاي يك عنصر را عنصر ديگري بگيرد و نوعي رابطه ميان دو عنصر در جريان زمان نيز تغيير كند، اما ساختار و طرح پيشيني همچنان بدون تغيير و پابرجا باقي بماند. اين نكته حكايت از آن دارد كه عناصر و روابط ميان آنها از اصالت برخوردار نيست و اهميت زياد ندارد. جابهجايي و تغيير در اين عناصر و روابط، همواره موجب تغيير و دگرگوني اساسي نميگردد. ميتوان همة اين عناصر را تغيير داد، بي آنكه ذرهايي از تغييرات در سطح ساختار امكانپذير گردد. اما زماني كه ساختار تغيير ميكند، همه چيز از جمله عناصر و روابط ميان آنها نيز تغيير ميكنند. تفاوت نميكند كه اين عناصر همان عناصر پيشين باشد، يا عناصر ديگري جاي آنها را گرفته باشد. به هر حال، همه چيز از بنياد تغيير ميكند و مناسبات و روابط ميان اشيا و رخدادها از منطق و نظم ديگري تبعيت ميكند. ساختارگرايي از اين لحاظ، مدعي دستيافتن به لايههاي بنيادين اشيا و پديدههاست. از اين رو، اين نوع تحليل را واجد عمق و ژرفايي ميبيند كه ديگر رويكردهاي نظري و فكري از آن بيبهره است.
آنچه بيان شد هرچند تصوير اجمالي از مفاهيم بنيادين ساختارگرايي ارائه ميكند، اما فهم دقيق ساختارگرايي به مثابه يك جريان نظري ممكن نيست، جز آنكه پارهاي از اصول نظري آن را نيز مرور كنيم.
تقدم ساختار بر عامليت
بر اساس نگاه ساختارگرايانه، جهان اجتماعي جهاني به غايت پيچيده، تو درتو و چند لايه است. لايههايي در جهان اجتماعي وجود دارند كه در بنياد هر كنش، عمل و رويداد اجتماعي قرار دارند. اين لايهها جوهر حيات اجتماعي را تشكيل ميدهند. خصلت اساسي اين لايهها اين است كه از ثبات و استقرار پايدار برخوردارند و به سادگي و حتي با متحول شدن بسياري از عرصههاي جهان اجتماعي دچار تحول نميشوند. اين لايهها در پس هر تحول اجتماعي حضور دارند و تحولات در ساير لايههاي جهان اجتماعي نميتواند اين لايهها را دستخوش تحول و دگرگوني نمايد.5 لايههاي بنيادين خصلت تناقضنما دارند. اين لايهها در همه جاي حيات اجتماعي منتشراند. در هر لحظه، هر آن و هر رويداد اجتماعي حضور دارند، هيچجا نميشود از سايه سنگين اين لايهها فرار كرد. در عين حال، اين لايهها در هيچجا ديده و مشاهده نميشوند؛ آنها همواره از ديدهها نهاناند. اين لايهها در وراي ديد ما قرار دارند و با آنكه در همهجا حضور دارند، اما همواره از تيررس ديد ما به دورند. اين لايهها در لحظه لحظة زندگي حلول كرده و از درون، نبض زندگي اجتماعي را در اختيار ميگيرند. در يك كلام، اين لايهها هم حاضر هستند و هم غايب؛ حاضر از آن جهت كه در پس هر رويداد و تحول اجتماعي جا خوش كردهاند. غايب از آن رو كه مستور، پوشيده، و فرونهفته در لاكي هستند كه تنها با شكافتن لايههاي رويين ميتوان به درون آن راه يافت.
از سوي ديگر، لايههاي ديگري نيز وجود دارند كه در سطح قرار دارند. لايههاي سطحي بر خلاف لايههاي بنيادين و زيرين بيثبات، تغييرپذير و لرزانند. اين لايهها صورتها و اشكال جهان اجتماعي را تشكيل ميدهند. اين لايهها ظاهر چشمپُركن، اما باطن تهي و بيمحتوا دارند. بسياري از رخدادها و تحولات جهان اجتماعي در سطح لايههاي رويين و سطحي اتفاق ميافتد. اين سطح، ملموس و مماس با حواس انساني است. انسانها بهدليل نزديكي و دسترسي به اين سطح از لايهها، اغلب در تحليل دچار اشتباه ميشوند. آنها آنچه را كه در سطح اتفاق ميافتد، بدون ارجاع به عوامل و علتهاي بنيادين تحليل ميكنند. آنها علتهايي را كه در سطح قرار دارند، علت تأسيس، استقرار يا زوال يك پديده ميدانند. آنها به اين نكتة اساسي توجه نميكنند كه علتهاي صوري همواره متأثر از علتهاي بنيادين عمل ميكنند. آنچه در سطح رونما ميشود، ريشه در بنيان دارد و آنچه كه به ظاهر مستقيماً در شكلگيري پديدهها دخالت دارد، خود تابعي از علتهاي بنيادي و اساسيتر است.
در نگاه ساختارگرايي، تحليل جهان اجتماعي تنها با ارجاع به پديدههاي صوري و لايههاي رويين تحليلي ناقص و مبتني بر نوع پنداشت سادهانگارانه از جهان اجتماعي تلقي ميگردد. بر اساس اين نگاه، هر رويداد اجتماعي بايد بر اساس ارجاع به لايههاي بنيادين يا آنچه را كه آنها ساختار مينامند بررسي و تحليل گردد. علتهاي نزديك و عوامل قريب، زماني در تحليل و تبيين پديدهها سودمند و مؤثرند كه در سلسلة طولي علتهاي بنياني قرار گيرند. «چنين نگرشي متضمن توضيح و تبيين خاصي است، به اين معني كه توضيح يك رفتار، نسبتدادن آن رفتار به نظام زيربنايي هنجارهايي است كه امكان وقوع چنين رفتاري را ممكن ميسازند. هر رفتار بهمثابه تظاهري از نظام زيربنايي نمودها توجيه ميگردد».6 بنابراين، ساختارگرايي بهدنبال تشخيص نظام روابطي است كه دركي صرفاً ناخودآگاه از آن وجود دارد:
به اين معني كه براي تحليل پديدههاي حامل معني، يعني مطالعة رفتارها يا اشياي معنيدار، ميتوان وجود نظام زيربنايياي از روابطي را مفروض دانست وسعي در كشف اين نكته داشت كه آيا معني عناصر يا اشيا ناشي از تباينشان با عناصر و اشيا در نظامي از روابط نيست كه اعضاي يك فرهنگ به شكلي ناخودآگاه از آن باخبراند؟7
در نتيجه، در سلسلة علّي رويدادها و تحقق يك پديدار اجتماعي آنچه اساسي، تعيينكننده و علت اصلي است، عامليّت و ارادة انساني نيست، بلكه ساختاري است كه فاعل شناسا و عامل در درون آن به كنش ميپردازد. كنش در نگاه ساختارگرايانه نحوهاي از تحقق و نمود خارجي ساختار است؛ كنش آنچه را كه ساختار ايجاب ميكند، در عمل محقق ميكند؛ زيرا عامليّت بر فرض نبود ساختار فاقد استقلال است. ساختار از طريق آنچه به ميانجي عامليّت صورت ميگيرد و در قدم اول به عامليّت منتسب ميشود، اقتضائات و الزامات خويش را بر جامعه، زندگي و عمل انساني تحميل ميكند. در تبيين و تحليل پديدهها و رويدادهاي اجتماعي، عاملّيت نميتواند جاي ساختار را بگيرد؛ زيرا ساختار نه تنها تقدم وجودي بر عامليّت و كنش انساني دارد كه كنش انساني، تنها با ارجاع و اتكا به تبيينهاي ساختاري است كه قابل فهم و معنادار ميگردد. ساختارها متغيرها و عوامل عامي هستند كه به عنوان لايههاي اساسي به جهان آشفتة اجتماعي و رخدادهاي درهم تنيده و پيچيدة آن نظم و انظباط ميدهد. بدون ساختارها كنشها، اعمال و عوامل ديگري كه در سطح رويين در مقام علت ظاهر ميشوند بياهميت و فاقد ظرفيت تبيينياند.
بنابراين، ساختارگرايي نقش عاملي را كه در سطح لايههاي رويين در تحقق يك پديده دخالت دارد را در سلسلة طولي ساختار و به عنوان عوامل دسته دومي تلقي ميكند كه بر اساس منطق ساختار عمل ميكند:
به اين ترتيب، در هر مورد عليرغم تحليل بهظاهر علّي، ميتوان گفت كه آنچه ارائه ميشود توضيحي ساختاري است و نه علّي؛ يعني در اصل سعي بر آن است مشخص شود كه چرا رفتاري خاص برحسب ارتباطش با نظام نقشها، هنجارها و مقولات زيربنايياي اعتبار مييابد كه تحقق چنين رفتاري را ممكن ميسازد. آنچه در اين جهتيابي مجدد اهميتي ويژه مييابد، پرهيز از توضيح تاريخي است. توضيح پديدههاي اجتماعي كشف سابقة تاريخي و مربوط ساختن اين سوابق به زنجيرهاي از علل نيست، بلكه مشخص كردن جايگاه و نقش پديدهها در نظام است.8
به طور مثال، دوركيم در مقام يك ساختارگرا
در تحقيق خود دربارة خودكشي... مدعي ارائة توجيهي علّي است؛ اما او به دنبال شناسايي علل ميزان بالاي خودكشي در يك جامعه بود و نه توضيح اين امر كه چرا افرادي در لحظهاي مشخص دست به خودكشي ميزنند. خودكشي آنان تجلي تضعيف قيود اجتماعي است كه خود ناشي از از آرايش و تركيب خاصي از هنجارهاي اجتماعي است.9
به هر حال، در نگاه ساختاري ساختار مقدم بر عامليّت است و عامليّت تنها در بستر ساختار است كه امكان كنشگري، تاثيرگذاري و خلاقيت مييابد. هيچ عاملي نيست كه بيرون از ساختار قرار داشته باشد و همين نكته عامل را به جزيي از ساختار، كه مبتني بر نظم ساختاري و اقتضائات و الزامات ساختاري عمل ميكند، بدل ميسازد.
نفي سوژه
از آنچه در مورد تقدم ساختار بر عامليّت گفته شد، جايگا «سوژه» نيز مشخص ميشود؛ زيرا توجيه ساختاري اعمال و رويدادها را نه بر حسب ساز و كار سوژه و عامل ارادي، بلكه بر حسب نظامهاي بنيادين توضيح ميدهد. سوژه، به عنوان فاعل شناسا و عامل ارادي در درون دستگاه نظري ساختارگرايي محو و ناپديد ميشود؛ زيرا با سوژه به عنوان جزيي از بدنة ساختار معامله ميشود، جزيي كه ساختار از رهگذرِ او عمل ميكند. آنچه پيش از اين به سوژه منتسب ميگرديد، از او گرفته ميشود و با نسبتدادن اين نقشها، به نظامها و ساختارهاي نامريي اما بنياني، سوژه جايگاه خود را در حكم مركز و منشأ معاني و اثرگذاري از دست ميدهد.10 بدين ترتيب، سوژه انعكاسي از ساختار ونظامهاي بنياني تلقي ميگردد كه در مقام تحليل و توجيه شكلگيري پديدهها، جاي خود را به ساختار ميدهد و خود در شعاع پرحرارت ساختار ذوب و استحاله ميشود. سوژه براي اينكه اهميت خود را در كنار ساختار احراز نمايد، بايد پيش از هرچيزي جايگاه خود را در رابطه با ساير عناصر نظام برجسته سازد. سوژه همانند عناصر زباني سوسور ماهيت رابطهايي دارد. جايگاه سوژه و ميزان تاثيرگذاري آن، تنها با اذعان و اشعار به ماهيت رابطهايي آن و يافتن جايگاه واقعي آن در درون شبكهاي روابط موجود در درون نظام آشكار ميشود.
نفي سوژه نه تنها در نزد آن دسته از ساختارگراياني كه مُلهم از سوسور بودند مسلم است، بلكه نزد ماركسيستهاي ساختارگرا نيز به امري انكارناپذير تبديل شده است. در نزد آنها اصالت دادن به سوژه، چيزي جز توهم ايدئولوژيك براي تبرئه كردن نظام بورژوازي نيست. به اعتقاد آنها باور به سوژة خلّاق يا سوژهاي كه در مقام كنشگر پديدهها را ميآفريند، سپس تغيير ميدهد و آن را سرانجام از بين ميبرد، چيزي جز لاطائلات نظام سرمايهداري نيست كه در آن، آنچه را كه به ساختار و نظام بر ميگردد، به كنشگران و عاملاني نسبت دهد كه خود در خدمت نظام عمل ميكنند. بنابراين، از نظر آنها همانگونه كه عالم ديگر مركزي ندارد، جهان اجتماعي نيز بيشاز اين سوژهمحور نيست:
بيجهت نبود كه فرويد گاهي، كشف انتقادي خود را با تحولات انقلاب كپرنيكي، مقايسه ميكرد؛ زيرا از زمان كپرنيك تا حالا ما آموختهايم كه زمين «مركز» عالم نيست. به همين ترتيب، ما از زمان ماركس آموختهايم، كه سوژة انساني، خود اقتصادي، سياسي يا فلسفي، ديگر «مركز» تاريخ نيست، و حتي بر خلاف فيلسوفان عصر روشنگري و برخلاف هگل، تاريخ هيچ مركزي ندارد، بلكه داراي ساختاري است كه، جز در سوء فهم ايدئولوژيك، لزوماً مركزي ندارد. فرويد نيز به نوبة خود كشف نموده كه سوژة واقعي، يعني فرد در جوهر منحصر به فردش، فاقد شكل اگويي است... و اينكه سوژة انساني فاقد مركزيت است و به وسيلة ساختاري به وجودآمده كه به جز در سوء فهم خيالي از «خود»، يعني فرماسيون ايدئولوژيكي كه خود را در آن باز مييابد، بدون «مركز» است.11
بدين ترتيب، آنچه ساختارگرايي ناميده ميشود، هرچند ممكن است شاخهها و حوزههاي مختلفي داشته باشد، اما همگي در پايبندي به دو اصل مزبور مشترك اند. براي درك بيشتر، ساختارگرايي و اصولي كه اين نحلة فكري براي تحليل و مطالعة پديدهها و امور اجتماعي پيشنهاد ميكند، بهتر است كه آراي برخي از مهمترين متفكران ساختارگرايي را مرور نماييم.
1. فردينان دوسوسور
سوسور اولين متفكري نيست كه تمايل ساختارگرايانه در افكار و انديشههاي او ديده شود؛ زيرا پيش از او ماركس و دوركيم و حتي افرادي چون زيمل، پارهتو و ديلتاي افكار و ايدههاي خود را در قالب طرح ساختارگرايانه ارائه دادهاند. اما سوسور را ميتوان نخستين كسي دانست كه اصول ساختارگرايي را مدّون و قواعد آن را به صورت نظاممند و صورتبنديشده ارائه داد. به همين دليل، تمايل ساختارگرايانه را ميتوان در تحليلها و مطالعات متفكران قبل از او ديد، اما اصول و چارچوبهاي تحليل ساختاري را نميتوان به خوبي و صراحت از كارها و آثار آنها استخراج نمود. جايگاه سوسور در ساختارگرايي، جايگاه و موقعيت يك مبدع فكري و يا مؤسس يك نحلة نظري نيست، بلكه جايگاه مؤلف و مدرسي است كه اصول پراكندة نظري در درون يك سنت فكري را تدوين و انسجام ميبخشد. مهمترين اثر سوسور، «دورة زبانشناسي عمومي»، كتابي نيست كه خود سوسور آن را نوشته باشد، بلكه مجموعه يادداشتهايي است كه توسط شاگردانش در قالب كتاب تدوين شده است. از اينرو، تأثيرات سوسور بر ساختارگرايي بيبديل است و بدون ارجاع به او، هر نوع سخن گفتن از قواعد و اصول ساختارگرايي ناقص و ابتر است. با اين حال، تأثيرگذاري سوسور بر گرايشهاي نظري در مطالعات اجتماعي به ميانجي تأملات و تحقيقات او دربارة زبانشناسي عمومي صورت گرفته است.
بنيانگذار زبانشناسي جديد
سوسور نخستين چهرهايي است كه بر اهميت اجتماعي زبان و پيچيدگي و درهمتنيدگي آن با واقعيتهاي اجتماعي تاكيد نمود. آشكار نمودن سويههاي اجتماعي زبان، درهمتنيدگي و قدرت بازنمايي و ايفاي نقش تعيينكننده آن در جامعه، كاري است كه سوسور در درسهاي خويش آن را مطرح و سپس شاگردانش آن را در كتابي با عنوان «دورة زبانشناسي عمومي» تأليف نمود. سوسور نظريه خود در باب زبانشناسي عمومي را با نقد رويكرد به كارگرفتهشده در زبانشناسيِ پيش از خود آغاز نمود. از نظر وي، زبانشناسي «هيچگاه به تبيين ماهيت موضوع بررسي خود نپرداخت، و بدون اين عمل بنيادين هيچ دانشي قادر به اتخاذ روشي براي خودنيست».12 از نظر وي كار اساسي زبانشناسي پيش از هرچيز، بررسي و شناخت ماهيت خود زبان به عنوان سوژه مورد مطالعه است؛ زيرا زبان انسان پديدهاي به غايت پيچيده و نامتجانس است كه حتي يك عمل گفتاري ساده ميتواند دنيايي از رازها و رمزهاي سر به مُهر را با خود حمل نمايد. پرسش اساسي در زبانشناسي از نظر سوسور اين نيست كه زبان چه ميكند و چه قواعد و دستورات نحوي در كاربرد روزمرة زبان به كار گرفته ميشود، بلكه پرسش اساسي اين است كه «زبان چيست؟».
پاسخ سوسور براي پرسش مزبور اين است كه «زبان نظامي از نشانههاست».13 صداها، آواها و ساير عناصر زباني زماني ماهيت زباني به خود ميگيرند كه براي بيان يا انتقال افكار به كار روند و اين امر ممكن نيست جز آنكه اين عناصر بخشي از نظام نشانهها باشند؛ زيرا نشانه در ديدگاه سوسور واقعيت مركزي زبان است. زبان بدون نشانه محقق نميشود. نشانه است كه در مقام ميانجي دال14 با مدلول15 را درهم تنيده و از اتحاد و درهمتنيدگي آنها نظامي پيچيدهاي زباني را اعمار ميكند. بدين ترتيب، سوسور معتقد است كه زبانشناسي شاخهاي از نشانهشناسي است و پيش از آنكه به مباحث زبانشناسي پرداخته شود، لازم است دستِكم جوهر بنيادين امري را كه با عنوان «نشانه» از آن ياد ميشود، بررسي و شناسايي شود. از نظر وي، از طريق اين جوهر بنيادين، كه ما ميتوانيم درك كنيم كه زبان به مثابه يك مقولة نشانهشناختي، از چه خصلت و جوهر اساسي برخوردار است، چيزي است كه اين نشانه، «ماهيت اختياري» دارد.
ماهيت اختياري نشانه
«ماهيت اختياري» نشانه را ميتوان مهمترين كشف سوسور تلقي كرد. بسياري از بحثهايي را كه او در زمينه زبانشناسي مطرح ميكند، جز به موجب ارجاع به اين خصلت اساسي نشانه قابل طرح نيست. اين امر هرچند ساده و رسا به نظر ميرسد، اما از ابعاد و ملزوماتي برخوردار است كه بسط و شكوفايي درخور آنها ميتواند ظرفيت تحول بسيار بنياني و اساسي را در علوم انساني براي ما آشكار نمايد. از نظر سوسور، مهمترين ويژگي نشانه آن است كه ماهيت اختياري دارد. اين بدان معنا است كه كلمات و واژگان در مقام نشانه، امور قراردادي و دلبخواهي اند و هيچ رابطة طبيعي و ذاتي ميان دال با مدلول وجود ندارد. اين ويژگي نشانه و به تبع آن امر زباني، نشانگر آن است كه رابطه ميان دال و مدلول رابطة لايزال و لايتغير نيست. «مدلول در پيوند با دال ميتواند هر صورتي بپذيرد و هيچ هستة بيناديني براي معني وجود ندارد كه معني بر حسب آن مدلولْ مناسب آن دال تلقي گردد».16 بنابراين، پيشاپيش نميتوان معنا و مدلول معيني را به دال معيني نسبت داد، بلكه اين امر زماني امكانپذير است كه رابطه ميان دال و مدلول در بستر تاريخي و اجتماعي و به عبارتي، شبكهاي از روابط گوناگوني كه يك بافت زباني در درون آن واجد معاني خاص ميگردد، درك شود. بدين ترتيب، سوسور به صورت مستقيم نشانه را به يك امر رابطهايي كه از درون قرارداد اجتماعي سر بر ميآورد، بدل ميكند و به تبع آن، زبان را از سطح استعلايي و فرازماني و فرامكاني تنزل داده، ابعاد و سويههاي اجتماعي و تاريخي آن را براي ما آشكار ميكند. «نشانه به دليل اختياري بودنش، موضوعي صرفاً تابع تاريخ است، و تركيب و پيوند يك دال با يك مدلول در لحظهاي خاص، نتيجة اتفاقي فرآيند تاريخي است.»17 بنابراين، هر نشانة زباني استوار است به قرارداد.18 «واژگان درخت، (arbre, tree) سه نشانة زباني در سه زبان متفاوت هستند كه براي يك پديدار يا يك معناي خاص به كار ميروند. اينان سه لفظ متفاوتند، اما از يك مفهوم يا مصداق خبر ميدهند. هر يك از اين، سه واژه يك دال است سازندة تصويري ذهني كه مدلول خوانده ميشود. در نظام دلالت زبان فارسي، بنا به قراردادي كه فارسي زبانان آن را پذيرفتهاند، واژة درخت سازندة تصوير ذهني از درخت است. قاعدهاي منطقي و دليلي خاص براي كاربرد لفظ درخت و واقعيت فيزيكي درخت نميتوان يافت. هيچ رابطة ماهوي و طبيعي ميان لفظ درخت و واقعيت فيزيكي درخت وجود ندارد».19
بنابراين، نشانهها امور قراردادي اند و از ماهيت اختياري برخورداراند. اختياري بودن ماهيت نشانه، آن را به يك امر رابطهايي بدل ميكند و ماهيت رابطهايي ايجاب ميكند كه هر نشانه تنها از طريق ارتباط با ساير اعضا و عناصر نظام زباني معناي متفاوت و متمايزي به خود بگيرد. از نظر سوسور، اختياري بودن ماهيت نشانه به اين معنا نيست كه نشانه هويت خودمختار و مستقل دارد، تا آنجا كه مستقل از ساير عناصر و بخشهاي نظام بتواند براي خود معنا و مدلولي دست و پا كند، بلكه به اين معنا است كه رابطهاي كه در نظام نشانهايي ميان دال و مدلول ايجاد ميشود، امري تغييرپذير و غيرذاتي است و بسته به نظام زباني و رابطهاي آن نشانه با ساير نشانهها دچار تغيير و دگرگوني ميشود يا آنكه معنا و مدلول متفاوت به خود ميگيرد.20 ويژگي اساسي كه ماهيت اختياري و رابطهاي بودن نشانه موجب آن ميشود، هويت افتراقي و سلبي نشانه است. هرنشانه از اين لحاظ چيزي است كه ديگر نشانهها آن چيز نيستند. به تعبير خود سوسور:
ما در تمامي اين موارد بهجاي مفاهيمي از پيشتعيينشده، با ارزشهايي روبهرو هستيم كه ناشي از يك نظام اند. وقتي گفته ميشود كه اين ارزشها منطبق بر مفاهيم اند، منظور اين است كه اينها منحصراً افتراقي اند و نه بهطور مثبت و بهخاطر محتوايشان، بلكه بهطور منفي و از طريق رابطهشان با ديگر واحدهاي دستگاه تعريف ميشوند. دقيقترين ويژگي آنها اين است كه چيزي هستند كه ديگران نيستند.21
سوسور نظام زباني را به بازي شطرنج تشبيه ميكند كه در آن مهرهها فيذاته و فينفسه مهم نيستند، آنچه تعيينكننده و با اهميت است، جايگاه آنها در درون بازي شطرنج است. به همين دليل، گاهي ميشود به جاي شاه مثلاً از اسب استفاده كرد، بيآنكه خللي در بازي ايجاد شود. به همين ترتيب، واژهها و نشانهها بر حسب رابطهايي كه با ساير دالها و مدلولها در نظام زباني دارند، معنا، هويت و مفاد متفاوتي به خود ميگيرند. اين رابطه با ساير دالها و مدلولها، نه برحسب دلالتهاي ايجابي، بلكه بر حسب دلالتهاي سلبي و افتراقي به هر دال هويت و معناي متمايزي ميبخشد.22
به جرأت ميتوان گفت قانون نهايي زبان اين است كه هيچ چيز نميتواند در واژهاي منفرد گنجانده شود. چنين امري پيامد مستقيم اين واقعيت است كه نشانههاي زباني، با آنچه برايشان تخصيص يافتهاند، بيارتباطاند. از اينرو، a جز با كمك b نميتواند بر چيزي دلالت كند و اين مطلب براي b نيز صادق است. به عبارت ديگر، اين دو بر حسب تمايزي كه ميانشان برقرار است، ارزش مييابند. اگر در اين شبكة افتراقهاي دائماً منفي قرار نگيرند، هيچ يك به لحاظ سازة دروني خود ارزشي نخواهند داشت.23
بنابراين، هر امر زباني را بايد در درون مجموعهاي از روابط زباني، كه خود در بستر اجتماعي و تاريخي به وجود ميآيد، فهم و بررسي كرد. يك گزاره به صرف اينكه در زمان كنوني مفاد و معناي روشني دارد فهم نميشود، بلكه فهم و دريافت درست از مدلول آن، منوط به قراردادن آن در درون نظامي است كه رابطة دال و مدلولي در درون آن به وجود آمده است. اين همان حلقة مفقودهايي است كه دانش زبانشناسي را به امر اجتماعي و تاريخي پيوند ميزند.
تفاوت ميان زبان و گفتار
تفاوتگذاري ميان زبان و گفتار، بخشي ديگر از ايدههاي الهامبخش سوسور در زمينه تحليل گفتمان است. تمايزي كه سوسور ميان زبان و گفتار يافت، اهميت زيادي در زبانشناسي يافته است. براساس ديدگاه سوسور در مباحث «دورة زبانشناسي عمومي»، ميان «زبان»24 و «گفتار»25 تفاوت اساسي وجود دارد. از نظر وي، زبان موضوع اصلي زبانشناسي است.26 زبان همانگونه كه پيش از اين بيان شد، نظامي است كه از شبكة روابط ميان عناصر زباني يا همان دالها و مدلولها با يكديگر به وجود ميآيد. در حالي كه، گفتار سخن واقعي است؛ يعني آنچه در عمل سخنگفتن از طريق زبان به بيان در مىآيد. گفتار كاربرد شخصي زبان است، شكل ظهور و فعليتيافتن نظام نشانهها در سخن گفتن و نگارش. زبان هماني است كه فرد فرد مردم به هنگام يادگيري يك زبان جذب ميكنند، يعني مجموعهاي از صورتها يا «گنجينهاي كه در اثر كاربرد گفتار به افرادي عرضه شده است كه به يك جامعة واحد تعلق دارند، و نظام دستوري مشخصي است كه در هر مغز يا در مغز گروهي از افراد، بهطور بالقوه وجود دارد. زبان محصولي اجتماعي است كه وجودش آن، اين امكان را براي فرد پديد ميآورد تا استعداد زباني خود را بكار گيرد».27 اما گفتار «وجه عملي زبان» است كه از نظر سوسور(۱) هم تركيباتي را كه گوينده براي بيان افكار و منويات خود بر ميگزيند، دربر ميگيرد و (۲) هم شامل ساز و كار رواني و فيزيكي ميگردد كه به گوينده اجازه ميدهد تا به تركيبات زباني مورد نظر خويش تحقق خارجي ببخشد.28
بنابراين، زبان همواره عامتر از گفتار است و با آنكه گفتار براي تحقق خويش همواره به زبان نياز دارد، اما هيچگاه همة امر زباني در گفتار تجلي نمييابد. اهميت اساسي ديگري كه زبان را از گفتار جدا ميكند اين است كه زبان امر جمعي است. در حالي كه، گفتار انفرادي و زمينهايي است براي تبارز خلاقيتهاي فردي. فرد تنها بخشهايي از زبان را به اقتضاي نياز و ارادة خويش گزينش كرده و به عمل سخنگفتن ميپردازد. از اين رو، «زبان هرگز به صورت كامل در فرد يافت نميشود، بلكه شكل كامل آن را تنها در جمع ميتوان جستوجو كرد».29 به طور مثال،
در گفتن و نوشتن به فارسي، ما امكانات بيشماري از «توانهاي تركيبي عناصر زباني» را در اختيار داريم، اين امكانات استوارند بر ميزان معيني (و نه بيپايان) از واژگان و قاعدههاي دستوري. مناسبت ميان اين عناصر به گونهاي كامل قابل شناخت است. هريك از ما، از ميان اين عناصر دورني نظام زباني، گفتار ويژهاي خويش را بر ميگزينيم.30
نگاه سوسور به زبان، از برخي جهات شبيه نگاه هايدگر و گادامر به زبان است. سوسور گرچه همانند هايدگر و گادامر زبان را به مثابه يك پيشساختار در نظر نميگيرد، اما با آنها در اين عقيده شريك است كه زبان چيزي نيست كه فرد آن را اختراع كرده باشد.31 «زبان بخشي از عملكرد گوينده نيست، بلكه فراوردهايي است كه فرد به صورت انفعالي آن را پذيرا شده است».32 بنابراين، همانگونه كه هايدگر و گادامر عقيده دارد، از نگاه سوسور نيز زبان امري بيرون از فرد است و به صورت پيشيني و ماتقدم وجود دارد. فرد همواره در درون شبكة امور زباني ديده به جهان ميگشايد. از اينرو، عاجز از آفرينش و ايجاد تغيير در آن است.33 در نتيجه، تفاوتگذاري ميان زبان و گفتار، علاوه از آنكه ما را با دو وجه از يك مقولهاي زباني آشنا ميكند، ابعاد و لايههاي اجتماعيِ زبان را نيز براي ما آشكار ميكند: «با تمايزگذاري ميان زبان و گفتار، در عين زمان ما به تفكيك (۱) آنچه اجتماعي است از آنچه فردي، و (۲) آنچه اصلي و ضروري است از آنچه فرعي يا اتفاقي است ميپردازيم».34 بدينترتيب، سوسور بر ماهيت اجتماعي زبان و اينكه زبانشناسي در مقام يك دانش نميتواند، زبان را مُنتزَع از بسترهاي تاريخي و اجتماعي آن مورد مطالعه قرار دهد، بار ديگر تاكيد ميكند و در يك كلام، از نظر او، تلقي زبان به مثابه نظامي از نشانهها، ناگزير ما را به سمت توجه و اعتنا به سويههاي اجتماعي زبان و بسترهايي كه نظام زباني در درون آن شبكهاي ويژهاي از روابط ميان دالها و مدلولها را ايجاد ميكند، سوق ميدهد. در يك كلام به گفته كالر «جاي دادن قراردادهاي اجتماعي و واقعيات اجتماعي در كانون مطالعات زباني، آن هم با تأكيد بر مسئلة نشانه، يكي از مزاياي نظرية سوسور در بارة زبان است».35
در نتيجه، از نظر سوسور در مطالعات زبانشناسي، گفتار اهميت زيادي ندارد، آنچه اهميت اساسي دارد، زبان است. به اعتقاد وي، «عمدهترين وظيفة زبانشناس، توجه به زبان است. آنچه بايد در تحليل يك زبان مورد نظر قرارگيرد، بررسي عمل سخن گفتن نيست، بلكه تعيين واحدها و قواعد تركيبي است كه نظام زباني را پديد ميآورد».36 در مطالعة زبان به منزلة نظامي از نشانهها، سعي بر آن است تا مشخصات بنيادين چنين نظامي شناخته شود37 و آن عناصري كشف گردد كه نقش آنها در نظام دلالتي زبان حياتياند و با تكيه بر آنها ست كه عناصر زباني در درون نظام هويت متمايز به خود ميگيرند. از اينرو، وي پارهاي از خصلتهاي ديگر امر زباني را مطرح ميكند.
درزماني و همزماني
از نظر سوسور در مطالعات زبانشناسي، اصل ديگري نيز مطرح است. براساس اين اصل، بايد ميان مطالعة «همزماني»،38 يعني مطالعه در يك مقطع زماني واحد و در يك وضعيتي خاص بدون در نظر گرفتن زمان، و مطالعة «درزماني»،39 يعني مطالعه تحول زبان در طول زمان، تفاوت قايل شد.40 بدين ترتيب، هر پديدة خاص زبان را ميتوان از دو راه بررسي كرد. يا اين پديده همچون بخشي از نظامي كلي شناخته ميشود كه در خلال تغيير و تحولهاي تاريخي شكل گرفته است و همواره با پديدهاي زباني وجود دارد، و يا چونان امري در نظر گرفته ميشود كه جدا از پيشينة تاريخي و تغيير و تحولي، كه در خلال زمان تجربه نموده است، ماهيت منعطف و تغييرپذير دارد و ماهيت تغييرپذيري به آن اجازه ميدهد كه در بسترهاي تاريخي متفاوت به تبع قراردادهاي اجتماعي، كه ميان كاربران يك زبان ايجاد ميشود، رابطة دال و مدلوليي ويژه ميان عناصر زباني ايجاد شود. بنابراين، براي مطالعة پديدههاي زباني دو روش تاريخي دركار است: «اگر يك واژه يا يك واج خاص را در مناسبت با ساير واژگان و واجها بررسي كنيم، روش كار همزماني ـ توصيفي خواهد بود. اما اگر آن واژه يا واج را به گونهاي تاريخي بررسي كنيم، (مثلاً از راه تبار واژهشناسي)، آنگاه از روشي در زماني استفاده كردهايم».41 به نظر سوسور، اين دو رويكرد با يك روش انجام نميشوند و بايد دو روش پژوهش را به دقت از يكديگر متمايز كنيم. در روش بررسي همزماني وضعيت كامل زبان در يك مقطع خاص مطالعه ميشود، در روش بررسي در زماني، عنصري خاص از زبان در لايههاي متوالي زمان مورد پژوهش قرار ميگيرد (همچون مطالعات دگرگونيهاي آوايي). «سوسور با قاطعيت اعلام كرد كه اساس كار در شناخت نظام زبان، روش بررسي همزماني است».42
به عقيده سوسور، اين دستهبندي مطالعات زباني با ارجاع به ماهيت اختياري نشانه قابل فهم است؛ زيرا در صورتي كه ما نشانهها را واجد ماهيت اختياري ندانيم، بلكه رابط ميان دال و مدلول را امر طبيعي و ذاتي تلقي كنيم، آنگاه ميتوان به جاي سخن گفتن از دو سنخ مطالعه زبانشناختي، تنها از يك نوع مطالعه سخن بگوييم؛ چرا كه طبق اين نگاه هر نشانه از هستة بنياديني برخوردار است كه تحت تأثير متغيرهاي زماني و مكاني قرار نميگيرد. بدين ترتيب، در برابر تغيير مقاومت مينمايد. ذات تغييرناپذير نشانه در برابرِ آن مختصاتي «اتفاقي»اي قرار ميگيرد كه «از دورهاي به دورة ديگر براستي تغيير ميكند.».43 از نظر سوسور، اما قضيه اين گونه نيست؛ زيرا همانگونه كه بررسي شد، هيچ جنبهاي از نشانه مختصهاي ذاتي و ضروري ندارد و خارج از زمان قرار نميگيرد. هر نشانه ماهيت اختياري دارد. بنابراين، «هر جنبهاي از آوا و معني ميتواند تغيير كند و تاريخ زبانها مالامال از دگرگونيهاي بنيادين آوا و معني است».44 بنابراين، نشانه تابع تاريخ است و اين مستلزم آن است كه ما نشانهها را به صورت همزماني و غيرتاريخي بررسي كنيم؛ زيرا هستة ضروري در كار نيست كه حفظ آن در خلال زمان ضروري تلقي گردد و روابط معتبر تنها آنهايي هستند كه در مقطع زماني خاص حضور دارند.45
آنچه را كه سوسور در اينجا مطرح نموده است، به نحوي در تحليل گفتمان نيز مطرح است؛ زيرا همانگونه كه سوسور ابعاد همزماني مطالعات زباني را با اهميت ميداند و عقيده دارد كه در مطالعات زبانشناسي براي كشف معناي يك دال و بررسي رابطه ميان دال و مدلول، بايد منظومة زمانيي را كه دال و مدلول در آن با هم ارتباط مييابند، مبنا قرار داد و سپس، نظام قرارداد اجتماعيي را كه زمينهساز رابطه ميان آن دو شده است بررسي كرد. در تحليل گفتمان نيز بر خلاف تاريخ سنتي، كه با مفاهيم همچون سنت، كليت، استمرار و پيوستگي سروكار دارد، گسستها و ناپيوستگيها و تعليق كليت اهميت دارد.
همنشيني و جانشيني
از نظر سوسور، در ميان پديدههاي زباني دستِ كم دو نوع پيوند وجود دارد: پيوند همنشيني46 و پيوند جانشيني.47 پيوند همنشيني، «پيوندي است كه ميان واژگان مختلف در يك زنجيرة گفتاري مشاهده ميشود. مثلاً در جملة «من به خانة دوستم رفتم»، «من»، «خانه»، «دوست» و «رفتم»، چهار جزء زنجيرهاي گفتاري را تشكيل ميدهند».48 پيوند همنشيني، بيشتر ناظر به پيوند تركيبي ميان عناصر زباني است. پيوندي كه عناصر متضاد را كنار هم قرار ميدهد و آنها را چنان با هم همبسته ميسازد كه از امتزاج و تركيب آنها، پديداري كاملاً همگن و معنادار به دست ميآيد. اما در پيوند جانشيني، اجزايي در رابطه با يكديگر قرار ميگيرند كه لزوماً حضور فيزيكي در يك زنجيرة گفتاري ندارند، بلكه در زنجيرهاي حافظهاي درك ميشوند و در وراي گفتهها و جملات حضور دارند. اين اجزا ميتوانند در غياب يكديگر جانشين شوند. «مثلاً وقتي ميگوييم: «يك كتاب جديد خريدم»، مفاهيمي چون كتابفروشي، فروشنده، دانشگاه، درس و غيره در ذهن ما به وجود ميآيند كه يك زنجيرة حافظهاي هستند».49
اصل تمايز ميان پيوند همنشيني و جانشيني در نزد سوسور اهميت زيادي دارد؛ زيرا اين اصل كه براي توصيف تمامي سويههاي زبان كارآيي دارد، به سوسور امكان ميدهد تا تقسيمبندي سنتي زبانشناسي را كه شامل نحو، واجشناسي، واژهشناسي ميشد، بياعتبار نمايد.
او نشان داد كه اين دو شكل مناسبات تعيينكنندة لفظ و معناي هر نشانة زباني است و تمامي ساختارهاي زبان را ميتوان با آنها شناخت و توضيح داد. هر جمله از تعداد محدودي واحدهاي زباني تشكيل شده است كه در توالي خطي قراردارند، كنار هم نشسته اند و در رساندن معنا نقش فوري و بيميانجي دارند. اصل «منش خطي دلالت زباني» نشان ميدهد كه اين همنشيني واحدهاي زباني، سازندة معناي نهايي هر گزاره است. مثلاً در جملة «اين پرلود را باخ ساخته است» واژگان با هم متباين هستند. اما در همنشيني با يكديگر، به گونهاي دلالتگونه معنا را ميسازند. مناسبات همنشيني زبان روشنگر موقعيت نشانه در يك نظم معنايي ويژه است».50
در رابطه جانشيني ساختار جمله، امكان جانشين شدن واحدهاي زباني ديگري را هم فراهم ميآورد؛ يعني ميتوان براساس ساختار هر جمله، تعدادي جملههاي ديگر (با معناهايي تازه) ساخت.
واحدهاي هر پيام زباني (هر گزاره يا جمله) جدا از مناسبات موجود، عيني و محسوسي كه با يكديگر دارند روابطي هم با واحدهايي ديگر دارند كه به نقد در اين پيام يا جمله حاضر نيستند. مثلاً ميتوان جانشينهايي براي واحدهاي معنايي جملة «اين پرلود را باخ ساخته است» متصور شد؛ عناصر جملة «آن كتاب را تولستوي نوشته است»، به گونهاي مستقيم جانشين جملة نخست شدهاند. همچنين عناصر معنايي جملة «نويسندة آن كتاب مشكي روي ميز ناشناس است». نيز جانشين جملة نخست شدهاند: «آن» به جاي «اين»، «كتاب مشكي روي ميز» به جاي «پرلود»، «نويسنده» به جاي «باخ» و «ناشناس است» بهجاي «ساخته است» ، با نظمي استوار به قواعد دستوري و نظام نحوي زبان فارسي در جمله قرارگرفته اند. واژگان جملة جديد باهم مناسبات همنشيني دارند، اما با واژگان جملة نخست مناسبات جانشيني يافته اند... مناسبات و محور جانشيني باعث ميشود كه بر اساس ساختاري واحد، جملههاي بسياري ساخته شوند و براي هر موقعيت تازه براساس اين ساختار يا الگوي حاضر «موقعيت زباني تازهاي آفريد».51
به هر حال، به اعتقاد سوسور، كل نظام زباني را ميتوان در قالب نظريهاي از روابط همنشيني و جانشيني گنجاند. نگاه ساختارگرايانه سوسور هرچند در جاي جاي بحث از زبان او وجود دارد، اما بحث از دو نوع رابطه «همنشيني» و «جانشيني» اين گرايش را بر آفتاب افگند؛ زيرا تقسيمبندي دو دسته مناسبات همنشيني و جانشيني زبان را همچون دستگاهي نمايان ميكند كه بر پاية رابطهها استقرار يافته است. در اين دستگاه، نشانهها فيحد ذاته چيزي نيستند، بلكه امري صرفاً رابطهايي اند كه هويت و معناي خود را از رابطه متقابلي كه با ديگر نشانهها برقرار ميكند، برميگيرد. ساختار زبان ميتواند واحدهاي زباني را جابجا نمايد و با اين جابجايي، صِرف معاني دلبخواهانة خويش را توليد نمايد. آنچه كه در وهلة اول دو عنصر متباين به نظر ميرسد، در يك رابطة همنشيني ميتواند معنايي را توليد كند كه از هر نوع تناقضگويي و ناهمگوني عاري باشد. بنابراين، تحليل همنشيني و جانشيني مشخص ميكند كه در زبان آنچه اهميت دارد خود نشانهها نيست، بلكه مجموعه روابطي است كه نشانهها در درون آن جايگاه و معناي متمايزي به خود ميگيرند. روابط مقدم بر نشانههاست و نشانهها به تبع مجموعه روابطي كه با ديگر عناصر همنشين و جانشين برقرار ميكند، ميتواند در ساختار زباني نقش ايفا نمايد. در يك كلام، اين ساختار است كه تعيين كننده است و اوست كه اجازه ميدهد چه عنصر زباني در كجا قرار گيرد و آنگاه چه معنايي را افاده نمايد.
2 ـ انسانشناسي لِوي استروس
لِوي استروس و رولان بارت را ميتوان جديترين رهروان فردينان دو سوسور تلقي كرد. آنچه را كه سوسور در زبانشناسي انجام داده بود، استروس و رولانبارت در حوزههاي ديگر حيات اجتماعي از جمله انسانشناسي، اسطورهشناسي، نقد ادبي و نشانهشناسي تعميم دادند. كمتر متفكر و نظريهپردازي را ميتوان يافت كه در عين وفاداري نسبتاً دقيق به ايدهها و اصول بنيادين بنيانگذار يك جريان فكري، حوزهها و قلمروهاي وسيع ديگري را به آن اضافه نمايد. نه استروس و نه بارت، هيچكدام به صورت مستقيم سر كلاس درس سوسور حاضر نبودهاند. با اين همه، آنها بيشتر از هر شاگردي در توسعه اصول فكري سوسور سهم گرفته اند. لِوي استروس با تأثيرپذيري از نظريه زبانشناسي سوسور، يك عمر در مسير بسط ساختارگرايي در قلمرو انسانشناسي و اسطورهشناسي گام برداشت. از نظر استروس، ميان ساختارهاي زباني و ساختارهاي اجتماعي شباهت زياد وجود دارد. ساختار زباني و ساختار حاكم بر جامعه انساني دو چيز نيستند، بلكه يك چيزاند. ساختار اجتماعي همان ساختار زباني است، اما در الگو و جلوهاي متفاوت.
در حين مطالعه مسايل مربوط به خويشاوندي،52 انسانشناس خود را در وضعيتي ميبيند كه به ظاهر شباهت تام با وضعيت يك زبانشناس ساختارگرا دارد. همانند واجها،53 تعابير مربوط به خويشاوندي نيز بخشي از نظام معانياند؛ زيرا آنها نيز تنها زماني معنادار ميشوند كه در درون يك نظام همبسته قرار گيرند. «نظامهاي خويشاوندي» مانند «نظامهاي واجي» برساخته سطح ناخودآگاه ذهن اند. سرانجام، مداومت و پايداري الگوهاي خويشاوندي، قواعد و قوانين مربوط به ازدواج، اشاعه نگرشهاي مشابه ميان گروههاي مشخص خويشاوندان، و مسايلي از اين قبيل، در جايجاي نواحي پراكندة زمين و در ميان جوامع كاملاً متفاوت، ما را به اين نتيجه ميرساند كه هم در مورد خويشاوندي و هم در مورد زبانشناسي، پديدههاي سطحي و مشاهدهپذير تحت قواعد عام اما مخفي عمل ميكنند. بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت كه گرچه پديدههاي خويشاوندي به نظم جداگانهاي از واقعيت تعلق دارند، اما آنها نيز از سنخ پديدههاي زبانشناختي هستند.54
از نگاه استروس، ساختارگرايي امري فطري است كه ريشه در طبيعت و سرشت ذهن آدميان دارد. ساختارگرايي چه در عرصه زبانشناسي و چه در عرصة زباني، تجليات ساختار دروني ذهن آدمي است.
نقطة حركت تفكر ساختاري لوِيـاستراوس در باور او به وجود فرايندها وساز و كارهاي مشابه در انديشة انسان است. اين فرايندها، خارج از زمان و مكان قرار ميگيرند؛ يعني در زمانهاي متفاوت و در مكانهاي متفاوت تغييري نميكنند. البته اين ساختارها به باور لوِيـاستراوس، عميقترين ساختارهاي ذهني انسان هستند كه ساختارهاي ديگري برفراز آنها فرونشسته است».55
به همين دليل، از نظر استروس كار يك ساختارگرا در مطالعات اجتماعي جستوجو و تلاش براي يافتن نظام نهايي است كه پديدارهاي فرهنگي و اجتماعي به آنها تعلق دارند، يعني ساختاري كه دگرگونيناپذير است و تمامي عناصر و اشكال فرهنگي و مناسبات ميان آنها در دل آن جاي دارند. «لوِي استروس گفته است: «شايد روش ساختارگرايي چيزي بيش از اين نباشد: تلاش براي يافتن عنصر دگرگونيناپذير؛ به بيان ديگر، شناخت عنصر دگرگونيناپذير در ميان تمايزهاي سطحي».56
استروس ساختارهاي ذهني و اجتماعي را به لايههاي زمينشناسي تشبيه ميكند كه در آنها هر لايه، لاية زيرين و كهنتر را پوشش ميدهد. از نظر وي، جهان اجتماعي دستِكم از سه لايه رويهمقرارگرفته برخورداراند.
شكل 1. لايههاي ساختارگرايي57
ردة اول لايهها ساختارهاي عميق و اساسي را تشكيل ميدهند. ساختارهاي عميق و اساسي ساختارهايي اند كه ريشه در ساختار مشترك ذهن آدمها دارند. اين ساختارها، به طور مشترك در بنياد ذهن آدمها حضور دارند و به انديشه و رفتار آنها نظم و انتظام ميبخشند. ساختارها و لايههاي عميق، همانگونه كه پيش از اين بيان شد، همواره مخفي و نامريياند. بر روي اين ساختارها، ساختارهاي ردة دوم قرار دارند كه آنها هم به نوبة خود مخفياند. اما تماس نزديكتري با واقعيتهاي ملموسي و مريي دارند. اين ساختار همانند ميانجي ميان ساختارهاي زيرين و رويين عمل ميكنند كه نيروها و گرايشهاي برآمده از لايههاي بنيادين را به لايهها و ساختارهاي رويين منتقل ميكنند. اما لايهها و ساختارهاي رده سوم، كاملاً در سطح قرار دارند. اين دسته از لايهها براي همه ملموس و مشاهدهپذيراند. در نگاهي ساده و سطحي، اين لايهها به صورت پراكنده، فاقد انسجام و به طور دلبخواهي58 عمل ميكنند،59 اما با نگاهي عميقتر خواهيم ديد كه اين لايهها از ساختارها و لايههاي بنيادين تبعيت ميكنند.60 بنابراين، از نظر لِوي استروس، تحليل و مطالعه پديدههاي اجتماعي ميتواند در سه سطح صورت گيرد: در سطح اول، منطقِ به ظاهر فردگرايانه و دلبخواهي بر پديدهها حاكم است. از اينرو، اكتفا كردن به اين سطحي از تحليل ما را به هستة واقعي و بنياني حيات اجتماعي نزديك نميكند. هرچه از سطح و لايههاي رويين حيات اجتماعي فاصله بگيريم و به اعماق و لايههاي بنيادين نزديك شويم، فاصلة خود را از سطوح بنياني و اساسي و در يك كلام، هستة مركزي نظام اجتماعي كم ميكنيم. از نظر وي، غايت ساختارگرايي مطالعه پديدههاي اجتماعي در لايههاي سطحي نيست، بلكه غايت رسيدن به لايهها و ساختارهاي بنياديني است كه توجيهگر كليت حيات و نظام اجتماعي تلقي ميگردد. لِوي استروس از اين ساختارها بهعنوان «ساختار فيزيكي ناخودآگاه چيزها» يا «انجامشناسي ناآگاهانه ذهن» ياد ميكند كه در پس نهادهاي اجتماعي ساختة انسان نهفتهاند.
ناخودآگاه، اصول ساختاري بنياديني است كه بر زبان حاكم است. زبان به گفتة لوِي استروس «خرد انساني است، خردمندي خود را داراست و ما از آن چيزي نميدانيم» پژوهش اين ساختار ناخودآگاه «عيني»، كه كاركردهاي اصلي ساختار ذهن را باز ميتابد، روشنگر سازوكارهاي دلالت معنايي در كنش آدمي است؛ و هدف لوِي استروس از تحليل كنشهاي انسان «ابتدايي» راهيابي به «منطق دلالتگونة آن سازوكار است».61
بنابراين، در نگاه ساختگرايانه لوِي استروس، كار محقق اجتماعي رخنه در پشت پردهاى پديدهها و اشيا و آشكار كردن چهرة نهايي نظامي است كه در مخفيگاه خويش، نبض همة تحولات را در اختيار دارد. اما اين رخنه به صورت پيشيني62 و قياسي63 صورت نميگيرد، بلكه آشكاركردن نظام نهايي و بنياني زماني ممكن ميشود كه تك تك پديدهها و رخدادهاي اجتماعي به صورت استقرايي64 و پسيني65 بررسي گرديده و در قالب يك طرح كلي كنار هم قرار داده شوند.
همانگونه كه در كتاب «ذهن وحشي»66 نوشتهام: «اصلي كه در بنياد هر نوع دستهبندي قرار دارد را نميتوان پيشاپيش شناسايي كرد، بلكه تنها به صورت پسيني و از طريق مشاهدة مردمنگارانه كه يك امر تجربي است ميتوان آن را آشكار نمود.67
بنابراين، غايت انسانشناسي ساختارگرايانه را ميتوان يافتن منطق پشت هر چيز به ظاهر بيمنطق، و يافتن معنا پشت هر گزاره دانست.
قوانين ازدواج در تمامي فرهنگها وجود دارد، يافتن معناي اين قوانين، يكي از اهداف انسانشناسان است. به همين شكل اساطير در نگاه نخست، دلخواه، بيمعنا و پوچ به نظر ميآيند. با وجود اين، در تمامي فرهنگها وجود دارند، يافتن معناي آنها وظيفة انسانشناسي ساختارگراست. اسطوره، به نظر لوِي استروس، با حكايت و گزارش روزنامه تفاوت گوهري ندارد. اما نميتوان آن را سطر به سطر خواند، يا در جريان پيشرفت روايت شناخت؛ بل بايد آن را به صورت يك كل در نظر گرفت. معناي بنيادين اسطوره در سلسله حوادث نهفته نيست، بل در زنجيرهاي از حوادث شناختني است، زنجيرهاي كه كل را نمايان ميكند.68
بدين ترتيب، كار لِوي استروس، بررسي و تحليل مستقيم پديدهها، آنگونه كه در مريي و منظر ما پديدار ميشوند نيست، بلكه فراتر رفتن از اين امر جزيي و پيدا كردن بافت و كليتي است كه اين پديدهها در درون آنها قرار دارند و حيث معناداري خويش را وامدار و مديون روابط با آنها هستند. پديدهها به خودي خود بدون قرار گرفتن در درون اين كليت و بدون دستيابي به مجموعه روابطي كه حول هر پديدار مشخص وجود دارد، به هيچ وجه، از منظر ساختارگرايانه، محتوا و مضمون واقعي خويش را براي ما بازگو نميكنند. محتوا و مضمون واقعي زماني بر ما آشكار ميشود كه اين پديدار در جايگاه ساختاري خويش، كه بر حسب روابط ساختاري تعين و استقرار يافته است، درك شود. پديدارهاي انسانشناختي از اين لحاظ شباهت تام به پديدارهاي زبانشناختي دارند؛ زيرا همانگونه كه يك كلمه بدون قرار گرفتن در جايگاه ساختاري زبان معنا و مفهوم مشخصي را افاده نميكند، پديدههاي انسانشناختي نيز منعزل از مجموعه روابط ساختاري، واجد دلالت معنادار و واقعي نيست. به هر حال، آنچه بنيادين و اساسي است، ساختار است؛ چيزي كه در وراي سطوح ظاهري پديدارها قرار دارد و از آنجا مجموعه روابط و به ميانجي آن جايگاه ساختاري اشيا و امور را تعيين ميكند. هر تحليل انسانشناختي كه نتواند به اين ساختارهاي زيرين و بنيادين دست بيابد، همواره تحليل و تفسيرهاي ناقص و مخدوش، كه بر يك درك سطحي و كمعمق بنا نهاده شده است، از پديدهها و امور انسانشناختي ارائه خواهد داد.
جمعبندي و نقد
ارجاع پديدهها به وراي آن و پيدا كردن سطحي از روابط كه بر اساس الگويي پيشيني و ماتقدم شكلگرفته و در نهايت، تحليل واقعيتهاي ملموس و محسوس جهان اجتماعي براساس طرح انتزاعيي كه فقط در ساختارهاي ذهني امور ساكناند، ساختارگرايي را به يك گرايش با نفوذ و پيچيده بدل نموده است. اين گرايش در شكل غايي خويش، براي تحليل جهان آشفتة اجتماعي و رخدادهاي نامنظم آن، كه بسياري از تحليلهاي عينيتگرايانه از تبيين علي و توصيف قناعتبخش آن عاجزند، دستگاه تحليلي قابل قبول و كارآمدي فراهم ميكند. براين اساس، حل معماي آن دسته از امور كه بر اساس روابط علّي بلاواسطه ميان اشيا و امور قابل درك و تحليل نيستند، تا حدي امكانپذير ميگردد. اين رويكرد نظري در كليت خويش سهم مهمي در آشكارسازي بخشهاي از جهان اجتماعي، كه به شيوة ديگر قابل كشف و آشكار شدن نبود، بازي نموده است. با اين همه، اين دستگاه نظري از ضعفها و كاستيهاي مهمي رنج ميبرد كه نخستين و مهمترين آن اغراق و افراط در مورد نقش ساختارها و تقدم بلامنازع آنها بر عامليتهاي انساني است. مرگ سوژه و منتفي دانستن مدخليت اراده و نقش عاملهاي انساني نيتمند، جهان اجتماعي را به سمت تقديرگرايي و جبرگرايي كور و بيهدفي سوق ميدهد كه در فرجام آن، هيچ غايت و هدفي متصور نيست. اين امر جدا از اينكه، با مباني ديني و آموزههاي آن سازگار نيست، با واقعيتهاي مسلم و ترديدناپذير اجتماعي نيز ناسازگار است. همانگونه كه همة پديدهها را نميتوان به نيات و ارادههاي عاملان انساني آن فروكاست، به همان اندازه ساختارها نيز نقش تماميتخواهانه و منافي با ارادههاي انساني در تأسيس، بقا و زوال پديدهها و رويدادهاي اجتماعي بازي نميكند. جهان اجتماعي و پديدههاي موجود در آن، به غايت پيچيده و چندبعدي است كه بخش مهمي از آن تابع ارادهها و نيات فاعلها و عاملهاي انساني اند. در نبود سوژهها و فاعلهاي انساني، ساختارها به تنهايي هيچ امر و رخدادي را نميتواند توجيه و فهمپذير سازد. اما اينكه اين سوژهها و عاملهاي ارادي تا چه حدي در شكلگيري، بقا و زوال پديدهها مدخليت دارند، بحثي است كه در جاي ديگر بايد صورت گيرد.
منابع
احمدي، بابك، ساختار و تأويل متن، تهران، نشر مركز، 1382.
ايگلتون، تري، درآمدي بر ايدئولوژي، ترجمة اكبر معصوم بيگي، تهران، آگه، ۱۳۸۱.
پالمر، ريچارد، علم هرمنوتيك، ترجمة محمدسعيد حناييكاشاني، چ سوم، تهران، هرمس، ۱۳۸۳.
دوسوسور، فرديناند، دوره زبان شناسي عمومي، ترجمة كوروش صفوي، تهران، هرمس، ١٣٨٢.
فكوهي، ناصر، تاريخ انديشه و نظريههاي انسانشناسي، تهران، ني، ۱۳۸۶.
كالر، جاناتان، فردينان دوسوسور، ترجمة كورش صفوي، تهران، هرمس، ۱۳۷۹.
هارلند، ريچارد، ابر ساختگرايي، فلسفة ساختگرايي و پساساختگرايي، ترجمة فرزان سجودي، تهران، حوزه هنري، ۱۳۸۰.
يان كرايب، نظريه اجتماعي مدرن، ترجمة عباس مخبر، تهران، آگه، ۱۳۸۵.
Althusser, Louis, Lenin and Philosophy and Other Essays, translated from French, by Ben Brewster, New York and London: Monthly Review Press, 1971.
Lévi-Strauss, Claude, Structural Anthropology, translated by Allen Lane, London: The Penguin Press, 1968.
Lévi-Strauss, Claude, Structuralism and Ecology, Social Science Information 1973; 12 (1), pp. 7-23.
Martin, James, Hegemony and the Crisis of Legitimacy in Gramsci, History of the Human Sciences, Vol. 10, No. 1: 37-56. And ash, Scott (2007), Power after Hegemony, Theory, Culture and Society, SAGE, 1997, Vol. 24(3): 55-78.
Saussure, Ferdinan De, Courses in General Linguistics, edited by Charles Bally and Albert Sechehaye, Translated by Wade Baskin, London: McGraw-Hill Book Company, 1966.
* كارشناس ارشد جامعهشناسي، دريافت: 18/8/89 ـ پذيرش: 1/10/89 majawadi@yahoo.com
** استاديار جامعه شناسي دانشگاه شهيد بهشتي تهران.
1. ناصر فكوهي، تاريخ انديشه و نظريههاي انسانشناسي، ص 188.
2. همان.
3. همان.
4. همان، ص ۱۸۸ـ۱۸۹.
5. همان، ص ۱۸۷ـ۱۸۸.
6. جاناتان كالر، فردينان دوسوسور، ترجمة كورش صفوي، ص ۸۴.
7. همان، ص ۱۱۰.
8. همان، ص ۸۵.
9. همان، ص ۸۴ـ۸۵.
10. همان، ص ۸۹ـ۹۰.
11. Louis Althusser, Lenin and Philosophy and Other Essays, P.218
12. جاناتان كالر، همان، ص ۱۷.
13. همان، ص ۱۸.
14. Signifier
15. Signified
16. جاناتان كالر، همان، ص ۲۳.
17. همان، ص ۳۸
18. Ferdinan De Saussure, Courses in General Linguistics, edited by Charles Bally and Albert Sechehaye, P.14.
19. بابك احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 15.
20. Ferdinan De Saussure, Ibid, P.118.
21. فرديناند دوسوسور، دوره زبان شناسي عمومي، ترجمة كوروش صفوي، ص ۱۱۷.
22. Ferdinan De Saussure, Ibid, P.18.
23. فرديناند دوسوسور، همان، ص ۵۵ـ۵۶.
24. langue
25. parole
26. بابك احمدي، همان، ص ۱۴.
27. Ferdinan De Saussure, Ibid, P.13.
28. Ibid, p.14.
29. Ibid, p.13.
30. احمدي، بابك، همان، ص ۱۴.
31. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيك، ترجمة محمدسعيد حناييكاشاني، ص ۱۷۱.
32. Ferdinan De Saussure, Ibid, P.14.
33. Ibid, p.14.
34. Ibid, p.13-14.
35. جاناتان كالر، همان، ص ۵۷.
36. همان، ص 32.
37. همان
38. synchronism
39. diachronism
40. جاناتان كالر، همان، ص ۳۷.
41. بابك احمدي، همان، ص ۱۸.
42. همان، ص ۱۸.
43. جاناتان كالر، همان، ص ۳۸.
44. همان، ص ۳۸.
45. همان، ص ۳۸ـ۳۹
46. syntagmatic
47. paradigmatic
48. ناصر فكوهي، همان، ص ۱۸۶.
49. همان.
50. بابك احمدي، همان، ص ۱۹ـ ۲۰
51. همان، ص ۲۰.
52. kinship
53. phonemes
54. Claude Lévi-Strauss, Structural Anthropology, translated by Allen Lane, P.2
55. ناصر فكوهي، همان، ص ۱۸۷.
56. بابك احمدي، همان، ص 184.
57. ناصر فكوهي، همان، ص .۱۸۷
58. arbitrarily
59. Claude Lévi-Strauss, Structuralism and Ecology, Social Science Information, V12 (1), P.10.
60. ناصر فكوهي، همان، ص ۱۸۷ـ۱۸۸
61. بابك احمدي، همان، ص ۱۸۴ـ۱۸۵
62. a priori
63. deductive
64. inductive
65. a posteriori
66. The Savage Mind
67. Claude Lévi-Strauss, Ibid, P.10
68. بابك احمدي، همان، ص ۱۸۸.
محمد اسلم جوادي / امير نيكپي