مثنوی
 

رشد نامه بدون قید و شرط

 

( بخش نخست)

نردبان آسمان است این کلام

هرکه از این بر رود آید به بام

نی به بام چرخ کو اخضر بود

بل به بامی کــــــز فلک برتر بود

مثنوی را به این سبب رشدنامه می شد نامید که برای هر انسانی درهر زمان و مکانی راهگشاه و وسیله ی ا ست به سوی اصل و موطن حقیقی اش. انسانی که در بسا موارد از مرکز هستی اش دور افتاده و با خود شیفتگی که خود بیگانگی زاست هماغوش شده ، به عباره دیگر مثنوی بسان پلی است که انسان را به مرکز هستی اش وصل می کند.

اما دراین فرایند راهگشایی ، نه جبری در کار است و نه تحمیلی، چه عشق نه جبر می شناسد و نه داد تحمیل و فشارمی زند. هرجا بینش و عشق جلوه گر گردد حاصلش خود آگاهی خواهد بود که این خود آگاهی نخستین گام به سوی رها یی ازبند ها و آغاز سفر به سوی نیستان وجود یا مرکز هستی انسان خواهد بود.تجلی آگاهی عاشقانه در دل سالک راه، یا آنکه طالب بینش و عشق است بسان تابش خورشید است، طبیعی و الهی .آری فرایند طلوع خورشید همیشه طبیعی و بدون هیچ گونه شرط و بندی رخ می دهد و جهان را گرم و روشن و پر فروغ می سازد.

مثنوی در کنار کتابهای دیگر کمنظیر ادبی عرفانی پارسی، کتابی است که دیباچه آن با نکته قابل توجه و چشمگیر آغاز می یابد که در نوع خود کم نظیر است که این ویژگی ی مثنوی را سنت شکنی ادبی نیکو ، مستحسن و قابل ستایش می شود نامید.

آغاز بیشتر و حتی تمامی کتابها و جنگ های شعر کهن پارسی بنا بر رسم و سنت آن زمان با بسم الله و حمد و نعت بوده و این روش کم و بیش تا اکنون ادامه دارد، ولی داستان مثنوی از این دست نیست و مولانا مثنوی را بر خلاف دیگران با نی نامه آغاز می کند زیرا که برای مولانا داستان نی حامل و در بر گیرنده مهمترین مساله هستی می باشد که آن عشق است. عشق بسان دریای خروشان و بیپایانی است که از اول مثنوی تا آخر مثنوی جاریست و مولانا در لابلای داستان ها ، قصه ها و تمثیل هایش به گونه های مختلف به این کیفیت الهی پرداخته و از گوشه ها و زاویه های گوناگون و رنگارنگ به این اصل نگاه کرده و سخن می راند و ازین طریق پیام عرفانی اش را به گوش انسانها می رسا ند.

برای مولانا مهمترین اصل هستی همان عشق است و عشق نه تنها در جهان بینی مولانا بلکه در فلسفه و جهانبینی ببیشتر عارفان مهمترین اصل وجود و هستی می باشد، ولی اگر بخواهیم که تا حدی به این حیطه نوری پا گذاریم وآگاه شویم که عشق از چه کیفیتی بر خوردار است، باید آنرا با ابزار های فرا ذهنی کشف کرد چون:

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آنچه ما از عشق می دانیم تعبیر ذهنی ما است که بسا محدود و کم ژرفاست، ولی مثنوی ما را کمک خواهد کرد تا فراتر و ژرفتر گام گذاشته نسبتا به حیطه فرا ذهنی برسیم و از حلاوت این کیفیت بهره مند شویم.

آری، عشق محور اساسی و بنیادی سخن مولانا در مثنوی است و دیگر موضوعات و مضامین مثنوی مولانا دور عشق در طواف و گردش اند.

مثنوی مولانا را در واقع می شود به درختی مقایسه کرد پر بار و برگ، بزرگ و بلند، قد کشیده به پهنای آبی آسمان، سر سبز و پر ثمر، با پایداری و استقامت ایستاده در وسط باغی بزرگ. ریشه هایش فرو رفته و دویده در سینه زمین و شاخه هایش دست آویخته به زلف آسمان.نقاشان چند نشسته پیرامونش تا آنرا زوایا، ابعاد و کناره های مختلف نگاه کنند، ملهم شوند و نقاشی اش کنند.هر نقاش با سبک و شیوه خاص و ویژه خودش، با بکار بردن رنگها و شکل های گوناگون به تماشای این درخت نشسته و کاری برای تماشا چیان ارائه می دارند.

تماشا و فرجه در دریای مثنوی نیز از این جنس است و هر خواننده و پژوهشگر می تواند برداشت متفاوت از مثنوی داشته باشد و از زوایای مختلف فکری به آن نگاه کند و نتیجه گیری کند و آنرا در زندگی خود بکار بندد ، به عباره دیگر هر که می تواند مثنوی را از زاویه ظن و گمان خود به تماشا بنشیند و برداشتی از آن داشته باشد بقول خود مولانا:

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

آری نه تنها مثنوی بلکه هر کتاب دیگرکه در امر رشد شخصیت انسا ن ها کارگر باشد ، ابعاد گوناگونی را می تواند برای انسان ها به نمایش گذاشته آنها را بهره مند گرداند که این در اصل وظیفه یک کتاب پرارزش آموزنده است. رشد بسا بزرگان و فرزانگان عرصه انسانیت بیشک مرهون چنین کتابهایی است که ذهن توانا فرزانگانی چون مولانا و دیگران آنرا آفریده.

با وجود این که در مثنوی موضوعات و بحث های گوناگون و مختلف کلامی، فقهی، فلسفی، اجتمایی، روانشناسی و غیره تبیین شده ، مهمترین، محوری ترین، مرکزی ترین و بنیادی ترین سخن عبارت از معرفت یا خود شناسی است که همه برگهای مثنوی ازاین بزرگ درس مشحون است، چون خود شناسی در واقع کلید گشایش دیگر رازهاست و خود شناسی نخستین گام به سوی حیطه نوری عشق خواهد بود .

حوزه خودشناسی در مثنوی بسا وسیع است و در واقع هدف اصلی مولانا در مثنوی از انتقال این آگاهی به انسان، هموار کردن راه بازگشت او به نیستان وجود یا باغ سبز عشق است که موطن اصلی انسان است و خوشبختی اصلی انسان منوط به بازگشت بدان جاست ، چون انسان متعلق بدانجاست. ولی این موطن، این نیستان و لامکان جای دوری از انسان نیست که آن در درون خود انسان است ولی دلبستگی به تعلقات نفسانی حجاب و سد این راه شده وباعث دوری او از آن وطن اصلی گردیده.

نحوه برخورد مولانا با موضوع بازگشت و زبان او در این راستا کائناتی است که همان زبان الهی است. مولانا با استفاده از این زبان پیام خود را به انسان ها می رساند و می شود این زبان را فرا مرزی و فرا دینی نامید که در قید زمان و مکان نمی گنجد، از این جاست که مثنوی مولانا و هر کتابی که برای رشد انسان ها نگاشته شده و می شود برای هر زمان و هر مکان مناسب و بسنده و پسندیده است وبا گذشت زمان و وقت نه تنها فرسوده نمی گردد بلکه شکوهمند ترو با جلال تر می گردد ، چه ما در هرزمانی که بسر ببریم نیازمند بینش و آگاهی خواهیم بود.

خودشناسی که کیفیت ذهنی خارق العاده است راهگشای انسان به سه اقلیم الهی آگاهی، زیبایی و آزادی خواهد بود .از اینجاست که در مجموع مثنوی و همه کتب عرفانی که چکیده ذهن و روان پاک عارفان و فرزانگان آگاه و روشن ضمیر است، این سه دستاورد را در زندگی انسان به ارمغان می آورد.این سه دستا ورد متعالی و والا راهیست به سوی گوهر وجود ،مرکز هستی انسان، ، عشق و وحدت و یگانگی با هستی.

آگاهی یا بینش، زیبایی و آزادی سه اکسیر سحر آمیزاند که صرفا با پیروی از عشق بوجود می آید که متعاقب آن انقلاب بزرگ , تحول و دگرگونی شخصیتی است که این دگردیسی والاهمیشه با خود آگاهی، خود شکوفایی و بهزیستی همراه است .

 

فریدون وارسته

تابستان ۱۳۹۱