نگاهی به مرگ سقراط در غرب و سیاوش در شرق
اینجا آتن است؛ مهد دموکراسی، سرزمین دولتشهر، زادگاه اندیشه. همان چشمه ساری که رود بیکران آن کران تا کران مغربزمین را مشروب کرده است. سال ۳۹۹ قبل از میلاد، هنوز بیش از چهار قرن مانده تا آن ناصری بهدست رومیان و یهودیان محاکمه و سپس بر دار شوند. اینجا نیز محاکمهای برپاست. آیا دزدی است که محاکمه میشود؟ مستبدی است که ستونهای دموکراسی و آزادی شهر را تهدید میکند؟ تاریکاندیشی است که فلسفه درخشان سرآغاز تمدن بشری را به چالش نشسته؟ نه! این سقراط است؛ آموزگار اخلاق، کسی که زندگیاش را وقف آموزش جوانان کرده است. پایبند به اخلاق، به قانون و به خدایان. اما دریغا که زعمای شهر قدرش را نشناختند و او را به فساد و بیدینی متهم کردند. خود وی اتهامش را اینگونه خلاصه میکند «سقراط رفتاری خلاف دین پیش گرفته و در پی آن است که به اسرار آسمان و زمین پی ببرد. باطل را حق جلوه میدهد و این کارها را به دیگران نیز میآموزد» (دوره کامل آثار افلاطون، ص ۱۲) سقراط این ادعا را رد میکند و مدعیان را به روش خاص خود به تناقضگویی میکشاند و سپس مدعی میشود که از جانب خدا فرمان دارد که به مردم خدمت کند. چه خدمتی؟ «خدمتی که از من برمیآید این است که سر در پی پیران و جوانان بگذارم و به آنان ثابت کنم که بیش از آنکه در اندیشه تن و مال و جاه باشند، باید به روح خود بپردازند و در تربیت آن بکوشند و آشکار سازم که قابلیت فضیلت از ثروت نمیزاید بلکه ثروت و همه نعمتهای بشری اعم از شخصی و اجتماعی از قابلیت بهدست میآید. » (همان ص۲۷) پس سقراط نهتنها منکر خدایان نبود بلکه خود را به نحوی فرستاده آنان نیز میدانست. آیا جوانان را فاسد میکرد؟ خود اینگونه پاسخ میدهد «اگر من جوانان را فاسد ساخته بودم، گروهی که به سن بلوغ رسیدهاند در مییافتند که من آنان را در آغاز جوانی گمراه نمودهام و از این رو بر من اقامه دعوی میکردند. » (همان، ص ۳۱) ولی با این حال اکثریت قضات رای به محکومیت او دادند. واکنش سقراط هم این بود «چیست سزای مردی که در سراسر زندگی هرگز آرام ننشسته، به توانگری و جاه و همهچیزهایی که بهدست آوردن آنها آرزوی بیشتر مردم است، اعتنا نکرده، از مقامهای دولتی و توطئه و همه کارهای دیگر که نه برای شما سودی داشتهاند و نه برای خود او، برکنار مانده و همواره در این اندیشه بوده است که از چه راه میتواند به یکایک شما بزرگترین خدمت را بهجای آورد و یگانه آرزویش این بوده است که شما را از خواب غفلت بیدار کند و متوجه سازد که پیش از آنکه به امری از امور خود بپردازید، باید در اندیشه خود خویش باشید تا هر روز بهتر و خردمندتر از روز پیش گردید. » (همان، ص ۳۴) بیدارشدن از خواب غفلت، به خودآمدن و درباره خود اندیشیدن. آیا این همه را سزا مرگ است و سقراط را به سبب اشاعه این اندیشهها به اعدام محکوم کردند. یا علت چیز دیگری است و بهانه اینهاست؟ جریان از این قرار بود که وقتی آتنیان در سال ۴۸۰ قبل از میلاد بر ایرانیان پیروز شدند وضعیت فرهنگ و جامعه آتن درهم ریخت. طبقات محرومی که در جنگ جان برکف به مصاف دشمن رفته بودند، دیگر سلطه بیچونوچرای زیردستان شادخوار را نمیپسندیدند و خود زمام امور شهر را بهدست گرفتند. آموزش و پرورش نیز در این شهر تحت تاثیر این واقعه دگرگون گردیده بود. مربیان و متفکرانی از هر گوشه به آتن روی آوردند و با خود عقایدی تازه برای حکومتگران تازه به ارمغان آوردند. این جنبش جدید همان سوفیسم بود که اخلاف و سیاست و… را تحت تاثیر قرار داد و هنجارها و ارزشهایی آن زمان آتن را به مخاطره افکند. نتیجه آن شد که تنها معیار مهم نفع شخصی و جاهطلبی فردی شد. جامعه کهن به خطر افتاد و حاملان ارزشهای قدیم، یعنی اشراف، واکنش نشان دادند و برخی از این سوفیستها را به جرم مظاهر بیدینی به مرگ محکوم کردند. ولی بیشتر محکومشدگان، از آنجایی که غیرآتنی بودند، پیش از اجرای حکم از شهر میگریختند. سقراط از جمله کسانی بود که در عرصه نظر با سوفیستها به پیکار پرداخت. اما در این پیکار سخنانی هم بر زبان راند که برای اشراف نامفهوم بود. این بود که برای محکوم نمودن او با دموکراتها همداستان شدند. وقتی دموکراتها مجددا در سال ۴۰۳ قبل از میلاد حکومت را به دست گرفتند سقراط را به مرگ محکوم نمودند. سقراط برخلاف سایر سوفیستها از آتن نگریخت و حکم را پذیرفت اما به آتنیان هشدار داد. «آتنیان! با این ناشکیبایی نام نیک خود را به باد دادید و بدخواهان و خردهگیران را گستاخ ساختید، زیرا از این پس، عیبجویان به سرزنش شما برخواهند خاست و خواهند گفت مرد دانایی چون سقراط را کشتید… حال آنکه اگر اندکی درنگ کرده بودید مقصد شما حاصل میشد. زیرا میبینید که من پیرم و پای بر لب گور دارم. » (همان صفحه ۳۶) همینطور هم شد، افلاطون جوان سرسلسله فلاسفه جهان، در آن دادگاه و سپس در زندان بر بالین استاد حاضر بود. بویر معتقد است یکی از علل دشمنی افلاطون با جامعه باز، یا همان دموکراسی، بیدادی است که در چنین جامعهای و توسط آن بر استادش رفته است. دموکراسی آتنی پس از مرگ سقراط فرو پاشید و ایده شاه- فیلسوف که از خامه توانای آن شاگرد رنجیده تراوش کرده بود، استبدادی اسپارتی بر آن حاکم نمود چنان که دیگر از یونان چیزی جز مستعمرهای از روم باقی نماند. سقراط دانا و دوراندیش خود این را دیده بود، هر چند که میخواست با مرگش- یعنی با احترام به قوانین دموکراسی جلوی آن را بگیرد- استادی که حتی هنگام دفاع از خود نیز به فکر خود نبود و خطاب به آنان که او را محکوم کرده بودند میگفت: «شاید گمان میبرید علت محکومشدن من ناتوانیام از گفتن سخنهایی است که اگر میگفتم از این مهلکه رهایی مییافتم، ولی چنین نیست. راست است که سبب محکومشدن من ناتوانیام بود، ولی نه ناتوانی در سخن گفتن؛ بلکه من از بیشرمی و گستاخی و گفتن سخنانی که شما خواهان شنیدن بودید ناتوان بودم و نمیتوانستم لابه و زاری کنم و سخنانی به زبان آورم که شما به شنیدن آنها از دیگران خو گرفتهاید و من درخور شأن خود نمیشمرم. نه هنگام دفاع از خود آماده بودم که برای گریز از خطر به کاری پست تن در دهم و نه اکنون از آنچه کرده و گفتهام پشیمانم، بلکه مردن پس از آن دفاع را از زندگی با استرحام و زاری برتر میشمارم. زیرا سزاوار نمیدانم که آدمی چه در دادگاه و چه در میدان جنگ از چنگال مرگ به آغوش ننگ بگریزد. » (همان، صص ۳۷-۳۶). سقراط را به زندان بردند تا در انتظار روز اعدام بماند. کریتون، شاگرد او به سراغش میرود و نقشه فرارش از زندان را برای او مطرح میکند. سقراط آن را رد میکند. نه البته با احساسات و با روح شهادتطلبی، بلکه با منطق و استدلال و روح قانونخواهی و وطنپرستی. «هنوز نمیدانی که وطن به مراتب ارجمندتر از پدر و مادر است و در نزد خدا و دوستداران، دانش بسی گرامیتر و مقدستر از همه نیاکان؟ نمیدانی که اگر وطن بر تو خشم گیرد باید او را محترمتر از پدر و مادر بداری و در برابر آن سر فرود آری و با بردباری بکوشی او را آرام سازی (همان، ص ۵۹). بنابراین سقراط در برابر قوانین وطنش آتن، هرچند هم که توسط افرادی ناباب به کار گرفته شوند، سر فرود میآورد. چرا؟ آیا به نظر غیرمنطقی نمیرسد فکر جلای وطن کردن، زمانی که وطنت جولانگاه ظلم و بیعدالتی است، خلاف حکم عقل و منطق است؟ آیا زیستن در غربت، حتی با رنج بهتر از مرگ در وطن نیست؟ آیا سقراط بر اساس احساساتش سخن میگوید یا واقعا عقلانیتی در بحث او نهفته است؟ «هیچکس نخواهد گفت این پیر ابله با آنکه پایش بر لب گور رسیده چنان از عشق زندگی مست است که از پایمال کردن مقدسترین قوانین باک ندارد. پس ناچار خواهی شد در برابر هرکس و ناکس چهره بر خاک بسایی و کار نکنی جز آنکه بخوری و بنوشی- آن بحثهای راجع به قابلیت [فضیلت] و عدل و ظلم کجا خواهد ماند؟ (همان، صص ۶۳-۶۲). سقراط دوست ندارد که فقط بخورد و بنوشد، تکلیفی بر عهده دارد و آرزویی در دل و هنوز امیدوار است که جامعه خود را اصلاح کند؛ درست اندیشیدن، بهخود آمدن، اخلاق و قانون را در جامعه حاکم کردن. انقلابی هم نیست که کل نظام کهن را در هم نوردد و نظمی نو برپا کند. آیا گریز او از زندان و سکوتش در غربت میتواند کمکی به تحقق این آرمان باشد؟ از یاد نبریم که عصر او هنوز زمانه امید بود؛ امید به اجرای عدالت به رفع و دفع ظلم و استبداد و خودکامگی، به اعتلای جامعه انسانی. مردم را نباید ناامید کرد. رهرو این آرمان، حتی به قیمت جان خود هم که شده، باید در اعتلای آن بکوشد. سقراط در زندگیاش مالی نیندوخت و حتی بابت آموزشهایی که به آتنیان میداد نیز وجهی دریافت نمیکرد. امید و ایمان او به زندگی بهتر برای مردم بهترین پاداش او بود. اگر نمایندگان کنونی این مردم قدر او را نشناسند چه باک، او میتواند با شهادت خود، با تمکین در برابر قوانین آتن، احترام به آنها و تلاش در جهت اصلاحشان آنها را متحقق سازد. بنابراین سقراط شهید راه عقل و منطق و قانون و جامعه است. آیا شهادت او نتیجهای هم داشت؟ ثمره آن تحقق روشنگری، دوهزار سال بعد در غرب بود؛ وقفهای طولانی، اما بههرحال مفید. شهید مغربزمین اکنون برای آنها دیگر شهید نیست، بلکه قهرمان است. اما برای ما شرقیان هنوز هم شهید است، زیرا هنوز هم ما چشمانتظار تحقق آرمانهای او هستیم. مرثیه این شهادت را شاگرد سوگلیاش افلاطون، در رساله فایدون چه خوش سروده است؛ «غروب آفتاب نزدیک بود. سقراط روی تخت نشست و هنوز کلمهای چند نگفته بود که خادم زندان وارد شد و گفت: سقراط، از تو چشم ندارم که چون دیگران بر من خشم گیری و دشنام دهی چون فرمان کارگزاران را میآورم و میگویم وقت آن است که زهر بنوشی… میدانی که چه فرمانی آوردهام. پس در امان خدا باش… اشکش سرازیر شد و روی برگرداند و بیرون رفت. سقراط با نگاه خویش او را بدرقه کرد و گفت: تو هم در امان خدا باش. سپس روی به ما کرد و گفت… بگو شوکران را آماده کنند… غلام بیرون رفت و اندکی بعد با خادم زندان که جام زهر را به دست داشت، بازگشت. سقراط گفت دوست گرامی، اکنون چه باید بکنم؟ گفت: پس از آنکه نوشیدی باید کمی راه بروی تا پاهایت سنگین شوند. آنگاه بخواب تا زهر اثر کند. پس جام را به سقراط داد و سقراط در کمال متانت و بیآنکه دستش بلرزد جام را گرفت و گفت: از این شراب هم اجازه دارم جرعهای بر خاک بیفشانم؟ خادم گفت: بیش از آنکه برای یک تن لازم است آماده نمیکنیم. سقراط گفت:… از خدایان تقاضا میکنم که سفر خوشی برای من مهیا کند. پس از این سخن جام را به لب برد و بیآنکه خم به ابرو آورد زهر را نوشید. بسیاری از ما تا آن دم، اشک خود را نگاه داشته بودیم. ولی چون سقراط زهر را نوشید عنان طاقت از دست ما به در رفت. اشک من چنان سرازیر شد که ناچار شدم روی بپوشانم و بگذارم فرو ریزد ولی برای او نمیگریستم بلکه به حال خود گریان بودم که چنان دوستی را از دست میدهم. کریتون چون نتوانست از گریه خودداری کند بیرون رفت. آپولودوروس از چندی پیش گریان بود ولی در این هنگام چنان شیونی آغاز کرد که همه ما اختیار را از دست دادیم. در این میان سقراط آرام بود… سپس کمی راه رفت و گفت: پاهایم سنگین میشوند. آنگاه چنانکه خادم زندان گفته بود به پشت خوابید. مردی که جام زهر را به او داده بود نزدیک شد و گاهگاه پاها و ساقهای او را میفشرد و میپرسید: حس میکنی؟ گفت حس نمیکنم. پس از آن دست به رانهایش برد و با اشاره به ما فهماند که تنش سرد میشود. سپس بار دیگر دست به تن او مالید و گفت: همینکه اثر زهر به قلب رسید کار تمام است. سردی به شکم رسیده بود که سقراط پوششی را که به رویش افکنده بودند به کنار زد و گفت: کریتون، به آسکلبیوس خروسی بدهکارم این قربانی را به جای آورید و فراموش مکنید. این واپسین سخن سقراط بود… اندکی بعد تنش لرزش کوتاهی کرد. خادم پوشش را از روی او برداشت. چشمانش باز و بیحرکت بود…. این بود سرانجام مردی که از همه مردمانی که دیدیم و آزمودیم هیچکس در خردمندی و عدالت به پایش نمیرسید. (همان، صص ۵۶۱-۵۵۸)
اینک از تاریخ به اسطوره میرویم و از غرب به شرق؛ به شاهنامه.
شهید بعدی ما سیاوش است؛ شاهزادهای دستپرورده رستم، دلاور و خوشچهره، پاک و معصوم. سودابه، همسر سوگلی شاه کاووس و نامادری سیاوش، او را به کاخ میخواند و به او ابراز عشق میکند. سیاوش پاکنیت این عشق را رد میکند و زن هوسباز برای او دام میگسترد و شاه سبکمغز کمر به کیفر شاهزاده پاکدامن میبندد. آتش هولناک برمیافروزد و سیاوش را میفرماید تا برای اثبات بیگناهی تن به لهیب جانسوز آن دهد. سیاوش سرافراز از دل آتش بیرون میآید و زن هوسباز را شرمنده میکند. اما چیزی برنمیگذرد که دست سرنوشت افراسیاب، پادشاه توران را با ۱۰۰هزار سوار به کارزار ایرانیان میفرستد و کاووس شاه، سیاوش را روانه میدان کارزار میکند. افراسیاب خواب بدی میبیند. گرسیوز برادر خود را با خواسته بسیار به نزد سیاوش میفرستد و آشتی میطلبد. سیاوش با مشورت رستم ۱۰۰ نفر از خویشان افراسیاب را به عنوان گروگان میطلبد. افراسیاب میپذیرد. خبر به کاووس میرسد و خواهان دستگیری آن ۱۰۰ نفر میشود. سیاوش جوانمرد و نیکخواه نگران میشود. برای ما امروزیان فهم این منطق دشوار است، چون به پیمانشکنی و بدعهدی خو کردهایم و چه آسان دوستان را فدا میکنیم، چه رسد به دشمنان. اما سیاوش به ارزشها پایبند است و به پیمانی که نهاده وفادار. نمیداند چه تصمیمی بگیرد. از این رو پای در راهی خطرناک میگذارد. به توران میرود و به افراسیاب پناهنده میشود. سرزمین پدری را رها میکند چون نمیخواهد حتی به دشمنش نیز خیانت کند. غافل از آنکه حسودان حقیر بدطینت در کمین نشستهاند و حقارت آنان تا بدانجاست که عظمت شاهزاده دلاور را برنمیتابند، و عاقبت ذهن شاه ترکان را نیز آشفته میکنند. تا بدانجا که میزبان میهمانکش کمر به قتل سیاوش میبندد. مرثیه این شهید را نیز حکیم توس جاودانه کرده است، داستانی که قرنهاست، به اشکال گوناگون در خاطر ما مانده است. از پشت سیاوش کودکی زاده میشود کیخسرو نام که کین او را از دشمن خونخوارش میگیرد اما آیین او چه میشود؟ آیا رسم جوانمردی، پیمانگذاری، راستگویی و دلاوری در سرزمین سیاوش تازه میشود؟ درست است که مردم مغربزمین دوهزار سال در انتظار آرمان سقراط، یعنی عدالت و قانون و خرد و اندیشه ماندند، اما ما شرقیان بسیار پیش از آن انتظار آرمان سیاوش را کشیدیم و خبری از آن نشد. حکیم توس در داستانی که میپردازد، پس از افت و خیزهای بسیار و جنگ و گریزهای فراوان، انتقام خون سیاوش را از تمام بدخواهانش میگیرد. گروی زره، گرسیوز، افراسیاب و حتی سودابه با خفت به قتل میرسند. رستم فردوسی، این وجدان بیدار سرزمین ما، با گستاخی وارد حرمسرای پادشاه میشود، گیسوی سودابه را میگیرد و او را از کاخ بیرون میکشد و سرش را از تنش جدا میکند. تمام انتقامها گرفته میشود؛ در ذهن، در زبان، در کتاب، در داستان و در خاطره. اما در عرصه جامعه و واقعیت هیچچیز تغییر نمیکند. آیا شهید باستانی شرق صرفا بازیچهای است در دست تقدیر همیشه حاکم بر این دیار؟ داستان مظلومیتی است که باید خواند و به یاد خود افتاد و گریست، و سپس در ادامه همان داستان انتقام او را از دشمن بدخواهش گرفت؟ گفتیم که شهید تاریخ غرب چه تاثیر ژرفی بر فرهنگ و جامعه غربی گذاشت. دیدیم که چگونه محاکمه شد، از خود دفاع کرد، حتی مرگش نیز هرچند دردناک، چه متمدنانه بود. نه افلاطون، نه فایدون، نه کریتون و نه هیچکس دیگر خونی برای سقراط نریختند، جز خون همان خروسی که او نذر معبد کرده بود. اما اندیشه و آرمان او درختی تناور شد با میوههایی که همان فلسفه و علم و اخلاق و مدنیت بود. اما مرگ سیاوش سرآغازی تازه از جنگ و خون و کشتار شد. دشمن خارجی نابود گشت اما در جامعه ایران چه اتفاقی افتاد؟ به نظر میرسد حکیم توس خود این نکته را نیک دریافته بود؛ هرچند از تصریحاش ابا داشت. زیرا در پایان داستان کیخسرو اینگونه مطلب را شرح میدهد: کیخسرو زمانی که انتقام خون سیاوش را از تورانیان گرفت، همه پهلوانان ایران را فراخواند و به آنان گفت که دیگر، زمان جنگ و ستیز به پایان آمده و نوبت مطرب و می فرارسیده؛ بنوشید و شادکامی کنید. ولی از آرزویی خبر داد که در سرش افتاده بود. دلاوران ایران، نگران، گیو را به دنبال زال و رستم فرستادند تا گره این کار بگشایند. زال و رستم به حضور کیخسرو میرسند و جریان را از او میپرسند. اینجاست که پادشاه وارسته، شاه- قدیس مشرقزمین پرده از رازی بزرگ و در عین حال سهمگین برمیگیرد که حکیم توس تنها در چند بیت آن را میگوید و میگذرد. و سپس با جمعی از یاران چاکر و مخلص در غبار بیابان ناپدید میشود و دیگر کسی خبری از او نمیگیرد. بدین ترتیب کیخسرو که خطر بالقوه غرور سرکشی از پروردگار را در تاج و تخت یعنی قدرت، میبیند، خود داوطلبانه کنار میرود و از جاودانان میشود. نام و خاطره پاکش را بر اریکه ناپاک قدرت ترجیح میدهد، چون میداند که حکومت در شرق، با این سازوکارها سرانجام به عصیان در برابر پروردگار خواهد انجامید. این عصیان را چگونه میتوان در صحنه جامعه تعریف نمود؟ چند سال پیش، البته در اسطوره، برنمیگذرد که گشتاسب، پادشاه ایران فرزند جاهطلب خود، اسفندیار را به نزد رستم میفرستد تا تاج و تخت را برای خود نگه دارد. این شاهزاده رویینتن، گستاخانه با پهلوان تاجبخش به نبرد میپردازد. شاهزاده کشته میشود و پهلوان تاجبخش نیز در دام برادر پلید گرفتار میگردد. کیخسرو میترسید مبادا به چنین سرنوشتی گرفتار شود. آیا آیین سیاوش این بود؟ افلاطون سقراط به شاه- فیلسوف توسل میجوید و کیخسرو سیاوش به شاه- قدیس. آن راه این جهان را میرود و این مسیر آن جهان را. غرب آن راه را و شرق این راه را. و این شیوه هنوز هم بر اذهان و زبانها و کردارهای این دو قوم حاکم است. قوم ما که نجات را در انزوا و گریز از هر آنچه این جهان است میجوید تا مبادا دامنش به آن غبار آلوده شود یا عهدشکنانه و ناجونمردانه پدر و فرزند و برادر و دوست و آبرو و انسانیت… را فدا میکند تا شاید پشیزی بیش از این نعمت چرکین نصیبش شود. و قوم آنها که به همین جهان چسبیده و مشعل قانون و خرد و اندیشه را، هرچند کژدیسه و ابزاری، فرا راه خود قرار داده است. شاید بتوان گفت که غرب بهرهای از آرمان سقراط را زنده کرد، ولی شرق ذرهای از آیین سیاوش را هم تازه نکرد. این است که سقراط برای غربیان قهرمان است و سیاوش برای شرقیان شهید.
حسن. ف