در خصوص روايت كلان، بنابر ادعاي «ليوتار»، «همه جنايات قرن بيستم و به طور كلي همه مشكلات بشريت در دنياي ما به گونهاي در انديشه متفكراني قرار دارند كه نظريههاي فراگير درباره تاريخ و اجتماع ارائه كردهاند».
اين اظهار نظر فيلسوفانه چيزي جز ادعاي «پوپر» تحت عنوان و تعريف «تاريخپردازان» كه در جامعه باز وي سلاخي ميشوند، نميباشد. معروف ترين نوع اينگونه متفكران كه در مدينه باز پوپر سلاخی و مثله ميشوند، هراكليتوس، افلاطون، هگل و ماركس هستند.
ليوتار» و «يورگن هابرماس» در كنار «ميشل فوكو» و او نيز در بركه محدود جامعه باز پوپر شناورند. نفي نظريههاي فراگير و روايتهاي كلان از طرف ليوتار، او را با «روشنفكر خاص» ميشل فوكو پيوند ميدهد. «روشنفكر خاص» ميشل فوكو نيز مفهومي غير از مهندسي اجتماعي پوپر را برنميتابد. «روشنفكر خاص» همانند «مهندس اجتماعي» فراگرفته است كه به جاي ادعاي دانش به حقايق عام و جهانگستر، يا در تلاش دفاع از حق و عدالت براي همگان در موقعيت مشخص زندگي حرفهاي خود فعاليت كند».
اما اكنون بنا بر دكترين «فرانسيس فوكوياما» و با توجه به پروسه «پايان تاريخ» او كه پس از فروپاشي بلوك شرق و نظريههاي گسترده و فراگير ماركس- و ويراني ديوارهاي آهنيين برلين، ليبرال دموکراسی مطلوب وی فراگیرشده و جامعه جهانی به غایت مطلوب و بشریت به هدف محبوب خود رسیده است، «همه جنايات قرن 21 و به طور كلي همه مشكلات بشريت در دنياي كنوني» ريشه در كدام تفكر دارد؟
آيا اكنون وقت آن فرا نرسيده است تا طبيبانه پرسيد: پس از تحقق آرزوهاي فراگير ليوتار، پايان تاريخ فوكوياما، روشنفكر خاص ميشل فوكو و مهندس اجتماعي پوپر در جامعه باز( آن هم به شكل گسترده و جهاني در محدوده دهكده جهاني) تمام مشكلات در دنياي كنوني از جمله «عدم قطعيت، تشتت و پراكنش امور، آمرانگي و روزمرهگي » ريشه در كدام تفكر دارد؟ موضوعي كه «شاهرخ حقيقي» همانند «حسينعلي نوذري» در نسبت دادن آن به «پست مدرنيسم» به خطا رفته است. ممكن است «پست مدرنيسم به پديد آمدن فضايي كمك كرده است كه در آن نسبيت باوري فرهنگي دگم بي چون و چراي زمانه شده است» اما از آنجا كه پست مدرنيسم در بازتاب ريشههاي انحطاط موجود و از عمق به سطح آوردن آن، در تكاپوست، نبايد این را به عنوان آراء مشخص و ايجابي آنها تلقي نمود. آنان تنها راويتگران هنرمند وچیره دست نتايج و ماحصل معكوس و مغشوش مدرنيسم، و تداعيگران تواناي تصاوير نامطلوب هم اکنون هستند.
از سوي ديگر «شاهرخ حقيقي» بر آن است تا تحت تعريف واحد «روشنفكر قلمرو همگاني» بين «نظريههاي عام و فراگير و روايتهاي كلان» با «تئوريهاي خاص و ايستگاهي در قلمرو تجربه» و همچنين ميان «روشنفكر عام» با «روشنفکرخاص» اين هماني برقرار نمايد. اما ناگفته پيداست كه حضور هر يك از آن دو تفكر به شكل موجود و بالبداههاش در كنار و مماشات هم، نتيجه مطلوب و آميزش ثوابي را هرگز برنخواهد تافت. هرچند ممكن است هر يك از آن دو بر ديگري تأثير و در كنترل حدود افراطي مؤثر افتد.
اين دو نظريه كليشهاي «عام» و «خاص» حتي در صورتي كه بتوان آن را در موازات و مماشات هم قرار داد، باز هم رفته رفته از هم زاويه خواهد گشود و فاصله تصاعدي خواهد يافت و آنچه كه تصور ميرود، نتيجه نخواهد بخشيد.
به ظاهر انتظار ميرود هر يك از آن دو اگر نيمي از حقيقت واحد نيز باشند، در صورت جمع آن، آن دو ميبايست فرايند واحد و كاملي از حقيقت باشند. اما در گستره علوم انساني و مباحث نظري هميشه مسائل در خط مستقيم، هندسي و رياضي جريان نمييابد، تا جمع ميان آن دو، عدد واحد و كاملي از حقيقت واحد باشد.
آنچه در كتاب «پايان تاريخ – سقوط غرب و آغاز عصر سوم» به شرح آن پرداختهام و تحت عنوان «راه سوم» يا «پارادايم هزاره سوم» از آن سخن گفتهام، مبتني بر قاعده «امر بينالامرين» است، كه كاملاً انتظار مذكور را نفي ميكند.
در آنجا هر دو تفكر كليشهاي و دگماتيزم عام و خاص (مدرنيسم و تاريخپردازان) نفي و سلب ميشوند. با تمام قواعد، اصول و فروعشان. پس از شالودهشكني بنيادين است كه به مرحله ايجاب گذر ميشود و جنبه ايجابي و اثباتي مييابد. پس از آن، چيزي از نو و تازه بنياد نهاده ميشود كه كاملاً با صورتهاي شناخته شده در پيش از اين متفاوت است.
روايت كلان و نظريههاي فراگير و جهانشمول فلسفي، مفاهيمي است كه براستي پوپر خوب دريافته بود: «تاريخپردازان» كه پوپر آنان را فالكبازان نيز ميناميد، و دشمنان سرسخت جامعه باز بودند. مفاهيمي كه اثبات نميپذيرد و از صافي ابطال نيز برنميگذرد. گزارههاي غيرعلمي كه تضاد كامل با جامعه باز و به اصطلاح با مدل انتزاعي و مطلوب ليبرال دموكراسي پوپر دارند.
با اين وجود نفي هگل و ماركس به منزله «پسا مدرن» بودن نيست. پست مدرن فضايي است كه در آن فضا كسي بتواند به درجهاي از تعالي و توانايي رسيده باشد، تا ناتواني هر دو طيف تفكر كليشهاي و دوئاليسم مطرح در طول تاريخ (تاريخپردازان و مدرنيسم) را باز شناسد. به مرحلهاي از شناخت و معرفت برشده باشد تا فجايع و انحطاط هر دو تفكر كليشهاي و دگماتيزم را از عمق به سطح آورد. يعني از عمق به سطح آوردن فجایع فردگرائي و سودگرائي مور، بنتام و جان استوارت ميل (پوزيتويسم و آمپرياليسم) و هم توهمات فراگير و انتزاعي تیره وتار تاريخپردازاني امثال هگل و ماركس و ... را. هر چند اين دو تفكر اقيانوسي باشند به عمق يك ميليمتر.
در فضای پسامدرن راستين بار ديگر روايت كلان و داناي كل و اتوپيا ظهور و تجلي خواهد يافت. و خانه های زیادی که برای ساختن آماده است. منتها چيزي نو و تازه بر ويرانههايی که از سرگذشته است. عمارتی با شکوه و عظمت كه مستقل از تجربه نيست و در حصر تجربي نيز محصور نميگردد. اينكه «كارل ماركس (پرچمدار تاريخپردازان) و جان استوارت ميل (نماينده پرآوازه مدرنيسم) هر دو به يك ميزان كهنه و منسوخ شدهاند، تفاهم واحدي است كه ميتوان در روشنگري پسا مدرن ها به وضوح دريافت.
به هر صورت «پست مدرنيسم» چه بر عليه مدرنيسم و چه بر له آن، چه پس از آن باشد و چه چيزي غير از آن هنوز تفاهم واحدي در تعريف آن دست نيامده است. اگر به پسامدرنيسم تعبير شود هم ميتواند صورت جديد يا غني شده مدرنيسم باشد و هم ميتواند چيزي غير از آن باشد، كه اكنون به منصحه ظهور رسيده است. در صورتي كه بر عليه مدرنيسم تعبير شود، باز هم از دو صورت خارج نخواهد بود:
یا نفي مدرنيسم اما در جهت حفظ و بقاء آن از طريق روش سلبي و ايجاد چالشهاي موضعي و تصنعي. در واقع استمرار دوام و بقاء مدرنيسم با انجام واكسيناسيون، تزريق ويروسهاي ناشي از خود مدرنيسم، هشدار يا اعلام خطر جدي جهت ترميم نواقص و تعويض استراتژيهاي لازم در عرصه جامعه جهاني. حتي نفير ناقوسهاي كليسا در آسمان دهكده جهاني، برخلاف صورت ظاهر آن در مقام برافراشت مقام فروافتاده مدرنيسم و شالوده متزلزل تمدن غرب و حيثيت بر باد رفته آن است.
صورت دوم حاكي از نفي مدرنيسم است به مثابه ويراني و تباهي آن در صدد احياء تفكري نوين و جايگزين.
لذا به باور این گروه خطر جدیتر از آن است، تا با انجام واکسیناسیون و نفیر ناقوسهای کلیسا و ایجاد چالشهای تصنعی؛ از آن برحذر ماند. دیگر «سقوط غرب» چنان عبارت زبانزدی گردیده است که دیگر لازم نیست داخل «گیومه» گذارده شود.
سیالیت، فراربودن، پراکنش، تعلیق و عدم قطعیت و وضوح (که حتی مفهوم فردگرائی، نسبیگرائی و پلورالیسم… نیز در این تلاطم و تشتت آراء مغشوش مینماید) از جمله مشخصههای جهان مدرنیته است، که این را نباید بنام «پست مدرن» ارائه کرد. ارائه آنچه «هست» در واقع نمایاندن و وضوح و روشنی بخشیدن به نتیجه و ثمره آنچه بوده و پیش از این پا گرفته است. به طوری که عوامل اصلی و شالودههای بنیادین ظهور و بروز خود مدرنیسم (فردگرائی، نسبیگرائی و …) نیز روی به پراکنش مفهومی و مصداقی نهاده و از این فضای متورم بیقاعدگی و بیقاعدهمندی در رنج و عذاب است. «پست مدرنیسم در مقام بیان» این واقعیت، بله براستی خوب عمل کرده است. |