خانه های خاکی

گروه اینترنتی قلب من
 

 

داستان کوتاه

تقدیم به تانیا عاکفی که با شعر ش به نام عروسک بازی مرا به یاد داستانی برد که چند سال قبل در هالند نوشته بودم .  

عبدالقادرمرادی


بازهم داستان دیگری شروع میشد ؛ شاید هم داستانی پایان مییافت و داستان دیگری شروع میشد . شاید برگی از درخت میافتاد و شاید کسی به دنیا میامد و کسی از دنیا میرفت ، معلوم نبود . کس چه میدانست چه میشد . همه در دوش بودند ، وارخطا و سراسیمه . پشت سر خود را نگاه نمیکردند . کسی پیش پایش را هم نمیدید . این صدای فریاد کی بود ؟ به من چه ، بدو که میمانیم . کسی حتی نگران این نبود که مورچه یی زیرپایش شود و بمیرد و او جوابده شود . انگار همه به این عقیده شده بودند که سوال وجوابی در کار نیست . ها ، کس نمیدانست چه میشد . اما همه میدویدند ، میدویدند .
بهار بود ، یک روز کمرنگ بهار . آفتابی بود و روز خنک ورنگ پریده ، از همان روزهایی که آدم کسل و خسته میبود . او هم کسل بود ، خسته بود . درد داشت ، درشکمش چیزی میجنبید . از اول اولهای صبح احساس درد میکرد؛ کمرش درد میکرد . بیش از روزهای دیگر کسل و خسته بود ، دل ونادل رشته ها را میتنید . بافتن قالین روی دلش ریخته بود . به فصل دراز ناتمام قالین نگاه میکرد . چقدر باید این رشته های خرد و کوچک را ببرد و بتند تا فصل طویل قالین تمام گردد . به نظرش میامدکه کار ناممکنی است . پدر چرا مرا به این آتشخانه انداخت ؟ در خانه ی پدرهم روز خوشی ندیده بود . خیال کرده بود که این جا شاید بهتر از خانه ی پدر باشد . پدرش گفته بود؛ آن جا که میروی آرام میشوی ، آب ونانت میرسد . خانه ی بخت ، خانه ی خود آدم است . برو ، آن جا . بختت بیدار شده . یک روز نی ، یک روز آخر میروی . سیاهسر پیش پدر ومادر امانت است .
اما او در آن وقت نه معنی بخت رامیفهمید ونه خانه ی شوی و شوی کردن را . روز اول که اورا میبردند ، به تنش پیراهن دامن کلان نو و زرزری پوشاندند و یک چادر یاسمنی رنگی برسرش انداختند که ستاره های کوچک کوچک نقره یی رنگ داشت و مانند زرهای نقره یی رنگ پیراهن آبیرنگ زیبایش در شعاع آفتاب میدرخشیدند . آن روز که برای بار اول این گونه لباسها را به تنش کرده بودند ، بسیار خوشحال شده بود . چند تاچوریهای رنگه ی پلاستیکی به دستهایش کردند و یک حلقه ی نازک نیز در گوشهایش آویختند . سرخی وسپیده هم به لبها ورخسارهایش زدند . بار اول بود که او این چیزهارا میپوشید . دلش خوش بود از این که همه خوش بودند ، اوهم خوش بود . خیال میکرد به جایی که میرود ، جای خوبی است و برایش خوش میگذرد . اما حالا که از آن روز مدتها سپری شده بود ، میدید که دلخوشیهایش همه خواب وخیال بوده اند . آن روز که تنش را شستند ، بقچه یی را که با یک دستمال گل سیب بسته شده بود ، باز کردند و این لباسها و چوریهارا از میان آن در آوردند . بعدازدوسه روز که ازآمدنش به این خانه گذشت ، بار دیگر این لباسها میان همان دستمال گل سیب بسته شدند و دیگر یک بار هم آنهارا نپوشید .
حالش بدتر میشد ، درد داشت . در کمر ش ، درشکمش ، در شانه هایش ، دردی آهسته آهسته تمام بدنش را میگرفت ؛ بیجان و ناتوان بود . دستهایش سست و بیحال . قوت کار کردن و بافتن و تارتنیدن را نداشت . از بس بافته بود ، گوشت کلکهایش فرورفته و ناخنهایش گم شده بودند . کم کم استخوان معلوم میشد . نمیتوانست از بافتن دست بگیرد . هر دم پشت سرش را نگاه میکرد . هر دم به خیالش میامد که صنم خاله دوان دوان میاید و بازهم داد و فریاد میکند . چرا بیکار نشسته ای ؟ دختر گدای ، چرا؟ و باز از موهایش سخت میکشد و به گوشه ی اتاق میان کلوله های رنگارنگ تارهای قالین بافی میاندازد. .
روزهای اول گریه و زاری کرد ؛ روزهای اول داد زد وفریاد کشید . مادر نادیده اش را مثل دیگران صدا زد و پدر گفت و واویلا سر داد . اما بعدها دید که گریه و زاری سودی به حالش ندارند . اندامش زخمی زخمی شده بود . دندانهای صنم خاله ، روی بازوها و رانهایش لکه های سیاه و کبودرنگی برجا ی گذاشته بودند . لگدهای شوهرش که درهمه ی بدنش داغ افگنده بودند . چاره نبود ، باید خاموش میماند. با وجود آن که خاموش میماند ، بازهم میدید که این آدمهای دور و پیشش مثل دیوانه ها به جان او حمله میکردند و بازهم دندان گزیدنها ، ازموکشیدنها و لگد زدنها … ای خدا اینها هیچ آدم نیستند . نمیدانست چه کند . جایی برای رفتن نداشت . میمرد و میسوخت . این بود خانه ی بخت ، میگفتند ازخانه ی بخت هیچ زنی زنده بیرون نمیشود . خاک بر سر این خانه ی بخت .
سرش میچرخید . به زحمت رنگ تارهای قالین را تشخیص میداد . رنگها با همدیگر میامیختند . تارها ورشته ها رنگ رنگ میشدند . از کوچه صدای دخترکان میامد که نای نای گویان آواز میخواندند ، خاکبازی میکردند . میدانست که حالا آنها در کوچه آزاد وراحت اند . از خاکهای کوچه خانه گگ میسازند. گنبدکها میسازند . رشته ها رنگین بودند ، تارها رنگین بودند ، رنگ سرخ ، رنگ شتری ، رنگ کبود ، رنگ سیاه بودند . مقابل چشمهایش این رشته ها و رنگها بازی میکردند . میگریختند ، میامدند ، میرفتند، میرقصیدند . از سقف خانه میباریدند . از راه کلکین به بیرون میگریختند . فکر میکرد که اورا چیزی میشود . چشمهایش خود به خود بسته میشدند . باز چشمهایش را بازمیکرد . نا گاه متوجه شد که این بار رشته ی قالین را نبریده است ، کلکش را بریده است . خون سر میزد . توانست پارچه یی را پیدا کند و کلک خون آلودش را با آن بپیچد . خون ازته ی پارچه سر میزد . خون نمیایستاد . این بار بد بریده بود . به نظر میامد که این بار نسبت به هر بار دیگر زخم عمیق است ؛ بریده گی عمیق است . شاید کدام رگ کلان را زده بود . خون چشمه سان میجوشید ورنگ سرخ پارچه را تیره وتیره تر میساخت . صدای پایی شنید . فکر کرد که آمد ، صنم خاله ، موجودی درون شکمش جنبید . فکر که این موجود همین حالا میخواهد بیاید ، پیش ازوقت . میگفتند وقت زیادی مانده است تابیاید . اما خیال میکرد میاید . از آمدن او هم میترسید ، هر بار که متوجه شکمش میشد ، میترسید . صدای پا شنید . شاید صدای قدمهای صنم خاله بود . درد شدیدی در کمرش حس کرد، دید که دیگر کاری ازدستش ساخته نیست . خودش را رها کرد . پشتش به دیوار خورد . روی کلوله های تارهای رنگارنگ قالین ، کنار کارگاه افتاد . روی کلاوه های تار شتری رنگ قالین بافی . سرش میچرخید ؛ همه چیز میچرخید ؛ دستگاه قالین میچرخید؛ قالین نیمه بافته هم میچرخید ؛ گلهای قالین همه میچرخیدند ؛ گلهای کبود رنگ ، شتری رنگ ، اناری رنگ ، سیاه و سرخ … کلوله تارها ، قیچیها و کاردهای قالین بافی همه جان گرفته بودند . درفضای اتاق میپریدند ؛ به درو دیوار میخوردند . ناگهان با حیرت دید که همه چیز مثل قالین است ، مثل گلهای قالین، مثل نقش و نگارهای قالین ، زرد ، کبود ، سرخ ، اناری ، سیاه ، اشتری . ناگهان متوجه شد که این قالین بدن برهنه ی اوست . خودش را ، اندام برهنه ی خودش را انگار در آیینه میدید . بدنش پراز گلهای رنگارنگ قالین بود . دید قالین ، بدنش است . بدنش ، قالین است . داغهای کبود ، سرخ ، زرد ، اشتری ، سیاه ، اناری و جای دندانها و ناخنهای صنم خاله ، جای لگدهای شوهرش و جای داغ بسیار چیزهای دیگر … اندامش میچرخید ، مثل قالین و گلهایش هم میچرخیدند . خانه های خاکی ، گلهای قالین و دستمالهای گل سیب ، چادر یاسمنی رنگ ، ستاره گکهای نقره یی رنگش هم درهوا میپریدند . پیراهن دامن کلان آبیرنگ زردارش هم به هوا میپرید . آسمان پر از دستمال گل سیب ، گلهای قالین ، چادر یاسمنی رنگ و پیراهن زردار آبیرنگ شده بود ، پراز دستمالهای گل سیب و خانه گکهای خاکی ، گنبدکهای خاکی در هوا پاش پاش میشدند ، ویران میشدند ، گرد میشدند و باد آنهارا با خود به هرسویی که میخواست میبرد . صدای آوازخواندن دخترکها به سرش بد میخورد ، صداها مانند ضربه هایی بودندکه برسرش فرود میامدند .
***
در کوچه بهار بود ، یک روز بهار با آفتاب کمرنگ وهوای ناخوش که سرمایش آدم را آزار میداد . یک روز بهاری رنگ پریده بود . بچه ها ودخترکها در کوچه خاکبازی میکردند نای نای گویان چهار بیتی میخواندند . نو گلبانو کجاست ، نوگلبانو ؟ صدایی از دور و پیش به گوش رسید . نوگلبانو کجاست ؟ باز گم ونیست شده ؟ نوگلبانو در کوچه بود . در جمع همین دخترکان که خاکبازی میکردند و نای نایی میخواندند . به سوی حویلی نگاه کرد ، کسی را دم درحویلی و سربامها ندید . کسی نبود ، آن صداها شاید در خیالش آمده بودند . دوازده ساله بود ، شاید هم بیشتر و شاید هم کمتر … سال و زمانه عوض شده است . شاید دوازده ساله نبود . آدم نمیتوانست از دیدن کسی سن اورا حدس بزند . جوانهای پیر ، پیرهای جوان ، کودکان پیر ، کودکان جوان و یاهم جوانان کودک بسیار بودند . دنیا قاعده و قانون دیگری ، رنگ وروغن دیگری به خود گرفته بود . همه دردوش بودند ، دریک سرعت وهم انگیز وکسی به عقبش نگاه نمیکرد ؛ به زیر پایش هم نگاه نمیکرد و هراس از این نداشت که شاید مورچه یی را زیر پا کند و بکشدو روزی جوابده باشد . مثل آن بود که همه به این تصور باور کرده بودند که روز سوال و جوابی در کار نیست . حتی از این اندیشه نداشتند که با این سرعت جنون آمیز و حر ص و آز که میدویدند ، شاید پای شان به سنگی بخورد و بیافتند .
هر کس برای خودش از خاکهای مرطوب کوچه خانه های خاکی میساخت . خانه گکهای خاکی ، گنبدکها ، گنبد کهایی رویایی … نوگلبانو هم برای خودش خانه گک میساخت . گنبدک میساخت . مواقعی که دیگران را دور میدید ، میپرید و به کوچه میامد . به جمع همبازیهایش میپیوست . هر گاه که صنم خاله میرفت تا درخانه های مردم نانپزی کند ، هر گاه که « شرآوچولاق » را دور میدید و یا اورا خواب مییافت و یا هم "شاپی نوچه " را میدید که رفته است ؛ میدید که دم غنیمت است . میدوید به کوچه . خانه برایش جهنم بود؛ قفس بود . یک دقیقه بیکارش نمیماندند . اگر کاری برای انجام دادن نبود ، صنم خاله جارو به دستش میداد و میگفت که برود و بامهارا جارو کند . اگر میبودند ، اگرشرآو چولاق هم بیدار میبود ، نام نوگلبانو یک لحظه هم از دهان شان نمیافتاد . هی نوگلبانو ، هی نوگلبانو ، هی نوگلبانو بود .
صنم خاله رفته نانپزی ، « شرآوچولاق» خوابیده بود ؛ باز زمان دم غنیمت بود . چند لحظه بعد که از خواب بیدار شود ، باز او را صدا میزد . نوگلبانو کجا استی ، کجا ؟ لگن را بیاور ، لگن را . لگن را میبرد تا « شرآوچولاق » در آن بشاشد . . . و . . . و بکند و بوی بدی همه ی فضای اتاق را میگرفت . تا زمانی که لگن را میبرد و به کناراب خالی میکرد ، در عذاب میبود . لگن را میشست ، میاورد و در دهلیز میگذاشت . از این کارها خسته ودلگیر شده بود . وقتی « شرآوچولاق » از بسترش بلند میشد ، یک خیل مگسها غوژاس کنان به پرواز در میامدند . از بستر ش تا به سردیگر خانه که لگن ، آن جا ، دم در میبود ، با دستهایش میامد ؛ با کونش راه میرفت ؛ اکثر اوقات که عجله میداشت ، تفدانی چرکینش که کنار بسترش میبود ، میریخت روی فرش ، بوی نسوارفضای خانه را میگرفت . در همچومواقع « شرآوچولاق» عصبانی میشد و گلبانو را فحش میداد و میگفت:
- دختر گدای ، صدبار گفتم که تفدانی را یک طرف بمان .
نوگلبانو میدوید تفدانی را بر میداشت و تاکه « شرآوچولاق » کارش را با لگن یک سره میکرد ، میرفت و تف وآب آلوده به نسوار را پاک میکرد ومیبرد بیرون . تاکه برمیگشت ، بوی لگن فضای اتاق را آگنده کرده بود ومگسها غوژاس کنان میپریدند . در چنین مواقع برای دخترک تماشای سر تاس گلابی رنگ آیینه مانند شرآوچولاق هم خنده آور مینمود و هم نفرت انگیز . از دیدن سر تاس او نفرتی در دلش جوش میزد ، خنده اش هم میامد . اما خنده اش را دوباره فرومیبلعید . شرآو چولاق وقتی که در خانه بود، لنگی اش را کنار میگذاشت ، سرتاسش نمایان میشد . هر وقتی که «شاپی نوچه » اورا به کوچه و یا بازار میبرد ، دستارش را بر سرمیکرد . وقتی که اورا میان غلتک چوبی میگذاشتند و میبردند ، نوگلبانو را خنده ورمیداشت . اما میدانست که حق خندیدن را ندارد ، خنده اش را دوباره قورت میداد . شرآوچولاق دوپا نداشت ، دوپایش از زانو قطع شده بودند . نوگلبانو میدانست که به همین خاطر مردم اورا چولاق میگویند. خودش بسیار درباره ی پاهایش گفته بود . نوگلبانو میدانست که پاهای او در یک جنگ با روسها معیوب شده است . « شرآوچولاق »از آن جنگها با کلانکاری یاد میکرد . ما روسهارا دواندیم ، ما روسها را کشیدیم . . . و نوگلبانو از روسها چیزی نمیدانست . همین قدر میدانست که خارجیها بودند . بی دین بودند ؛ توپ وتفنگ داشتند . . . و نوگلبانو هنگام شنیدن این قصه ها به یاد عسکرها یی میافتاد که با تفنگها و موترهای شان گاهی از سرک نزدیک خانه ی شان میگذشتند و بچه ها بادیدن آنها صدا میزدند:
- هلو میستر ، های میستر!
وبعد اشاره به آنها به دخترها میگفتند:
- اینها امریکایی بودند ، امریکایی .
و طوری وانمود میکردند که بچه ها توان شناختن عسکرها ی خارجی را دارند و دخترها ندارند . اما زمانی که شرآوچولاق به روزهایی که جنگ میکرد ، میبالید ، پسر ش یک بار همه چیز را خراب میکرد و میگفت:
- چه کردی ، دوپایت را از دست دادی و آخرش هم هیچ .
و پدرش سوی او بد بد نگاه میکرد و چیغ میزد:
- بروگمشو لوده ، بی عقل !
در همچو لحظه ها بازهم نوگلبانو خوش میشد و میخواست بخندد . اما او میدانست که اجازه ی خندیدن را ندارد .
***
نوگلبانو ، خانه گک میساخت . خانه گکهای خاکی و بعد به تقلید از دیگران ازچوبکهای خرد ، یکی را مادر میخواند . این مادرم است و این پدرم و این خانه ی ما .
بازهم صدایی شنید ، نوگلبانو کجاست ، نو گلبانو ؟ سوی حویلی نگاه کرد . سر بامها را ازنظرگذراند . نه ، کسی نبو د ، دیگرصدایی هم نشنید .
نو گلبانو در خواب هم همین صداهارا میشنید: نوگلبانو بیا لگن را خالی کن . میدوید ، تا لگن را خالی کند. صنم خاله ازتنورخانه صدا میزد: نوگلبانو ، خمیررا ببین رسیده است ، یانی ؟ و «شاپی نوچه » از بیرون حویلی اورا صدا میکرد: نوگلبانو ، سطلهارا بیاور که آب بیاورم .
از او هیچ خوشش نمیامد . به اوگفته بودندکه این «شاپی نوچه » شویت است . اصلا" نوگلبانو نمیدانست شوی یعنی چه ؟ همه چیز از هما ن روز شرو ع شد ، از هما ن روزی که برایش لباسها ی نو زری آبیرنگ و چادر یاسمنی رنگ پوشاندند و آن روز باید اورا میگرفتند و میاوردند به این خانه . آن روز ملایی را آوردند ، یک کاسه آب گذاشتند وملا چیزهایی از او پرسید . نمیدانست چه بگوید . دیگران گفتند بگو قبول دارم . واو هم گفت قبول دارم . ملا چیزهایی خواند و بعد همه چک چک کردند و به همدیگرنقل تقسیم کردند و دهانها شیرین شدند . آن روز ملا بود ، پدرش بود ، صنم خاله بود ، همین شرآوچولاق بود و همین قد بلند که از بس قدش بلند ولاغر بود، مردم شاید به همین سبب به او نوچه نام گذاشته بودند . پدرش آدم یک دستی بود، یک دست نداشت . دست او هم در جنگ قطع شده بود . همه چیز را فروخته بود ، خورده بود و یا باخته بود . دیگر بچه ها ودخترهایش هم همه رفته بودند هر طرف ، پشت کار وزنده گی . به شهرهای دیگر ، به ملکهای دیگر ، گم ولادرک بودند . حالا تریاک و قمار دوستهایش بودند . همیشه عصبانی و ناراضی بود و سر سر خود گپ میزد . در جوانی مدتی درقوای دولتی عسکری میکرده که زخم برداشته وبعد دستش را بریده بودند . زنش همین چند سال پیش که نوگلبانو را زایید ه بود ، از دنیا رفت . نرفت ، راکتی اورا از این دنیا برده بود . در جنگی که آن سالها در گرفته بود و آن هما ن زمانی بود که شادیها و عروسیهای مردم بیساز وسرود بر پا میشدند . پدر یک دسته ، وقتی از آن روزها به نو گلبانو قصه میکرد ، میگفت : ترا آن روز چیزی نشد . همه حیران شدند . در گهواره خواب بودی ، به گمانم دوساله بودی . فضل خداشد که ترا چیزی نشد . خدا به تو رحم کرد،خدا ترا نگه کرد .
آخر کار نو گلبانو را هم فروخت و خودش را از شر یک نان خور سر زیادی بی غم ساخت . با پولی که از این درک گرفت ، دخترک دیگری را که در سن و سال نو گلبانو بود ، به خانه اش آورد .
***
از آن روزهای خاکبازیها وخانه گک سازیها دوسال و چند ماه ی گذشته بود وحالا نوگلبانو پهلوی کارگاه قالین بود ، بیحال و نیمه جان . در همان حال هم صداهایی درگوشهایش میپیچیدند:
- نوگل بانو کجاست ، نوگلبانو ؟
از کوچه صدای دخترکان میامد که نای نای گویان آواز میخواندند؛ بازی میکردند . از خاکهای مرطوب کوچه خانه گکها و گنبدکها میساختند . آن روز بازهم پدر شوهرش ، همین « شرآو چولاق » خواب بود . صنم خاله هم رفته بود نانپزی . شاپی هم درنانوایی سر محله مزدوری میکرد .
چشمهایش روشن و تاریک میشدند ؛ وضعش خوب نبود . گلهای قالین ، دستمالها ی گل سیب ، چادر یاسمنی رنگ با ستاره های نقره یی ، پیراهن دامن کلان آبیرنگ زرزری در هوا میپریدند . هر سو که میدید گلهای قالین بودند ؛ رشته های رنگارنگ ، تارهای قالین ،کلاوه ها و کلوله تارهای قالین بافی . سرخ ، اناری ، شتر ی ، سیاه ، کبود ، زرد . . . از آسمان رشته های قالین بافی میبارید ، مثل برف ، برف رنگه میبارید . برف رنگه که دانه هایش سیاه ، سرخ ، اناری ، زرد ، کبود و شتری رنگ بودند . بیحال افتاده بود ، تکیه به دیوار . هر لحظه خیال میکرد کسی میاید . صدای پا میشنید ؛ انتظار کسی را نداشت که به او مهربان باشد و بیاید . همه ی شان پشت وروی یک کرباس بودند . میکوشید خودش را سر حال بیاورد ؛ می کوشید برخیزد . میترسید که باردیگر به سر ش با مشت ودندان حمله کنند . توان بلند شدن و باز کردن چشمهایش را نداشت . چیزی درون شکمش میجنبید . روزی یادش آمد ، روزی که ازتصورش هم میهراسید . صنم خاله و پسرش اورا گرفته بودند ، دستها وپاهایش را محکم گرفته بودند . دونفره و او نیم برهنه بود و داد وفریاد میزد . صنم خاله دوید ، دستمال گل سیبی را آورد و به دهان نوگلبانو فروکرد تا صدایش بلند نشود . همان دستمال گل سیبی بود که پیراهن زرزری آبیرنگ ، چادر یاسمنی رنگ که ستاره گکهای نقره رنگ داشت و چوریها میانش بودند ، همان لباسهایی بودند که با آنها وارد این خانه شده بود . لباسها پریشان و پاشان به گوشه یی افتاده بودند . دستمال گل سیب دهان و صدای نوگلبانو را بسته بود . صنم خاله و شویش دستها و پاهای اورا گرفته بودندو روی شان را گشتانده بودند به پشت تا نبینند . « شرآوچولاق » کارش را میکرد . خودش را روی سینه نوگلبانو چسپانده بود . صنم خاله خوشحال بود ، « شاپی نوچه » هم خوشحال بود . هر دو خوشحال بودند . غم و اندوه هردو حالا پایان مییافتند.
***
پسانها هم ، همین گونه صحنه ها چندباری تکرار شدند . دستمال گل سیب ، صنم خاله ، شاپی نو چه و «شرآوچولاق » . . . بعدها دیگر نو گلبانو مقاومت نمیکرد ، سودی نداشت . چه میکرد ، جایی برای رفتن نداشت . دنیایی شده بود که مردم دخترکا ن خردسال شان را میفروختند . تمام اندامش پر از گلهای قالین شده بود ، گلهای کبود ، گلهای سرخ ، اناری ، اشتری ، سیاه و زرد . بعدها هر وقتی «شرآوچولاق» دلش میشد ، اورا صدا میزد:
- نوگلبانو ، کجاستی ، بیا .
و نو گلبانو هم میامد .
دیگر صنم خاله به خاطر پسرش دنبال طبیب و جادو نمیرفت . مشکل پسرش مادرزادی بود . دیگر بچه ها به «شاپی نوچه » کنایه و متلک نمیپراندند ؛ دیگر حرفی برای گفتن نداشتند . زن نداشت ، گرفت . زنش شکمدار نمیشد ، شد و چندی بعد هم که کودک زاده میشد و به همه نشان میداد که این است .
خون از انگشت زخمی نوگلبانو جاری بود ، تنها از کلک افگارش خون نمیرفت ، ته اش تر شده بود ازخون . تارهای شتری رنگ قالین بافی سرخرنگ میشدند ، اناری رنگ میشدند . از آسمان دستمالهای گل سیب میباریدند و خانه های خاکی پاشان میشدند ، گرد گرد میشدند و باد گردهای آنهارا هرسو که دلش میخواست ، میبرد و نوگلبانو از حال میرفت .
صدای « شرآوچولاق » ازاتاقش بلند شد:
- نوگلبانو ، نوگلبانو ، کجاستی ، بیا ، نو گلبانو !

پایان
1384- هالند

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من