شبی پهلوی یار خوابیده بودم
سرم را زیر ِ سر پیچیده بودم
شبانگه بود که خانم نعره آورد
برای پشت من صد دُره آورد
بپرسیدم: چی شد خانم که یکبار
تو سردادی فغان و ناله بسیار
بخی جانم که دزد داره ترانه
گرفته با تفنگ ما را نشانه
چو بر خاستم ندیدم زنده جانی
ز او پرسیدمش در چه زمانی ؟
بگفتا یک دمی آسوده تر شو
ز احوال قدیمت دربدر شو
نمیدانی که کابل گشته تاراج
هنوز از خواب غفلت میدهی باج
بیادت نیست آن شبهای تاریک
ترا بستند با ریسمان باریک
ببُردند عقل و روغن را بشانه
چپاول شد ز زمزم تا ترانه
گرفتند این گروپ دور و بر من
ربودند پول نقد , هم زیور من
بگفتم : سالها بگذشته زان شب
دیگر یادش مکن اینگونه برلب
بخود گفتم گذشت دور اسارت
به آستینم نباشد هیچ امارت
ولی مغزم مرا کرد دُره باران
شعورم غرق قمچینست فراوان
هنوزمستی ِ غفلت گشته آغاز
هنوز کلافۀ درد می شود باز
هنوز در بین کمپل فاژه ها بود
نه مثل شعر حافظ واژه ها بود
که ناگه خنده ای مغزم برآشفت
درون خواب ِ غفلتم مرا گفت
مگر انشاء الله فهمیده باشی
گریبان و گمان دریده باشی
سرودم را به ندرت میسرایم
صفایم را به قدرت میسرایم
محمد داود ( ندرت )
22 -06 – 12 |