یک قصه از معصومه، چند قصه از عذرا
 

 
 

 


جاوید فرهاد


عذرا بخند گرچه تبسم ندیده ای
معصومه را به فصل تهاجم ندیده ای؟
او را که روسریی به همرنگ عشق داشت
در ازدحام نفرت مردم ندیده ای؟
عذرا دلم گرفت، ولی عاقبت بگو
او را برای دفعه ی چندم ندیده ای ؟
حتی حضور عطر تنش را بروی آب
در سرزمین شالی و گندم ندیده ای؟
عذرا رفیق شعر و خیالات هر شبم
حسی میان نبض ترنم ندیده ای؟
.....
عذرا سکوت کرد ولی از غمش نگفت
از لحظه های غصه و از ماتمش نگفت
عذرا پس از سکوت دو سه تا سوال کرد
بغضش کفید و قصه ی یک شرح حال کرد:
معصومه در مسیر تهاجم هلاک شد
یک شب کنار خاطره اش خفت و خاک شد
بارید در کویر و دو مصراع آب شد
مفهوم پر طراوت یک شعر ناب شد
معصومه تا که رفت دل یک غزل گرفت
خورشید نعش خسته ی او را بغل گرفت
معصومه وقتی رفت زمستان رسید و باز
گل را تب فسردن فصل اجل گرفت
یادش بخیر زمزمه ی شاعرانه بود
آرایش سخن، غزل عاشقانه بود
......
عذرا سخن نگفت، دلش از ازل گرفت
با دست زانوان خودش را بغل گرفت
تنها نشست با خود و بسیار گریه کرد
در لابه لای کوچه ی پندار گریه کرد
تصویر یادهای خودش را شکست و رفت
بر قاب عکس خالی دیوار گریه کرد
بر روی مبل خیالات خود لمید
در روبه روی آینه بسیار گریه کرد
با کوچه با درخت خداحافظی نمود
در انتهای لحظه ی دیدار گریه کرد
......
بودا پرست گشت و خودش را مرور کرد
از کوچه های شهر"بنارس" عبور کرد
بر دست کاهنان خطاکار مهره شد
با دختران معبد" بنگال" جوره شد
از چشمه های سرگم "پتیاله" آب خورد
در هند گیسوان غزل پیچ و تاب خورد
.....
عذرا درون خانه ی خود پیر هم نشد
حتی برای دهکده تفسیر هم نشد
عذرا دلش گرفت به سمت جنوب رفت
در امتداد جاده ی تنگ غروب رفت
غم های بیکرانه ی خود را شمار کرد
عذرا درون خلوت خود انتحار کرد

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من