زهره روحی
نقد و بررسی داستان کوتاه سقراط مجروح، اثر برتولت برشت، ترجمه علی اصغر حداد
یکی از عادات مهم و ستایشبرانگیز برتولت برشت (1956 ـ 1898)، اسطورهزدایی از آدمها و موقعیتهاست. و در این راستا داستان کوتاه «سقراط مجروح»،
یکی از این فرصتهاست؛ تا بدین وسیله از «سقراط حکیم»، همان فیلسوفی که شجاعتاش زبانزد همگان است (که در عین حال همین شجاعت به شدت انتزاعی و غیر قابل دسترس به نظر میرسد)، چهرهای انسانیتر بسازد و «شجاعتِ» او را در وضعیتی قابل تصور، نسبتاً ملموس و آشنا به لحاظ امکان همذاتپنداری به نمایش گذارد: حتا اگر برای دست یافتن به چنین موقعیتی ناگزیر باشد داستانی خیالی ـ غیرواقعی برای او بیافریند. آنهم فقط به این امید که داستانش بتواند مفهوم واقعیِ تصمیم شجاعانهی سقراطی را جا اندازد. اینکه بدون هراس از «چگونه قضاوت شدنِ» مردم شهر، خود و عمل خود را آنگونه که هست (و نه آنگونه که مردم میخواهند و مایل به تصورند) نشان دهد.
موضوع داستان کوتاهِ «سقراط مجروح» بسیار ساده و روان، بدین قرار است: سقراط از سر اجبار در نبرد دلیون ( Delion) (که گویا آخرین جنگ بین یونانیها و ایرانیهاست و به شکست کامل ایران منجر میشود) شرکت کرده و در پیاده نظام مستقر میشود. برشت با دستکاریِ جالبی که صرفا برای مضحک ساختن وضعیتی میکند که سقراط در آن گرفتار شده است، کاری میکند که وی مسبب پیروزی در این واقعهی تاریخی شناخته شود و بدین ترتیب جدا از آفریدن ماجرایی شگفت و طنز ، به یکی از اهداف خود در ترسیم داستاناش (که همانا اسطورهزدایی از شخصیتها و موقعیتهای نیمه الهی شده در ذهن مخاطب باشد)، نزدیک میشود.
و از سوی دیگر در بررسیِ عمیقتری همانگونه که خواهیم دید، برتولت برشت با مرتبط ساختن این پیروزی به سقراط فیلسوف، از جدال اگزیستانسیالیستی ـ افسانهای وی صورتی تازه میآفریند. زیرا اکنون دیگر مسئله بر سر انتخاب بین مرگ و زندگی (و سرکشیدن جام شوکران) نیست بلکه بر سر «چگونه بودن» است. اینکه فیالمثل در بودنمان خود را منعکس سازیم (خودی متشکل از ساحتهای بُعدمند و گوناگون همراه با تمامی ترسهای نهان و نیمه نهانِ تماماً بشری) یا به دروغ درآمیزیم و تصویری از خود به نمایش گذاریم که کوچکترین قرابتی با ما ندارد. در مورد سقراط در داستان برشت، هر چند شهروندان آتنی او را مسبب پیروزی میدانند، اما او خود میداند که این پیروزی فقط از سر یک اتفاق بوده است. آنهم اتفاقی از سرِ ترس از حملهی دشمن و پا به فرار گذاشتن وی در مسیری خلاف جهت میدان نبرد!
برشت، سقراط قرن بیستمی خود را در معرض انتخاب جدیدی قرار میدهد: آیا در مقام فیلسوفی که سالیان سال مبلغ و مروج صلح بوده، اکنون که از سر اتفاق و اجبار کارش به میدان جنگ افتاده است، این اجازه را خواهد داد تا حیثیت فکریاش قربانی دام نام و شهرتی شود که روزگار (؟) بر سر راهش پهن کرده است!؟ برشت، پیروزیِ سقراط را به طرز مضحک و رقتانگیزی در گرو و مدیون خاری بزرگ و دردناک میکند. خاری که سقراط فلج گشته از شدت درد در بیابان را وا میدارد تا برای نجات جان خود در برابر تعدادی سرباز دشمن، نقش رهبر جنگی را بازی کند که در حال نشسته بر روی زمین، به گروهانی از سربازان (که مسلماً از آنجا که وجود ندارند، دیده هم نمیشوند) فرمان میدهد! برشت صحنه را اینطور مینویسد:
"امکان نداشت بتواند از جای خود بجنبد. هر پیشامدی بهتر از آن بود که درد پا را یکبار دیگر تحمل کند. در کار خود درمانده بود، ناگهان به خروش آمد و قیل و قال به پا کرد. اما دقیقتر آن است که بگوییم شنید که قیل و قال کنان با همهی توان خود فریاد میکشد: «گروهان سوم به پیش! بچهها به حسابشان برسید!» در همان حال خود را دید که شمشیر را بلند کرده و دور سر میچرخاند، چرا که یک سرباز ایرانی نیزه در دست از میان بیشهزار بیرون زده بود و نزدیک بود در برابرش قد علم کند.... سقراط یکبار دیگر صدای خود را شنید که فریاد میکشید: «بچهها دیگر یک قدم هم عقب نمیرویم! این پدر سگها را به همان جایی که میخواستیم کشاندیم....» در این گیرودار، شگفتزده چشمش به دو سرباز خودی افتاد که کنارش ایستاده بودند و بهت زده نگاهش میکردند. آهسته رو به آن دو گفت:« قیل و قال کنید، تا میتوانید قیل و قال کنید!.»....یکی از آتنیها از سقراط که هنوز روی زمین نشسته بود، پرسید: «اینجا چه خبر شده؟» سقراط گفت: «هیچ خبر. چرا هاج و واج ایستادهاید و به من نگاه میکنید؟ به جای این کار بهتر است این طرف و آن طرف بدوید و فرمان بدهید تا حریف نفهمد تعداد ما کم است». همان آتنی، شرمگین گفت: «بهتر است برگردیم عقب.» سقراط اعتراض کنان گفت: «ابداً. مگر شماها بزدلاید؟»....."(ص278).
صحنهای که برشت به تصویر میکشد، جداً تحسین برانگیز است. سقراط در پاسخ به پیشنهادِ عقب نشینیِ یکی از همقطاریهای خود (به جای اجرای چنین نمایش مضحکی) ، او را به بزدلی متهم میکند! اما نه به این دلیل که وی به جنگ به عنوان اصلی در زندگی باور دارد و نه حتا به این دلیل که نفعی برای خودش در جنگ میبیند. جنگی که به قول خودش، فقط جنگی است بین منافع و رقابت بردهداران و صاحبان کشتی یونانی و ایرانی؛ بلکه از اینرو همقطار خود را «بزدل» خطاب میکند که خود به دلیل خار بزرگ و دردناکی که به پایش فرو رفته قادر به سرپا شدن و راه رفتن نیست، چه رسد به دویدن؛ بهرحال مطابق داستان برشت، قوای کمکی یونانیان در همین حین و بین و نمایشی که سقراط و یکی دو سرباز آتنی به تبعیت از وی راه میاندازند سرمیرسد و بدین ترتیب از شوخی روزگار سقراطِ «حکیم و مصلحِ آتنی» به قهرمان جنگی بدل میشود! آنهم به تاوان پنهان کردن دلیل واقعیِ قیل و قالی که از خود درآورده بود.....؛
هنر واقعی برتولت برشت، شیوهی نقالی اوست: شیوهای که در جهت مخالف عادتوارههای شنوایی و ذهنیمان عمل میکند. چیزی که باعث میشود از درون روایت جدید، طنزی شاد و سبک به منظور هوشیاری و از آن شاید مهمتر لذت از این هشیاریِ به بار نشسته، بیرون زند.
بهرحال، برشت داستان را طوری هدایت میکند که سقراط را در گیرودار تصمیمی بسیار جدی قرار دهد. در فرایند این تصمیمگیری، مخاطب هم بیکار نمینشیند و از طریق باز شدن ضعفهای آشنای سقراط (ضعفهایی آشنا به لحاظ بشری بودنشان)، خود را به قضاوتی عادلانه نزدیک میسازد. تصمیمی که در نهایت به پیروزی واقعی سقراط در انتخاب خودِ واقعیاش بدون هرگونه شرم و یا احساس گناهی منجر میگردد. برشت، صحنهای را که در آن سقراط تصیمیم تاریخیاش را میگیرد ترسیم کرده است: در خانه و گویی دوخته شده به ننوی خویش. یک روز از بازگشت باشکوه او به شهر آتن گذشته است. روز قبل هنگام ورود به شهر، سربازان آتنی وی را بیآنکه بویی از جراحت کف پای او برده باشند، روی یک صندلی حمل کرده بودند. آتن از شب قبل در جشن و شادمانی است. جوانان برومند و اعیان آتنی و همچنین عدهای دیگر از سرشناسان آتن در حال دیدن و خوشامد گویی از سقراطاند. در این میان، ظاهراً تنها کسی که به «قهرمان جنگی بودنِ» سقراط با شک و تردید مینگرد و شجاعت و دلیری وی در میدان نبرد را باور ندارد همسر او، کسانتیپه است. باری، بالاخره پس از گذشت دو روز سقراط تصمیم خود را میگیرد:
"ننو از حرکت باز ماند. سقراط قاطعانه و با لحنی شاداب گفت: «آلکیبیادس، گوش کن در این ماجرا از شجاعت هیچ نشانی نیست. من بلافاصله پس از شروع جنگ، یا به عبارت دیگر بلافاصله پس از دیدن اولین دسته از سربازهای ایرانی، پا به فرار گذاشتم و در جهت درست، یعنی رو به پشت جبهه فرار کردم. اما گذارم به یک خارستان افتاد. این بود که خار به پایم رفت و دیگر نتوانستم راه بروم. بعد مثل دیوانهها شمشیرم را دور سر چرخانیدم، و نزدیک بود چند تا از خودیها را زخمی کنم. از فرط ناامیدی با داد و بیداد چیزهایی دربارهی گروهانهای دیگر سر هم کردم تا ایرانیها گمان کنند تعداد ما بسیار زیاد است. در واقع این کار من ابلهانه بود، چون ایرانیها که یونانی نمیفهمند.....». چند لحظهای اتاق در سکوت فرو رفت. آلکیبیادس مات و مبهوت به سقراط نگاه میکرد.... از آستانهی آشپزخانه، جایی که کسانتیپه ایستاده بود، صدای قهقهه بلند شد. ... آلکیبیادس به جلو خم شد... پرسید: چرا ادعا نکردی که زخم دیگری برداشتهای؟ سقراط پرخاشجویانه گفت: «چون خار به پایم رفته است». ... آلکیبیادس به سرعت بلند شد و به سوی ننو رفت و گفت: افسوس که تاج افتخار خودم همراهم نیست. آنرا به دست یکی از سپاهیانم سپردهام، و گرنه به تو تقدیمش میکردم......"(ص 289).
|