آدم شدن
مولانا جامی
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حيف از آن عمر که ای بی سرو پا در پی تربيتت کردم سر دل فرزند از اين حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسيار کشيد و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والايی يافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمده از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غايت خودخواهی و کبر نظر افکند به سراپای پدر گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر پير خنديد و سرش داد تکان گفت اين نکته برون شد از در من نگفتم که تو حاکم نشویی گفتم آدم نشوی جان پدر جامی