یک داستان تلخ
 

گروه اینترنتی قلب من
 

 

 
به مادرم که این داستان را به من جاوید نگهداشته است.
 

ای وای مادرم

آه ای بهار پاک
فریاد میکشی
باید که مست شد
باید بپای خاست
وزنو جوانه زد
برجسم ناتوان من وباغ وکوه ودشت
جان مید می ز شوق
اما... فسوس ودرد....
کاین جان تازه برتنم آیینه ای غم است
........
اینک بهار شد
یک داستان تلخ
چون تار عنکبوت
برمن تنیده است
وز این بهار ها
جز درد وناله هیچ نصیبم نگشته است
من ازبهارکودکیم تا کنون دریغ
ازمهر مادری
چیزی ندیده ام
اما ... شنیده ام
من اولین شگوفه ای بستان مادرم
تنها نه اولین
من آخرین شگوفه ا ی بستان مادرم
پای بهار تازه ،به صحرا رسیده بود
خورشید نو بهار
کم کم به دامنِ چمن ودشت میدوید
یک آفتاب پاک:
جای طلوع خویش
ناگه غروب کرد
بیچاره بعد حمل نه ماه ونه روز درد
ازیک شراب تلخ
جامی به سر کشید
شبها نخفته بود
تنها نشسته بود
وز بهر اینکه نشنود آواز او کسی
درهای خانه را برخ خویش بسته بود
میگفت مادرم
ای کودکی که چشم وچراغ دل منی
یک آرزو به سینه ای من نقش بسته است
یعنی که دیدن رخت ای ماه تابناک
.....
درشام آخرین
زنهای همجوار
تاصبح درد خیز
بر گِرد مادرم
اسپند آرزو
بر آتش امید
ازبهر چشم مردم بیگانه ریختند
نزدیک شد زمان...
.....
زنها همه حکایت نوزادگان خویش
بر یکد یگر به قالب افسانه ریختند
خون جگر که مادرم ازدرد خورده بود
جای سرشک بررخ غمگین او
دوید
آن اشک شوق بود
اشکی که درهیاهوی فریاد من رسید
اما دریغ ودرد....
...
من آمدم بگیتی واو چشم بسته بود

..........

نورالله وثوق

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من