باز تعریف سیاست در جامعه

گروه اینترنتی قلب من
 

 

يکي از مسائلي که در جامعه شناسي سياسي جديد مورد توجه و اهتمام نظريه پردازان و جامعه شناسان قرار گرفته است، تاکيد بر اين مفهوم است که بايد براي سياست نوعي بازتعريف يا تعريف مجدد ارائه داد  و آن را در سايه تحولات تجربي و نظري مدرن ارزيابي کرد.
به عبارت ديگر به اعتقاد جامعه شناسان سياسي جديد، تلاش هايي که در راستاي بازتعريف مفهوم سياست به ويژه از آغاز قرن بيستم به بعد به عمل آمده است حاصل مجموعه اي از تحولات به شمار مي رود; از جمله تحولات نظري در اين حوزه، تعريف سياست بر مبناي بازتعريف و مفهوم پردازي مجدد يکي از قديمي ترين و مهم ترين مقوله هاي موجود در گفتمان سياسي يعني قدرت صورت گرفته است. اين تحول نظري از سال هاي دهه 1950 و 60 ميلادي با تحقيقات و پژوهش هاي دقيق و چالش برانگيز فيلسوف و مورخ پساساختارگراي فرانسوي يعني ميشل فوکو به عمل آمده است.
وي در حوزه تعريف و نظريه پردازي درباره قدرت از جمله برجسته ترين نظريه پردازان محسوب مي شود. از ديدگاه فوکو، قدرت ماهيتي سياسي، فرارونده، غيرمتمرکز و نفوذپذير يا رسوب کننده دارد. قدرت همچون مايعات و سيالات در يک جا ماندني نيست; تمرکز و انباشت قدرت در يک جا موجب نابودي آن و ويراني عرصه تمرکز قدرت خواهد شد. به اين ترتيب از نظر فوکو قدرت را نبايد وابسته به نهاد يا در اختيار و تصرف يک گروه اجتماعي دانست، بلکه قدرت حاصل ذهنيت و هويت است و منظور از ذهنيت اشاره به روند يا فرآيند سوژه شدن و بسط و گسترش اذهان است.
با اين تعريف قدرت حاصل ذهنيت يا سوژه است و افراد زماني تن به پذيرش آن خواهند داد که به طور ذهني در خصوص حقانيت و مشروعيت  يا القاي  تلقين  يا از طريق قهر و اجبار ايجاد شده باشد و در نتيجه اشخاص به لحاظ ذهني آن را پذيرفته باشند.
فوکو همچنين بر رابطه ميان قدرت و انواع دانش به ويژه در اشکال دانش تجربي، روانکاوي، پزشکي، سياسي و ساير گفتمان هاي علمي و معرفتي تاکيد کرده است. براي مثال دانش پزشکي يا روانکاوي از نظر وي نقش مهمي در جا انداختن پذيرش قدرت در اذهان مردم ايفا کرده است. وي در دو کتاب "تولد درمانگاه و تاريخ جنون" بر نحوه  و ابزارهاي مورد استفاده در بيمارستان ها براي توجيه مفهوم قدرت نزد بيماران و ديوانگان تاکيد کرده است، همچنين در کتاب ديگر خود با عنوان "تولد زندان" بر نقش ابزارها و تنبيه و نظام مراقبت در خوپذير ساختن زندانيان  تاکيد مي ورزد.
از نظر فوکو ايجاد و پيدايش ذهنيت به معناي ايجاد و پيدايش نوعي بندگي و انقياد و تسليم شدن و سرسپردگي است. اين سرسپردگي مي تواند در برابر نظام طبقاتي موجود در جامعه يا سيستم قشربندي و لايه بندي شده جامعه، تسليم در برابر نظارت و مراقبت و بالاخره در برابر  روند عادي سازي و هنجاري شدن صورت بگيرد.
در يک رويکرد کلي از ديدگاه ميشل فوکو سياست دربر دارنده و متضمن نوعي منازعه و مناقشه ميان جريان سوژه شدن يا سرکوب و فرونشاني در نوع  مقابله و رويارويي است که اصل انقياد در آن مورد چالش قرار مي گيرد، بنابراين سياست نوعي امکان محسوب مي شود که در هر نوع مناسبات اجتماعي به چشم مي خورد.
در جريان تغيير و تحولاتي که پسا ساختارگرايي در خصوص تعريف سياست به وجود آورد، سياست با حوزه اي وسيع تر و پديده اي جديد که در جامعه شناسي از آن به چرخش فرهنگي ياد مي شود، پيوند دارد. چرخش فرهنگي در جامعه شناسي  در معناي عام و گسترده بيانگر آن است که امروز جامعه شناسي بيش از پيش با مفهوم معنا و تفسير سروکار دارد که بازيگران اجتماعي براي وقايع و کاربست ها در نظر مي گيرند و کمتر با ساختار و علل رفتار اجتماعي مواجه است.
در اين فرآيند جامعه شناسان آرام آرام به راه و شيوه اي نزديک شدند که طي آن مردم شناسان از آن منظر جامعه را به منزله يک امر فرهنگي در نظر مي آورند که درگير شيوه خاص زندگي است. درک و دريافتي که در جامعه شناسي سياسي جديد از مفهوم فرهنگ ارائه مي شود بيانگر آن است که فرهنگ يک مجموعه يا پيکره چندپاره، متنوع، دائما در حال دگرگوني و تغيير است و اين ويژگي ها تناسب و همخواني چنداني با نگاه مردم شناسان به فرهنگ ندارد که منظورشان از فرهنگ ناظر بر شيوه هاي زيستي پايدار و ثابت و غير قابل تغيير و پايا و پردوام است.
ويژگي ها و خصوصياتي که به اين ترتيب براي فرهنگ در جامعه شناسي سياسي برشمرديم و نيز شاخصي که پسا ساختارگرايي در تعريف مجدد از مفاهيم قدرت و سياست پيدا کرده است در واقع بدان معنا است که سياست را مي توان به منزله امري فرهنگي تلقي کرد. در اين معنا سياست بيانگر رويارويي و تقابل معاني، ديدگاه ها و تضارب افکار و آرا، سرکوب و فرونشاندن امکان ها و احتمال هاي معين، جلوه بخشيدن به وجودي خاص و فرو نشاندن يا سرکوب وجودي ديگر و در معناي کلي سياست به معناي تحقق بخشيدن به حضور ديگران در تقابل با خودي ها تلقي مي شود، حال اگر فرهنگ را به عنوان جرياني ناپايدار و سيال تلقي کنيم در آن صورت سياست فرهنگي در واقع اصل و قاعده تحول اجتماعي محسوب مي شود. امروز انسان ها کمتر خود را به شيوه هاي سنتي آموزه هاي کلاسيک، به راه و رسم ها و عرف و عادات پيشين و گفتمان هاي عقيدتي غيرعقلاني و غيرواقعي پايبند و ملزم ساخته اند و به همين ترتيب حتي ساختارهاي اجتماعي نيز از ثبات و پايداري چندان زيادي برخوردار نيستند که بتوان از آن ها انتظار فعاليت چندان چشمگير و تاثيرگذاري داشت.
زندگي اجتماعي به طور بي وقفه از طريق انتخاب ها و گزينه هاي ما در مورد سبک زندگي، شيوه آرايش، نوع پوشاک، نوع مراوده هاي اجتماعي، نوع خوراک، مد و همينطور در خصوص داوري هاي ارزشي و هنجاري که انجام مي دهيم و تعريف هاي دائما در حال تغييري که در مقام افراد  يا در قالب گروه ها و طبقات براي منافع شخصي و فردي قائل مي شويم موجب شکل گيري و بازسازي زندگي اجتماعي مي شود.
بنابراين در اين راستا سياست نه تنها در هر جنبه و حوزه حيات اجتماعي به طور بالقوه تاثيرگذار و نافذ است بلکه حائز اهميت فزاينده اي نيز مي باشد. در حقيقت اين منازعه دائمي و برخورد مستمر و شکل گيري مجدد و صورت بندي تازه و جديد هويت اجتماعي و نهادهاي اجتماعي است که در عرصه سياست فرهنگي امکان بازتوليد زندگي اجتماعي نسبتا ثابت ولي سيال را در دوران معاصر فراهم مي سازد.

 

 

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من