فیلو جامعه شناسی

گروه اینترنتی قلب من
 

 

 

 در شرایطی كه دگرگونی بنیادین در جهان‌نگری انسان مدرن در حال روی دادن است، نظریه‌های جامعه‌شناسی و  اصل جامعه‌شناسی اثباتی نیازمند تجدید نظر می‌نُماید. نوعی تجدید نظر اصولی در فلسفه علوم اجتماعی، و پیوستن این تجدید نظر با دستاوردهای جامعه‌شناسی تجربی لازم است.

مقاومتی كه تا چندی پیش، بر سر راه این تحول در جامعه‌شناسی ایران به چشم می‌خورد، در سایر رشته‌های علوم اجتماعی و انسانی، همچون علوم سیاسی، تاریخ‌شناسی، جغرافیا، اقتصاد و روانشناسی مشهود نبود. در علوم سیاسی، موضوع فلسفه و اندیشه‌های سیاسی به عنوان بخش مهمی از نظریه سیاسی محسوب می‌شد و می‌شود و كمك زیادی به ادراكات تجربی ما از موضوعات سیاسی نموده‌اند؛ موضوعاتی همچون قدرت، مشروعیت، فساد، عدالت، انصاف و…. همین طور در زمینه روانشناسی، ادراكات فلسفی در مورد آگاهی، خویشتن، ساختار روانی، و… به كمك آمده‌اند. در زمینه سایر رشته‌های علوم انسانی، پایه، فنی و… نیز به همین ترتیب است.

اگر آنچه در مجموعه منابع متعددی كه تحت عنوان “نظریه‌های جامعه‌شناسی”، “نظریه‌های اجتماعی”، “متفكران اجتماعی” و… را به عنوان قلمرو “جامعه‌شناسی متعارف” محسوب كنیم، و آنچه در منابعی با عنوان “تاریخ فلسفه”، “تاریخ تفكر فلسفی”، “متفكران فلسفه” و… را حیطه “فلسفه متعارف” بدانیم، آنگاه به نظر می‌رسد كه “جامعه‌شناسی متعارف” و “فلسفه متعارف” تا اندازه زیادی با یكدیگر همگرایی و همپوشانی یافته‌اند. این همگرایی و همپوشانی بویژه در سه حوزه روی داده‌اند؛

 

  v         در قلمرو موضوع “جامعه‌شناسی متعارف” و “فلسفه متعارف”؛

  w           از بررسی منابع “جامعه‌شناسی متعارف” و “فلسفه متعارف”، به نظر می‌رسد كه موضوعات مشتركی به موضوعات محوری آنها تبدیل شده است. مدرنیت، عقلانیت، خویشتن، ناخودآگاه، تكامل، سیستم، تكنولوژی و… از جمله این موضوعات هستند.

  v         در قلمرو روش “جامعه‌شناسی متعارف” و “فلسفه متعارف”؛

  w           از بررسی منابع “جامعه‌شناسی متعارف” و “فلسفه متعارف”، روشن می‌شود كه روش پرداختن مشتركی به موضوعات مشترك مذكور از سوی هر دو دسته منابع اتخاذ می‌شود. مثال بارز آن پرداختن افرادی مانند ماكس وبر به موضوع مدرنیت است كه تا اندازه زیادی مشابه پرداخت كانت به این موضوع است؛

  v         در قلمرو ورود “جامعه‌شناسی متعارف” به حیطه قضاوت‌های اخلاقی؛

  w           از بررسی منابع “جامعه‌شناسی متعارف”، به ویژه در زمینه جامعه‌شناسی كاربردی كه روز به روز در حال گسترش است معلوم می‌شود كه رفته رفته جامعه‌شناسان تلاش می‌كنند تا به نحوی سیستماتیك نوعی مهارت در قضاوت اخلاقی را در نظریه‌پردازی خود دخالت دهند.

  ایده شكاف نا پیمودنی بین “فلسفه متعارف” و “جامعه‌شناسی متعارف” عمدتاً مورد توجه جامعه‌شناسان با گرایش نزدیك به پوزیتیویسم منطقی است؛ در واقع، كلاسیك‌هایی مانند اگوست كنت، ماكس وبر، كارل ماركس و متأخرانی مانند تالكوت پارسنز، یورگن هابرماس، میشل فوكو، و…  یا عملاً مشغول به “فلسفه‌ورزی متعارف” بودند، یا حتی مایل بودند كه فیلسوف خوانده شوند. این جامعه‌شناسان آشكارا به فلسفه‌ورزی و ساخت بنیادهای نظری خود در قلمرو جامعه‌شناسی اقدام كردند و در روش‌شناسی خود نیز از به كار بردن روش قیاسی‑برهانی در كنار روش استقرائی و پوزیتیو، گریزی نداشتند.

   v         پوزیتیویست‌های منطقی مسأله اثبات‌پذیری مورد توجه لودویك ویتگنشتاین را بسیار جدی گرفتند؛ یعنی این پرسش را كه: “چگونه باید یك گزاره را مورد تحقیق قرار داد و از كجا بدانیم كه صادق است یا كاذب؟”. آنها این سؤال را كلید فهم معنا تلقی می‌كردند و شعارشان را اصل اثبات‌پذیری قرار دادند و بر آن شدند كه “معنای هر گزاره عبارت از روش تحقیق در آن است”. به این معنا كه برای آنكه بدانیم كه گزاره چه معنایی می‌دهد، باید بدانیم كه چه كار باید بكنیم تا پی ببریم كه آن گزاره صادق است یا كاذب.

  v         این آموزه هم جنبه اثباتی داشت و هم جنبه سلبی. از بعد سلبی، مابعدالطبیعه را طرد می‌كرد؛ از جنبه اثباتی راهی برای تحلیل قضایای معنادار نشان می‌داد. آموزه دوم پوزیتیویست‌های منطقی آن بود كه گزاره‌های ریاضی و منطقی (و در واقع همه گزاره‌های ضرورتاً صادق) به اصطلاح ویتگنشتاین، همانگویی یا تكرار معلوم‌اند. كار فلسفه، ریاضیات و منطق ،ایضاح موضوع به محمول‌هایی است كه در بطن آنها نهفته است. حاصل و نتیجه فلسفه مجموعه‌ای از گزاره‌های صادق یا كاذب نیست، زیرا علوم باید به اینگونه گزاره‌ها رسیدگی كنند، بلكه كار آنها صرفاً برملاكردن مهملات است.

 v       مصداق همه این مطالب یكی از تنها دو قسم قضایای معنادار، یعنی قضایای تجربی است. قسم دوم، قضایای ریاضی یا منطق است كه دلالتشان به خودشان است و در صورت صدق همانگویی یا تكرار معلومند و در صورت كذب مستلزم تناقض ذاتی.

v       اگر قضیه‌ای از هیچ یك از این دو قسم نباشد، ناگزیر بی‌معناست. پوزیتیویست‌های منطقی مدعی بودند كه احكام مابعدالطبیعی بی‌معنایند زیرا (الف) دعوی تحلیلی بودن ندارند، و (ب) با تجربه حسی اثبات یا نفی نمی‌توانند شد.

v       پوزیتیویست‌های منطقی مسلح به سلاح اصل تحقیق، بر آن شدند كه زمینه‌های وسیعی از گفتار نه تنها در ادیان، نه فقط در سیاست، كه همچنین در فلسفه و تقریباً تمام حوزه‌های دیگر زندگی باید بی‌معنا تلقی شود.

 اكنون، پوزیتیویسم منطقی و رویكردهای مشابه آن در زمینه علم‌شناسی هدف انتقادات اصولی بنیادافكنی قرار گرفته‌اند؛ این انتقادات، هم به ابهام در اصل بنیادین “اثبات‌پذیری” اشاره دارد، هم به منطق استقراء حمله می‌برد، یا گویای دشواری‌های درونی و پارادوكس در اصل اثبات‌پذیری است، یا ابطال‌پذیری را جایگزین اثبات‌پذیری می‌كند (كه البته این نیز كم و بیش گرفتار دشواری‌های اثبات‌پذیری است)، و در نهایت پوزیتیویسم منطقی و رویكردهای مشابه به دلیل پایبندی به ایده‌های محدود و منطقاً دشواری‌آفرین روشنگری و مدرنیستی مورد حمله قرار می‌گیرد.

اهمیت مورد چشم‌اندازهای نظری ضد مدرنیستی، در این زمینه آن است كه این رویكردها اساساً بر مبنای چالش با عقلانیت مدرن و نگرش علمی متعارف، پیكره جدیدی از نظریه اجتماعی را ساخته‌اند كه امروزه بخش مهمی از تمام متون نظریه اجتماعی را تشكیل می‌دهد.

 v       افرادی مانند لیوتار متأثر از ویتگنشتاین، طراحی جدیدی از نظریه اجتماعی ارائه دادند؛ ویتگنشتاین در رأس مكتب تحلیل زبانی در “تراكتاتوس” نشان داد كه واقعیت گالیله‌ای شناخته نخواهد شد، مگر از طریق مفهوم‌سازی و مفهوم‌سازی فعالیتی آشكارا زبانی است. پس، شناخت ما از واقعیت در چهارچوب زبان صورت می‌پذیرد. او در“پژوهش‌های فلسفی” بر این مقدمات، این را هم افزود كه زبان ابزار قابل اعتمادی برای بازنمایی واقعیت نیست. از این رو نتیجه گرفت، آن چنانكه گالیله تصور می‌كرد، خِرَد، برای درك واقعیت مسلح نیست. در واقع، از نظر ویتگنشتاین، زبان كه ابزار اصلی برای درك واقعیت است نوعی بازی است كه قواعدی یكسره مهارگسیخته دارد و بدین‌سان زبان و واقعیت منتج از آن قابل قضاوت نیست؛

v       افرادی مانند دریدا، فوكو و آلتوسر متأثر از ساختگرایی فرانسوی طراحی جدیدی از نظریه اجتماعی ارائه دادند؛ سوسور نشان داد كه معنای هر واژه در رابطه با متن قابل فهم است. بنابراین معنای هر واژه متناسب با متنی است كه در آن به كار می‌رود. این مجموعه‌ای از “تفاوت‌ها” را به هم می‌رساند كه معنا از خلال ایشان برمی‌خیزد. تفاوت اتاق پذیرایی در متن منزل با سرسرا، راهرو، پلكان، و … است كه معنای اتاق پذیرایی را مسجل می‌سازد. پس اینگونه نیست كه واژه‌ها دال‌هایی با محتوای دلالتی باشند، بلكه در واقع نشانه‌هایی هستند، از محتوا تهی، كه تنها روابط آنها با دیگر نشانه‌ها آنها را معنادار می‌سازد. سوسور گر چه حركت بزرگی صورت داد اما آن را به اتمام نرساند و ژاك دریدا كار او را تكمیل كرد كه شبكه تفاوت‌های سوسوری كه او اكنون به آن “تفاووت” می‌گفت، شبكه‌ای بی‌انتهاست. به این معنا كه ما هیچگاه معنای تام و تمامی از اتاق پذیرایی نخواهیم داشت، چرا كه فهم معنای اتاق پذیرایی باید از بی‌نهایت چیز متفاوت باشد. این چنین، ساخت سوسور ساخت‌شكن شد و معنا فروپاشید. پس زبان و مفهوم كه تنها راه تعریف واقعیت گالیله‌ای بود، به این استدلال دوم نیز فرو ریخت؛

v       افرادی مانند لاكاتوش متأثر از كارل ریموند پوپر طراحی جدیدی از نظریه علمی به طور كلی و نظریه اجتماعی به طور خاص ارائه دادند؛ از جانب سوم شورش كارل ریموند پوپر علیه پوزیتیویسم منطقی كه آخرین سد دفاع از پارادایم مدرنیستی بود، ضربه دیگری به پروژه كپرنیكی‑گالیله‌ای مدرنیسم وارد آورد. پوپر نشان داد كه معرفت ما معرفتی متناسب با جهان‌های سه‌گانه شناسا، موضوع شناسایی و نوع رابطه شناسا و موضوع شناسایی است؛ اما این جهان‌های سه گانه مدام متحول می‌گردند و از این رو هر معنایی خصلتی مدام متغیر و نامطمئن می‌یابد. پوپر در نخستین اثر خود، منطق اكتشافی تلاشی برای حفظ معرفت علمی سامان داد كه براساس آن وضع آنقدرها خراب نیست كه هیچ شناختی قابل حصول نباشد، بلكه شناخت ما متعلق به بخشی و نه تمام واقعیت است. تئوری جهان‌های سه‌گانه پوپری مبنای آن حداقل واقعیت را نیز یكسره بر باد داد و آنچه برای شاگردان او همچون فایرابند باقی ماند “هیچ” بود. فایرابند همچون همكار واقع‌بین‌تر پوپر، فریدریش فون هایك دریافته بود كه با مبنای پوپری معرفت، هیچ حقیقتی و هیچ روشی برای كشف حقیقت به جای نمی‌ماند. اینجا نیز اثری از حقیقتی كه عقل مدرنیستی باید آن را كشف می‌كرد نماند؛

v       دریدا در طراحی جدید خود درباره زبان متأثر از هرمنوتیك هستی‌شناختی مارتین هایدگر بود. هرمنوتیك سنتی به رهبری شلایرماخر و دیلتای گر چه از وجود دور مهلك هرمنوتیك مطلع بود، اما با آن مماشات كرد و همچنان هرمنوتیك را روشی برای شناخت واقعیت در متن زمان و مكان تلقی نمود. هایدگر عیوب هرمنوتیك سنتی را عیان ساخت و بر آن سخت تاخت. از نظر هایدگر “هستی” عبارت از “بودن در موقعیت” است و بودن در موقعیت یعنی استمرار، یعنی “زمان”. هستی بافته زمان است، انتقال از لحظه‌ای قبل به كنون در موقعیت و غیر از این، هیچ. بر ورای این انتقال تندرونده و نااستوار هیچ چیز قابل اثباتی وجود ندارد. آنچه وجود دارد، همین در موقعیت بودگی‌ست و آنچه موجود است نه مستقل از آن، كه جلوه‌ای هویدا در افق این در موقعیت‌بودگی است. پس اینجا نیز واقعیتی استوار و قابل شناسایی به روش‌های مكانیكی كپرنیكی‑گالیله‌ای وجود ندارد و همچنین نه معنایی مستقر برای هیچ مفهومی؛

v       نگرش‌های فرویدیستی طراحی جدیدی از نظریه اجتماعی ارائه دادند؛ فروید بر جنبه غیرعقلانی طبیعت انسان پافشاری می‌كند. او عقل‏گرایان را كه معتقد بودند انسان تحت سیطره عقل به سر می‌برد با قوت رد كرد. فروید انسان را در فشار درونی مدامی در نظر می‌گیرد كه چگونگی عمل او را تعیین می‌كند؛ با واقعیت چگونه رابطه برقرار نماید، و گامی فراتر، با آن به كنش بپردازد. این فشار درونی همان غریزه است. غریزه تمایلی است دائمی كه از بخش غیرموروثی ارگانیسم سرچشمه می‌گیرد و با فعالیت‌های بیرونی، حالت‌های درونی را تغییر می‌دهد. همه این‌ها تجربه فرد را در مسیر ارضای فشارهای درونی اساسی خود و تبعات آن منعكس می‌سازد و مآلاً تجربه انسانی وسیله موثقی برای شناخت محسوب نمی‌گردد؛

v       نگرش‌های پراگماتیستی به رهبری دیویی، جیمز و اخیراً رورتی طراحی جدیدی از نظریه اجتماعی ارائه دادند؛ پراگماتیسم بیشتر به عمل و فرآیندهای آگاهی در تطبیق با محیط است. بنا بر نظر جیمز، ما فقط برای حل مشكلات خود می‌اندیشیم، به نحوی كه نظریات ما ابزار و دست‌افزارهایی هستند كه به منظور حل مسائل و مشكلات در تجربه خود به كار می‌بریم، و بنابراین هر نظریه‌ای باید برحسب موفقیت آن در ایفای این وظیفه مورد داوری قرار گیرد. نتیجه این رویكرد درباره حقیقت این است كه حقیقت امری است كه برای یك عقیده یا یك فكر حاصل می‌شود و وصف ثابتی نیست كه حتی برای بیش از یك نفر معتبر باشد، چرا كه مقتضای عملی شناخت از فردی به فرد دیگر متفاوت است.

 اگر داوری‌های ما، نه تنها به وسیله اوضاع و احوال اجتماعی محدود، بلكه قویاً به وسیله آن تعیین شود، نمی‌توانیم از نسبی‌گرایی و تأثیرات مخرب آن بگریزیم. من اینجا مایلم بار دیگر به نقش مهم عقل تأكید كنم؛ منتها نه در معنای محدود عصر روشنگری. البته به محض آنكه بر نقش عقل تأكید شود، برخی شكایت خواهند كرد كه ما به دریافت مدرنیستی و روشنگرانه از عقل بازگشته‌ایم. هر كس كه به استدلال و برهان متوسل می‌شود، مدعی كشف خاستگاه مرجعیت درون خودش و مخاطبانش است كه نه تنها شخصی، یا مربوط به جامعه، بلكه عمومی است. لازم نیست بگوییم كه ما خطا ناپذیریم یا بیشتر اوقات برحقیم. موضوع اینجاست كه تعقل ما باید مدعی ریشه داشتن در واقعیت باشد، در غیر این صورت گفتگوی آكادمیك درباره آن بیهوده خواهد بود. هیچ دیدگاه آكادمیك برای آنكه به گفتگوی میان حداقل دو عالم مجال بروز دهد، نباید در اینكه ما می‌توانیم خود را از زمینه اجتماعی خاص خود جدا كنیم تردیدی روا بدارد. نظریه اجتماعی برای آنكه نخواهد نظریه‌ای پوچ باشد، باید بپذیرد كه شناخت قابل حصول است، و عقل صرفاً شأنی وابسته به زمینه یا عوامل متعین‌كننده دیگر ندارد. حمله‌های تعین‌گرایانه نسبت به عقل ناگزیر حمله به ایده واقعیت است. واقعیتی كه موضوع مستقل افراد گوناگون برای بحث علمی است.

ایده نگاه رئالیستی به علم اجتماعی آهنگ تاخت و تاز به دعاوی پوزیتیویستی باقی مانده در علوم اجتماعی دارد. میراث پوزیتیویسم را درون علم اجتماعی، بویژه در نقاطی از آن كه چندان آشكار نیست می‌توان ملاحظه كرد. تأكیدی مستمر بر سنجش، و اندازه‌گیری، چه بسا سودمندی‌های خود را داشته باشد، ولی به ناچار می‌تواند این نتیجه ضمنی را داشته باشد كه اگر چیزی را نتوان سنجید، واقعی نیست. عكس آن این است كه اگر چیزی واقعی است، پس باید بی‌درنگ قابل سنجش باشد. این پوزیتیویسم ناب است، كه واقعیت را به شیوه‌ای كه در حال حاضر بتوانیم آن را بسنجیم فرو می‌كاهد. هیچ رئالیستی، در هیچ سطحی، نمی‌تواند از چنین رویكردی دفاع كند. از این دیدگاه ساختارهای اجتماعی مانند نهادها، بدون موجودیت تعریف خواهند شد، زیرا تنها تسلطی كه ما ممكن است بر آنها داشته باشیم، هنگامی رخ می‌دهد كه رفتار جزئی را بسنجیم و اندازه بگیریم. پوزیتیویسم باید فردگرایانه باشد، و نیز تقلیل‌گرایانه خواهد بود، یعنی شبكه‌های پیچیده روابط و كنش متقابل را به اجزای سازنده‌شان می‌كاهد.

 

 

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من