چرا فروید از آمریکا متنفر بود؟
زیگموند فروید در سال 1909 به عنوان فردی مشتاق و تعیین کننده به آمریکا آمد، و پس از یک دیدار کوتاه نقد بسیار شدیدی از آنجا کرد. عده ای از محققان گمراه تا آنجا پیش رفتند که علت تغییر فکر به روانکاوی را مربوط به ذائقه کباب خوردن آمریکایی ها دانستند. در اینجا هواردکی وحشت فروید از واقعیت آمریکا که درباره نظریه ها خود فاش کرده را مطرح می کند.
زمانی که زیگموند فروید در دسامبر سال 1908 نامه ای از استانلی هال، روانشناس برجسته و ر ییس دانشگاه کلارک، دریافت کرد که از او خواسته بود چند سخنرانی معارفه ای در خصوص روانکاوی داشته باشد شناخته شده بود اما خیلی مشهور نبود. این دکتر 52 ساله یکی از چندین سخنرانان برجسته در مراسم بیستمین سالگرد موسسه ووستر (Worcester) ماساچوست بود این یک فرصت هیجانانگیز برای فروید بود، اما او هم مانند اغلب اروپایی های تحصیل کرده آن زمان بدگمان شده بود. او این دیدگاه را داشت که آمریکا، شهر ابتذال و عفتفروشی است و به دیده تحقیر به آن می نگریست.
بیشتر به این نکته می اندیشید که نظریه جنسیش توسط یک ملت کوته فکر بی فرهنگ مورد استقبال قرار نگیرد. با وجود چنین بدگمانی ها، جاه طلبی ها و غرور فروید در خصوص روانکاوی بر او غلبه کرد و پس مکاتبات بسیار با استانلی هان دعوت او را پذیرفت. بعدها برای کارل یونگ، نزدیکترین مریدش، اعتراف کرد که «این موضوع بیشتر از هر چیز دیگری که در این چند سال اخیر در زندگیم اتفاق افتاده، مرا هیجان زده کرده است... و به چیز دیگری فکر نکرده ام.»
برای فروید این دعوت شواهد ملموسی بود که شهرتش افزایش و روان تحلیلی به احترام دست می یابد. به آرامی، او سال های طولانی را که خودش «انزوای پرزرق و برق» می نامید، را پشت سر می گذاشت. در سال1908 درست 20 سال بعد از هجرت عصبشناسی به روان تحلیلی، انجمن روانتحلیلی وین را به طور رسمی تأسیس کرد، شب های چهارشنبه گروه گمنام، یهودیان و تمام پزشکان ناشناس به آپارتمان او در وین می آمدند تا سیگار بکشند و درباره عقایدشان بحث کنند. همچنین او مریدان جدیدی را به خود جلب کرد، شامل چندین خارجی که به احترام او 40 روز جنبش کردند. افرادی مانند کارل آبرهام از برلین، شاندور فرنتزی از بوداپست، ارنست جونز از لندن و یونگ از زوریخ، برخی از افراد غیریهودیِ مؤثر در این گروه بودند. هر چند فروید چندین کتاب نوشته بود شامل «تعبیر رویا» (1899)، اما مخاطبان کم و خاصی داشت. سخنرانی استانلی هال در دانشگاه کلارک موجب شد که به یک مرکز آمریکایی مهم در زمینه روانشناسی نوپا تبدیل شود، که می توانست اولین معرفی عمومی روانکاوی باشد. ضمن اینکه روشنفکران برجسته ای چون پروفسور ویلیام جیمز، فرانتس بوآس (Franz Boas) انسانشناس و جیمز پوتنام (James J. Putnam) عصبشناس (که بعدها اولین رییس انجمن روانکاوی آمریکا شد.) هم در آنجا حضور داشتند. عقاید فروید شاید می توانست در نشست های علمی متخصصان شنوایی دلسوز پیدا کند ولو اینکه آمریکایی باشند. اما این هیجان فروید دلیل دیگری هم داشت. همانطورکه برای یونگ توضیح داد، دعوت هال برای آمریکا «شور و شوق جوانی» را در او دوباره بیدار کرد. طبق تعریف خواهرش آنا، این اشتیاق زمانی در فروید ایجاد شد که 17 ساله بود و در نمایشگاه بین المللی سال 1873 که در وین تشکیل شده بود، با نامه هایی از آبراهام لینکن و نطق گتیسبورگ (Gettysbury Address) [سخنرانی مشهور لینکلن] مواجه شد. او بعدها به خاطر می آورد که فروید جوان آنقدر شیفته شده بود که سخنرانی لینکن را حفظ کرده و آن را از حفظ برای خواهرش می خوانده است.
برای فروید جوان یهودی که در امپراطوری اطریشی– مجارستانی خواب آزادی و یک حرفه سیاسی را می دید، فراخوانی های ایده آل گرایانه لینکن در خصوص آزادی و برابری بسیار برانگیزاننده بود. بعد از بحران 1833 که مخالفت با یهودیان اتریشی افزایش یافت. حتی فروید به فکر مهاجرت افتاده بود. در سال 1882، او برای مارتا برنیز (Martha Bernays) که به تازگی با او نامزد شده بود، نوشت «من برای استقلال و دنبال کردن آرزوهایم بی تابم و گفت برای آن به انگلستان، ایالت متحده یا حتی استرالیا مهاجرت خواهد کرد.»
این نه تنها یک فرصت بود بلکه او به دلیل تلاش و سعی عاقلانه، وقف سخاوتمندانه برای سعادت عمومی، سرسختی در احساسات عدالتخواهانه مردم ترغیب شده بود که به دنیای انگلیسی زبان برود. در مقابل وین که اشراف سالاری و تعصب دینی بر آن حاکم بود، دنیای انگلیسی زبانان «خانه ای» را پیشنهاد می کرد که «در آن به ارزش انسانی احترام گذاشته می شود». در طول دوره کار آموزیش در بیمارستان عمومی وین کپی اعلامیه استقلال را بالای تختش آویزان کرده بود. حتی بعد از ازدواجش در سال 1886 و پایه گذاری شیوه خصوصی روانکاویش هنوز هم انتظار می رفت که به ایالت متحده مهاجرت کند. چون یک دوره دو ماه کارآموزیش در وین به یکسال می کشید. خواهر زنش مینا به شوخی می گفت «او در اتریش می ماند تا وقتی که شهرتش به آمریکا برسد و بیماران آمریکایی بسیاری به سویش بشتابند و در آن صورت مشکل مهاجرت او حل خواهد شد.» وقتی فروید همراه با یونگ و فرنتزی در پایان آگوست 1909 به نیویورک رسید، با فضایی مملو از برداشت های شخص و حرفه ای روبه رو شد. این دیدار هم موفقیت جنبش روانکاوی و هم تکمیل رؤیاهای جوانی فروید برای دیدن دنیایی جدید را در بر داشت. او و همراهانش قبل از اینکه به سمت ووستر بروند، یک هفته را سرگرم دیدن مکان های دیدنی نیویورک، محله چینی ها و جزیره کونی (Cony Island) شدند و از موزه هنر متروپولیتن (Metropolitan Museum of Art) دیدن کردند. فروید بسیار متعجب شد، نظریه جنسیش با مقاومت کمی روبرو شد. بر خلاف تصورش، پنج سخنرانی او با استقبال روبه رو رشد و در روزنامه های ووستر و نسخه عصر بستون گزارش های مفصلی در این خصوص ارائه کردند. او بعدها گفت که «در آمریکا حداقل در نشست های دانشگاهی توانسته آزادانه و به طور عملی در مورد آنچه که در زندگی معمولی قابل اعتراض است، بحث کند.»
ارنست جونز (Ernest Jones)، شاگرد و شرح حال نویس فروید، که در سخنرانی دانشگاه کلارک به همراه فروید شرکت کرد، گزارش می دهد که یک زن از میان مخاطبان خواهش می کرد که او درباره موضوعات جنسی بیشتر صحبت کند (درخواستی که البته فروید آن را رد کرد.) بعد از سخنرانیها، بازدیدکنندگان دیداری کوتاه از آبشار نیاگارا و روستای پوتنام در کوهستان آدیروناک (Adirondack) در نزدیکی دریاچه پلاسید (Placid) داشتند و بعد با کشتی به نیویورک بازگشتند. طبق تمامی گفته ها، سفر فروید 3 هفته طول کشید اما اثراتی ثابت و پایدار بر روی فروید داشت. این سفر نه تنها دیدگاه او را در مورد کشوری که در جوانی می ستود، تغییر داد، بلکه مهمتر از آن، جهت نظریه اجتماعی و نقد فرهنگی او را نیز تغییر داد.
ظاهراً، این سفر از هر نظر با یک موفقیت حرفه ای و شخصی همراه بود، اما از درون واقعاً فروید را ناامید کرده بود. خودستانی معمولی اروپایی نسبت به جهان جدید خیلی زود تبدیل به نفرتی فرا گیر و عمیقاً غیرمنطقی شد که با گذشت سال ها رو به افزایش بود. در ایالت متحده، عقایدش به سرعت گسترده و مورد تحسین عمومی و حرفه ای قرار گرفت. (بیشتر از مقالات موجود در مجلات زنان در سال 1915 نشأت می گرفت.) با این وجود فروید هیچگاه نتوانست آن موفقیت اولیه را باز یابد. در واقع، فروید حتی وقتی یکی از پیروانش از اقیانوس اطلس [به سمت آمریکا] می گذشت (همانطور که یک سال بعد یونگ چنین کرد) آزرده می شد و از آن بیم داشت که ماده گرایی مضمحل کننده این کشور و تحسین های عمومی، آنها را وسوسه کند. او به جایی رسید که از سفر به ایالات متحده به عنوان «یک اشتباه بسیار بزرگ»، یک «ناکامی»، یک «آزمایش هولناک توسط خدا» یاد می کرد.
آمریکایی ها روان رنجور و ریاکار بودند. آداب و رسوم آنها سست، یادگیریشان سطحی و گفتارشان در هم و مغشوش بود. فروید یکبار به ماری بناپارت (Marie Bonaparte)، دستیارش و یکی از بستگان دور امپراطوری ناپلئون اول بود گفت: «خوشبختانه این کشور در حال انقراض است و حقش هم همین است. کشوری که حتی توت فرنگی وحشی هم ندارد.»
عقاید فروید درباره ایالت متحده آنقدر تند و خشن و متعصبانه شده بود که حتی خودش هم احساس کرد که باید در این باره توضیح دهد. طی سال های بعد، به مناسبت های مختلف نوشت، عقایدش را به بیماری های مزمن فیزیکی مختلفی که طی سفرش به آمریکا حس کرده بود ربط می داد: یک مورد خفیف آپاندیسیت، تورم پروستات (که با تنفر علت خاص آنرا کم بودن و در دسترس نبودن حمام آمریکایی می دانست)، و مهمتر از همه حمله کولیتی که آن را به آشپزی آمریکایی های مربوط می دانست (ظاهراً غذای نامناسب او استیکی بوده که در کوهستان آدیروناک، روستای پوتنام خورده و به گفته خودش گویی توسط وحشی ها آماده شده بود.» فروید حتی آمریکایی ها را مسئول بد شدن دستخطش می دانست.
شاگردان روانکاوش که تحت تأثیر نفرت بی منطق او قرار گرفته بودند هم توضیحات سطحی اینچنینی را ارائه کردند: جونز معتقد بود که بخشی از واکنش خصمانه فروید به این دلیل بوده که «او یک اروپای خوب با احساس عزت و احترام است و شأن خاصی برای آموختن قائل بوده که در آن زمان این حس در آمریکا کمتر برجسته بود.» اما اضافه می کند «در یک سطح بسیار شخصیتر دشمنی فروید ربطی به خود آمریکا نداشت، بلکه به مشکلات او با [سنت] انگلیسی آمریکایی مربوط می شود که برای او خاطرات تلخی را که هنگام انجام تحقیقات در پاریس بین سال های 86-1885 داشته، زنده می کرده است. توضیحی که شاندور فرنتزی (Sándor Ferenzci) می دهد به همین اندازه غیرمنطقی است: احساسات ضدآمریکایی فروید یک واکنش دفاعی نسبت به «غرور آمریکایی» او بوده که از افتخاراتی است که طی مسافرتش به آمریکا کسب کرده، ناشی شده است. پیترگی آخرین شرح حال نویس فروید یا به تشدید عصبانیت او به علت منازعات پیوست های که با رونکاوان آمریکایی داشته اشاره می کند اما معتقد است که دلیل اصلی ضد آمریکایی بودن او تفاوت فاحش ویژگی های فرهنگی بوده است. احساسی سرسختانه اروپایی فروید ترکیبی از آداب بورژوازی و رفتارهای ضد بورژوازی شدید نسبت به آزادی جنسی بود. از طرفی در طول مسافرتش آمریکایی هایی که او را ملاقات کرده بودند ترکیبی غیر معمول از تساوی ماده و تظاهر جنسی را نشان داده بودند. (سال روز ویگ) از دانشگاه واشنگتن در کتاب اخیر خود با عنوان «فروید، یونگ، هال سلطان ساز» (Freud, Jung, and Hall the Kingmaker) (1992) می گوید دشمنی فروید حاصل یک رقابت «همنژادی جابه جا شده» با برادر زنش، رالی برنیز، بوده است. او 17 سال قبل از سفر فروید با خانواده اش به نیویورک مهاجرت کرده بوده. ارتباط دو مرد زمانی با هم بیشتر شد که هر کدام با خواهر دیگری ازدواج کردند. اما فروید حتی زمانی که در وین بود از برنیز به شدت متنفر بود و این عصبانیت وقتی بیشتر شد که برادر زنش اجازه ملاقات او با خواهرش آنا را در نیویورک نمی داد. هر چند که شکی نیست که این توضیحات بخشی از حقیقت هستند اما نمی توانند دلیل کافی برای نفرت بیش از حد او باشند.
برای مثال، چگونه توهین به پالایش اروپایی در زمینه های یادگیری و ادب منجر به حمله وحشیانه ای بین فروید و یک دیپلمات آمریکایی به نام ویلیام بولیت (William Bullitt) می شود که هنگام مطالعه زندگینامه وودرو ویلسون که در دهه 1930 نوشته شده اما در سال 1967 به احترام خانم ویلسون منتشر شده، رخ داده است (Thomas Woodrow Wilson: A Psychological Study). یک مطالعه روانشناختی که طرفداران فروید را مشوش و مضطرب می کند. به سختی می توان توجیه مناسبی برای توصیفات فروید از ویلسون پیدا کرد: «تامی ویلسون کوچک» «پسر مادری ضعیف و روان رنجور» و عبادت کننده خدا که با مسیح مقایسه می شد. اما نیروی اخلاقی برای ادامه زندگی با ایده آل های ایگوی خود را ندارد. همانطور که فاقد نیروی لازم برای مبارزه مردانه علیه خواسته های نفس خود است. مدافعان فروید، بولیت را برای ناپختگی کتابش سرزنش کردند اما فروید به طوری موثق به تحقیر و تمسخر ویلسون پرداخته بود.
پس چگونه می توان تنفر فروید از آمریکا را توضیح داد؟ نوشته ها و اظهاراتش بعد از سفر آمریکا شواهدی را ارائه می کند که نشانه هدف جدیدی در کارهای عملی و نظری او است: مسئله اقتدار که فروید در آمریکا با آنها مواجه شد، چیزی که پیشینی نکرده بود، بیتوجهی علمی، سیاسی و اقتدار خانوادگی است که فروید هم مانند توکویل (Tocqueville) آن را به تساوی طلبی آمریکایی ها نسبت می داد. او بعدها شکایت کرد که «آمریکایی ها اصول دموکراتیک را از سیاست به علم منتقل کرده اند. هر کسی باید یک بار رییس شود، هیچ کس نباید رییس باقی بماند، هیچ کس نباید بر دیگر برتری داشته باشد در غیر اینصورت هیچکدام از آنها نه یاد می گیرند و نه به چیزی دست می یابند.» فروید در کتاب تاریخ جنبش روانکاوی (1914) اذعان کرد که «فقدان ریشه علمی در آمریکا و همچنین اقتدار رسمی کم باعث شد که روانکاوان در آنجا نسبت به روانکاوان اروپایی سریعتر پذیرفته شوند اما متوجه این قضیه نبود که فقدان سنت و اقتدار باعث کمک به درک سطحی، بی ثباتی در تبعیت و مجادله پی در پی بین پیروانش در آمریکا هم می شود. فروید اصول رقابت آمریکایی را رد می کرد چون معتد بود استقلال فکری را که به کسب آن امیدوار بود خفه می کرد. او بعد از سفرش برای فرنتزی نوشت که چشمانداز روانکاوی به تساوی دموکراتیک ختم نمی شود، موافق است: طبق قوانین افلاطون در خصوص فلاسفه، باید نخبگانی وجود داشته باشند.
فروید نیاز به یک اقتدار آگاه ـ خودش ـ را در جنبش روانکاوی لازم می داند و اظهاراتش در دومین کنگره روانکاوی مارس 1910 کاملاً مشهود است. همانطور که در مقاله راجع به لئوناردو داوینچی ـ که چند هفته بعد از بازگشت از ایالت متحده نوشته بود ـ بر «قدرت تشخیص کم و درونی مردم و خواست اقتدار » تأکید می کند. فروید به نیاز حیاتی انسانی به «افزایش فوق العاده روان رنجوری و ضعیف شدن ایگو» اشاره می کند و دلیل آن را «کاهش قدرت مذهب» می داند. «فقط از طریق انتقال اقتدار اجتماعی از دین به علم و به خصوص علم روانکاوی می توان از اختلالات روان رنجوری پیشگیری کرد.» بدین منظور فروید دو ماه قبل به یونگ گفته بود که روانکاوی با انجمن بین المللی اخلاق و فرهنگ پیوند می خورد، یعنی یک جنبش دینی برای ارتقاء اخلاق عمومی را در نظر دارد. این پیشنهاد یک انفجار عاطفی را در یونگ ایجاد کرد و مخالفت های شدید مذهبی، نژادی (یهودی علیه آریایی) را بین این دو آغاز نمود. یونگ آماده جنگ با عقیده سست فروید در مورد نقش اجتماعی روانکاوی شد: باور به اخلاقی کردن علم او را می ترساند. یونگ علاقمند بود که یک قیام ضد اخلاقی توسط روانکاوان را رهبری کند، به تعبیر او «جنبش سرمستی شادی» برپا شود که در آن «نیروی غریزی نشئه» ضعیف شود و یک افسانه جدید، یا یک دین جدید متولد شود. او از فروید پرسید:
«مگر نباید برای خلاص شدن از وسواس فکری تقوی و پرهیزگاری که ما را بیمار می کند و مانع لذت بردن ما از زندگی می شود از شیطان پیروی کنیم؟» فروید که عمیقاً متأثر شده بود مرد جوان را ترغیب کرد تا انرژی غریزیش را به ناکامی های اجتماعی مفید هدایت کند. اما فروید به طور خصوصی توجه او را به اثرات روانی تمایلات مذهبی جلب کرد تا قدرت بالقوه مخرب آنها را از بین ببرد (هم خواست اقتدار و هم میل به رهایی سکرآمیز از نیازهایش). طی دو سال بعد، شکاف بین این افزایش یافت و به جدایی آنها در 1914 انجامید.
در اکتبر 1910، فروید بار دیگر مشکل اقتدار را بررسی کرد، اما این بار حوزه خانواده. فروید درمانگر باید قید و بندهای غیرمنطقی بیماران روان رنجورش را با اقتدار والدین تضعیف می کرد. اما فروید نظریه پرداز اجتماعی، از ایجاد چالش با اقتدار بیم داشت. آمریکا نشان داد که وی این ترس ها را شناخته است. بر خلاف شاگردان وینیش که بی دلیل می پنداشتند این باور را که پیوندهای شدید والدین و کودک بیماری زاست و باید به روش های مختلفی کاهش یابد، از استادشان آموخته اند. (روش هایی مانند خنک کردن محیط عاطفی خانوادگی، انتقال مکان اصلی پرورش کودک به مکان دور از خانه و تأکید بر آموزش مختلط آسیب زا است.
هال با اقتدار در نظام آموزش آمریکا استدلال می کند که «کم ارزش دانستن نفوذ خانواده» تا حد امکان بر پایه شخصیت و ارزش کودکان استوار است. «دخترها سریعتر از پسرها رشد می کنند و از همه نظر خود را برتر از آنها می بینند و دیگر ارزش و احترامی برای جنس مذکر قائل نیستند. باید اضافه شود که در ایالت متحده پدر ایده آل کم ارزش شده به طوری که دختران آمریکایی نمی توانند تصوری را که برای ازدواج لازم است در ذهنشان بسازند. فروید معتقد بود که ضعف والدین به ویژه پدر شاید بتواند بروز روانرنجوری را کاهش دهد اما هزینه های فرهنگی را می توان در سرسپردگی و تسلیم آمریکایی ها در برابر افکار عمومی، پذیرش اعتدال و نفرتشان از برتری دید.
مقاله انتقادی فروید از آمریکا پس از مسافرتش به آنجا به موازات تغییر معنی دار در شناخت تمدن های غربی پیش آمد. او کم کم از تأکید قبلیش بر اثرات بیماری زای سرکوب امیال جنسی فاصله گرفت. همانطور که در مقاله ای به نام «اخلاق جنسی متمدن و بیماری عصبی مدرن» در سال 1908 به تفضیل از آن سخن گفته بود. در عوض او بیشتر بر روی فقر روان فرد در نتیجه دور شدن خود از ایگو قوی و آرمان های فرهنگی و نهادهای اجتماعی (مانند کلیساها) که آنها را حمایت می کنند، تمرکز می کند. در کتابی به نام «توتم و تابو» (1913) شروع به این استدلال می کند که فرد روان رنجور نه تنها قربانی سرخوردگی بیش از حد جنسی است، بلکه به نهادهای ناکارآمد و فرسودگی «تمایل اجتماعی» هم که فرد بیمار را مجبور می کند «تلاش کند و با وسایل شخصی خودش آنچه را که در جامعه با تلاش دسته جمعی تحت تأثیر قرار گرفته، به دست آورد» مربوط می شود، یعنی «مشکلات جبران کردن خواسته های برآورده نشده».
به طور خلاصه، آمریکا برای فروید، شرایط فرهنگی خطرناکی را نمایش می داد که همه تمدن غرب را به سمت آن پیش می رفت. او معتقد بود که این شرایط که آن را «فقر روانی گروهی» می نامید، - سلامت فردی، سطح اجتماعی، و پیشرفت های فرهنگی را تهدید می کند و در جوامعی مثل آمریکا که در آن افراد اهمیتی را که باید در یک گروه داشته باشند، به دست نمی آورند، به وجود می آید. این نظریه، سؤالی را ایجاد می کند که فروید به آن پاسخ نداده است: آیا چنین جامعه ای از آموزه های خود او که پدر را پشت مردان پیشرو نشان می دهد و از آن طریق سحر و جادوی قدرت را می شکند، به وجود نمی آید؟
بعد از سال 1910، منشاء «احساس اجتماعی» و علل کاهش آن، مسئله اصلی مقاله های فروید در مورد نظریه اجتماعی بود. فروید برخی از منابع انسجام اجتماعی را (به غیر از ترس ضرورت) معرفی کرد: عشق (چه همجنس خواه و چه دگر جنس خواه)، همانندسازی، خودشیفتگی، احساس گناه، آرمان های فرهنگی، حسادت، قهر و حتی منطق. اما بیشتر تمرکزش روی پیوستگی (مثبت و منفی) افراد به یک رهبر بود، و یک پیوستگی از عشق، خصومت و گناه بود و او اولین بار آن را در کتاب روانشناسی گروهی و تحلیل الگو در سال1921، کاوش کرد.
فروید معتقد بود اتحاد با دیگران می تواند بر اساس شناخت کیفیت یا موقعیت مشترک – مثل نژاد، طبقه، عقیده یا ملیت باشد. او باور داشت یک رابطه احساسی شدید و مشترک که با یک رهبر قدرتمند مثل موسی یا ناپلئون شکل گرفته، رنگ می بازد و اظهار می کند که چنین رهبری حتی بعد از مرگش می تواند افراد را به گروه تبدیل کند و حتی دوباره شخصیت آنها را از طریق نیروی عقایدش و به خصوص از طریق قدرت شخصیتش بازسازی کند. این رهبر به عنوان یک «پدر جانشین» است، نه به عنوان پدر واقعی در دوران کودکی، بلکه «شخصیت خطرناک و برتر رویای بچگی که اراده و اختیار انسان باید در دست او باشد.
افرادی که مجذوب چنین شخصیت یا ایده آلی شدهاند، متوجه می شوند که عشق مشترکی دارند و از آن طریق به هم پیوستهاند و ترغیب می شوند که با نیروهای خنثی کننده احساس گروهی یا اشتراکی بر خصومت و حسادت متقابل چیره شوند. مهمتر از همه اینکه، به همراه عشق به رهبرشان ممکن است ایده آل ها و درخواست های او را درونی کرده و از آن خود کنند، ازاین طریق با روح و روان خود و دیگران اتحاد بیشتری پیدا می کنند.
فروید در کتاب «روانشناسی گروهی» (Group Psychology) که مدت کمی بعد از جنگ جهانی اول نوشت، آشکارا بیش از همه از نیروی مخرب «خواست اقتدار» بیم دارد. وقتی این خواست ارضاء شود، می تواند باعث سقوط اجتماعی و روانی مردم شود، یعنی فقدان فردیت و دقت فکری، غلبه زندگی خیالی بر زندگی واقعی (که به خصوص در دنیای عقیدتی ساده انگارانه پرزیدنت وودرو ویلسون در قانون چهارده ماده ای او (Fortheen Points) او دیده می شود) ایجاد دشمنی و حتی وحشیگری نسبت به کسانی که به گروه آنها تعلق ندارند، پیش می آید. وقتی این خواست سرکوب شود یا طلسم قدرت با مرگ رهبر بشکند یا رفع توهم بشود، ناشکیبایی و حتی ظلم نسبت به دیگران ممکن است فروکش کند، اما انحلال و از هم پاشیدگی روانی و اجتماعی را به دنبال دارد. جنگ جهانی فاجعه آمیزی که به تازگی تمام شده بود، در میدان های جنگ روان رنجوری های بی شماری را در سربازان و ترس گروهی عمیقی را در اثر مرگ فرماندهی ایجاد کرده بود. در زمان او احساسات مذهبی بیدار شده بود و به نظر فروید همزمان با سعی انسان در دور ریختن عقاید قدیمی و چنگ زدن به عقاید جدید که جامعه گرایی و ملیت گرایی جزء آنها است، امکان پیش روی بشریت به افسردگی و شیدایی صورت می گیرد.
فروید ترجیح می داد این چرخه مخرب افسونگر را بشکند و چهره واقعی آنچه را که او (طبیعت بچه گانه اشتیاقی که باعث آن می شد) را نشان بدهد؛ عشق کودکانه، وابستگی و گناه به دیگران منتقل می شود. فروید با نشان دادن این انتقال و استفاده از آن امیدوار بود که روانکاوان آن را از بین ببرند و بدین ترتیب فردیتی واقعی را بوجود بیاورند که علیه شوروشوق گروهی واکسینه شده و بتواند حداقل مستقل باشد. فیلیپ ریف (Philip Rieff)، در مطالعه افکار فروید این موضوع را به طور خلاصه چنین بیان می کند: « یک هواخواه بعد از اینکه تشخیص می دهد رهبر همان تصویر پدر است، دیگر هرگز نمی تواند مثل قبل مشتاق باشد.»
فروید در کتاب «تمدن و ناخرسندی هایش» در سال 1930، ایده آل انسان مستقل خود را توضیح می دهد و از مثال «تاجر محتاط» استفاده می کند که با استفاده از «تکنیک های زندگی» مثل عشق، کار، خیال و تعالی از زندگی لذت می برد نه اینکه از طریق یک «اشتیاق احمقانه» و به خصوص فریب و اغفال گروهی به دنبال خوشبختی بگردد. اما یکبار دیگر آمریکا مثل هاله ای که از دور هویدا شود، در ذهن فروید پیش می آید و نسبت به ایجاد خطری معکوس هشدار می دهد، خطری که نظریه خودش هم می تواند در آن سهیم باشد. در جامعه ای که افراد آن از هیچ قدرتی فرمان نبرند و هر کدام به دنبال لذت و امنیت خود باشند، از صدمه زدن، توهین کردن و افترا زدن به دیگران فروگذار نخواهند کرد. بنابراین تمدن باید نهایت تلاشش را بکند تا غرایز سرکش بشر را مهار کند. به بیان دیگر در تمام مراحل زندگی نیاز به قدرت وجود دارد. حسادت باید به احساس گروهی تبدیل شود، پرخاشگری نسبت به دیگران جایش را به احساس گناه نسبت به چنین وسوسه هایی بدهد و عشق شهوانی با علاقه و عاطف عوض شود. از نظر فروید قدرت قهری دولت و «منفعت کار گروهی» به تنهایی نمی تواند یک جامعه و (روح افراد) را متعهد نگه دارد به خصوص وقتی جوامع بزرگ و ناهمگن می شوند، جوامع کوچکتر و گروه های فرهنگی از مزیت «خودشیفتگی اختلافات کم» به ره می برند و درون گروه خود پیوستگی دارند و نسبت به همسایگان خود خصومت نشان می دهند. اما از نظر روانی چه چیزی می تواند جامعه ای به ناهمگنی آمریکا را متحد نگه دارد؟
فروید وقتی به «فقر روانی گروهی» اشاره می کرد، منظورش همین ضعف نیروهای پیوند دهنده روانی است. فردگرایی آمریکایی، تساوی طلبی و خصومت با قدرت فردی و جمعی، احساس شخصی، غلبه بر حسادت و تجاوز و حتی خود استقلال فکری را تضعیف می کند. اما از نظر فروید خطر بزرگتر این بود که آشتی دادن و الهام بخشیدن به چنین افراد بی خاصیتی با نیازها و ایده آل های زندگی متمدن و رنج ها و ایثارهایی که مستلزم اینگونه زندگی است، مشکل است و در نتیجه این افراد به نام رستگاری خیالی در معرض بیماری های روانی، نارضایتی و همانطور که یونگ می گفت پتانسیل انفجاری «خصومت نسبت به تمدن» قرار می گیرند. فروید در کتاب «تمدن و ناخرسندی هایش» هشدار می دهد که وضعیت فرهنگی کنونی آمریکا کاملاً آسیب خوردن به تمدن را ثابت می کند که باید از آن ترسید.
فروید به عنوان یک نظریه پرداز می کوشد خیال ها و توهماتی که در پشت پرده پست ترین تمایلات و عالی ترین اشتیاق های ما وجود دارد، به ما نشان دهد. شر چیزی جز بازگشت بچگی نیست، حس عدالت طلبی «واکنش وارونه » است در مقابل حسادت، آرمان ها فقط رمانتیک سازی هستند، پیوستن به قدرت چیزی نیست جز احساس کودک خطاکاری که در پی حمایت است. با این وجود فروید که به خوبی از ملزومات یک زندگی متمدن آگاه بود، خودش شخصاً به آنچه که از حیث نظری به آن حمله می کرد، متعهد بود.
فروید سعی می کرد این کشمکش اصولی را در کلمات آراسته شده فرو ببرد. می گفت «هر چیز که اخلاقی است، بدیهی است» یا «درک همه به معنی بخشیدن همه نیست» به ایده آل های عالی خودش که فاقد ایمان مذهبی بود می بالید. به بیان دیگر به این عقیده اثبات گرا باور داشت که مطالبات اخلاقی تمدن را می توان بر مبنای علمی و منطقی شکل داد یا حداقل برای برگزیدگان فرهنگی این گونه است. بین این افراد برگزیده نزاکت و تربیت و قانون منطق با تمرین و ممارست زیاد، درونی شده است. پس توده مردم که برای آنها عشق به چشم پوشی غریزی هنوز ترویج نشده چه می شوند فقط از طریق شناخت قدرت و تقلیدشان از رهبر است که می توانند پیشرفت کنند و به کار کردن تشویق شوند و به چشم پوشی هایی که وجود یک تمدن به آن وابسته است، متعهد شوند.
دورنمای برگزیدگان آمریکا توسط وودرو ویلسون به صورت افرادی که به دلیل روان رنجوری عاجزند، ضعف اخلاقی دارند و بنابراین نمی توانند رهبران خوبی باشند (برای مردمی که با هر قدرتی خصومت دارند) به تصویر کشیده شده، تصویری که از نظر فروید تمسخر آخرین امید اوست. در واقع انتشار نظریه روانکاوی خود فروید هدایت اخلاقی و تعالی اخلاقی را به طور فزایندهای با مشکل روبرو کرد. تعجبی ندارد که فروید از آمریکا متنفر بود. آمریکا نماد بدترین ترس هایش بود و دوست داشتنی ترین امیدهایش را به چالش می کشید. از همه مهمتر اینکه آمریکا اشاره ای بود به آن دنیایی که در نظریه های خودش و تلاش های درمانیش به تصویر می کشید.
منبع:
Howard L. Kaye, Why Freud Hated America, The Wilson Quarterly, Vol. 17, No. 2, pp. 118-125
هاوارد ال. کی ترجمه ی نازنین اصغری