انقلاب حسی در
انسان شناسی
انسان شناسی
(Anthropology)
به عنوان رشته
ای دانشگاهی با بیش از صد سال سابقه، موجود انسانی را در
دو بعد اجتماعی و زیستی بررسی می کند. موضوع محوری برای
انسان شناسی، شیوه های مختلف زندگی در جوامع متنوع سراسر
جهان است؛ یعنی انسان شناس می خواهد بداند که چرا یک گروه
اجتماعی در یک جغرافیای خاص، خود و جهان را به گونه
متفاوتی می فهمد و بر همین اساس، شیوه خاصی از زندگی را
سامان می دهد. برای دستیابی به چنین شناختی، انسان شناسان
نیاز به روشی داشتند تا بتوانند فرهنگ های مختلف را از
نزدیک و به طور مستقیم مطالعه کنند. روش مردم نگاری
(Ethnography)
یا کار میدانی
(Fieldwork)
در اوایل قرن
بیستم، توسط انسان شناسان پدید آمد تا از طریق آن بتوانند
پیچیدگی حیات اجتماعی انسان ها را در کنند. اصل در این
روش، حضور در آنجاست؛ یعنی انسان-شناسان به جای اینکه «در
اینجای دانشگاه» پشت میز بنشینند و مطالعه کنند، «در آنجای
میدان» تجربه می کنند. در واقع، در مردم نگاری، ابزار
گردآوری داده ها، خود انسان شناس و حس های اوست. بدین
ترتیب، هرچه انسان شناسی دقت و حساسیت حسی بالایی داشته
باشد می تواند جهان دیگری را بهتر درک کند.
در
ایران نیز انسان شناسی عمری قریب به نیم قرن دارد و
دانشگاه های مختلفی این رشته را دایر کرده و مشغول آموزش و
پژوهش در این رشته اند. گرچه رشد و پیشرفت انسان شناسی در
چند دهه گذشته در ایران، نسبت به برخی دیگر از رشته های
علوم اجتماعی کمتر بوده، اما در سال های اخیر تعداد قابل
توجهی از پژوهشگران حرفه ای تربیت یافته و نیز تعداد
روزافزونی از فارغ التحصیلان دکتری انسان شناسی به عرصه
آمده اند. تا کنون حداقل سه نسل دانشگاهی از انسان-شناسان
در ایران ظهور کرده اند.
انسان
شناسی طی دوره آکادمیک خود در نهادهای آموزشی و پژوهشی
جهان، تحولات و جریانات متعددی را پشت سر نهاده که هر کدام
به نوبه خود تأثیری ژرف در برنامه کاری انسان شناسان و در
طرز تلقی آنها از فرهنگ به عنوان موضوع محوری این رشته
داشته اند. از این دگرگونی ها با عنوان چرخش یاد می شود.
یکی از مهم ترین و موثرترین این چرخش ها، چرخش حسی
(Sensory Turn)
است که در
اواخر دهه 1980 و اوایل دهه 1990 در انسان شناسی رخ می دهد
و باعث پدید آمدن شاخه ای در انسان شناسی بنام انسان شناسی
حس ها
(Anthropology of the Senses)
می-گردد.
تعدادی از انسان شناسان همچون ادموند کارپنتر، آنتونی
سیگر، استیون فلد و میشل جکسون با توجه ویژه به حس-ها و
مرکزیت آنها در کار میدانی شان، مقدمات جرقه این چرخش را
از دهه 1970 فراهم کرده بودند. اما در اواخر دهه 1980 است
که انسان شناسانی چون پل استالر، دیوید هاوز و بعداً
کانستنس کلسن آغاز به صورت بندی و مفهوم بندی جدی چرخش حسی
می کنند.
استالر
سال 1986 مقاله «چاشنی بد، مردم نگاری خوب» را نوشت و در
آن انسان شناسان را دعوت به سوی توجه به جزئیات ظاهراً بی
اهمیت همچون مزه غذا و حس چشایی می کند و بر آن است که از
طریق خوردن و چشیدن می توان چیزی اجتماعی را فهمید و عملی
اجتماعی را انجام داد. استالر برای توضیح این رویکرد جدید
در انسان شناسی از تعبیر جدید مردم نگاری خوشمزه استفاده
می کند که به واسطه آن انسان شناس قادر می شود تا مزه جهان
دیگری را بچشد و به خواننده آثارش بچشاند. استالر با همین
بنیان و رویکرد، چند سال بعد، کتاب تأثیرگذار مزه چیزهای
مردم نگارانه: حس-ها در انسان شناسی (1989) را نوشت. سال
1990، پرنفوذترین و تأثیرگذارترین چهره انسان شناسی حس ها
یعنی دیوید هاوز مقاله ای مهم در نقد رویکردهای چرخش قبل
از این چرخش یعنی چرخش متنی یا چرخش پست مدرن یا
انسان-شناسی تفسیری می نویسد و پس از آن نقد، برنامه کاری
جدیدی را برای انسان شناسان طراحی می کند. عنوان مقاله
هاوز بسیار گویاست: «کنترل متن گرایی: دعوتی به سوی بازگشت
به حس ها». هاوز در این مقاله، از رویکرد تفسیری و ادبی
متأثر از کلیفورد گیرتز و پیروان او مثل جیمز کلیفورد،
جورج مارکوس، استفان تایلور، وینسنت کراپانزانو، پل
رابینو، و دیگر انسان شناسان مشهور به مکتب «فرهنگ به
مثابه متن» انتقاد کرده و آنها را متهم می کند که جریان
کلاسیک در مردم نگاری را از مسیر اصلی خارج کرده و مرتکب
انحراف شدند. از نظر او مسیر اصلی همان توجه به تجربه بود
و انحراف نیز توجه به نوشتار. انسان شناسان متنی کوشیده
بودند تا نوشتن و قدرت های نویسندگی و ادبی را به عنوان
اصلی ترین مشخصه یک انسان شناس و کار انسان شناختی معرفی
کنند و خود نیز همین رویه را در مردم-نگاری های خود پی می
گرفتند. اما هاوز مدعی بود که مهم ترین ویژگی انسان شناس
ادراک و تجربه در میدان است، همچنانکه برونیسلاو
مالینوفسکی به عنوان پایه گذار انقلاب میدانی و یکی از
پدران انسان شناسی بر آن تکیه می کرد.
مردم
نگاری به خودی خود نمی تواند اصل باشد، بلکه حاصل این
ادراک میدانی است.
رخداد
بسیار مهم در جان بخشی به این چرخش تشکیل تیم پژوهشی نظام
حسی دانشگاه کانکوردیا
(CONSERT)
در سال 1988 در
مونترال کانادا بود. این تیم پژوهشی که توسط شورای علوم
اجتماعی و انسانی کانادا حمایت می شد، توانست پروژه های
پژوهشی قدرتمندی را انجام دهد. اعضای این تیم پژوهشی و
دیگر انسان شناسان این حوزه، کتاب کلاسیک این شاخه یعنی
تنوع تجربه حسی: کتابی مرجع در انسان شناسی حس ها را سال
1991 به ویراستاری دیوید هاوز روانه بازار کردند. در این
کتاب هجده مقاله از برجسته ترین انسان شناسان حس ها جای می
گیرند؛ مقاله آخر کتاب که توسط هاوز و کلسن نوشته شده، روش
شناسی و موضوعات مناسب برای یک انسان شناس حس گرا را به
طور مفصلی شرح می دهند. پروژه دیگر تیم کانسرت، تبدیل به
کتاب رایحه: تاریخ فرهنگی بو (1994) می شود که توسط
کانستنس کلسن، دیوید هاوز و آنتونی سینوت نوشته شد. این
کتاب که در خصوص جامعه غرب نوشته شده، نشان می دهد که بو
یک پدیده اجتماعی است که معانی و ارزش های مختلفی در فرهنگ
های گوناگون دارد. این تیم پژوهشی در دهه 1990 تبدیل به
قطب انسان شناسی حس ها در جهان شده و آثار پژوهشی متعددی
از طرف این تیم و همکاران شان در دانشگاه های دیگر به جهان
انسان شناسی معرفی شدند.
سال
1996، کلسن و هاوز مقاله ای با عنوان «فهم فرهنگ: انسان
شناسی به مثابه تجربه حسی» می نویسند و در آن با نشان دادن
جایگاه امر حسی در سه فرهنگ بومی امریکا، نشان می دهند که
تبدیل انسان شناسی به تجربه و درک حسی تا چه حدی می تواند
فهم انسان شناسان از فرهنگ را تغییر دهد. یک سال بعد، کلسن
مقاله جریان سازی با عنوان «بنیان-هایی برای انسان شناسی
حس ها» (1997) می نویسد و در آن ایده هایی نظری برای چرخش
جدید در انسان شناسی مطرح می کند. از نظر کلسن، اصل
بنیادین انسان شناسی حس ها این است که ادارک حسی، به همان
اندازه که یک عمل فیزیکی است، یک عمل فرهنگی نیز هست.
یعنی، بینایی، شنوایی، بساوایی، چشایی و بویایی، نه تنها
ابزارهای درک پدیده های فیزیکی، بلکه کانال هایی برای
انتقال ارزش های فرهنگی نیز هستند. یک عطر خاص، می تواند
اشاره به یک سبک زندگی ویژه در شهر داشته باشد یا یک رنگ و
ظاهر ویژه می تواند سلایق زیبایی شناختی را نشان دهد؛
خوردن و غذا می تواند بخش مهمی از تجربه مناسکی را تشکیل
دهد یا ارتباط بساوایی در یک مکان مقدس می تواند تجربه
دینی را میسر گرداند؛ و یا دست زدن به اشیاء اجدادی یا
شنیدن صداهای اجدادی، می تواند بخش مهمی از ارتباط با
گذشته را مفهوم بندی نماید.
همه این
تلاش ها باعث می شوند تا دهه 2000 به جای تعبیر چرخش حسی
از انقلاب حسی
(Sensory Revolution)
یاد شود؛ این
تعبیر را دیوید هاوز در مقاله ای در سال 2006 به کار می
برد. انقلاب حسی دگرگونی هایی عمیق در انسان-شناسی به وجود
آورد. به عنوان مثال، دیگر از «مشاهده مشارکتی» به عنوان
قلب تپنده انسان شناسی استفاده نمی شد، بلکه به جای آن از
«حس کردن مشارکتی»
(Participant Sensation)
یاد می شد که
در آن انسان شناس بایستی در گردآوری و نیز نوشتار مردم
نگارانه، به تمامی حس های خود توجه می کرد. از سال 2006
مجله حس ها و جامعه نیز بنیان گذاری شد و تبدیل به محلی
برای انتشار مقالات حسی گردید. چرخش و انقلاب حسی در انسان
شناسی باعث شد تا دیگر از انسان شناسی حس ها صرفاً به
عنوان یک شاخه یاد نکنیم، بلکه آن را همچون یک رویکرد
بدانیم. به همین دلیل عبارت جدید انسان شناسی حسی
(Sensory Anthropology)
پدید آمد.
انسان شناسی حسی به فرهنگ و افراد جامعه همچون یک مجموعه
حسی نگاه می کند. به قول کلسن، انسان ها خود و جهان شان را
از طریق حس هایشان تجربه می-کنند. در واقع، فرهنگ به اعضای
جامعه خود یاد می دهد که چگونه از حس های خود برای درک خود
و جهان استفاده کنند. بدین ترتیب، حس ها آموزش داده شده و
تربیت می شوند و به همین دلیل، امور فرهنگی و اجتماعی اند.
انقلاب
حسی در انسان شناسی بعداً تأثیر خود را در رشته های دیگر
علوم اجتماعی و انسانی نشان داد. بدین ترتیب رویکردهایی
مثل تاریخ حس ها، جغرافیای حس ها، جامعه شناسی حس ها، و
ادبیات حس ها یک به یک پدید آمدند. نتیجه، گشوده شدن حوزه
ای بین رشته ای در موضوع حس ها بود که عنوان «مطالعات حسی»
(Sensory Studies)
را به خود گرفت.
انسان
شناسی حسی به ما انسان شناسان یاد می دهد که بهتر است به
جای استفاده از واژه فرهنگ از عبارت «تجربه فرهنگی» بهره
ببریم. چراکه فرهنگ چیزی بسته و در آنجا موجود نیست، بلکه
چیزی است که همواره و به طور پیوسته «در عمل» و در اینجا
رخ می دهد و انسان شناس نیز به قول گراهام جان (2008)
بایستی خود را در لحظات و مکان های «شدن» فرهنگ قرار دهد.
این تصور از فرهنگ باعث می شود تا رویکرد پویاتر و نرم تری
نسبت به مسائل و رخدادهای فرهنگی داشته باشیم. روش مردم
نگاری نیز دقیقاً به این دلیل تبدیل به روش رشته انسان
شناسی شده که می-تواند این پویایی ها و پیچیدگی های فرهنگی
را بررسی کرده و نشان دهد.
همچنین
انسان شناسی حسی به ما انسان شناسان یاد می دهد که حضور و
عمل انسان ها در جامعه و فرهنگ بیش از هر چیز و پیش از هر
چیز، با ادراک حسی ممکن و میسر می گردد. ادراک حسی همان
ادراک فرهنگی است. در واقع، انسان ها از طریق حس کردن هم
جهان را می فهمند و هم در مورد خود و جهان سخن می گویند.
بنابراین، روابط حسی همان روابط فرهنگی اند؛ یعنی نوع
رابطه حسی و تجارب حاصل از آن است که تجربه فرهنگی انسان
ها را به وجود می آورد. به همین دلیل بود که دیوید هاوز در
کتاب روابط حسی (2003) فرهنگ را «شیوه های حس کردن جهان»
تعریف کرد. چون ما جهان را همانگونه می فهمیم که حس می
کنیم.
اکنون
به عنوان یک انسان شناس حسی، می توانیم به گونه مفرح تر،
جذاب تر، واقعی تر، پویاتر، نرم تر و پرشورتری به موضوعات
فرهنگی بپردازیم. این همان شیرینی و لذتی است که در ذات
رشته انسان شناسی قرار دارد: رشته ای که پژوهشگر را به
جهان حسی فرهنگ مورد مطالعه وارد می کند و سرشاری حسی امر
اجتماعی را به او می چشاند. در نتیجه، انسان شناس که تجربه
ای عمیق از فرهنگ به دست آورده، متن علمی خوش مزه و خوش
بویی برای مخاطبان خود می نویسد.
اصغر ایزدی جیران