نگاهی به اندیشه های رنه دکارت

 

 

حقیقت را با بیطرفی مطلق و با روحی آزاد از هر گونه تعصب جستجو كنید

 محمد بقایی (ماکان) ، مترجم پرکار سالهای اخیر کتابی در دست چاپ دارد تحت عنوان «شرح فلسفه و آثار دکارت». به انگیزه تالیف این کتاب که انتشارات اقبال آن را منتشر می کند، گفتگویی داشته ایم با ماکان در شناخت بیشتر این فیلسوف بحث انگیز ، با سوالاتی که مباحث اصلی کتاب مذکور بربنیاد آنهاست.

●نخستین پرسشی که با نام دکارت به ذهن می رسد این است که او کشف حقیقت را بر بنیاد شک قرار می دهد و از سوی دیگر یک کاتولیک تمام عیار است و قائل به وجود خدا و جهان خارجی.چنین تفکری چگونه قابل توجیه است؟ 
البته او پیش از آن که قائل به وجود خدا و کائنات باشد ، قائل به وجود خود بود. یعنی معتقد بود که خداشناسی در خودشناسی است ؛ همین که می گوییم خود را بشناس تا خدای خود را بشناسی (من عرف نفسه فقد عرف ربه).
دکارت سعی می کرد فقط از طریق عقل و بدون توسل به شواهد حسی یا عملی به کشف حقایق نائل آید. روش تشکیک البته در پیش از دکارت هم معمول بود و مبدع آن در واقع آگوستین است.
به نظر وی برای آن که بتوانیم حقیقتی را کشف کنیم ، ابتدا باید ذهن خود را از هر عقیده ای پاک کنیم ؛ یعنی ذهن خویش را به یک لوح سفید تبدیل کنیم و سپس آنچه را که براساس عقل تعیین کرده ایم ، بر آن بینگاریم.
از همین رو شک کلی را مطرح می سازد، یعنی بدون استثناء درباره همه چیز شک می کند. البته «شک» در اصطلاح شناسی دکارت یعنی «اندیشه» ، این که او می گوید «شک می کنم» یعنی «می اندیشم» و چون «می اندیشم» پس وجود دارم.
دکارت سپس به دنبال مسبب وجود خودش می رود و نتیجه می گیرد که قطعا موجودی بزرگتر، کامل تر، آگاه تر و داناتر از وی باید وجود داشته باشد و آن خداست که خالق وجودهای کهتر است.
درباره وجود کائنات نیز به همین استدلال متوسل می شود و می گوید: ادراکات حسی ، حکایت از وجود اشیای خارجی دارند که همان جهان مادی محسوس است.

●او که در همه چیز شک می کرده ، چگونه است که در حواس خود شک نداشته؟
زیرا به عقیده وی حواس آدمی از سوی خدا اعطا شده و انسان چاره ای ندارد که به آنها اعتماد کند؛ زیرا اگر جز این باشد، معنایش این است که خدا انسان را فریب می دهد. ولی خدا موجودی کامل و بری از هر عیبی است و چون چنین است نمی تواند فریبکار باشد. پس جهان خارجی که ما با حواس ادراک می کنیم وجود دارد. بنابراین می بینید که دکارت اگرچه کشف حقیقت وجود خویش ، خدا و جهان را بر پایه شک کلی می نهد ولی سرانجام ، آنها را از طریق عقل ثابت می کند. به نظر وی هیچ چیز را نباید حقیقت مسلم شمرد؛ مگر آن که عقل بر آن مهر تایید بزند.
یعنی به این ترتیب دکارت شناخت حقیقت را از طریق خدا می جوید و به اصل دیگری معتقد نیست؟
اگر چنین است ، پس باید او را فیلسوفی الهی دانست.
اگر هم او را فیلسوفی الهی بدانیم پر بیراه نرفته ایم.
البته دکارت به رغم آن که کاتولیک مومنی بود و هیچ دوست نمی داشت که خود را از کلیسای رم منفک کند. ولی نمی توان او را در شمار فلاسفه الهی جای داد. حقیقت این است که گرچه خدا در ذهن وی مرتبه ای والا و در صدر اندیشه اش جای دارد؛ ولی او را در فلسفه اش به عنوان یک اصل تبیین کننده برای شناخت حقیقت رها می سازد و بنیاد فلسفه خود را فقط بر 2 اصل قرار می دهد که عبارتند از «ذهن» و «جهان». یعنی انسان و طبیعت.
نه ، نه ، اصلا به این معنا که برخی می پندارند نیست.
شاید بتوان گفت «ذهن» و «ماده» ، جهان مورد نظر دکارت همین جهان مادی است.
دکارت وقتی سخن از انسان می گوید مقصودش همه وجود آدمی نیست ، بلکه فقط انسان را در نظر دارد. بنابراین «انسان» در فلسفه دکارت مترداف «ذهن» به کار می رود. البته همین موضوع ساده انقلاب تمام عیاری در دنیای فلسفه پدید آورد که لابد نه حتما خود دکارت هم آن را پیش بینی نمی کرد. پس از دکارت ، فلسفه متوجه باطن انسان شد، به گونه ای که حقیقت را در نفس آدمی می جوید که محتمل است آنچه را که می جوید در این طریق نیز نیابد. فلاسفه بعد از دکارت در واقع روانشناسان غیر حرفه ای شده اند. این امر سر در تقسیم ذهن و ماده دارد که از اندیشه دکارت تراویده ، او بود که خشت اول این بنا را نهاد؛ فرضیه ای که وی در باب جدایی ذهن و ماده مطرح کرد هرگز تا زمان وی به ذهن کسی خطور نکرده بود. اندیشه ای که اثراتی عظیم در پی داشته است.

●این تاثیرات عظیم به طور خلاصه و به بیان ساده چه بوده است؟
شکی نیست که هر اندیشه تازه ای پاره ای از مسائل را می گشاید ولی در عین حال مجهولات جدید نیز می آفریند. بنابراین، هنگامی که آگاهی و معرفت فزونی می گیرد، آدمی به معلوماتی بیشتر نیاز پیدا می کند، این روندی است که هرگز نهایتی ندارد. از آن جمله است دانش جدید روان شناسی که با طرح ظرایف ذهن بشر، آن را تا حد مسائل جهان مادی اهمیت داده است.
تن آدمی یا به قولی عالم صغیر پاره ای از این جهان مادی (عالم کبیر) است ، یعنی نخستین منزلی که ذهن (روان) و ماده با هم تلاقی می کنند. ولی بعد از آن چه رابطه ای با هم دارند؟ آیا این دو با هم برابرند و هیچ تلاقی و پیوندی با هم ندارند؟ آیا ذهن از ماده نشات می یابد یا ماده از ذهن؟ هر فیلسوفی پس از دکارت یکی از این نظرات را پذیرفته و به دفاع از آن پرداخته که البته همچنان به قوت خود باقی و مورد بحث است.
فلاسفه موضوع خاص خود، یعنی ذهن را برگزیدند و به نقادی آن پرداختند و دانشمندان به ماده روی آوردند و در تحقیقات خود به موفقیت های جدید و چشمگیر دست یافتند. این امر سبب تحولات گوناگون شد، یکی از آنها این بود که پیوستگی میان علم و فلسفه که بیشتر - فی المثل به صورتی که در دوره اعتلای فرهنگ یونان در سده های پنجم و چهارم پیش از میلاد - وجود داشته از میان رفت.
به این ترتیب فلسفه درونگرا شد و به مسائل باطنی انسان رو کرد. دکارت باعث شد که فلاسفه پس از او توجه خود را به ذهن یا به ضمیر آگاه و هشیار آدمی معطوف سازند. بعد مباحثی تازه در این زمینه مطرح شد، از جمله این که ذهن خودآگاه حکایت از همه ذهن ندارد، این موضوع مهمی است که فروید، روانپزشک اتریشی بعدها تلاش بسیار کرد تا آن را به نوعی دیگر بازگوید و سرچشمه اندیشه ها و رفتار انسان را ناشی از ضمیر ناخودآگاه بداند. ذهن ناخودآگاه در هر زمانی بیش از ذهن خودآگاه دارای محفوظات است.
این همان چیزی است که غالبا از آن به عنوان «حافظه» نام می بریم.
رشته این بحث البته بسیار طولانی است و سر از روان شناسی یونگ هم در می آورد؛ ولی غرض این است که ریشه همه این تحولات از اندیشه دکارت تراوش کرده است.
بنابراین نتیجه می گیریم که دکارت شناخت حقیقت را فقط منوط به عقل می دانست.

●آیا براساس این نظر، یعنی برای پی بردن به حقیقت ، تنها به عقل اتکاء کردن ایرادی وارد نیست؟
بی گمان چنین است.
دستگاه فلسفی دکارت آنقدر ظریف و تاثیرش چندان قوی بود که قرنها گذشت و کسی به فکرش گذر نکرد که واقعیت را نمی توان دقیقا بدان گونه که مورد نظر اوست ، تقسیم کرد. حتی این خیال را هم به خود راه نداد که شاید تقسیم بندی دکارت نادرست و گمراه کننده باشد. وقتی به بررسی این موضوع می پردازیم ، یعنی درباره ذهن بشر خاکی صحبت می کنیم و از آن سو گستردگی ماده را در همه کائنات در نظر می آوریم ، نمی توانیم بپذیریم که این تقسیم بندی بر بنیاد تساوی باشد. بعلاوه دلایل تجربی و آزمایشات علمی ثابت کرده اند که ذهن نوعی ماده بسیار پیچیده است که مغز و دستگاه مرکزی اعصاب را به هم می آمیزد. البته طبیعی است که دکارت از این مسائل چیزی نمی دانست و آنچه را هم که در خصوص این تقسیم بندی گفت صرفا براساس تصور بوده است.
اگر بپذیریم که این فیلسوف با تفکر خاص خود رغبتی به تجربه حسی نشان نمی داد بلکه هر آنچه را که می شناسیم حاصل استنباط ذهنی و مبتنی بر دریافت های عقلی بشر می دانست ، می توانیم دریابیم که این تصور چندان هم بی بنیاد نیست.
به عقیده او حقیقت آن چیزی است که در نزد عقل روشن و متمایز باشد. بنابراین هر آنچه برای عقل مبهم و نامعلوم باشد، کذب است.
البته بسیار هم پیش آمده که بشر نتوانسته از طریق ذهن خود به دانش و آگاهی دست یابد، از این رو بر خلاف قول دکارت نمی توان ذهن را منبع اصلی کسب معرفت دانست.
اگر در این مساله اندکی تامل کنیم ، درخواهیم یافت که ذهن بشر گذشته از فعالیت صرفا فکری - که بیانگر چیزی از جهان خارج نیست - هرگز کاری جز اندیشیدن به مسائل واقعی و یا خیالی ندارد، مظروفی است از اندیشه و پندار و تازه زمینه خیال و گمان نیز اول از جهان خارجی حاصل می شود. فرض کنید وقتی یک صندلی را در ذهن خود تصور می کنید از آن سبب است که آن را در جهان واقع آزموده اید. حتی وقتی اسب بالدار را در خیال مجسم می کنیم برای آن است که اسب و بال را جداگانه در دنیای خارج دیده ایم.
بنابراین پندار نادرستی که از پیوستن اسب و بال برای خود به وجود می آوریم ، صرفا حاصل ذهن ما از جهان خارجی است.
البته بعد کانت توجه بیشتری به این امر کرد و آن را بسط داد.
ولی با همه این احوال به نظر می رسد که او فیلسوفی انقلابی و با افکار و آرایی ظریف و قابل تامل است. 
البته چنین است ، در فلسفه او نکته های متعدد و کاملا بدیع وجود دارد که جز با تحقیق و تدقیق در اندیشه های او نمی توان بدانها راه یافت.
یکی از آنها توجه او به واقعیت امور است که به نظر وی کشف آنها بستگی به میزان دریافت ادراک کننده دارد؛ یعنی آنچه ما از آن برداشت و دریافت می کنیم ، به میزان اندیشه ای است که بر آن می گماریم.
یعنی به قول حافظ «به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک».