واصف باخترى
های مردم! کاش امشب مست می
بودم
بی خبر از هرچه بود و هست
می بودم
های مردم، هیچ می دانید؟
راست می گویم
زانچه هستم، زانچه دیدم بی
کم و بی کاست می گویم
های مردم
روزگاری می فروشان تمام
شهر- آن شهری که از من بود و از من نیست-
وام دار جوش نوشانوش بی
فرجام من بودند
لیک حالا
شحنه خون ریز است و من از
ناگزیری
رهسپار کوچه های سبز اما
سرد افیونم
های مردم، ما
رانده از درگاه تاریخیم
گرچه نقال دروغ آهنگمان هر
لحظه ای در گوش ما گوید
که چونان ماه نخشب، ماه
تاریخیم
لیک هرگز نبض تاریخی که از
آن گفت و گو داریم آیا بوده مان در دست؟
های مردم، شرم مان بادا
اگر یکبار دیگر دست روی دست
بگذاریم و بنشینیم
تا هلاکوی دگر از مرز های
دور بیگانه
کیفر بومسلم از عباسیان
گیرد
های مردم نیمه مستم راست می
گویم
راه دیگر نیست
یا بدین سانی که هستیم و
بدین سانی که فرمان می دهد دشمن
در کران برکه های پاک و
روشن تشنه باید بود
یا بدان سانی که باید بود و
فرمان می دهد میهن
بر جگر گاه پلید خصم
دشنه باید بود
های مردم، راست می گویم
زانچه می دانم
زانچه می بینم
بی کم و بی کاست می گویم
|