نویسنده: امیر کمالی
 

   شعار ها و امکان یک تجدید نظر

 در زمانه‌ی ما دیگر کسی شعار نمی‌دهد، همه اهل عمل شده‌اند. تقابل میان شعارگرایی و عمل‌گرایی مطلق و تغییرناپذیر به‌نظر می‌رسد. اما آیا می‌شود شعار را درمقام یک عمل نو بازشناخت؟ اهل شعار بودن دقیقاً برابر است با حرّافی و بلوف. با این‌حال شعارها همیشه دامنه‌ی گل و گشادی دارند و عموماً تعریف نشده باقی مانده‌اند. نوشته‌ی حاضر هم درمقام آن نیست که با پی‌گرفتن مصادیق این مسئله به یک کلیّت مستقل و تعریف‌پذیر نائل شود، بلکه پرسش این‌جاست که کارکرد شعارها در زمینه‌های سیاسی، انقلابی و ادبی چگونه از هم متمایز می‌شوند. این صورت‌بندیِ مجدّد نشان خواهد داد که ابهام در ماهیت این جملات یا هرگونه نوشتاری که با چسباندن پسوند شعاری، از حیطه‌ی ادبیات طرد شده‌اند بیشتر از وضعیت سرحدی آن‌ها ناشی می‌شود. وضعیتی که آن‌ها را در مرز میان کاربرد ارتباطی زبان و کاربرد ادبی – هنری آن در حالت تعلیق نگه می‌دارد. معلوم نیست که شعارها چه زمانی از جغرافیای ادبیات نفی بلد شده‌اند، ولی با این‌حال این مسئله مشخص است که شعارها آوارگانی هستند که به تابعیت جغرافیای دیگری از زبان درنیامده‌اند. در این معنی شعارها هوموساکرهای زبان‌اند. قانون زبان یا همان دستور زبان، قِسمی از خِرد را بر اساس معناداری بنا می‌نهد و از سوی دیگر قانون ادبیات به لطف کوشش فرمالیست‌های روس در تقابل با مسئله‌ی ارتباط ابزاری زبان می‌ایستد. با این حال شعارها وضعیت معینی در مرز ادبیات و زبان معیار ندارند. با این‌که از حدود هر دو قانون نفی شده‌اند، در عین‌حال درون این قوانین زیست می‌کنند. بارزترین تجلیات و مصادیق این مسئله، از سیاست گرفته تا داستان کوتاه، در همه جا وجود دارد. مصطلح است که باید منتظر ماند یا تحلیل کرد که فلان سیاست‌مدار به کدام یک از شعارهای انتخاباتی خود جامه‌ی عمل می‌پوشاند؟ در نقد ادبی هم همین‌طور. شعار با ژارگون مفهومی اینهمانی نمی‌شود. در محافل ادبی به کرّات دیده شده که از نویسنده یا شاعر می‌خواهند فلان قسمت اثرش را به سبب شعاری شدن حذف کند. ازقضا در ادبیات ایران،این توصیه‌ها محصول سه دهه‌ی اخیر یعنی دقیقاً برهه‌ای است که رشته‌های حیاتی ربط ادبیات و سیاست یکی پس از دیگری قطع شده‌اند. جالب‌تر این‌که بر طبق چنین سلیقه‌ای اتفاق نظر بر این است که قسمت‌های شعاری‌شده از ارزش اثر می‌کاهند. با این‌حال تکوین و کارکرد شعارها در حاکمیت/دولت و ادبیات در نقاط از پیش معینی که اتفاقاً کم نیستند متفاوت است. در وضعیت اول با نوعی احضار مواجه‌ایم که سوژه‌ی تبعیدی را برمی‌گرداند تا آن را در مقام نوعی وسیله، در بدنه‌ی وضعیت/دولت کارسازی کند و در این راستا به مرور شعار در ساحت گفتمان قدرت متمکّن، درونی و ساکن می‌شود. این ساکن‌شدن را می‌توان به سازش در مقابل دریافت حق اقامت تعبیر کرد. و از همین‌رو تفاوتی که شعارهای وضعیت انقلابی با چنین شعارهایی پیدا می‌کنند، یا به عبارتی مازاد شعارهای انقلاب بر شعارهای درونیِ قدرت، پرهیز از هرگونه سود بردن از ژست متمدّنانه است. «وزن» و «خشونت» فاکتورهایی هستند که این مازاد را ملموس می‌کنند و به صحنه می‌آورند. این عوامل در کنار و به واسطه‌ی عامل سومی آخرین رشته‌های پیوند خود با شعارهای سازش‌کارانه را از هم می‌گسلاند. این عامل سوم همان تسریعی است که در انتقال یک معنای آشکار و بدون پیرایه صورت می‌گیرد. برای تبیین این مسئله می‌توانیم به وضوح از منظر دیالکتیک میان اعطاء و تقاضا، و نهایتاً شالوده‌ی مشترکی که هر دو وضعیت بر پایه‌ی آن شکل می‌گیرند سرشت کارکرد دو گانه‌ی شعار در وضعیت حاکمیت/دولت و در وضعیت اعتصابی را فراچنگ آوریم. به این معنی شعارها در وضعیت نخست بر پایه‌ی اعطای حقوق، گشایش فضاها و امکانات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شکل می‌گیرد و در وضعیت دوم بر پایه‌ی مطالبه‌ی چنین درخواست‌هایی. با این‌حال بن‌مایه‌ی مشترک میان این دو، حرکت از بوروکراسی به سمت متافیزیک بوروکراسی است. به این معنی که هر دو وضعیت، چه کاندیدای ریاست جمهوری و پارلمان و چه کارگران و کارمندان اعتصاب‌کننده، اگرچه در دو قطب مختلف اعطاء و تقاضا قرار دارند، ولی تغییرات جزئی در کلیتی تام را نشانه می‌روند که با اِعمال هر کدام از این خواسته‌ها بر نمی‌افتد یا بالکل ملغی نمی‌شود. از این‌رو نفس چنین شعارهایی نیز از قوالب و مقتضیات بوروکراسی تبعیت می‌کند. با این‌حال نمی توان گفت آنچه که پیروان و شرکای خرد و کلان آن‌ها سر می‌دهند، شعار نیست یا متوسل به جوهره‌ای ایده‌آل شویم که اصولاً ندانیم به چه کار می‌آید، چراکه موضع گوینده‌ی شعار، موضع مخاطب، مضمون و ابژه‌ی مورد تقاضا کاملاً معنادار و مشخص است. بنابراین هر دو وضعیت فوق در مقام چانه‌زنی در دل موقعیتی دیرپا قرار می‌گیرند که می‌داند چه کسی از آن چه می‌خواهد و البته این که اعطاء و استرداد چنین مضامینی ارمغانی نظیر اضمحلال و فروپاشی برای آن به بار نخواهد آورد. این دریافت ما را بدین جا می‌رساند که نمی‌توانیم شعارهای انقلابی و ادبی را در درون چنین ماتریسی نمادین کنیم. علت این امر را می‌توان در آن چیزی جست که ما به عنوان شالوده‌ی مشترک میان دو وضعیت فوق بررسی کردیم: تجاوز به حرمت بوروکراسی.

کار چشمگیری نخواهد بود که با ایجاد یک تقابل میان مصادیق شعارها آن‌ها را طبقاتی کنیم، این مسئله به همان دامنه‌ی گل‌و‌گشاد شعارها به شکل کاذبی می‌افزاید، چندان‌که آنچه باقی می‌ماند همان نفی بی‌بنیاد عقلانی است، با این حال شعارهای انقلابی و – البته شعارهای تبعیدی از جغرافیای ادبیات – صرفاً جملاتی نیستند که مطابق تعریفی که ارائه شد موزون، خشن و رُک باشند. در کنار چنین خصوصیاتی اولاً درمقام وسیله‌ای ناب سازش‌ناپذیر باقی می‌مانند و ثانیاً توالی و دیرند زمانی وضعیت را دچار دگرگونی می‌کنند، به این معنی که پیوند میان بوروکراسی و زمان را از حیث اعتبار ساقط می‌کنند. بوروکراسی با دو نیم کردن زمان طبیعی (زمان‌های اداری و آزاد) خود را در شکاف این دو زمان مستقر می‌کند. در مقابل تقاضای شعار انقلابی به هیچ‌وجه جرح‌و‌تعدیلی میان این زمان‌ها (نظیر افزایش دستمزد یا ساعت مرخصی و اضافه کارو غیره) را شامل نمی‌شود و هم‌چنین از سوی دیگر به دست آوردن اعتبارات لازم در عرصه‌ی دیالکتیک میان اعطاء و تقاضا را منوط به اعتبار زمان بوروکراسیک نمی‌شمرد. برای آنچه شعار انقلابی مطرح می‌کند نیاز و ضرورتی نیست که حتماً از مجراهای قانونی و اداری حل و فصل شود، چراکه شعار انقلابی ضرورت دیگری را با عنوان براندازی قانون به عنوان تنها گزینه‌ی ممکن پیش رو می‌نهد. و از همین‌جاست که به معنای واقعی موزون است، چراکه در تقابل تام‌و‌تمام با نظم مستقر و بوروکراتیک قانون قرار می‌گیرد، خشن است ولی نه خشونتی که از اراده‌ی قانون دفاع کند و یا خواستار استقرار قانون خود باشد (بصیرتی که والتر بنیامین به عصر ما عرضه کرد) و رُک است چراکه دیگر از چانه‌زنی، تعارف و استعاره و تکثّرها هرمنوتیکی کلافه شده است. به همین صورت در یک متن ادبی که بدان به خاطر شعاری‌شدن فلان مضمون یا عبارت خرده گرفته می‌شود، مبارزه‌ی طبقاتی چشمگیری در جریان است. هوموساکر در چارچوب آن «قانون»ای تقاضای برابری و حضور دارد که اساس شکل‌گیری‌اش بر مکانیسم طرد و گزینش استوار شده و در این ساختار نمادین که از دست رفتن روابط علّی و معلولی یا تخطی از قانون منطق نه‌تنها مذموم نیست بلکه به‌عنوان امر نو تحسین شده و نوع خود را بر می‌سازد، شعار به صورت همان هسته‌ی سفت، مقاوم و نمادین نشدنی‌ای باقی می‌ماند که در دل بی‌منطقی خبر از استیلای هنجارهای نانوشته می‌دهد. در این‌جا هم دقیقاً نمی‌توان مشخص کرد که خصوصیات آنچه شعار یا شعاری بودن می‌نامیم چیست، چراکه برای نیل به این هدف پیش از هر چیز نیازمند ارائه‌ی تعریفی مدوّن و دقیق از خودِ شعار هستیم. بگذریم از این که نقادی ادبی ما هر چه را روند قرائت خطی او از متن را دچار وقفه کند، شعاری می‌نامد (و این نه‌تنها به معنای عمقی بودن شعارها نیست، بلکه درست برعکس، محل نزاع را به سطح اثر می‌کشاند، یعنی درست جایی که همه اتز آن وحشت دارند، به عبارتی امروزه دیگر جای صطح و عمق عوض شده است) ، چرا که شعارها به جای تمام آن لایه‌های برساخته‌ی نبوغ‌آسا، همه چیز را به سطح می‌آورند با این‌حال دست‌کم مشخص می‌شود که شعارها همان‌گونه که در وضعیت انقلابی مرزهای نامرئی حاکمیت را مرئی ساخته و آن را از جنبه‌ی الهیاتی‌شان معزول می‌کنند، در متن ادبی نیز مرزهایی را ظاهر می‌کنند که اثر هنری پیشاپیش برای آن که بتواند در زمینه‌ی خویش باقی بماند، وجود آن را منکر شده بود. باقی‌ماندن در زمینه را می‌توان به نوعی باج‌دهی به سلیقه‌ی بازار، محافل سکتاریستی و عاشقان لایف استایل تلقی کرد. اما در اثر هنری چه ناممکنی وجود دارد، آن‌هم در عصر ما که نظر همه محترم است؟ این میراث مبارک پسامدرن یعنی احترام به نظر دیگران در حقیقت چیزی نیست جز «احترام به فانتزی‌ها و خیال‌پردازی‌های دیگران»، آن‌هم بدین شکل که «ارجاع به حقیقت» همواره به‌عنوان «شکلی از خشونت فرهنگی» مردود شمرده می‌شود.(به نقل از ژیژک در مقاله‌ی انتخاب لنین) به این معنی در اثر هنری کیست که «حق روایت» نداشته باشد؟ تنها با این تبصره کوچک که روایتش نباید از حدود از پیش معیّنی تجاوز کند.

نه غلوّ‌آمیز است و نه تشبیهی نابجا اگر بگوییم حساب باز کردن روی ثبات وضعیت ادبیات، عاملی جدا از ثبات وضعیت بیرون و جهان عینی نیست. ثبات چنین وضعیتی در کنار حذف هرگونه موضع سوم هم‌چنان در پهنه‌ی دوتایی سرمایه‌داریِ مبتنی بر لیبرال دموکراسی و بنیادگرایی قومی- ‌دینی همه چیز را تغییر خواهد داد تا آن‌جاکه حقیقتاً چیزی تغییر نکند. درک و سپس استفاده از نحوه‌ی ظهور ادبیات مدرن از شعرهای پل سلان گرفته تا آثار بکت و کافکا امروزه برای نظام سرمایه و اقطاب قدرت آسانتر شده است. می‌توان در یک نوشتار یا تحقیق دیگر به اثبات رساند که چگونه حاکمیت‌ها و بازار از درونی‌شدن تناقضات جهان مدرن در فرم آثار مدرن راه خود را باز کرده‌اند. اما آیا این مسئله متضمّن آن است که تاریخ (در ادبیات و سیاست) در هیئت جدیدی از شعارها تکرار شود؟ آیا این تکراری کمیک خواهد بود؟ بی‌شک بحث بر سر نفی چنین آثار یا رویکردی نیست، بلکه برعکس. قضیه به این دستور که باید اثر شعاری نوشت و تولید کرد خاتمه پیدا نمی کند، بلکه ظرافت خاصی را طلب می‌کند که بتواند در چارچوب گزینش مواد و مصالح هنری و با در نظر داشتن خصلت بنیادین سرکوب‌گری فرم، ساز و کار سیاسی چنین طرد و تبعیدهایی را از نو مطرح ساخته و صورت‌بندی کند و البته در این راستا دروازه های خود را به سوی اثری که می‌خواهد محتوایش، همان صراحتش باشد بگشاید. پرسش اصلی این‌جاست که منتقدی که خواهان حذف شعار از یک متن است، دقیقاً دنبال چیست؟ او به دنبال تغییر و به قول خودش اصلاح متنی است که باید تغییر کند تا از هر تغییر بنیادینی که باید سرفصل مشترک اثر و جهانِ آن بیرون باشد جلوگیری شود.