حشمت رادفر روزنامه نگار

 
 

 نوستالوژی خلافت اسلامی

 

  خلافت اسلامی شکلی از یک نظام سیاسی نیست که با گذر زمان نابود شود و جای خود را به شیوۀ دیگری از حکمروایی دهد. نهاد خلافت، ترکیبی از امر قدسی و قدرت سیاسی است و بنابراین شکل نظام خلافتی، تضمین کننده مشروعیت قدرت سیاسی آن نیز است. از این رو بحران خلافت هیچگاه در جهان اسلام یک بحران سیاسی محض نبوده و همواره با پیامدهای کلامی و اعتقادی بسیاری همراه بوده است.

نخستین خلیفۀ مقتول اسلامی سومین شخص از جانشینان حضرت محمد، عثمان بن عفان بود که قتل او تا مدت ها به نزاع های دینی و کلامی بسیاری در میان فرقه های مختلف اسلامی دامن زد. قتل عثمان اما قتل خلیفه بود و نه نابودی اصل خلافت. بعد از علی بن ابیطالب که در تاریخ اسلام واپسین خلیفه از خلفای راشدین خوانده می شود، دستگاه های خلافت اموی و عباسی جایگزین شدند.

در قرن هفتم هجری که هلاکو خان مغول، پس از تسخیر بغداد می خواست واپسین خلیفه عباسی(المعتصم بالله) را بکشد، بسیاری او را زنهار دادند که ریزش خون خلیفه باعث برهم خوردن نظم کیهانی خواهد شد و حاکم مغول او را به تدبیر وزیرش(نصیرالدین طوسی) به گونه ای کشت که خونی از بدنش نریزد. اما در دوران طولانی حاکمیت ایلخانان مغول در عراق، ایران و آسیای صغیر، باز هم شخصی از اعقاب ذکور خلیفه عباسی مقتول در مصر  به اسم خلیفه حضورنمادین داشت و این برای آرامش وجدان مذهبی بسیاری از مسلمانان ضروری بود.

بعدها که عثمان بن طغرل، سر سلسله خلفای عثمانی آسیاسی صغیر(ترکیه کنونی) دست به تأسیس خلافت زد، در واقع خلافت را از همین خلیفه تبعیدی عباسی در قاهره تحویل گرفت و همین کار نمادین و سمبّلیک، به رغم غیر قریشی بودن و ترک تبار بودن خلفای عثمانی، در تثبیت اقتدار آنها فوق العاده مؤثر بود.

خلیفه در اسلام اهل سنت تنها مجری احکام شرع، تأمین کننده نظم و امنیت و در مجموع اعمال کننده حاکمیت نبود. بلکه ضامن درستی اعمال دینی نیز بود. در مراسم دینی مانند نمازهای عید و جمعه به نام او خطبه خوانده می شد و سلطنت ها و امارت های خرد و بزرگ در گوشه و کنار جهان اسلام، گرچه در اعمال حاکمیت تابع منطق قدرت بودند، اما مشروعیت دینی خود را از خلیفه می گرفتند و لقب «امیر المؤمنین» تنها به خلیفه اختصاص داشت.

از این رو وقتی که در ۱۹۲۳ مصطفی کمال پاشا، ژنرال نظامی ترک، نهاد خلافت را منحل و بر ویرانه های آن جمهوری مدرن ترکیه جدید را بنا نهاد، نظام مشروعیت بخش دینی و سیاسی مسلمانان را دچار بحران ساخت. بلافاصله بعد از این رویداد واکنش ها در جهان اسلام شروع شد.

در هند جنبش احیای خلافت به وجود آمد، اما خلیفه مناسبی نیافتند و به خصوص این بحث که خطبه های نماز باید به نام یک «خلیفه» یا «امیری» خوانده شود، داغ و جدی بود و یک چندی در مسجد جامع دهلی به نام امان الله خان شاه متجدد افغانستان خطبه می خواندند و در لویه جرگه پغمان، در یکی از روزها که پیمان دوستی افغانستان و ترکیه مورد بحث بود، بسیاری از شرکت کنندگان به خصوص علما شخص آتاتورک را به دلیل از بین بردن خلافت نکوهش کرده و خواستار عدم دوستی با ترکیه جدید شدند.

اندیشه احیای خلافت هیچ‌گاه ضمیر برخی اقشار را در جهان اسلام رها نکرد و به خصوص هرگاه که ناکامی های اقتصادی و سیاسی جوامع اسلامی تشدید شده است، خلافت به عنوان یک راه حل، به ذهن بسیاری از مسلمانان را مشغول کرده است. اینکه ما خلیفه ای داشته باشیم که در دارالخلافۀ بغداد یا دمشق یا قسطنطنیه نشسته و سپاهش در شرق تا وادی فرغانه و مرز چین و در غرب تا کشور مغرب سرگرم فتوحات و«اسلامی سازی» باشد، وسوسه بر انگیز است.

اغلب قهرمانان کاذب جهان عرب رؤیای معاویه و هارون الرشید را داشته اند، اما تقدیرشان اغلب چنان وارونه رقم خورده که رؤیای عشرت های شبانه کاخ سبز دمشق و شهر هزار و یک شب را به گور برده اند. بدین سان، احیای خلافت حتی اگر هم رویای دست نیافتنی باشد، باز چه بسا یگانه دارویی است که زخم مسلمانان و تحقیر ها را التیام می دهد.

آلبرکامو، نویسنده فرانسوی، در کتاب «انسان طاغی» در اشاره به رویدادهای انقلاب فرانسه گفته است که «آنان تنها شاه را نکشتند، بلکه نظام پادشاهی را کشتند و بدین سان تاریخ تازه را شروع کردند«.

در ۱۹۲۳ در جهان اسلام نیز خلافت از بین رفت و این رویداد کمی نبود، اما برخلاف انقلاب فرانسه، این رویداد در سپهر اندیشه و تفکر مسلمانان مورد تأمل قرار نگرفت و هنوز هم اهمیت آن به لحاظ تاریخی و کلامی درک نشده است. بر ویرانه های نظام خلافت عثمانی، بعد از جنگ جهانی اول کشورهای مستعمره و بعد از جنگ جهانی دوم، دولت های نوپای ملی سر برآورد.

اما این حکومت ها نه تنها نتوانستند خاطرۀ خلافت را از ذهن مسلمانان محو کنند که با ناکامی‌ها و استبداد و خشونت و تحقیر ملت هایشان، نوستالژی خلافت را در ذهن و ضمیر بسیاری ها تجدید کردند. روشنفکران مسلمان سنی نیز در تدوین فلسفۀ سیاسی جدید موفق نبودند و چنانکه از قراین پیدا است، فروپاشی خلافت را به درستی درک و با پیامد های آن روبرو نشدند.

ناکامی حکومت های بعد از خلافت و عدم تبیین و توضیح زوال خلافت، ریشۀ جنبش های خلافت‌خواهی معاصر است که از «جنبش احیای خلافت در هند» گرفته تا امارت اسلامی طالبان در افغانستان و دولت اسلامی شام و عراق را در بر می گیرد. نظام خلافت به مثابه یک تئوکراسیِ واجد مشروعیت منحصر به فرد، هنوز برای بسیاری از مسلمانان اهمیت دارد و از بین رفتن آن به عنوان یک رویداد تاریخی غیر قابل بازگشت، توضیح داده نشده است.

هنوز هم وجدان عمومی جهان اسلام مرگ خلافت را توطئه بیگانگان می داند و نه یک رویداد تاریخی ناگزیر که دیگر امکان بازگشت آن نیست. تا وجدان عمومی جهان اسلام مطمئن نشود که احیای خلافت نه از لحاظ شرعی ضرورت دارد و نه از حیث عملی مفید است، همواره شاهد بروز جنبش های خشن و خلافت گرا خواهد بود.

می توان گفت که از بین رفتن خلافت در جهان اسلام سنی با رویداد غیبت امام دوازدهم در جهان اسلام شیعی قابل قیاس است. بررسی تارخی الهیات شیعه نشان می دهد که رویداد غیبت برای شیعیان با بحران های اعتقادی و کلامی بسیار همراه بوده و به بسیاری از اختلاف نظر ها دامن زده است. اما بعد از این رویداد تلاش های فکری بسیاری در میان شیوخ شیعه(دوازده امامی) به راه افتاد و این تلاش ها به مرور زمان بحران غیبت را مهار کردند.

در اهل تشیع رشته کتابهایی به نام «کتاب الغیبة» نگاشته شد که مهمترین شان از آن شیخ طوسی(۳۸۵-۴۶۰هـ ق) است که پدیدۀ «ظهور امام غایب» را به یک رویداد کیهانی در پایان تاریخ پیوند داد و با تأسیس نوع متدلوژی و دانش دینی، مسلمانان شیعه را برای زندگی در دوران بدون امام آماده کرد.

اما چون از بین رفتن خلافت همچنان در جهان سنی درک نشده باقی مانده، وجدان عمومی مسلمانان اهل سنت کمتر آمادگی زندگی در جهان بدون خلیفه را پیدا کرده است. ناکامی های حکومت های پس از خلافت، در کنار دیگر نامرادی ها و تحقیرهایی که مسلمانان تحمل می کنند، تب احیای خلافت در میان قشر وسیعی از آنان را بالا می برد. اینکه هنوز بعد از صد سال از پایان یافتن خلافت بازار خلیفه سازی گرم است، نشانه ای است دال بر اینکه اگر جریان احیای خلافت یک جریان حاشیه ای هم باشد، یک حاشیه پر رنگ و جدی است.