در سال ۱۳۵۴ خورشيدی در شهر قندهار به دنيا
آمد .
عصيان
آدمی را بهشت کافي بود ، آدم از بوی سيب ميترسيد
نه به سمت درخت ها ميرفت، و نه چيزی ز شاخه ها ميچيد
آه ! آدم چقدر دلخوش بود ، دلخوش رنگ های تکراری
دل من جذبه های نو ميخواست، دل من بی تو داشت ميپوسيد
آه ای سيب ! سيبِ دور از دست ! تا کجا ميکشی مرا امشب؟
دل من رفته بود دنبالت، پايم از شاخه ناگهان لغزيد
و رها شد دلم چو آينه ای، کنج متروکی از زمين افتاد
وقتی از خود به تنگ آمده بود، وقتی از آب و دانه سر پيچيد
بعد از آن من و تو خلاصه شديم در دل دانه ای به خاک ، اسير
بعد از آن روزگار زندانی، تا هميشه به دور من چرخيد
حال برگشته روزگار و خودم دام و زنجير و بند و زندانم
از پس قفل های پی در پی می شود پشت ميله هايم ديد
ابر ها ماجرای تلخ منند، هستی ام رعد و برق و باران است
ابر و من ماجرای عصيانيم، بايد از رنگ و بوی ما ترسيد
نه هوا جای بال و پر زدن است، نه زمين در خور فرو رفتن
ديگر اينجا مجال ماندن نيست، آه بايد به آسمان کوچيد.
برگشت