تانیا عاکفی
 

 مهرگان



تراس عشق را برچين 
گل ميخك بياور از دل دريا 
كه من لبريزم از سوداى تو اى عشق ويرانگر
به رگ هايم، خروشان مى شوى آنگاه كه من در فكر از جا كندن ات هستم
به دور ميز ديدارم، چراغ بوسه روشن كن 
و سيگارى كه بار آخرين، دودش به رقص آورد دنيا را
به لب هايت گذار و با دل ِ من هى قدم بردار
برقص تا هر چه رقاص ست در گيتى
بيآموزند از ما " تانگوى " عشق بازى را
تو ودكا مى شوى يا من شوم، داروى غم هايت؟
تبسم بر لبانم هديه اى در اوج عريانى

****

"
دسترخوانت" را برچين
باد تاكى اجساد مردگان بر دوش ، اينجا مى وزد
خواب ِپريشانى كه كودكان امروز مى بينند
جرم مدرسه رفتنى پدران شان ست كه كتاب مقدس ، راه را براى شان مى گشود

به ترسيم زنان شهر
همه ى مردان روستاى ما زنا كردند و آخوند سر منبراشاره كرد 
اين زنان فاحشه اند!!!


*****
وقتى تو پر سه مى زنى ، بر سر كوچهِ دلم
چُپ-چُپ و بى خبر سخن، شعر و ترانه مى شود
دختر ِ پر شرارتى ، نام ترا صدا زند 
خنده كنان براى تو ، دام به خانه مى شود
پيرهن انتحاريم، تنگ به سينه مى تپد
منفجرم نما شبى، مرگ بهانه مى شود
سوى بهشت قامتم، يا به جهنم لبم
هر دو جهان به دست من، كام به جا نه مى شود؟!
بانوى تند خوى تو، دور ز شرم و دين بود 
تهمت ديگرى قبول، اين دو روا نه مى شود

****

"
خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت باش

آه چه دردى مى كشند اين همرنگِ جماعتيان 
وقتى از دستان مقدس تو به دورند 
و مانند تو ، خواب هاى شان واقعى نيست
هيچ مريمى را آبستن تقدس نكردند
و هيچ نه ساله اى گروگان مهر شان نيست
راه هاى دراز ، نرفته مانده اند
ولى من ، ايمان آورده ى تو ام


پدرم مانع ام مى شد " منظره ى مرگ" بخوانم
و مادر در گوشم گره زده بود
(به درخت توت بالا نشى) 
عجب در گُمىِ كودكيى 
و چه سركشى ِجوانيى
اى واى بر من...



دست و پا ها به هم آويخته از پا و سراند
زن خوابيده به زير " اورسى"
مردى روى بدنش جارى هست
تيز مى جنبد و آهسته به گوشش گويد
نفسم، دلبر و جان جگرم....
واژه هاى دگرى نيز بگفت
متن من تاب هماغوشى گفتار تو نيست
متن من بى نمك ست


بوى آغوش كسى ، ياد ترا زنده كند
ياد تو مرد شود در بر من
و به مانند تو وحشى و حريص
بند دستان مرا، ” ولچك" احساس زند
خم شود روى تنم
من حريفى كه لبم سرخ شده 
و نگاهم همه لبريز تو هست

****
اهورا مزدايم

ياقوت لبم را در نوروز بوسه هايت جا گذاشته ام
زبرجد نگاه ام را در كدامين مهرگان ديدارت چراغانى مى نمايى؟ 
بگذار ژى هاك ها از سينه ام سر بزنند
فريدون مهرت را كه دارم ، چه باك ست مرا؟!
جشن آزادى خراسان زمين خجسته ات باد
اين مهرگان ست !


پيكرم را در لگن ِ خون آلودى نگاه ات غسل تعميد بده
و نام هاى پدران گذشته ات را روى من بگذار تا قبول كليساى شهوتت شوم
من سرى بريده ام در دست ، با بودش مهر تو ، به پيوند ازداوج وحشتت در مى آيم
ما، جدا ناپذيريم از هم 

حلقه اى را كه نمودى تو به انگشت مرا
سخن از مهر تو گويد، ز مقام من و تو
دخترى مو پريشان كه عروس تو شده
بسته ست تارك مهرش به دوام من و تو


تو روى پيكرم ، مانند تاتوى هزاران رنك
و من ترا هر روز با دستمال خيسم پاك مى كنم
تو براق تر مى شوى
و من 
از بود و نبودت مى ترسم....

Laat me met rust .....
آرامم بگذار ....

زمستان ِ آزادى!
بيا و تموز اسارت ها را بشكن
پوست انسانى ام را آفتابت سوخت


مرد خيال باف
اين تار هارا محكم ببفاف 
دهن ِ قيچى ها را ببند
و ريشه، در ژرف هاى هر گستنى كن 
واقعيت در راه ست
و من و تو چشم در راه...


٢٣ سپتمبر ٢٠١٤
سيليدريخت هالند