دکتر سید صادق حقیقت
 

مقايسه فلسفه تحليلي و فلسفه قاره اي

 فلسفه تحليلي امروزه از اثبات گرايي، و فلسفه قاره اي از تاريخي گرايي به فلسفه زباني روي آورده اند

چکیده:

این مقاله متنی است در بررسی وشناخت دو دیدگاه فلسفی در دنیای غرب و چگونگی شکل گیری و ثبات و تغیراتی که در روند آنها به وجود آمده است در حالی که فلسفه تحلیلی بنیان فلسفی خود را براساس فلسفه علم بنیان گذاشت و با اندیشه های فلسفی ارسطو روند خود را آغاز کرد در مقابل فلسفه قارهای براساس متون و تحلیل تاریخ به بررسی فلسفه پرداخت .این حرکت به وسیله هردوت در تاریخ آغاز و به وسیله افلاطون در فلسفه بنیان نهاده شد.فلسفه تحلیلی با چند رویکرد در مسیر خود روبرو بوده که عبیارتند از ،تجربه گرایی ،مابعد تجربه گرایی،و رویکردفلسفی که در این رویکرد فلسفه تحلیلی از اصول ثابت خود دوری کرده و به وسیله ویتگنشتاینبه بازی های زبانی روی می آورد و به سازه انگاری می پیوندد که در آن دیگر هیچ اصول ثابتی نمی توان یافت و رگه هایی ازفلسفه قاره ای را می توان در آن دیدفلسفه ي قاره اي معمولا متن محور و نسبت به تاريخ حساس است كانون توجه اين ديدگاه معطوف به مسئله معناست و جامعه را پديده اي طبيعي نمي دانند . جامعه در اين نگاه معنادار بوده و به روش هاي مختلف ساخته و پرداخته ي آدمي است . آرا در بستر تاريخ و مبتني بر متن و نظري طرح مي شود و نسبت به زبان و نحوه ي بيان حساس مي باشند.هرمنوتیک از قدیمی ترین روش ها در فلسفه قاره‌ای است که خود به دو رویکرد فلسفی و تاریخی تقسیم می شود. نیچه در قرن بیستم به پدیدار شناسی روی می آورد و تغيرات  كاملا جديدي در تاويل بوجود آورد وی بحث از نحوه ي اعمال اصول هرمنوتيك را به سطوح عميق تري راجع به ماهيت خود فهم كشانددريدا با بسط ايده ي ساختارگرايانه مرگ مولف نشان داد كه قائل بودن به هر گونه ذهنيت واحد و يكپارچه افسانه اي متافيزيكي است .بدنبال مرگ مولف در آثار دريداشاهد رشد تبار شناسي در آثار فلاسفه قاره اي هستيم اما در نهایت واسازي به كل سنت فلسفه ي اومانيستي حمله کرد وبر همين اساس تلاش براي براندازي مفاهيمي چون جوهر عام و جهاني بشررا در پیش گرفتو با این روند فلسفه قاره ای را رارد روند متفاوت با گذشته کرد.

مقدمه

دربررسی جریانات  فلسفی خواه نا خواه این مسئله به ذهن خطور می کند که مهمترين رويداد فلسفه ي تحليلي و قاره اي درقرن21چيست؟پاسخی‌که می توان به این پرسش داد اینست که:                                                                                                             قرن 21زمان نزديكي فلسفه ي تحليلي و قاره اي از  طريق فلسفه ي زبان وهرمنوتيك است .برای رسیدن به این جواب بهترین راه استفاده از روش مقایسه دو دیدگاه از طریق مطالعات جانبیست تا محتوای موضوع مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد.واژگان کلیدی:فلسفه تحلیلی  قاره ای ،اثبات گرائی،بازی های زبانی،سازه انگاری،هرمنوتیک،پدیدار شناسی فلسفه ي تحليلي  

1-1    مقدمه :  

فلسفه ي تحليلي اصطلاحي است كه انگليسي زبان ها در قرن بيستم براي تحقير ديگر فلسفه ها به كار بردند(شرت ،1387:ص13). اين ديدگاه وامدار متفكران انگليسي زبان به خصوص بريتانيايي و امريكايي فرگه - كارناپ – راسل و ويتگنشتاين است. (استرول ، 1383:ص12) 

2- 1 تعريف:

بنيان فلسفه ي تحليلي  فلسفه علم است و در درون به مقايسه ي علوم اجتماعي  و علوم تجربي مي پردازد. اين رويكرد تابع مفروضات و سر فصل هاي علوم تجربي مي باشد خط سير فلسفه ي تحليلي دچار انقطاع تاريخي  عميقي گرديده و ظهور علوم تجربي در قرن 17 و 18 موجب طرد بسياري از پيش فزض هاي اومانيستي در آن گرديد . ريشه ي تاريخي اين فلسفه به فلسفه ي تجربه گرا ( اثبات گرا )‌و عقل گرا مي رسد و كسب دانش در آن حول مفاهيم جهان شمول و غير تاريخي همراه با زباني خشك و ساده مي باشد .(شرت ،1387:ص16)

1-3-رويكرد فلسفه ي تحليلي

1-3-1-رويكرد فلسفه ي تحليلي :نشات گرفته  از علوم اجتماعي: خود به دو دسته ي تجربه گرا قبل از دهه 60 و 50 و ما بعد تجربه گرا در نيمه ي دوم قرن بيستم تقسيم مي شود .

1-3-1-2رويكرد تجربه گرا:اصول اين رويكرد تجربه گرا متوجه مرجعيت مطلق علوم تجربي و استفاده  از روش موفق  علوم طبيعي در علوم اجتماعي است . اين گروه با توجه به مسئله آزمايش، عليت ، پيش بيني ، تبين ،استقراءّ، قرار دادن موارد خاص ذ يل يك قانون عام و توجه به مسائل از پس ذهنيت مشاهده گر به عينيت دست مي يابندو واقعيت را تحليل مي كنند. تمايز بين واقعيت و ارزش و توجه به صاحب نظران سنت تجربه گرايي قرن 19 (‌پوزيتويسم )‌كساني چون بيكن ، ويليام آكم ، گاليله دكارت ،لايبنتيس جان لاك ، هيوم و كانت از ديگر نگاه هاي اين گروه مي باشد.( چالمرز ،13787:ص 25)

1-3-1-3رويكرد مابعد تجربه گراء

در نيمه ي دوم قرن بيستم سلطه ي بي چون و چراي علم توسط ما بعد تجربه گراها حذف گرديد و تعريف جديدي از علم ارائه شد و رئاليسم انتقادي جايگزين پوزيتويسم گرديد . اين روند توسط كساني چون وينيچ، كوهن ، فايرابند و لاكاتوش شكل  گرفت  كه به چشم قاره اي به موضوع علم نگريستند.

1-3-2  رويكرد نشات گرفته از فلسفه

الف –رويكرد مفهومي كه به دغدغه هاي نظري عقلاني مي پردازد تا تجربي

ب – رويكرد تفسير تحليلي كه از طريق تحليل مفاهيم و مقولات در مقابل پژوهش مبتني بر متن با تاريخ قرار مي گيرد.( تايشمن ،گراهام ،1379: ص22،28)

اين گروه خود به چهار دسته تقسيم مي شود :

دسته ي اول : كه در ان مطالعات عمومي فلسفي بحث پيرامون تجربه و عقل گرايي است . مسائل اصلي اين ها ماهيت امر واقع ، مباحثه ايده و واقعيت ، مرز ميان عينيت و ماهيت است و مسائل با مباحث معرفت شناختي هم پوشاني مي يابد. نماينده اين گروه مگين تاير مي باشد .

دسته ي دوم : گروهي كه فلسفه را همان زبان و حوزه ي علايق فلسفه علوم طبيعي مي دانند. سبك تحليل اين گروه مفهومي و محوراصلي اين دسته نسبي گرايي ، مطلق گرايي و كلي گرايي است . نماينده ي اين گروه پوپر مي باشد.

دسته ي سوم : در رشته ي فرعي فلسفه مانند فلسفه ي ذهن ، متافيزيك يا فلسفه ي سياسي با به كار گيري فلسفه ي ليبرالي يا ماركسيستي واستدلالي داروينيستي از علوم دارند ودر آن شاهد فلسفه ي زيست شناسي هستيم و آرا كساني چون مالتوس در آن پررنگ است . نماينده ي اين گروه را مي توان هايك ناميد .

دسته ي چهارم : كساني هستند كه به آرا قاره اي پرداخته اند. كساني چون بوهمن.( شرت ، 1383:ص 24)

1-4-اصول فلسفه تحلیلی

براي اثبات گرايي ذهن  منفعل بوده  وهمه چيزاز خارج مي آيد وشناخت بازتاب خارج است و نياز به تفهيم و تفسير ندارد ،در اين مكتب تاكيد بر زبان علمي و نه روزمره ودانشي مي باشد و رشد علم تكاملي است.

اصول اثبات گرايي اجتماعي و منطقي را به طور كلي مي توان چنين برشمرد:

1- تجربه گرايي و تكيه بر كشف دانش . معناداري هر حكمي آن است كه بوسيله تجربه قابل اثبات يا ابطال باشد.

2-پيشرفت و تكامل عقلاني علم و ضديت با نسبي گرايي در علم .

3-تلاش براي يافتن قوانين عام ومشترك .

4-تحليل منطق زبان و تكيه بر منطق بروني. اثبات گرايان منطقي به تحليل منطقي زبان و گزاره هاي علمي توجه بسيار داشتند.آن ها با رد متافيزيك نقش فلسفه را به پيرايش زبان و به نقد منطقي كاهش دادند. آن چه اهميت دارد منطق بروني يا استعلايي است و نه منطق دروني .

5-تفكيك واقعيات از ارزش ها و طرد قضاوت هاي ارزشي و احكام تجويزي از قلمرو معرفت حقيقي گزاره ها خصلتي ذهني داشته و از عالم خارج خبر نمي دهند. به همين خاطر صدق و كذب هم بر نمي دارند و نمي توان از هست به بايست رسيد.

6-يگانگي زبان علمي يا وحدت علوم .

7-          اثبات گرايان منطقي در پي ساختن يك زبان همگاني براي وحرت بخشيدن به علوم مختلف بودند.مطرح كردن فيزيك گرايي : گزاره هاي معناداري هستند كه قابل ترجمه به زبان فيزيك باشند يعني زباني كه از مفاهيم مشاهده پذير تشكيل مي شود. فيزيك گرايي در علوم انساني در كسوت رفتار گرايي ظاهر شد.

8-جايگزيني عقل به جاي خدا ورد هرگونه حقيقت ( اخلاقي متافيزيك )

9-تفكيك مقام داوري از مقام گرد آوري و تاكيد بر استقرا در هر دو مقام.

10-هم بستگي با فلسفه ي تحليلی.( حقيقت ،1387:ص 161)

1-5-تاريخچه اثبات گرائي:

آغاز فلسفه ي تحليلي را مي توان با اثبات گرايي كه اثبات و عليت را جايگزين پرسش هاي تاويل و فهم نمود يكي دانست.اصطلاح فلسفه ي اثباتي كه بعد به شكل اثبات گرايي در آمد اولين بار بوسيله ي اگوست كنت (1857-1798 ) ابداع شد.( آرون ،1383:ص 107) هرچند قبل از او فرانسيس بيكن اصطلاح اثباتي و كلود هنري دوسن سيمون ( 1825-1760 ) اين اصطلاح را بكار بردندولي اگوست كنت اين اصطلاح را به عنوان يك مكتب فلسفي مطرح كرد . در قرن 20 نيز اين جريان فكري توسط بلومبرگ و هربرت فايگل در سال 1931 تحت عنوان اثبات گرايي منطقي مطرح شد.اثبات گرايي منطقي نامي بود كه  به مجموعه اي از افكار حلقه ي وين دادند.براي اثبات گرايي مي توان شاخه هاي زير را در نظر گرفت :اثبات گرايي اجتماعي ( اگوست كنت ، سن سيمون ، ريكاردو ، مالتوس ، بنتام وميل ) تكاملي ( داروين ، ارنست ماخ و پيرسون )‌ منطقي ( حلقه ي وين ) تجربي انتقادي و حقوقی.( حقيقت، 1387: ص155و154).رگه هايي از اثبات گرايي را مي توان در دوران باستان يافت و ارسطو را به عنوان اثبات گراي واقعي معرفي كرد. وي  داراي روش استقراي قياسي بود که بر دو ركن تجربه و منطق استوار بود(دورانت ، الف1376:ص 57) ولي اثبات گرايي عمدتا از تجربه‌گرايي سنتي انگليسي ريشه مي گيرد.( .فولادوند ،1378: ص124)به همين علت شروع با راجر بيكن بهتراست.راجر بيكن يكي از اصول عمده ي اثبات گرايي را  يعني اصل تصديق پذيري تجربي را به شكل ابتدايي از آن ارائه داد، او آزمايش كنترل شده را به يكي از شرايط دانش تبديل كرد وتنها روش تحصيل دانش را تجربه و استنتاج هندسي دانست.ويليام آكم از برجسته ترين طرفداران نام گرايي بودوی قاعده ي تيغ آكم را مطرح ساخت که بر اساس آن واحدها نبايد بيهوده و بي مورد افزايش يابند. نام گرايي موجب جدايي معرفت تجربي از مذهبي گرديد.( كاپلستون ب،1383:ص133-91)فرانسيس بيكن در ادامه روند  براي شناخت طبيعت ذهن را از قيد باورها و تمايلات قبلي پاك نمود.وي مدل استقرايي قياسي ارسطو را پذيرفت اما بیان کرد منطق و تعقل محض بدون مواد خام حاصل از تجربه  راه به حقيقت نمي برد. وي روش علمي را به ترتيب شامل مراحل آزمايش : فرضيه پردازي ، آزمايش فرضيه ، استنتاج قوانين كلي و سپس آزمايش بر اساس اين قوانين كلي دانست که نتيجه گيري آن بر اساس روش استقرا و جدول افزايش و كاهش بود.( دورانت ،الف،1376:ص115)رنه دكارت به پیروی از  بيكن اصلی ترین هدف علم را دستيابي  به قوانين و اصول عام و كلي دانست و كوشيد به شيوه اي عقلي به اين اصول دست يابد وی چنين نتيجه گرفت كه فقط تصوراتي كه واضح و متمايز از یکدیگرند كاملا حقيقي اند.( كاپلستون ،الف،1388:ص3)پس از دكارت در تاریخ  اثبات گرایی، گونفريد لايبنيتسن كوشيد در راه اثبات گرايي قدم بردارد . وي اجزاي بنياد ي جهان را موناد هايي دانست كه بسيط و غير قابل تقسيم بوده و حقابق را به دو دسته ازلي و ممكن تقسيم كرد . حقايق ازلي چون منطق و رياضيات و حقايق ممكن آن هايي كه از راه تجربه و مشاهده به دست مي آيند و بدين طريق عقل و تجربه را در هم آميخت.( كاپلستون ،ب،1383:ص133.134)جان لاك در تکامل این روند نقش اساسی را ایفا کرد ،وی وجود هر گونه تصور  ومعرفت فطري و پيش تجربي را در اثبات گرايي رد و بيان نمود كه تمام تصورات ما از تجربه ي حسي مان سرچشمه مي گيرد و بر همين اساس  است که علم ما از جهان هيچ گاه به  يقين خالص نمی رسد.( عالم ،1379:ص 275)جورج باركلي بانگاهي متفاوت اثبات گرايي را وارد روند جديدي نمود وي با اثبات وجود خدا به عنوان پشتوانه ي شناخت ما از جهان نوعي تجربه گرايي فارغ از شكاكيات تجربه گرايان گذشته را مطرح و با ابداع نوعي ابزار گرايي، گزاره هاي تحليلي چون حساب و هندسه را ناشي از تجربه دانست.( شهرياري ،1385:ص 173)هيوم در تاريخ اثبات گرايي نقش ویران گری را نسبت به گذشتگان خود بازی می کند. وي باشكاكيت در متافيزيك بر خلاف دكارت هرگونه تصور فكري درباره ي ذهن ، خدا ، جوهر فيزيكي و جهان را رد كرد و تنها منشا حصول معرفت درباره ي امر واقع را تاثيرات حسي دانست و صدق و كذب گزاره ها را وابسته به مشاهده و تجربه دانست .وي هر گونه جوهر نفساني و جسماني را به خاطر اين كه به تجربه نمي آيد رد كرد و بدين گونه متافيزيك را طرد كرد . هيوم با رد عليت و استقرا بنياد علم را متزلزل ساخت و به شكاكيت دامن زد ولي به علم تجربی بيش از هر چيز بها داد و با اين كار نوعي عمل گرايي محض را بنيان نهاد.( شهرياري ،1385:ص،177،174و بري ، 1387 ،ص40)

كانت مهمترين انيشمند دنياي مدرن بوده که ما عناصري از گرايشات مختلف از اثبات گرايي و تاريخ گرايي را مي بينيم و به همين دليل وي تمام انديشمندان پس از خود را به نوعي تحت تاثير قرار داد وبه تا سيس نقدي و ايجاد انقلاب كپرنيكي ديگري در افكار مردم قيام كرد،وي با بهره گيري از هيوم هم چون دكارت با استفاده از مفاهيم پيشيني به شالوده اي براي شناخت ضروري دست يافت . سهمي كه كانت در تكامل سنت اثبات گرايي دارد اين است كه با تقسيم بندي احكام متافيزيك را از قلمرو معرفت طرد كرد .( كورنر، 1367: ص39،45)امادر نهایت اگوست كنت رسمًا فلسفه ي اثباتي را از طريق فيزيك اجتماعي بنياد نهاد . وي تاريخ تفكر انسان را به سه دوره:الف : دوره ي خدا شناسي ب : دوره ي متافيزيكي ج : دوره ي اثباتي در دوره ي سوم انسان به واقعيات توجه مي كندو تنها هدفي كه در او وجود دارد كشف قوانين ثابت و جهاني و از طريق مشاهده و آزمايش و محاسبه است تقسيم كرد. تنها معيار دانش را كاربرد و فايده ي علمي آن براي انسانيت معرفي (‌عمل گرايي )‌و بر اساس اصل كاهش كليت و افزايش پيچيدگي،علوم را به صورت زير طبقه بندي كرد :علوم رياضي ، نجوم ، فيزيك ، شيمي ، علوم زيست شناختي و بالاخره جامعه شناختي كه از همه كليت و پيچيدگي بيش تري دارد. و از اين طريق جامعه شناسي را به علم اثباتي تبديل نمود.( بشيريه ب،1374: ص43،وشهرياری،1385:ص241ولنكستر،1376:ص1191) در ادامه تجربه گرايي جان استوارت ميل نگرشي نام گرايانه داشت . وي با رد  ذات گرايي ، منطق استقرايي را تدوين کرد. منطقي كه ما را از جزيي به كلي مي رساند. پيش فرض هاي اين ديدگاه اين است كه رويدادي كه در شرايط خاصي اتفاق مي افتد در شرايط مشابه نيز تكرار مي شود و آن را قانون عليت دانست .( لنكستر ،1376:ص1255)بدنبال ميل هربرت اسپنسر نظريه تكامل را به كل عالم تعميم کشاند و كل دانش بشري را به يك قانون واحد(تطور) تقليل داد.( دورانت ،الف،1376: ص325)پس ازاین واقعه  ما شاهد نقد گرايي تجربي در تاریخ فلسفه تحلیلی هستيم كه با آثار ريشارد آوناريوس و ارنست ماخ مطرح ميشود.آوناريوس علم را فرايند انباشت تجربه ها دانست و از نظر وي هيچ حكم علمي بيان گر كل واقعيت نمی باشد بلكه فقط عناصري از واقعيت را نشان مي دهد .وي هر گونه علمي را نشات گرفته از تجربه دانست و هدف فلسفه را دستيابي به جهان بيني علمي وحدت بخش دانست كه هر علمي در آن جايگاه خاصي دارد . در آثار ماخ به عناصري از تجربه گرايي ، پديده گرايي ، ابزار گرايي ، عمل گرايي و نسبي گرايي برخورد مي كنيم كه اين نسبي گرايي شديد تر از آوناريوس است.( خرمشاهي،1377:ص 8.9)پس از اين دو نفراصحاب حلقه ي وين از ديگر منتقدان تجربه گرايي بودند . بسياري از اعضاي آن را رياضيدانانی چون وايتهد راسل و فرگه تشكيل داده بودند . آن ها پذيرفتند كه در قوانين علمي مي توان احكام رياضي و تعاريف مفاهيم نظري را با زبان منطق رياضي بيان كرد(استرول،1387:ص12،72)ويتگنشتاين تاثير زيادي در تكوين انديشه ي اعضاي حلقه ي وين داشت . وي يك زبان كاملا منطقي ارائه کرد و به طور کلی فلسفه را به تحليل منطقي زبان تقليل داد .اصحاب حلقه ي وين با استفاده از انديشه هاي ماخ و ويتگنشتاين نوعي نظريه ي معناداري مبتني بر تصديق پذيري را مطرح ساختند كه متافيزيك را از هر عرصه اي اعم از علم و فلسفه طرد مي كرد . ويتگنشتاين تحت تاثير تجربه گرايي انگليسي و اتم گرايي منطقي برتراندراسل به نقد زبان پرداخت . طبق نظر وي در رساله منطقي- فلسفي (1922 ) جهان از واقعيت هاي اتمي يا جزيي و و زبان از گزاره هاي اتمي يا مقدماتي يا بسيط تشكيل شده است . انديشه تصوير واقعيت است كه در قالب زبان يا گزاره هايي بيان مي شود مجموع انديشه هاي درست تصوير جهان را مي سازد و انديشه يعني گزاره ي معنادار .اما شكل منطقي انديشه و زبان مي تواند چنان پيچيده و منحرف باشد كه تشخيص فوري آن بسيار سخت است . كار فلسفه روشن ساختن گزاره هاست و نه بيان گزاره هاي فلسفي  و كار فلسفه تعيين قلمرو علوم طبيعي است و صدق و كذب هر گزاره مربوط به امور واقع بايد با تجربه مشخص شود . گزاره هاي منطقي خصلتي پيشيني همان گويانه و تحليلي دارند . اين گزاره ها چيزي درباره ي امور واقع نمي گويند و فقط شكل منطقي زبان و جهان را نشان مي دهد .برهمين اساس ويتگنشتاين مي گويد اين گزاره ها را بوسيله ي تجربه نمي توان تاييد يا رد كرد .از نظر ويتگنشتاين كه براي زبان حد و مرز مي گذارد ما فقط در باره ي امور جزيي عالم تجربي مي توانيم حرف بزنيم ولي درباره ي كل عالم چيزي نمي توانيم بگوييم و اين به معناي رد متافيزيك يا هر گونه مفهوم كلي از جمله ذهن و نفس است . از يك گزاره ي بسيط يا يك وضعيت نمي توان گزاره يا وضعيت ديگري استنتاج نمود .يك ضرورت است وآن منطق است و فراسوي آن همه چيز تصادفي است. وي بر همين اساس  قوانين عليت احتمالات و استقرا را رد كرد.( هيوز،1378:ص60تا80)هيچ نظام پيشينی از نگاه ویتگنشتاین بر اشيا حاكم نيست ، جهان مستقل از اراده ي من است ، جهان من زبان من است .بدين گونه ويتگنشتاين به من گرايي مي رسد . اما وي در پژوهش هاي فلسفي معتقد است كه معناي هر كلمه يا جمله در معناي آن نهفته است و بسته به كاربردهاي مختلف كلمات زبان ها و بازي هاي زباني مختلفي مثل زبان هاي ديني ويا علمي دارد هر يك منطق خاص خود را دارند و در قلمرو خاص خود از اعتبار و معنا برخوردار ند.هيچ زبان متمايزي وجود ندارد مگر براي مقصود ويژه اي . مسائل فلسفي از بازي هاي زباني برمي خيزد و يا از تحويل كليه بازي هاي زباني به يك بازي زباني واحد .ويتگنشتاين متقدم كار فلسفه را كشف انحراف و روشن ساختن شكل منطقي صحيح گزاره ها دانست .اما ويتگنشتاين متاخر كار فلسفه را نه تصحيح  گزاره ها بلكه فهم گزاره ها و تشخيص خطاي آن ها در اثر خلط بازي هاي زباني دانست، وي مي گويد مسائل فلسفي حل نمي شود بلكه زايل مي شود.( استرول ،1387:ص 190تا228)

اثبات گرايي منطقي مكتبي بود كه در اوايل دهه 1920 به وسيله ي حلقه ي وين به وجود آمد كه تلفيقي از تجربه گرايي افراطي و منطق صوري است . از نگاه اين گروه دو نوع گزاره داريم  :

1-گزاره هاي معنا دار كه به دو دسته  :

الف : گزاره ي تحليلي يا پيشيني كه شامل منطق و رياضيات مي شود و خبري به ما نمي دهد و چيزي بر دانش ما نمي افزايد .

ب : گزاره هاي تركيبي يا تجربي كه خبر مي دهند ساير گزاره ها مانند متافيزيك بي معنايند.

2-  گزاره هاي بي معنا يا گزاره نما .

تكيه بر اصل تصديق پذيري يا اثبات پذيري شديد  يا مطلق نه تنها متافيزيك بلكه علم ( از نگاه اثبات گرايان تجربي ) را هم نابود كرد و به همين دليل با اشكالاتي روبرو شد كه بعدا از طرف خود اعضاي حلقه ي وين تعديل شد و به شكل اصل تاييد پذيري يا تصديق پذيري نسبي در آمد و بحث احتمالات و درجه ي تاييد پيش آمد.اثبات گرايان منطقي ايجاد زبان مشتركي براي وحدت بخشيدن به تمام علوم و معرفت هاي بشري اعم از علوم طبيعي و اجتماعي را مد نظر داشتند به همين خاطر نظريه ي  فيزيك گرايي ميان انها رواج يافت.اين حركت به وسيله ي نويرات و كارناپ از پديده گرايي به فيزيك گرايي منتهي شد . طبق نظريه ي فيزيك گرايي گزاره هايي معنادارند كه كه قابل ترجمه به زبان فيزيك يا زبان شيئي باشند يعني زباني كه مفاهيم آن به طور عمومي و بينا ي ذهني قابل مشاهده باشند.( معيني،1385: ص 27)

اما  فيزيك گرايي در علوم انساني به شكل رفتار گرايي شكل گرفت.پس از اين ما شاهد نقادان اثبات گرايي هستيم.چهار منتقد مهم اثبات گرايي منطقي كه ابطال گرايي را شكل دادند عبارت بودند از پوپر – لاكاتوش – كوهن و فايرابند .

روش شناسي اصول ابطال گرايي  را میتوان اين گونه بيان کرد :

1- نقد استقرا

2- نقد تحقيق پذيري

3-  اصالت تجربه و آزمون

4- اصل خطا پذيري

5- بي طرف نبودن محقق

6-  اصل طيفي بودن ابطال پذيري

7-          اصل موقتي بودن تاييد ها.

پوپر به علت جدايي از حلقه ي وين و نقد هايش نوپوزيتيويست خوانده شد . وي اصل ابطال پذيري را براي فرمول بندي گزاره ها و برهان و قضاياي علمي پيشنهادكرد. يك فرضيه علمي با يد به نحوي ارائه شود كه با منطق و عقل ، تجربه وآزمايشصدق و كذ بش محقق شود . و علم را مجموعه اي عظيم جهاني دانست كه از حدس ها و ابطالها تشكيل شده است.( حقيقت ،1387: ص173)لاكاتوش در ادامه ي راه پوپررا با ارائه ي برنامه ي تحقيقاتي كه يك چارچوب مفهومي يا نوعي زبان علمي بود ادامه داد اين برنامه از دو دسته  قواعد روش شناختي ( رهنمودهاي اكتشافي سلبي و ايجابي )‌ تشكيل مي گرديد .واساس هر برنامه ي تحقيقاتي را هسته ي مقاوم يا مفروضات بنيادي آن تشكيل مي دهد . رهنمودهاي اكتشافي سلبي هسته ي مقاوم رااز تعرض موارد نقض يا نا هنجاري ها مصون مي سازد .ابداع فرضيه هاي كمكي يك كمر بند محافظ پيرامون اين هسته به وجود مي آورد و موارد نقض به سوي فرضيه ها معطوف مي شود . طبق نوعي قرار داد روش شناختي هسته ي مقاوم ابطال نا پذير است و نا هنجاري ها بايد فقط باعث تغيير كمربند محافظ شونددرنهايت عدم پيش بيني حقايق جديد باعث پيدايش يك برنامه ي تحقيقاتي رقيب و احتمالا رها كردن هسته ي مقاوم برنامه ي قبلي خواهد شد . رهنمودهاي اكتشافي ايجابي هم بسط كمربند ابطال پذير و ايجاد مدل هاي پيچيده تر را نشان مي دهد . لاكاتوش علم را انباشتي خواند اما بيان كرد كه برنامه ي تحقيقاتي او هرگز به يك جهان بيني تبديل نمي شود و تاريخ علم را رقابت برنامه تحقيقاتي دانست .( چالمرز ،1378:ص98.101)كوهن با مطرح كردن پارادايم علمي فرايند انباشتي تدريجي و خطي علم را رد كرد . وي روند تكامل علم را درچهاررمرحله دانست :1-رقابت جهان بيني ها يا نمونه هاي عالي مختلف 2.مرحله ي بلوغ يا علم متعارف3.مرحله ي بحران-4مرحله ي انقلاب علمي

وي در تعيين پيشرفت علمي با نگرشي روان شناختي و جامعه شناختي بر ارزش هاي جامعه ي علمي تاكيد كرد. كوهن علم متعارف را علمي مي داند كه در حل مسائل حاد دانشمندان موفق تر از نمونه هاي عالي ديگر است .كار علم متعارف حل مسائل و معماها از طريق بسط و تنقيح نمونه ي عالي است . ظهور يك نمونه عالي جديد باعث شكل گيري انقلاب علمي مي شود كه عبارت است از يك دوره ي تكاملي غير انباشتي كه طي آن نمونه هاي عالي موجود جاي خود را به طور كلي يا جزيي به يك نمونه ي عالي ناسازگار با آن مي دهد . تغيير نمونه ي عالي تغييري گشتالتي يا كلي هم چون تغيير گفتمان يا جهان بيني است .وي به يك معنا خود را نسبي گرا مي داند و آن اكراه  از به كار بردن مفهوم حقيقت است .تفاوت ميان لاكاتوش و كوهن را مي توان اين گونه بيان كرد كه لاكاتوش تبييني معقول گرايانه از علم را منظور داشت اما موفق نگرديد . در صورتي كه كوهن معتقد بود كه ارائه ي تبييني نسبي گرايانه از علم را مورد نظر نداشته اما با اين وجود چنين تبييني را طرح كرده بود .( حقيقت،1387:ص188،چالمرز:1378ص112،معيني،1385:ص47.49 )در نهايت فايرابند امكان حصول تجربه ي ناب و خالص را رد كرد . به نظر وي در عالم علم هيچ گونه داده ي ناب و عرياني وجودندارد و هر داده اي از ديدگاه خاصي به دست آمده است و بنابراين خصلتي نظري دارد .وي مي نويسد تز من اين است كه رويدادها و شيوه هاي عمل و نتايجي كه علم  را تشكيل مي دهند ساختار مشتركي  ندارند . پژوهش موفقيت آميز از شاخص استاندارد تبعيت نمي كند . پس اولا موفقيت هاي علمي را نمي توان به سادگي تبيين كرد و دوم از موفقيت هاي علم نمي توان به مثابه استدلال براي بررسي مسائل حل نشده به طريقي مشخص استفاده نمود . در نهايت شيوه هاي غير علمي را نمي توان از طريق استدلال بنا گذاشت و انواع مختلفي  از علم وجود دارد .فايرابند با اين حركت آناريشم علمي را مطرح نمود ودايره ي علم را از آنچه تجربه گرايي براي آن حدودي قرار داده بود فراتر برد و علوم قديم را نيز وارد دايره ي علم نمود و محدوديت هاي ان را برداشت.( فايرابند،1375:ص 35 ).پس از فايرابند فلسفه ي تحليلي وارد دوره ي جديدي شد كه در اين دوره ما شاهد ظهور رويكرد سازه انگاري هستيم كه جنبه ي فرا اثبات گرايانه‌ي نظريه‌ي كوهن را برجسته كرد و به آن شكل سازه انگارانه داد .سازه انگاران مسئله ي اصلي را نه علم عادي بلكه انقلاب مي دانند و معتقدند كه انقلاب علمي خواه نا خواه هر پارادايمي را به چالش مي كشد و هيچ پارادايمي نمي تواند دعواي حقيقت داشته باشد و بهتر است به جاي تحقيق در صدق و كذب آن ها در زمينه ي چگونگي ساخته شدن پارادايم ها تحقيق كنيم . در تفسير سازه انگارانه نظريه كوهن شكل گفتماني مي يابد . آن ها معتقدند بايد دانش هر پارادايم در قالب بررسي چارچوب هاي اجتماعي سازنده ي آن  بررسي  شود.پس از سازه انگاري امروزه ما شاهد شكل گيري تفكر باز انديشي بر اساس امكان تامل فرد در دانسته هاي خويش و تحول مسير تحقيق او شكل گرفته است.بازانديشي يا رفلكسيويتي بيشتر يك مزاج فرا نظريه اي و روش شناختي است . اين گروه رويكردي تفسيري به جهان دارند و موضوع مطالعه ي خود را به هيچ وجه مشهود نمي بينند و دائم در يافته هاي خويش شك مي كنند و به  نوعي عدم قطعيت در شناخت اعتقاد دارند .يكي از مشخصه هاي تفكر باز انديشي به نوع برخورد ان با مفهوم تفسير بر مي گردد و مي توان ان را تفسير تفسير هاي خود تعريف  كرد .ظهور رويكرد بازانديشي واكنشي به ديدگاه هايي بود كه نقش ذهن يا فاعل شناسا را در مناسبات انساني ناديده گرفته بودند . اما اين بازگشت به فاعل شناسا به ذهنيت گرايي ختم نشد .بورديو نماينده ي اين تفكر شرط دست يابي به يك بنياد علمي را فرو شكستن دو انگاري ميان تجربه گرايي و نظريه پردازي مي داند . باز انديشي جز معدود نظريه پردازي هايي قرار دارد كه مي خواهد بر شكاف موجود بين ديدگاه تجربه گرا و تفسيري چيره شود.( معيني ،1385:ص57.61)

 

1-فلسفه  قاره اي

1-1-مقدمه

فلسفه ي قاره اي اصطلاحي است كه انگليسي زبان ها به تحقير در قرن 20 به فلسفه ي غير تحليلي دادند . امروزه اين اصطلاح به نهضت هاي فلسفي پديدار شناسي ، اگزيستانسياليسم ، نظريه انتقادي ، هرمنوتيك ، ساختار گرايي واسازي ، پست مدرنيسم و نظريه ي فمينيستي اشاره دارد .بهترين راه فهم فلسفه ي علوم اجتماعي قاره اي اين است كه آن را برخاسته از اومانيسم بدانيم .( شرت ،1383:ص17.25)

       1-2-تعريف

فلسفه ي قاره اي معمولا متن محور و نسبت به تاريخ حساس است .( حقيقت،1387: ص 296) ماهيت فلسفه ي قاره اي را زماني به درستي درك كرده ايم كه ان را نشات گرفته از اومانيسم و واجد خصائص كليدي ان بدانيم . منظور از اومانيسم واژه ي نسبتا گسترده و توصيفي است كه تعريف حاضر و آماده اي از آن وجود ندارد.

با اين حال سه نكته ي اساسي موجود در آن را مي توان اين گونه بيان كرد :

1- اولين ويژگي آن عبارت است از تماس داشتن با آرا و متون يونان و روم باستان . در ديدگاه قاره اي زماني مي توانيم داراي موضعي اومانيستي شويم كه فهم ما متكي برقرائت آثار افلاطون ، ارسطو ، يا سيسرون در طول تاريخ باشد . پيوند نداشتن با نياكان باستاني مان در تقابل شديد با فهم علمي قرار دارد كه مستلزم هيچ آشنايي  با متفكران و آثار دوران باستان نيست .

2-  دومين ويژگي اعتقاد به انتقال علم و اينكه فهم و دانش از تجمع و تلفيق صداهايي كه از طي قرون به ما ارث رسيده حاصل مي شود دارند . دانش از گذشته نشات مي گيرد و گذشته سرچشمه ي فهم زمان حال است . پيشرفت به معناي تراكم وتجمع دانش از گذشته تا حال است و نه گذر از آن و تخريب آن .

3-سومين ويژگي برداشت از معناست . قاره اي ها اساسا جهان بشري را معنادار دانسته واين معنا شامل معناي اخلاقي ، زيبا شناختي و حتي معنوي نيز مي شود . جامعه ذاتا هدفمند و پديده اي داراي ارزش اخلاقي ، زيبا شناختي و معنوي است . پيش فرض هاي آن ها هستي شناختي درباره ي ماهيت معنا است . خلق معنا در جهان به دست آدمي است.( شرت،1383:ص26،28)

1-3-بنيان فلسفه ي قاره اي

فلسفه ي قاره اي معمولا متن محور و نسبت به تاريخ حساس است كانون توجه اين ديدگاه معطوف به مسئله معناست و جامعه را پديده اي طبيعي نمي دانند .پرسش راجع به عينيت و كسب دانش به شيوه ي زباني و تاريخي و راجع به ماهيت جامعه است . جامعه در اين نگاه معنادار بوده و به روش هاي مختلف ساخته و پرداخته ي آدمي است . آرا در بستر تاريخ و مبتني بر متن و نظري طرح مي شود و نسبت به زبان و نحوه ي بيان حساس مي باشند. اين عده از زبان استعاره استفاده كرده و علاقه ي بسياري به تاويل دارند هدف اصلي فهم علوم را قاره اي ها تبيين مي دانند.

1-4-اصول

فريد ريش فون شلگل درسال 1797 از تاريخ گرايي به عنوان نوعي فلسفه يادكرد كه دارا ي اصول زيرباشد :

1-  زبانمندي و تكيه بر خلق و آفرينش دانش

2-  تاريخ مندي و نسبي گرايي

3-  عدم امكان دستيابي  به قوانين عام و مشترك اعمال مردم هر دوره و جامعه اي را بايد بر اساس جهان بيني و افكار و ارزش هاي خودشان ارزيابي  و تبييين نمود . در مورد سازگاري همدلي و گسست تاريخي بين تاريخ گرايان اختلاف نظر وجود دارد .

4-          تكيه بر منطق دروني : اساسا اين جهان بيني فرد است كه به اعمال او معنا مي دهد .

5- عدم تفكيك واقعيات از ارزش ها

6-  وحدت علوم .( حقیقت،1387:ص،295. 307)

   1-5- پيشينه ي  تاريخي

هرودوت با كاربرد واژه ي يوناني تاريخ (‌به معناي تحقيق و بررسي )‌ تاريخ را از شرح داستان خدايان و اساطير به يك علم تبديل كرد . به همين دليل او را پدر علم تاريخ خواندند .پس اوتوسيديد با نگرشي روان شناختي به تاريخ نگريست .پيدايش تصور تاريخ به عنوان يك علم و يك شكل از تحقيق در قرن پنجم ق از ميلادبود.( آدميت، 1386:ص219)اولين بحران بزرگ تاريخ نگاري در اروپا بود . دومين بحران در قرن 4 و 5  پس از ميلاد بود وقتي كه تاثير انقلاب مسيحيت شكل ديگري به تاريخ داد .مسيحيت با نظريه ي خلق دائمي انسان و طبيعت از طرف خدا تاريخ را عرصه ي خلق و عمل خداوند دانست نه انسان .در قرن 13 ميلادي آكوئيناس مفهوم جوهر الهي را كنار گذاشت و خدا را به صورت نوعي فعاليت تعريف نمود .از نظر تاريخ نگاران قرون وسطي تاريخ عرصه ي خواست و عمل خداوند بود و انسان نمي توانست در آن دخالت كند كه نوعي جبر تاريخي بود . هدف اين تاريخ نگاران كشف طرح خداوند بود كه مي خواستند مراحل تاريخ را از ابتدا تا انتها تعيين كنند . اين نگاه كه متضمن فرجام شناسي بود در نگاه تاريخ نگاري يونان باستان انسان محور بود با كليت طبيعت اما در قرون وسطي انسان محوري جاي خود را به خدا محوري با هدف طرح كلي حاكم بر تاريخ دارد.( عالم،1379: ص 21،177،327)در قرن 18 ميلادي باركلي مفهوم جوهر مادي را رد كرد و هيوم مفهوم جوهر روحي را طرد نمود . اين سومين بحران بود كه باعث تبديل تاريخ به يك علم شد . در دوران نوزايش باور به حاكميت نوعي طرح كلي الهي بر تاريخ  از ميان رفت و دوباره انسان و اعمال او كانون توجه مورخين قرار گرفت .در قرن 18 ويكو كوشيد تا اصول روش تاريخي را صورت بندي كند . وي تاريخ را فرايند تكوين جوامع انساني و نهاد هاي آن دانست واين اولين برداشت نوين از موضوع تاريخ بود.( حقيقت،1387:ص296)

قواعد روش شناختي وي عبارت بودند از :

1-برخي از دوره هاي تاريخي از خصوصيت كلي برخوردارند .

2-  اين دوره ها مشابه با نظم واحدي تكرار مي شوند .

3-  اين حركت دوريست و تنها گردش محض مراحل تاريخي ثابت نيست . بلكه تاريخ هرگز تكرار نمي شود و هر مرحله با قبل فرق دارد و به همين دليل نمي توان پيش گويي كرد .

محور تاريخ در دوره ي روشنگري روح علمي نوين بود كه خصلتي تبليغي داشت و آن چه از علمي شدن تاريخ نگاري قرن 18 جلوگيري می كرد نوعي ذات گرايي بود.براي پيشرفت تفكر تاريخي بايد دو كار صورت مي گرفت :1-گسترش افق تاريخي و توجه به ادوار گذشته از ميان رفتن باور به ثبات طبيعت انسان روسو كار اول را انجام داد و هردر ( 1803 – 1744 ) در هر دو زمينه پيشرفت اساسي پيداكرد . روسو با بازنگري دراصول روشنگري به باني جنبش رمانتيسم تبديل شد . وي براي هر دوره ي تاريخي ارزش خاص خود را قائل شدو باور به پيشرفت و تكامل تاريخي عقل وتربيت انسانداشت. از اين نظر هر مرحله ي تاريخي براي تكوين مرحله ي بعدي ضرورت دارد.بدين ترتيب رومانتيسم ها به كل تاريخ هم چون فرايند واحدي ازتكامل عقلانيت نگريستند.( سيف زاده،1379:ص26،و كوئينتن ،1371:ص245)كانت كمك بزرگي به تفكر تاريخي كرد و طرحي براي نگارش نوعي از تاريخ جهاني ارائه داد . تاريخي كه تكامل تدريجي عقلانيت و در نتيجه آزادي بشر تكامل خودجوش روح انسان را نشان مي داد .  كانت با عوض كردن جاي ذهن و عين به ذهن تقدم بخشيد ولي با نگرش طبيعت گرايانه به فرايند شناخت نگريست و اصول آن را در همه جا ثابت پنداشت . تصور گرايان پس از كانت از عقل و معرفت تفسيري تاريخي ارائه دادند و از كانت فراتر رفتند(.فولادوند ،1378:ص25،43)

 ف شيلر 1805 – 1759 مانند كانت با مطالعه ي تاريخ جهان بدین نظر رسید كه بايد تحقيق تاريخي را با فلسفه در هم آميخت و فرجام پيشرفت تاريخ را در حال دانست و نمي توان از زمان حال فراتر رفت و به آينده پي برد .( دايرة المعارف فلسفه ،منبع اينتر نتي)پس از اويوهان گوتليب فيخته وظيفه ي اساسي مورخ را شناخت دوره ي تاريخي عنوان كرد و هر عصري را تجسم يك مفهوم واحد دانست و هر مفهومي را داراي نوعي ساختار منطقي دانست كه داراي سه مرحله ي نهاد ، برابر نهاد و هم نهاد مي باشد . و مفهوم بنيادي تاريخ را آزادي عقلي در نظر گرفت . پس از اوشيلينگ انديشه ي خود را بر اساس دو اصل قرار داد :1هر چه وجود دارد قابل شناخت است 2.ارتباط طبيعت و تاريخ كه هر چند ضد يكديگرند ولي هر دو تجسم مطلق هستند.از نگاه شيلينگ دو قلمرو قابل شناخت است . مهم ترين قسمت انديشه او اين است كه تاريخ را تحقق كامل خود مطلق مي داند .( دورانت،ب1381:ص888 ،894،910)جنبش تاريخي كه در سال 1784 با هردر شروع شد در گئورك ويلهم فريدريش هگل به اوج خود رسيد.از نظر هگل تاريخ جهان تاريخ خود نمايي كامل مطلق يا روح است . از نظر او طبيعت قلمرو جبر و روح قلمرو آزادي است و تاريخ بشري حركتي است به سوي تحقق هر چه كامل تر آزادي . كارل ماكس در ادامه روش ديالكتيكي هگل را حفظ كرد وتحت تاثير ماده گرايي فوير باخ محتواي فلسفه ي هگل را دگرگون ساخت . با توجه به اين كه هگل و ماركس با اعتقاد به تكامل ضروري تاريخ به سوي مقصد نهايي به نحوي مي كوشيدند تا به تاريخ معنايي ببخشند.( چيلكوت،1378:ص1147،183)نيچه وجود هر گونه بنيان استواري براي حقيقت ارزش و معنا را رد كرد ، از نظر او همه ي اين ها افسانه اند و علم بزرگ ترين افسانه هاست آن چه هست فقط تفاسيري از ديدگاه هاي خاص است و جهان و حقيقت و معرفت تابع خواست قدرت اند .اين ديدگاه در تقابل تاريخ گرايي فلسفي يا وجودي شكل گرفت در آلمان قرن 20 ما شاهد نوعي تاريخ گرايي معرفت شناختي يا روش شناختي در آثار كساني چون ديلتاي ، زيمل و نو كانتي هاي مكتب بادن يعني ويندل بانت و ريگرت هستيم . اين ديدگاه به بحث تاويل و تفهم مي پردازد و حول تفكيك علوم انساني از علوم طبيعي دور مي زند.

1.-6 هرمنوتيك

با ورود به قرن 20 شاهد بحث هاي هرمنوتيكي در ديدگاه تاريخ گرايان هستيم . هرمنوتيك يكي از قديمي ترين سنت هاي علوم انساني است .در سومين ويرايش فرهنگ بين المللي و بستر ذيل hermeneutics مي خوانيم  مطالعه ي اصول روش شناختي تاويل به ويژه مطالعه ي اصول كلي تاويل كتاب مقدس، علم هرمنوتيك مي كوشد دو حيطه ي نظريه و فهم را كنار هم نگه دارد . پرسش از آن چه در رويداد فهم متن به وقوع مي پيوندد و پرسش از آن چه خود فهم است. در بنيادي ترين و وجودي ترين معناي آن  ( پالمر ،1387:ص10، 16 ) لفظ هرمنوتيك در اصل يوناني و ازفعل هرمنوئين به معناي تفسير كردن و اسم هرمينا به معناي تفسير اخذ شده است و اين لفظ از هرمس خداي ابنا در اساطير يوناني اخذ شده است .( حقيقت،1387:ص332)

1-6-1هرمنوتيك را به چند دسته مي توان تقسيم كرد .در يك دسته بندي كاملا سردستي دو رو يكرد عمده در هر منوتيك وجود دارد .

1-6-1-1-ابتدا رويكرد معاصر و كساني كه علايق صرفا فلسفي به هرمنوتيك دارند به عنوان مثال شاگردان گادامه و ريكو .

1-6-1-2-رويكرد دوم متشكل از جمع بزرگي ا زمتخصصان هرمنوتيك كه فرض فوق را رد كرده و نگاهي تاريخي به موضوع هرمنوتيك دارند .

1-6-1-2-1-بر اساس رويكرد دوم ما شاهد هرمنوتيك يونان وروم باستان هستيم . نماينده ي اين گروه پالمر است . پالمر به يونان باستان اهميت بسيار مي دهد و برا ي پيام آور  سه ويژگي بيان مي كند . اول ان كه مدعي مي شود كه پيام آوري  مستلزم بيان كردن به صداي بلند مي شود .دوم اين كه پيام آوري شامل توضيح دادن و در مرحله ي سوم ترجمه كردن است . او ادعا مي كند كه تاويل كردن يعني ترجمه كردن.به نظر وي يونانيان باستان تاويل را فرايند پيام آوري تلقي مي كردندو مي توان گفت كه پالمر يونان باستان را سرمنشاء هرمونتيك به شمار مي آورد.از ديگر افراد مي توان به خانم كوپلاند اشاره كرد كه هرمونتيك را مديون شكل گيري و رشد مدارس فن بيان و گرامر يونان مي داند و گرامر را مهم مي داند .مالر – والمر با ديدگاهي كه به يونان دارد اعتقاد دارد كه ايده هاي يوناني از طريق عصر باستان به دوران مدرن انتقال يافته است.

1-6-1-2-2گروه ديگر اين فلاسفه به روم باستان توجه دارند وقتي بحث به تاثير آرا و افكار رومي بر هرمونتيك كشيده مي شود شاهد دو دسته بندي راديكالي در آثار و نوشته ها مي شويم .يك طرف كساني مانند ادن فن بيان مردمي را بنيان اصلي هرمونتيك مدرن مي شمارند و كساني كه در طرف ديگر هيچ يادي از آن نمي كنند مانند وارنك .ادن مي گويد : اگر خواهان فهم فن و شيوه ي تاويل هستيم نيازي به فلسفه ي آلمان يا سنت كتاب مقدس نيست و بايد بر تاريخ انديشه ي لاتين به خصوص روم باستان تا قرن 16 متمركز شويم .او ادعا مي كند هرمنوتيك وامدار هيچ سنت يا پركتيس زباني نيست .براساس شكاف فوق مي توان چهار ديدگاه نسبت به روم باستان و هرمونتيك بيان كرد . يرخي چون وارنگ و پالمر تاثير روم را به طور كلي كم اهميت دانسته وبرخي ديگرچون مالر – ولمر نفوذ روم را بسيار محدود وكسا ني چون ادن كه نقش بنيادي در شكل گيري صورت هاي تاثير گذاري از پركتيس هرمونتيك براي رومي ها قائلند و ديدگاه كساني چون كوپلند كه درعين اذعان به نقش فن بيان وترجمه هاي به عمل آمده در شكل گيري تفسير نقش مهم تري مي دهند و تز رابطه ي پايدار ميان ترجمه و تاويل را مطرح مي كنند .( پالمر،1387: ص5،41)

1-6-1-2-3-هرمنوتيك مقدس كه به يهودي و مسيحي تقسيم مي شود .

1-6-1-2-3-1-در سنت يهودي 4 مكتب عمده وجود دارد :

الف : لفظ گرا كه معناي ظاهري متون مقدس را مد نظر قرار مي دهد و عمدتا دغدغه ي قواعد اخلاقي و حقوقي را دارد.

ب : ميدارشي و خاخامي به هدايت ربي هيلل كه مجموعه اي متشكل از هفت قاعده را بر تاويل حاكم كرده و بر اهميت بستر تاريخي تاكيد كردند .

ج : مكتب يشپر كه از اجتماع قمران نشات گرفته بود و مدعي بود دانش خاصي نسبت به اسرار قدسي دارد و كتاب مقدس را به رويدادهاي معاصر نسبت داد .

د : فيلوي اسكندراني آن را به وجود آورد و تاويل تمثيل گونه خاص اسكندراني را به نمايش گذاشت . نگاهي نمادين به متن مي شد تا عميقا تاويل شود و معناي پنهان آن آشكار شود .

هدف هرمنوتيك تمثيل گرا اين بود كه عقلانيت متون مقدس يهودي را به جهان يوناني رومي نشان دهد .

1-6-1-2-3-2-هرمنوتيك مسيحي به سه دسته تقسيم شد :

الف : رويكرد تمثيلي مكتب اسكندريه تحت تاثير افلاطون بود . رويكرد تاويلي آگوستين ابعادي متمايز به اين مكتب داد . آگوستين بر اين عقيده بود كه زبان دالي است كه به چيزي وراي خود دلالت دارد . وي با طرح يك نكته به غناي هرمنوتيك اوليه ي مسيحي افزود و ايده ي وضعيت ذهني مفسر را مطرح كرد و به عقيده ي او مفسر به هنگام قرائت متن بايد نگرشي توام با عشق داشته باشد . در آرا آگوستين شاهد توجه به بسياري از پيچيدگيهاي هرمنوتيكي هستيم . آگوستين نه تنها به اهميت متون ماهيت معنا و نقش مفسر عنايت داشت بلكه به مسئله ي نويسنده و وضعيت ذهني مفسر نيز توجه نشان دادو در حقيقت رويدادي نشانه شناختي به تاويل زباني به وجود آورد .

ب : رويكرد لفظ گرا مكتب انطاكيه كه تفسيرهاي گرامري و تاريخي ارائه كرد . در اين مكتب بيش تر به دنبال واقعيت هاي تاريخي در متن مقدس بودند. در قرن 12 با كشف دوباره ي آثار ارسطو رويكردي نص گرايانه به هرمنوتيك پديدار شد و بازار تفسير متون مقدس را از رونق انداخت . توماس آكوئيناس بزرگ ترين متكلم قرون وسطي بحث جديدي را در هرمنوتيك باز كرد و هرمنوتيك شكل يك نگاه به شدت مدرسي به حقيقت لفظي متن پيدا كرد .

ج :رويكرد اصلاح طلبانه- لوتر و كالون خود كتاب مقدس را مورد بررسي قرار دادند و معتقد بودند مفسر بايد خودرا بشناسد تا ازعناصر شخصي و ذهني خود در تاويل بكاهد و تاكيد بر قرائت عيني داشته باشند .اصلاح طلبان ديني الهام بخش روش قرائت تقريبا علمي بودند . اين گروه را براي طرح مسائل اصلي مورد نظر هرمنوتيك روشنگري هموار كردند .( شرت،1383:ص63،تا87)

1-6-1-1-هرمنوتيك فلسفي در عصر روشنگري در اروپاي قاره اي رشد كرد و همزمان با روشنگري آغاز شد.چهره ي اصلي آن در عصر روشنگري و ولف و كلادينيوس بودند و در دوره ي معاصر هايدگر و گادامرتوجه به اولويت خرد دارند .اين عده اعتقاد دارند متن محتوي صدق دارد و هدف تاويل اثر بر قانون بوده وخرد وسيله ي رسيدن به هدف است . اين گروه تاويل را تابع قواعد عام و جهان شمول مي دانند و به دنباله روي از ارسطو هرمنوتيك را مسئله اي منطقي به حساب مي آورند. آن ها تاويل را هم چون تمامي علوم و حتي منطق تابع قواعدي عام و جهان شمول مي دانند .( مسعودي،1386:ص62)

1-6-1-1-2-هرمنوتيك رومانتيك طي اين عصر شلاير ماخر، وان هومبولت ، درويزن و ديلتاي پرچم دار آن بودند . اين عده ضد روشنگري بودند . آن ها تاكيد فرهنگي بر خرد را محدود كننده و سركوب گر روح آدمي مي دانستند و تحت تاثير عناصر و مولفه هايي  از زندگي بشربودند كه وراي خرد قرار داشت . مولفه هايي هم چون هنر ، شعر وهيجان ، تخيل ، خود انگيختگي ، مضامين معنوي مناسك و نمادها . آن ها امر خاص را ارزش مندتر از امرعام و فراگير مي دانستند و به تكثر زبان هاي بشري ، هويت ها ي محلي ، فرهنگ هاي بومي اهميت مي دادند . اين عده از شرايط امكان تاويل متن دوباره پرسش كردند . رومانتيك ها به فولكلور، زبان اعمال اجتماعي و معاني احتمالي درون تاريخ علاقه مند بودند . اين نگاه بر فرديت ابزار خويشتن منحصر به فرد بودن و در نهايت نبوغ متمركز شد. هرمنو تيك اين رويكرد را پذيرفت و ان را در تاويل متون به كار برد .ديگر متن صرفا حاوي مطالبي نبود  كه صدق و كذبشان برپايه ي اصول اعتقادات ديني يا خود در معرض داوري قرار بگيرد بلكه فرديت و احوال دروني را نيز به نمايش مي گذاشت .( اباذري،1377:،ص85و ريخته گران،1378:ص253)

1-6-2- هرمنوتيك را به صورت زيرمی توان  دسته بندي کرد :

هرمنوتيك فلسفي ( هستي شناسانه )‌ هايدگر و گادامر

-    هرمنوتيك روشي : كه مي تواند متن – مولف محور ( بتي – هرش – اسكنير )‌ يا متن محور ( بارت ، ريكو ،امبرتواكو )‌ و يا متن  مفسر محور ( گادامر )‌

-    هرمنوتيك هنجاري : هابرماس و آرنت

هرمنوتيك انتقادي : هابرماس و كارل اتواپل

هرمنوتيك ترديدي : نيچه و ماركس و فرويد

-   هرمنوتيك اخلاقي : گادامرو ريكو

-    هرمنوتيك رهايي بخش : انريكو داسل و شريعتي.( حقيقت،1387:ص335)

پديدار شناسي و اگزيستانياليسم تغيرات  كاملا جديدي در تاويل بوجود آورد و بحث از نحوه ي اعمال اصول هرمنوتيك را به سطوح عميق تري راجع به ماهيت خود فهم كشاند. . پديدار شناسي عبارت است از تامل در باب شناخت و شناخت مجددا از شناخت ، مطالعه ي كيفيت تقوم جهان در ذهن4.تاثير آثار  هوسرل در هرمنوتيك را ميتوان اينگونه بيان كرد.

1-به هنگام ترسيم مرز ميان علم و فلسفه فلسفه را از پايبندي به معرفت شناسي و روش  هاي علمي معاف مي كرد و به اين ترتيب مجالي براي ديگر رويكردها ي غير علمي مهيا نمود.و را ه را براي اين كه هرمنوتيك نقشي بنيادين به عهده بگيرد همواركرد.

2-هوسرل مفهوم اجتماعات داراي فهم شهودي مشترك ا زمعنا راارائه كرد .از اين جهت با مسائل مورد توجه هرمنوتيك وجه اشتراك پيدا كرد.

3-به هنگام تدوين مفهوم زيست جهان هاي متعدد ايدهء اجتماعات معنايي و در نتيجه نياز و حتي شايد خود امكان تاويل اين معاني متنوع را مطرح مي كند.

4-مفهوم قصديت باوري را بعد از اوصاحب نظران هرمنوتيك مانند اي،دي،هيرش دنبال كردند وهرمنو تيك كاملا پديدارشناختي بوجود آوردند.( تايشمن،گراهام 1379:ص171،186)

تاثير پديدار شناسي را مي توان در آثار هايدگر ديد.هايدگر براي اولين بار هرمنوتيك را به مسئله ي اصلي فيلسوفان بدل كرد. وي وظيفه ي فيلسوف را تاويل دانست . در واقع هايدگر تا آن جا پيش مي رود كه مي گويد ما به منزله ي موجودات خود تاويل گر همان چيزي هستيم كه در زنگي روزمره از خود مي سازيم و مي توان گفت ما نه تنها قادر به فهم هستيم بلكه وجود ما همان فهم كردن است . هايدگر با جهش غول آساي خود در هرمنوتيك تاويل را سنگ بنا و شالوده ي وجود بشر قرار داد . فلسفه ي او به هرمنوتيك هستي شناختي هم معروف است . وي د رمقدمه اي بر متافيزيك روي زبان كه تمامي فهم ها را ممكن مي سازد متمركز مي شود . در واقع او مدعي مي شود از آن جا كه زبان براي فهم ضروري است اين آدمي نيست كه سخن مي گويد بلكه بر عكس اين زبان است كه از ما سخن مي گويد.پس از جنگ دوم د رهرمنوتيك ما شاهد تغييراتي دوباره هستيم .( فولادوند ،1378:ص267،270)در نيمه ي دوم قرن بيستم ما شاهدحاكميت بي چون و چراي زبان سنت و تاريخ هستيم وهمين نكته آن را از رويكردهاي روش شناختي علوم اجتماعي متمايزمي سازد .تاثيرگذارترين چهره ي نظريه تاويل هانس گئورك گادامر در قرن بيستم است . هرمنوتيك گادامر تلاش براي رسيدن به معناست و تفاوت او با ساير صاحب نظران هرمنوتيك در اقتباس برخي از اصول هايدگري است . مهم ترين اصل از اين ميان مفهوم هستي تاريخي است . هستي تاريخي ما موجب مي شود كه فهم هر فهمي به ويژه فهم معناي گذشته ممكن مي شود و اين امر هستي شناختي است .( مسعودي،1386:ص64،158،162)ريكور با تاثير پذيري از گادامرانديشه هاي خود را شكل داد و تفكر ساختارگرايي را وارد سنت هرمنوتيك كرد . وي با تلفيق ساختاگرايي كه تحت تاثير ايده ي واقعيت اجتماعي دوركيم بود و هرمنوتيك گادامر تفاوت هاي عمده اي ميان خود و گادامر به وجود آوردودر حقيقت يكي از عمده ترين تمايزات ميان اين دو در استعاره ي تاويل به مثابه گفت و گو بود . براساس ساختار گرايي تفاوت عمده اي ميان گفتار و نوشتار و خواندن وجود دارد . نمي توان ادعا كرد كه گفتار پيش از نوشتار بوجود امده يا بالعكس .و نوشتن و خواندن نه تقليد گفتن اند و نه آن را تثبيت مي كنند. نوشتن به كلي امري متفاوت است . بنابراين از نظرريكور استعاره ي گادامرمبني بر اين كه خواندن و تاويل متن مانند گفت و گو است كاملا بي معناست . خواندن مطلقا نمي تواند مانند گفت و گو باشد.اختلافات ديگر با گادامر را مي توان اين گونه بيان كرد . تصورشان از معنا به نظر ريكوراين زبان است كه سخن مي گويد و زبان رابطه با مولف ندارد . هنگامي كه متني را مي خوانيم مولف مرده است .پيامد نظر ريكور مبني بر اين كه تاويل مستقل از بستر تاريخي و ذهنيت يا نيت مولف و مفسر است ، استقلال و خود آييني بنياديني براي متن در نظر گرفت .هرمنوتيك ريكور مسئله ذهنيت و تاريخ را كنار مي گذارد و به سراغ روش تاويل مي رود و فرايند تاويل دست يافتن به معناي پنهان از طريق معناي آشكار است .( ريكو ،1378:ص 81) پس از ريكو كسي كه نقش تاثيرگذاري در مقبول افتادن بسياري از آرا گادامر داشت دريدا بود . غالبا دريدا را با پروژه ي سهمناك تخريب خود سنت علوم انساني مي شناسند . او براساس قرائت گزينشي نيچه و هايدگر مفهوم واسازي را مطرح كرد . در ضمن او را پدر نوعي هرمنوتيك منفي مي دانند . برنامه ي فكري دريدا را به دليل نقد گسترده اش به زبان شناسي ساخت گرا پساساختارگرايي مي نامند . واسازي حمله اي است به كل سنت فلسفه ي اومانيستي .بر همين اساس واسازي تلاشي است براي براندازي مفاهيمي چون جوهر عام و جهاني بشر . دريدا با بسط ايده ي ساختارگرايانه مرگ مولف نشان مي دهد كه قائل بودن به هر گونه ذهنيت واحد و يكپارچه افسانه اي متافيزيكي است .بدنبال مرگ مولف در آثار دريداشاهد رشد تبار شناسي در آثار فلاسفه قاره اي هستيم.تبارشناسي روش تاريخي خاصي براي پديده هايي در علوم انساني بود كه به وسيله ي نيچه پايه گذاري شد . اين نگاه گونه اي تحليل تاريخ است كه توهمات و جلوه فروشي هاي ايدئولوژي ها اعمال و تمامي انواع نهادهاي فرهنگي اجتماعي و سياسي را بي اعتبار مي كند . فوكو آرا نيچه را بسط دادوآن ها را براي تحليل اعمال و نهادهاي اجتماعي و گونه هاي حقيقت دانش و علوم اجتماعي د رجامعه ي معاصر به كار گرفت .در تبار شناسي ما شاهد حذف هدف در آراء فيلسوفان آن هستيم اماباگسترش تبار شناسي و ساختارگرايي شاهد نظريه انتقادي كه محصول مكتب فرانكفورت اوليه بود هستيم .( حقيقت،1387:ص509)

 1-7- نظريه انتقادي

در مقابل روشنگري شكل گرفت.غالب اعضاي فرانكفورت اوليه يهودياني آلماني بودند كه در دهه ي 1930 موسسه مطالعات اجتماعي فرانكفورت را تاسيس كردند كه فيليكس وايل موسس آن بودواعضاي اصلي آن هوركهايمر – آدورنو فرانسس نويمان – اونوكر كايمربودند . اين افراد به نحوي از ماركسيسم متاثر بودند و ملهم از آرا ماركس و تا حدودي فرويد بودند .اين رويكرد نوعي درك و فهم انتقادي در اختيارمان مي گذارد و بيش ترين اهميت ان در حوزه شناخت فرهنگ است و از ان براي تجزيه و تحليل ويژگي هاي جامعه مان استفاده مي شود .اصول آن عبارت است ازالف: بهترين راه كشف حقيقت را توسل به قدرت خرد مي داند .ب:مفهوم ديالكتيك شباهت به دوران باستان ( سقراط )‌ دارد . ريشه در سنت هاي يهودي مسيحي است و بر پايه هاي فلسفي بنا شده كه ريشه در اومانيسم دارد .چهره هايي چون كانت – هگل – ماركس – وبر – نيچه و فرويد هسته ي اصلي آن را فراهم آوردند .( بشيريه،ب،1374:ص96)

 1-7-1-هوركهايمر جامعه را از منظري تاريخي تحليل كرد . او ايده ي تغيير جامعه در طول زمان را كنار نگذاشت و حتي پذيرفت كه تاريخ هدفي دارد . وي مطرح كرد مي توان با كمك نظريه ي انتقادي به وراي صرف ابزار و وسايل فكر كرد و مسئله ي هدف را دوباره مطرح كرد . او نظريه ي انتقادي را نوع جديدي از استدلال و انديشه دانست . قرار بود نوعي خرد تامل گرا هدفمند و رهايي بخش باشد.( هيوز،1378: ص178،188)هوركهايمر نظريه را نوعي فعاليت كه درون يك بستر اجتماعي خاص انجام مي گيرد دانست . او نظريه  هاي سنتي را تلاش براي بقا دانست ولي قصد نظريه هاي جديد را پيشرفت جامعه در جهت روشنگري معرفي كرد  واين را نظريه رهايي بخش ناميدكه هدف  آن روشنگري و رهايي است . البته نظريه انتقادي مثبت نيست به اين معنا كه گزاره هايي راجع به ماهيت روشنگري عقلانيت يا رهايي عرضه نمي كند بلكه نشان مي دهد جهان ما در تحقق ايده آل هايش از جمله رهايي شكست خورده است . (بشيريه،الف،1376: ص176،177) روش اين نظريه نقد دروني يا ذاتي است كه ملهم از تاريخ گرايي هگل است. نقد دروني به فرايند مواجه كردن يك پديده با واقعيتش كه در تقابل با هدفش قرار مي گيرند مي گويند . از نگاه هوركهايمر سه راه براي توصيف يك شي ء وجود دارد : الف : توصيف بيروني و مبتني بر واقعيت ب : نگرش شخصي نسبت به يك چيز ج : هدف دروني كه در خود تعريف شي ء جادارد . نظريه انتقادي به رويكرد سوم علاقه مند است و كارش كشف اين هدف و نشان دادن تفاوت ميان هدف اوليه و آن چيزي است كه عملا هست . به عبارت ديگر نظريه وضعيت فعلي را نشان مي دهد و تفاوت آن را با آن چه بر اساس هدفش بايد باشد آشكار مي كند . اين نظريه ديالكتيك روشنگري است كه قصدش روشنگري درباره ي خود روشنگري است . هدف اصلي روشنگري كه معادل روشنگري تاريخي است كسب دانش و رسيدن آدمي به بلوغ و مجموعه اي از اهداف ديگر چون آزادي ، امنيت و صلح است . هوركهايمر و آدرنو معتقد بودند كه روشنگري در تحقق اين اهداف موفق بوده است و معتقد بودند روشنگري نقطه ي مقابل نازيسم است كه در رسيدن به آن شكست خورده است ديالكتيك روشنگري نظريه پردازي راجع به تاريخ غرب است كه روايتي ميان روشنگري و اسطوره است . روشنگري هنوز خصائصي از اسطوره را با خود دارد و روشنگري درباره ي خود روشنگري است . از اين رو ديالكتيك روشنگري نقد دروني از روشنگري ارائه مي كند ونشان مي دهد كه چگونه روشنگري در تحقق اهداف خود شكست خورده است.( شرت،1383:ص293،296) 1-7-2-هابرماس تحت تاثير طيف متفكراني از مكتب فرانكفورت براي نشان دادن مدخليت كار و زبان در خرد نظام طبقه بندي پيچيده اي را طراحي كرد اوبيان مي كند آدميان بر اساس علايقشان سازماندهي انجام مي دهند . اين علايق عبارت از فني عملي و رهايي بخش مي باشد. (گيدنز،1378:ص275)

اين سه نوع فعاليت عقلاني از سه علاقه و فعاليت اجتماعي نشات مي گيرد . انديشه هاي تجربي – تحليلي براي كار سودمند است . مهارت تاريخي هرمنوتيكي نيز به زبان و تعاملات بشري توجه دارند و استدلال انتقادي نيز به تامل در خويشتن و رهايي بشري مي پردازند .هابر ماس به دنبال عقلانيت راستين مدعي است هدف از هر گفتاري رسيدن به اجماع عقلاني است .براي رسيدن به اين هدف بايد از تمامي صورت هاي ايدئولوژي اجتناب كرد . راه تفوق براي اين نظام تامل در خويشتن است كه تاملي نقادانه است .وي تاكيد مي كند كه زبان ميان ذهنيت بايد جايگزين مفهوم كلان سوژه ماترياليسم تاريخي شود وبراي حصول اين هدف به فلسفه ي زبان متوسل مي شود .نو آوري هاي برماس در اين حوزه عبارت است از تمركز بر رفتار و اجماع كه ويژگي آن نقدپذيري است .( هابرماس،1387:ص227)

با اين بررسي كوتاه مي توان بيان كرد كه فلسفه ي تحليلي امروز با فاصله گرفتن ازاثبات گرايي به فلسفه ي زباني روي آورده است و دیگر دارای اصول قبلی خود نیست . از طرفي فلسفه ي قاره اي نيز با دوري گزيدن از تاريخي گرايي تاکید بر زبان میان ذهنیتی دارد . فلسفه ي تحليلي از طريق وينگنشتاين به اين امر توجه بسيار دارد و فلسفه ي قاره اي از طريق هرمنوتيك و فلسفه ي زباني ها برماس به اين نگاه پرداخته اند اما با نزديكي اين دو به فلسفه ي زباني آن چه نكته ي حائز اهميت است اين كه هنوز در ديد تحليلي تجربه جاي دارد و تاريخ نيز در فلسفه ي قاره اي بازيگر اصلي است و نمی توان مدعی شد که این دو بطور کلی در مباحث فلسفی دارای روشی یکسان هستند.ولي با اين حال امروزه در دو ديدگاه فلسفي فلسفه ي زبان پيوند دهنده ي آن ها است و زبان نقش اصلي را در فلسفه بازي مي كند .

منابع: 

 1.آدميت،فريدون،تاريخ فكر از سومر تا يونان و روم،انتشارات روشنگران و مطالعات زنان،1386

2-آرون ،ريمون،مراحل اساسي سير انديشه در جامعه شناسي،ترجمه باقر پرهام،انتشارات علمي وفرهنگي،1378

3.اباذري يوسف ،خرد در جامعه شناسي،تهران،طرح نو،1377

4-استرول اورام ،فلسفه تحليلي در قرن بيستم،ترجمه فريدون فاطمي،انتشارات نشر مركز1383

5.بشيريه ،حسين، تاريخ انديشه هاي سياسي در قرن بيستم انديشه هاي سياسي ماركسيستي،تهران نشر ني ،1376

6.-بشيريه ،حسين،دولت عقل ،ده گفتار در فلسفه و جامعه شناسي سياسي ،مؤسسه نشر علوم نوين،1374

7-بري ،نورمن، نظريه نظم خود انگيخته، ترجمه خشايار ديهيمينشر ني،1387

8-پالمر ،ا.ريچارد،علم هرمنوتيك،ترجمه سعيد حنايي كاشاني ،انتشارات هرمس،1387

9-تايشمن جني،وايت گراهام، فلسفه اروپايي در عصر نو،ترجمه محمد سعيد حنايي كاشاني ،نشر مركز ،1379

10-چالمرز،آلن ،اف،چيستي علم درآمدي برمكاتب علم شناسي فلسفي،ترجمه سعيد زيبا كلام ،انتشارات علمي و فرهنگي،1378 

11.چيلكوت،رونالد ،نظريه هاي سياست مقايسه اي،ترجمه وحيد بزرگي و عليرضا طيب،موسسه خدمات فرهنگي رسا،1378

12-حقيقت،سيد صادق،روش شناسي علوم سياسي ،قم دانشگاه علوم انساني مفيد،1387

13.خرمشاهي،بهاء الدين،پوزيتيويسم منطقي( رهيافتي انتقادي)،تهران،انتشارات علمي فرهنگي1377

14-دورانت ،ويل، تاريخ فلسفه،ترجمه عباس زرياب ،انتشارات علمي فرهنگي،1376

15.دورانت،ويل و آريل ،تاريخ تمدن،عصر ناپلئون،ترجمهاسماعيل دولت شاهيوعلي اصغر بهرام بيگي،انتشارات علمي فرهنگي،1381 

16.ريخته گران،محمد رضا ،منطق ومبحث علم هر منوتيك،تهران،1378

17.ريكو ،پل،زندگي در دنياي متن،ترجمه بابك احمدي،تهران ،نشر مركز،1378

18.سيف زاده ،سيد حسين،مدرنيته و نظريه هاي جديد علم سياست،تهران :نشر دادگستر،1379

19.شرت،ايوان،فلسفه علوم اجتماعي قاره اي،ترجمه هادي جليلي،نشرني،1387

20-شهریاری،حمید،فلسفه اخلاق در تفکر غرب از دیدگاه السدیر مک اینتایر،مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی ((سمت))1385

21.عالم عبد الرحمن،تاريخ فلسفه سياسي غرب(عصر جديد و سده نوزدهم)مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت خارجه،1379

22- فايرابند،پاول ،برضد روش،ترجمه مهدي قوام صفري ،انتشارات فكر روز،1375

23.فولادوندعزت الله ،خرد در سياست، تهران ،طرح نو،1378

24.كاپلستون،فردريك،تاريخ فلسفه جلد دوم،(فلسفه قرون وسطا از آگوستين تا اسكو توس)ترجمه ابراهيم دادجو،انتشارات علمي و فرهنگي،1388

25-كاپلستون ،فردريك،فلسفه قرون وسطي،ترجمه مسعود عليا،اانتشارت ققنوس،1383

26-كورنر،اشتفان، فلسفه كانت ،ترجمه عزت الله فولاد وند،شركت سهاميانتشارات خوارزمي  -1367

27-كوئينتن،آنتوني، فلسفه سياسي، ترجمه مرتضي اسدي ،انتشارات بينالمللي الهدي1371

28-.گيدنز ،آنتوني،سياست ،جامعه شناسي و نظريه اجتماعي،ترجمه منوچهر صبوري،نشر ني1378

29-.لنكستر،لين و،خداوندان انديشه سياسي(جلد سوم)،ترجمه علي رامين،انتشارات علمي فرهنگي 1376

30-مسعودي ،جهانگير،هرمنوتيك و نوانديشي ديني ،پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي،1386

31-معيني ،جهانگير ،روش شناسي نظزيه هاي جديد در سياست(اثبات گرايي و فرا اثبات گرايي)،انتشارات دانشگاه نهران،1385

32- ،منبع اينترنتي.دايرةالمعارف فلسفه،قم انتشارات روتلج

33-هابر ماس ،يورگن ،بحران مشروعيت،تئوري دولت سرمايه داري مدرن،ترجمه جهانگير معيني ،تهران گام نو،1387

34-هيوز ،ه.استيوارت ،هجرت انديشه اجتماعي ترجمه عزت الله فولاد وند،تهران طرح نو،1378