خدامراد فولادی

گزاره هایی از فلسفه ی علمی

(ماتریالیسم علیه ایده آلیسم، دیالکتیک علیه متافیزیک(

 بخش ِ پایانی

پیش درآمد:


سرکوب تنها سرکوب ِ فیزیکی نیست، سرکوب فکری هم هست. سرکوب ِ فکری با نقد و چالشگری تفاوت دارد. نقد و چالش در عرصه ی نظروری برابر نهاد فکری ِ یک ایده یا گزاره است همراه با نقل کامل ِ ایده و گزاره ای که از سوی نقدکننده زیر ِ سؤال رفته و او بر آن است که ایده ی زیر سؤال رفته را از نظرگاه و با معیارهای فکری – عقیدتی خود توضیح دهد و نویسنده و خواننده ی متن ِ مرجع را از دیدگاه ِ خویش آگاه سازد. در این صورت و با این رویکرد، نقل ِ کامل نظر و ایده ی نقدشونده ضرورت دارد تا خواننده و نویسنده بدانند کدام گزاره ی مشخص است که مورد ِ واکاوی و نقد قرار گرفته است.
مخالفت ِ سرکوبگرانه اما چنین رویکرد و هدف ِ اندیشه ورزانه ای ندارد، بلکه با طفره روی از بحث ِ مشخص و خودداری از ارایه ی گفتاورد یا بیان ِ ناکامل ِگفتاورد ِ که در غالب ِ اوقات با تحریف همراه است بحث را به انحراف برده تا نظر ِ خود را به نویسنده و خواننده ی مطلب تحمیل نماید. اگر کسی مطلبی را که من نگفته ام به من نسبت دهد و همان را رد کند، هدف اش نقد و جدل ِ آگاهگرانه نیست، هدف اش سرکوب است. همچنانکه اگر من مطلبی را گفته باشم و کسی ادعا کند نگفته ام و بازگفت ِ آن را از من بخواهد باز هم قصدش نه نقد بلکه فریب دادن ِ ذهن ِ خواننده در مرتبه ی نخست، و سرکوب ِ ایده ی من در قالب ِ انکار در مرتبه ی بعد است.
مثال ِ مشخص این گونه رفتار با هدف ِ سرکوب را در ایرادهایی که ناشناس نامی در قالب ِ کامنت بر بخش ِ نخست ِ این نوشتار گرفته می توان مشاهده کرد.
کامنت نویس که به گمان من از عنوان ِ نوشتار برآشفته و ناراحت است، کل ِ مطلب را یا نخوانده یا سرسری خوانده یا خوانده اما به دلیل ِ ناآشنایی با فضای فلسفی و استدلالی ِ بحث نتوانسته با آن ارتباط ِ فکری – فلسفی (مفهومی) برقرار نماید. از این رو، از همان ابتدا با آن از در ِ ضدیت و انکار برآمده و نشان می دهد که ذهن چه قدرت ِ شگرفی در تولید ِ واهی و نسبت دادن ِ آن به غیر دارد!
کامنت نویس اگر کل مطلب را به دقت خوانده و در فضای فکری – فلسفی ِ نظام مند و یکپارچه ی آن قرار می گرفت تکرار ِ آنچه را که در همان متن موجود است از من مطالبه نمی کرد و نمی نوشت: «آیا دیالکتیک فقط در ذهن وجود دارد یا فقط در خارج ِ ذهن مثلن به قول شما در ماده؟ اگر هم در هر دو جا وجود دارد بی زحمت بفرمایید ربط شان با هم چگونه است و اگر ذهن را تعطیل کنیم جایی از کار لنگ می شود یا خیر. فقط اگر می شود بفرمایید که چرا ماده نمی تواند بدون ِ کار ِ ذهن به راه ِ خود ادامه دهد.». تازه بعد از آنهمه صغرا کبرا چیدن و نتیجه گیری از بحث ایشان می پرسند لیلی مرد بود یا زن! هنوز بخش ِ نخست در یکی دو سایت موجود است. ایشان می تواند پاسخ کامل را از همان بخش دریافت کند. اما به طور ِ خلاصه، من گفته ام: ذهن بازتاب ِ واقعیت مادی در مغز ِ مادی است. از این رو دیالکتیک ِ واقعیت در ذهن تبدیل به دیالکتیک ِ ذهن می گردد و دیالکتیک ِ ذهن تا زمانی که زندگی جریان دارد بازتاب ِ دیالکتیک ِ واقعیت یعنی طبیعتی است که مغز مادی تکامل یافته ترین ِ اندامواره ی آن است. این ذهن در عین ِ حال قدرت ِساختن ِ غیرواقعی (وهمی) با خصوصیات ِ واقعی از طریق ِ تخیل و خیال ورزی هم دارد و در این خیال ورزی می تواند تا آنجا پیش برود که در مقابل ِ موهوم ِ خودساخته اش انسان را به کرنش در بیاورد. حتا همین موجود ِ وهمی ِ خودساخته ی ذهن نیز برکنار از دیالکتیک ِ حاکم بر واقعیت ِ مادی و بازتاب ِ آن در ذهن نیست. چرا که خصوصیات آن همراه با رشد و تکامل نوعی و رشد و بلوغ ِ فردی دگرگون می شود و خصوصیات نوپدیدی به خود می گیرد. کار شگرفی که ذهن در خیال ورزی و اندیشیدن به غیر ِ مادی و موهوم انجام می دهد این است که مفهوم های انتزاع شده از واقعیت را به غیر واقعی نسبت می دهد. به این صورت که چندین مفهوم ِ انتزاع شده از واقعیت را کنار هم می گذارد و یک موجود خیالی مثلن دیو یا غول یا … از آنها می سازد. در حالی که در این خیال ورزی و اندیشیدن به موجود بی مصداق هیچ مفهومی از ماورای طبیعت گرفته نشده و همگی برگرفته از واقعیت های موجودند.
ناشناس می نویسد: «فلسفه ی ماتریالیستی یا فلسفه ی اسلامی یا هندی همه اسامی غلط و پوششی برای فرار از حقیقت است.». این گفته نشان می دهد که او نه معنا و کارکرد فلسفه را می داند و نه مفهوم ِ حقیقت را. چراکه فلسفه ی اسلامی، هندی و نظیر این ها نداریم. فلسفه یا ماتریالیستی است یا ایده آلیستی و ملیت هم ندارد. همه ی انسان های اندیشه ورز یا ماتریالیست اند یا ایده آلیست. در این مورد ناشناس می تواند به آنتی دورینگ و لودویگ فویرباخ و پایان ِ فلسفه ی کلاسیک ِ آلمانی از انگلس مراجعه نماید.
اما آنچه به آن فرار از حقیقت می گوید اتفاقن در مورد ِ خود ِ او صدق می کند. زیرا که: نه می داند و نه به دلیل ضدیت با فلسفه ی علمی علاقه مند است بداند که شناخت و بیان حقیقت کار ِ فلسفه و به ویژه فلسفه ی علمی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک است.
ناشناس همانند ِ همه ی ایده آلیست ها و خصوصن ایده آلیست های شهودی – الهامی حقیقت را فراسوی فهم و عقل ِ عملی و علمی انسان و تنها به روش ِ کشف و شهود ِ اشراقی و الهامی – یا به گفته ی آنها قلبی – ممکن می داند. او همچون دیگر ایده آلیست ها حقیقت را ماورای – یا ناوابسته به – جهان ِ مادی، دور از دیدرس و دست رس ِ «عقل ضعیف راٴی» و از این رو جدا از کارکرد ِ فلسفه ی استدلالی و فراتر از «پای چوبین استدلالیان» می پندارد.
اما برخلاف ِ نظر ِ ایشان، حقیقت به دلیل ِ ماهیت ِ عینی اش هم شناخت پذیر و هم دست یافتنی ِ انسان ِ اندیشه ورز و به ویژه انسان ِ فلسفی اندیش است، آنهم نه به صورت ِ مطلق و نامشخص که به صورت عینی و کنکرت.
حقیقت، مطابقت ِ گزاره (ی مفهومی و ایده ای) است با واقعیت. یعنی انطباق و همانندی داشتن ِ تعریف و توصیف از یک چیز یا پدیده با ماهیت و محتوای واقعی ِ آن چیز و پدیده.
اما مطابقت ِ گزاره با واقعیت چگونه حاصل می شود جز با شناخت ِ علمی ِ یک چیز یا پدیده؟ به این دلیل است که شناخت ِ حقیقت امری است فلسفی که جز از طریق ِ فلسفه ی علمی یا علمیت ِ فلسفه – یعنی همبستگی ِ توامان نظرورزی ِ علمی و علمیت ِ نظرورزی – امکانپذیر نیست.
حقیقت از این رو، برای آنکه بنابر ماهیت اش هم به طریق ِ نظرورانه و هم به طریق ِ علمی به شناخت ِ قطعی (یقینی) درآید باید در حیطه ی علم و شناخت ِ علمی درآید. اما از آنجا که جهان بیکرانه است، حقیقت نیز به تبع ِ آن نامحدود و بیکران است و از این رو، متناسب با این بیکرانه گی و نامحدودی ِ جهان ِ واقعن موجود، حقیقت یا به شناخت درآمده و قطعی است، یا هنوز به شناخت درنیامده و غیرقطعی. بدیهی است که حقیقت های غیرقطعی یا هنوز به شناخت درنیامده بسیار افزون تر از حقیقت های قطعی و به شناخت درآمده اند، به گونه ای که شناخت ِ حقیقت ِ مطلق که حاصل ِ جمع ِ حقیقت های نسبی ِ به شناخت در آمدنی ِ به شناخت درآمده (قطعی) و درنیامده (غیرقطعی) است، به دلیل ِ محدودیت زمانی ِ عمر ِ نوع ِ انسان هرگز به شناخت ِ انسان نوعی و فردی در نخواهد آمد. با این همه اما این واقعیت هرگز به آن معنا نیست که حقیقت یا انطباق حکم و گزاره با چیزها و پدیده ها دست نیافتنی یا دور از فهم ِ عقل ِ عملی و علمی ِ انسان است.
مفهوم ِ سخنان بالا به طور ِ کلی این است: خود ِ ماده ی در حرکت یعنی جهان ِ واقعن موجود دربردارنده ی مطلقیت و نسبیت و عینیت ِ حقیقت است، در کثرت ِ در عین ِ وحدت و در نامتناهیت ِ در عین ِ متناهیت ِ مادی و سیستمی ِ از ساده به پیچیده و از ناشعورمند به شعورمند و اندیشه ورزش. یعنی در رابطه ی ارگانیک ِ تفکر ِ مفهومی ِ حقیقت یاب و واقعیت ِ عینی ِ چیزها و پدیده ها، یا کل ِ طبیعت ِ واقعن و حقیقتن موجودی که مغز ِ اندیشه ورز و ذهن اش، عالی ترین شکل ِ تکامل یافته گی ِ آن است.
آنچه برای انسان ِ اندیشه ورز و عقل ِ عملی و علمی ِ او «ناشناختنی» و شناخت ناپذیر است و تنها با کشف شهود یعنی به طریق ِ ذهنی قابل ِ شناخت است، چیزی جز هیچ و موهوم نیست.
لا یتغیر و ساکن ِ ابدی یا همان هیچ و موهوم نمی تواند نه گزاره ی علم باشد نه فلسفه (نظروری). به بیان ِ دیگر، واهی و هیچ موضوع ِ کشف و شناخت حقیقت نیست و نمی تواند باشد. چرا که اثبات شدن و نشدن اش در پراتیک و اندیشه ورزی فلسفی یکسان و تاثیری در شناخت عملی و علمی و از این رو فلسفی و نظرورانه ندارد. جزآنکه پتانسیل ِ شناخت ِ حقیقت را به طور ِ کلی به هرز می برد و انسان را در شناخت ِ حقیقت گمراه می سازد. از این رو، اصرار ناشناس (ها) بر حقیقت فراتر از فلسفه ی علمی و علمیت ِ فلسفه، گمراه سازی ِ ذهن و سوق دادن ِ آن به برهوت ِ ناشناخت گرایی و ندانمگرایی است.
٭٭٭
گزاره ی پنجم: ماده ی در حرکت هیچ نقطه ی آغازی ندارد که بتوان آن را مبداء پیدایی و شکل گیری ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود در کلیت اش به شمار آورد. جهان در بیکرانه گی اش همزمان هم در حالت و شکل ِ تعین یافته و سازمان مند هست، و هم در حالت ِ ابتدایی و تعین نیافته ناسازمان مند. در همین وضعیت و حالت ها هم ایستایی ِ مطلق ندارد، بلکه مدام در حرکت و تغییر از ساده به پیچیده، و یا از پیچیده به ساده است. به این معنا که اگر در نقطه ای از جهان کهکشان یا منظومه ای در حال زایش، شکل گیری و سازمان یابی است، در نقطه ای دیگر کهکشان و منظومه ای جوان سازمان یافته و پرانرژی در نیمه راه ِ هستی اش در حال فعالیت ِ ارگانیک است، همچنانکه در نقطه ای دیگر کهکشان یا منظومه ای که به پیری رسیده و انرژی نگهدارنده اش به پایان رسیده در حال ِ فروپاشی (مرگ) و تجزیه به اشکال ِ ساده است. آنچه فرو می پاشد و تجزیه می شود نیز به عدم و هیچ نمی پیوندد، بلکه اتم ها و عناصر ِ تشکیل دهنده اش در فضای مادی باقی می مانند و در فعل و انفعال های همیشگی و پایان ناپذیر جهان از شکلی و حالتی به شکل و حالت ِ دیگر در می آیند.
مساله از دیدگاه ِ علمی و ماتریالیستی این است که آنچه متشکل و سازمانمند است نطفه ی فروپاشی و تجزیه را در خود دارد، همچنان که آنچه هنوز ناسازمانمند و تشکل نیافته است نیز نطفه ی سازمانیابی و تشکل و تعین را در خود دارد و علت ِ اصلی و بنیادین این دگرگشت ها خود ِ ماده ی در حرکت و دیالکتیک ِ حاکم بر آن است. حرکت بی وقفه ای از بودن و شدن از ازل تا به ابد که نه آغاز دارد و نه پایان.
گزاره ی ششم: دانشمندانی که بیگ بنگ را آغازگاه ِ پیدایش و گسترش ِ جهان می دانند اگر قائل به یک جهان و همانی باشند که نقطه ی صفر و آغازگاه ِ آن از پانزده یا بیست میلیارد سال قبل است، هرگز قادر به توضیح ِ علمی چیستی و چرایی ِ جهان در پیش از بیگ بنگ و توسعه و گسترش ِ آن بعد از نقطه ی آغاز نخواهند بود. تنها پاسخ علمی و فلسفی به هم بیگ بنگ و هم پیش و پس از آن این است که گیتی یا کیهان شامل ِ نه یک جهان، بلکه میلیون ها جهان است که در حالیکه یکی جوان و دارای انرژی و بالندگی و در حال ِ انبساط و گسترش است، دیگری که پیر است و توان بازتولید ِ انرژی ِ نگهدارنده ی خود را ندارد، در حال ِ انقباض و فشرش و سرانجام ِ جهان ِ در حال ِ فشرش و پژمرش تلاشی و تجزیه است. در همان حال نیز جهان یا جهان هایی در حال ِ زایش و پیدایش.
بیگ بنگ نتیجه و محصول ِ بقایای مواد ِ جهان ِ فروپاشیده و تجزیه شده ای است که در طول میلیاردها سال با هم مجتمع، در هم فشرده و متراکم شده و سرشار از انرژی گردیده – چرا که انرژی هرگز نابود نشده بلکه به شکل ها و حالت های دیگر در آمده – و به یکباره دچار ِ انفجار شده و درنتیجه جهانی تازه در میان ِ میلیون ها جهان ِ پیر و جوان زاده می شود. خواننده ی علاقه مند برای آگاهی بیشتر می تواند با مراجعه به مقاله ی «آیا بیگ بنگ سرآغاز ِ جهان است؟» به همین قلم در گوگل اطلاعات بیشتری به دست بیاورد.
برای کسی که اصرار بر ندانمگرایی نداشته باشد بسیار آموزنده است که بداند مساله ی بیگ بنگ به شکل و بیان ِ دیگر اما با همین مضمون ِ امروزی در یکصد و سی سال قبل از سوی مخالفان ِ جهان بینی و فلسفه ی علمی و از جمله اوگن دورینگ هم مطرح بود و انگلس پاسخی به آن داد که برای دانشمندان امروزی هم چنانچه دست از لجاجت با شناخت ِ علمی جهان بردارند آموزنده و تصدیق کردنی است.
انگلس در پاسخ به ادعای دورینگ که معتقد بود جهان پیش از آنکه به حرکت درآمده و بسط و گسترش یافته باشد دارای وضعیت ِ ثابت و بی تغییر در یک نقطه ی مرزی (صفر) میان ِ سکون ِ (مطلق) و حرکت ِ (تصادفی) بود – یعنی همان ادعایی که امروزه طرفداران ِ پیدایش جهان از نقطه ی مرزی و صفر ِ جهان از مبداء بیگ بنگ دارند و آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت خلق الساعه با پوشش علم است – آنچنان استدلال علمی می آورد که می توان و باید آن را نقطه ی عزیمت ِ انسان ِ اندیشه ورز و نظرورز از شک و ندانمگرایی درباره ی جهان به شناخت ِ یقینی ِ علمی ِ جهان دانست. انگلس در بحث با دورینگ که به طرز ِ وارونه سکون را مطلق و حرکت را مقطعی و آغازمند می دانست و آن را همچون دانشمندان ِ ایده آلیست ِ امروزی صرفن به حرکت ِ مکانیکی تقلیل می داد نوشت: «دورینگ نیروی به حرکت درآورنده ی جهان را تنها به نیروی مکانیکی تقلیل می دهد. اما سؤال این است که درست در نقطه ی صفر و گذار از وضعیت ِ ثابت و بی تغییر به وضعیت ِ حرکت و تغییر، این نیروی مکانیکی از کجا آمد؟ دورینگ سرسختانه از پاسخگویی به این پرسش طفره می رود. اما آقای دورینگ! [و دانشمندان و متفکرانی که معتقدید بیگ بنگ آغازگاه ِ جهان و گذار از بی حرکتی به حرکت است]، این نیروی ثابت ّ مکانیکی در آن زمان کجا بود و پیش از آن چه چیزی را به حرکت درمی آورد؟… آقای دورینگ قبول دارد که یکسانی و ثبات ِ مطلق به خودی ِ خود نمی تواند به تغییر گذر کند و وسیله ای هم وجود ندارد که بتواند تعادل ِ مطلق را وادار به بر هم خوردن و ایجاد حرکت نماید. پس آن چه چیزی است که گذار از بی حرکتی به حرکت را در واقعیت ایجاب می کند؟ آقای دورینگ [و همه ی دانشمندان ِ ایده آلیست] برای آنکه خود را از پارادوکس ِ گذار از بی حرکتی به حرکت در یک لحظه [حتا اگر این لحظه میلیاردها سال باشد!] رها سازند، چاره ای ندارند جز آنکه بگویند: نخستین ضربه باید از خارج از این جهان فرود آمده باشد تا جهان را به حرکت درآورد. نخستین ضربه هم چیزی جز نام دیگر برای محرک ِ اولین (آفریننده) نیست. دورینگ که مدعی بود محرک ِ اولین همراه با ازلیت را از طرح ِ جهانی اش بیرون رانده در اینجا هر دو – هم آفریننده و هم ازلیت اش – را با تاکید ِ بیش تر وارد ِ فلسفه ی طبیعت می کند.». انگلس می گوید دورینگ با فروکاستن ِ حرکت به حرکت ِ مکانیکی از درک ِ رابطه ی واقعی ِ ماده و حرکت ناتوان شده و فهم ِ آن را برای خود غیرممکن می سازد. دورینگ از پیوند ذاتی ِ ماده و حرکت چیزی نمی گوید و نمی داند: «حرکت شکل ِ هستی ِ ماده است. در هیچ جا و هیچ گاه ماده ی بدون ِ حرکت وجود نداشته و نمی تواند وجود داشته باشد. حرکت در فضا، حرکت ِ مکانیکی اجرام ِ کوچک در هر یک از سیارات، نوسانات و جابه جایی اتم ها و مولکول ها در حرارت و یا جریان های الکترومغناطیسی، تجزیه و ترکیب شیمیایی، زندگی ارگانیک و … بیانگر آن است که حرکت را نمی توان تولید کرد بلکه می توان منتقل ساخت.» (انگلس. آنتی دورینگ. توضیحات درون کروشه از من است).
عالی ترین شکل ِ حرکت، یعنی گذار ِ تاریخی ِ میمون به انسان و تشکیل ِ جامعه ی انسانی، و حرکت جامعه ی انسانی از ساده به پیچیده از زمره حرکت هایی است که برای هیچ انسان ِ نوعی و فردی قابل ِ مشاهده ی عینی و حسی نیست. در حالی که امروزه هیچ انسان ِ اندیشه مندی نیست که به این حرکت – دست کم به لحاظ ِ تاریخی – آگاهی نداشته باشد.
تفکر نیز از این حرکت ِ جهانروا و عام الشمول مستثنا نیست. تفکر و اندیشه ورزی که تابعی از واقعیت یعنی موجودیت ِ مادی ِ انسان است، در طول ِ هزاران سال همراه با حرکت ِ تکاملی ِ هستی ِ اجتماعی ِ انسان تکامل یافته و از تفکر ِ انسان ِ ساده اندیش ِ هزاران و بلکه چند صد سال ِ قبل به تفکر ِ انسان ِ پیچیده اندیش ِ امروزی فرارفته است.
تفاوت ِ جهان بینی ِ علمی (ماتریالیستی) با جهان بینی غیر علمی (ایده آلیستی) در فهم جهان در آن است که جهان بینی ِ علمی خود را به آنچه هم اکنون مشاهده می کند محدود نمی سازد، بلکه با تجزیه و تحلیل ِ علمی – نظرورانه ی مشهودها و محسوس ها قادر است گذشته و آینده ی آن ها را با دقت ِ ریاضی شناسایی و پیش بینی نماید. مارکس با چنین برداشتی از شناخت بود که در گروندریسه نوشت: «تشریح ِ بدن ِ انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن ِ میمون است. خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع ِ جانداران ِ پست تر را تنها پس از شناخت ِ تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید.». در حالی که بینش ِ غیرعلمی (ایده آلیستی) که به تفکر علمی مجهز نیست یا درواقع بر اثر ِ فشار ِ زیست بوم ِ پیرامون (آموزشی – فرهنگی – ایدئولوژیک) از درک و تجزیه و تحلیل ِ علمی محروم شده است، ناگزیر خود را از شناخت ِ علمی ِ جهان و پدیده ها محروم ساخته و با کلیشه های رایج و مورد ِ قبول ِ عامه ی همسو با آموزه های یاد شده – به ویژه آموزه های ایدئولوژیک – قانع می سازد، وگرنه وحدت ِ علوم ِ طبیعی و فلسفه تمام ِ ابزار ِ شناخت ِ جهان را در اختیار او قرار داده است.
برای جمع بندی و نتیجه گیری از گزاره های بالا، می توان مثال ِ نمونه وار و بی نظیر ِ مارکس در مورد ِ شناخت ِ تحولات ِ انواع ِ جانداران از پست به عالی را تعمیم ِ علمی و فلسفی داد و از تشریح ِ تحولات ِ از سر گذرانده ی زمین ِ ما به درکی واقعی از حرکت و دگرگونی در کل ِ جهان دست یافت.
می دانیم – یعنی علم ثابت کرده است – زمین و منظومه ی خورشیدی ِ ما، در شش هزار میلیون سال قبل وجود نداشته و در چهار هزار و ششصد میلیون سال قبل بود که آغاز به پیدایش و شکل گیری کردند. همچنین می دانیم پیش از پیدایش این منظومه و زمین، ماده ی در حرکت در اشکال ِ متنوع و نامحدود آن وجود داشته، چه در شکل ِ پدیده های گونه گون ِ ساختارمند و سازمانمند ِ کیهانی و کهکشانی، و چه در حالت ِ ساده و ناسازمانمند یعنی در حالت ِ غبارها و ذرات ِ ابتدایی موجود در فضای کیهان و کهکشان ها. از تجمع و به هم پیوستن ِ همین غبارها و ذرات در اثر ِ فعل و انفعال های فیزیکی – شیمیایی بود که در یک فرایند ِ چندهزارمیلیون ساله – و نه از عدم و نه با یک اراده ی فعال ِ مایشاء در یک دم – منظومه ی خورشیدی و زمین ِ ما در میان ِ میلیاردها ستاره و سیاره تولد یافت. از تجمع مواد و عناصر تا شکل گیری و تعین یابی و سازمانمندی، و سپس خودتنظیم گری از طریق ِ فعل و انفعال های درونی و قوانین خودویژه ای که با گذشت زمان بر منظومه و ستاره و سیاره های آن و از جمله زمین حاکم شد، و به پیدایش ِ اجسام ِ شکل مند و ارگانیک انجامید، بیش از سه هزار و چهارصدمیلیون سال زمان گذشت. تازه از یک هزار و دویست میلیون سال پیش بود که باز هم در اثر کنش و واکنش و همکنشی های مواد و عناصر، اجسام و شکل های باز هم پیچیده تری در طبیعت ِ ارگانیک ِ زمین و از جمله آب و هوا پدید می آید و به پیدایی ِ زندگی منجر می شود. زندگی هم ابتدا به حالت ِ تک سلولی بود و با گذشت ِ چندصدمیلیون سال تبدیل به زندگی ِ پرسلولی می گردد. زندگی ِ پرسلولی که از اقیانوس ها و به حالت ِ آبزی آغاز شد، با گذشت چندصدمیلیون سال به خشکی راه یافت و جانداران ِ دوزیست و سپس هوازی پیدا شدند. این جانداران ِ هوازی بودند که با گذشت باز هم میلیون ها سال تکثیر و تنوع باز هم بیشتری یافتند و اشکال ِ مختلف ِ جانوران ِ پستاندار و از جمله میمون ها را پدید آوردند، و از تکامل ِ میمون ها بود که انسان در حدود ِ یازده میلیون سال قبل به پیدایی آمد و به مرور با کار و ابزار سازی و تفکر تکامل پیدا کرد تا به انسان ِ اندیشه ورز ِ امروزی تبدیل گردید.
توجه داشته باشیم که در این جا و در این محدوده سخن از پیدایی و شکل گیری ِ یک منظومه و یک سیاره در یک فرایند ِ چندهزارمیلیون ساله است، آنهم نه از هیچ و عدم بلکه از اشکال ِ ساده و ابتدایی ماده ی در حرکت ِ موجود در این بخش از فضا.
با این معیار و الگوی زنده ی در دست رس آیا ما مجازیم پیدایش ِ منظومه و زمین را از هیچ و ابتدا به ساکن تصور کنیم و خود را با معماها و اسرار ِ ناگشودنی ِ بی شمار از آغاز تا به امروز و از امروز تا بی نهایت گرفتار نماییم و برای خلاصی از این معماها و رازها به افسانه و توهم پناه ببریم؟ آیا خود ِ فرایند در این محدوده ی زمان – مکانی (یا: فضا زمانی) نباید برای انسان ِ اندیشه ورز راه نمای پی بردن به بی نهایت فرایند ِ مشابه از خود حرکتی ِ ماده و تبدیل ِ حالت ها و اشکال ِ متنوع آن از پست به عالی و از ساده به پیچیده باشد؟
پاسخ به این پرسش های بنیادی است که مرز ِ ماتریالیسم و دیالکتیک، و ایده آلیسم و متافیزیک را آشکار می سازد. مرزی که در یک سوی آن طرفداران ِ فلسفه ی علمی، و در سوی دیگر مروجان خلق الساعه قرار دارند. مرزی که به گفته ی مارکس، تنها با پیوند فلسفه با علوم طبیعی و در زمانی که انسان ها در یک جامعه ی همگون، فاقد تفاوت ها و نابرابری های طبقاتی – ایدئولوژیک و فاقد ِ مرزهای جغرافیایی با هم وحدت یافته باشند، برای همیشه از میان برداشته خواهد شد.

 

 

گزاره ی یکمهمیشه ساکن )مطلقن ایستانمی تواند نیروی ایجادکننده و به حرکت درآورنده باشدچرا که نیرو خود محصول ِ حرکت است و حرکت – نیرو است که ایجادکننده، نظم دهنده و سامان بخش است.ساکن ِ مطلق، هیچ، یعنی نابوده و نابودنی استنابوده و نابودنی )هیچبه رغم ِ بوده و بودنی بی تاریخ و فاقد ِ هرگونه تعین و خصوصیت وجودی – تاریخی استفقدان تعین یعنیجا و موقعیت فیزیکی و تاریخی – زمانی اشغال نمی کند، و فقدان خصوصیت به این معناست کهتشخص ِ خودویژه و قابلیت ِ تفکیک و تشخیص از بی شمار چیزها و پدیده های هستی مند تاریخی – زمانی نداردمفهوم این ویژگی های صرفن سلبی اندیشیده این است کههستی ِخارج از ذهن ِ اندیشنده ندارداز این رو، تصوری ذهنی، یا وابسته به ذهن ِ اندیشنده )انسانبیش نیستهرکجا و هرزمان که ذهن ِ اندیشنده نباشد، اندیشیده ی غیرواقعی، غیرحقیقی و غیر ِ تاریخی چونان محصول ِ اندیشه حتا در ذهن هم وجود ندارد.

واقعی و حقیقی در زندگی به طریق ِ تجربی و در پراتیک، به ویژه پراتیک ِ علمی اثبات شدنی استحتا اگر در آینده ی دور از دست رس و دیدرس باشدتنها موهوم و نابوده است که اثبات اش در تجربه و پراتیک ِ علمی به مثابه ِ هیچ ِ ناتاریخمند و نازمانمند اثبات ناشدنی است.

اثبات ِ واقعیت و حقیقت ِ تئوریک یا عقلانی و نظرورانه را خود ِ پراتیک ِ علمی – تاریخی تضمین می کند، زیرا خاستگاه و سرچشمه ی تئوری، پراتیک ِ علمی – تاریخی است.

گزاره ی دومهستنده یا هستی مند ِ واقعی و حقیقی، چه انسان ِ اندیشه ورز باشد چه نباشد، مستقل از او و اندیشه اش وجود دارد و وجودش نیازمند ِ عقل و شعور و آگاهی که خود نیازمند و مشروط و مؤخر بر هستی ِ زیستمند ِ تکامل یافته ای چون انسان و مغز ِ اندیشه ورز ِ اوست نیستآنچه اثبات اش مشروط و محدود – یا در گروی – اندیشه ورزی ِ تناقض آمیز ِ تاریخ بدون ِ اندیشه ورز، یا اندیشه ورز ِ بدون ِ تاریخ است، هستی واقعی و حقیقی ندارد و توهمی صرفن ذهنی است.

گزاره ی سومموهوم و هیچ اساسن و منطقن قابل ِ اندیشیدن و به اندیشه درآمدنی نیستتنها چیزها و هستی ها یا واقعیت هایی اندیشیدنی و به اندیشه درآمدنی هستند که اولن موجودیت ِ مادی و عینی ِ مستقل از ذهن و اندیشه داشته باشند، ثانین بازتاب شان در مغز راهبر و راهنما به واقعیتی مادی و عینی بوده، ثالثن هستی ِ بالفعل یا بالقوه تاریخمند و زمانمند داشته باشندهرآنچه جز این، واقعیت و حقیقت ندارد، اگر هم به طور صوری و ذهنی در واژه گنجانده شود، مفهوم کلی ِ به طور ِ ذهنی جداشده و سرهم بندی شده ای از واژگان است که ما به ازاء و مصداق ِ حقیقی و واقعی نداردیعنی اثبات شونده در عمل و پراتیک ِ تجربی و علمی نیست.

گزاره ی چهارمبه اندیشه درآمدنی زمانی واقعیت و حقیقت دارد که یا بالفعل به طور عینی در خارج از ذهن موجود بوده و پراتیک ِ تجربی – علمی قادر به اثبات ِ آن در اکنون باشد، یا عناصر و پیش شرط های عینی و مادی ِ اثبات اش در پراتیک ِ تجربی – تاریخی ِ انسان هر انسانی در هر زمان و در هر سیاره ای – بالقوه فراهم باشدیعنییا اینهمان ِ اکنون باشد )بالفعلیا اینهمان ِ آینده که این نه آن ِ اکنون است)بالقوه(. درهرحال اما مشروط ِ تاریخی و زمانمند استتنها ناباشنده ی واهی یعنی هیچ ِ ساکن ِ نازمانمند ِ غیرتاریخی که در ذهن خصوصیت های عاریتی از مفهوم ها و معادل های عینی و مادی کسب نموده، هرگز نه بالفعل و نه بالقوه چه در پراتیک ِ روزمره چه در پراتیک ِ دراز مدت ِ تاریخی قابلیت ِ اثبات شدن نداردچراکه هیچ ِ نه بالفعل و نه بالقوه باشنده است که به پراتیک درآمدنی ِ روزمره یا تاریخی نیست.

«از هیچ چیز پدید نمی آید» زیرا هیچ نه مادیت و عینیت – یا به طور کلی باشندگی ِ – بالفعل )حرکت مند(دارد، نه باشندگی ِ بالقوه )شدنیکه توانش ِ پدیدآوری ِ «چیز» را داشته باشدپایه و بنیاد ِ اندیشه ورزی ِ ماتریالیستی – دیالکتیکی )فلسفه ی علمیهمین گزاره ی منطقن و عملن اثبات شونده در طبیعت است که کارگاه و آزمونگاه دیالکتیک ِ بودن و شدن است.

مفهوم ِ ضمنی و منطقی ِ این گزاره آن است کهجهان ِ واقعن و حقیقتن موجود، جهانی است ازلی و ابدی، بی آغاز و پایان و بی نیاز از «دگر ِ خود» یا «خود آی غیر مادی ِ قادر به پدید آوردن ِ مادی». چرا که خود آی از هیچ پدید آمده و در هیچ سکونت گزیده – به دلیل ِ غیر مادی و ناحرکت مند بودن – هرگز نه می تواند باشد و نه دگر ِ خود را پدید آورده باشد.

دگر ِ فلسفی ِ باشنده ی در حرکت و شدن، ناباشنده ی ساکن )ایستا(و ناشونده یعنی هیچ استتوانش)پتانسیلویژگی ِ انحصاری ِ ماده ی در حرکت و تمامی ِ اشکال و کیفیت های وجودی ِ آن استاین به آن معناست که نامادی ِ مطلقن ایستا فاقد ِ هرگونه پتانسیل )توانشاست چراکه نیروی حرکت و شدن ندارد.جهان واقعن و حقیقتن موجود یک توانش ِ بی نهایت ِ ازلی و ابدی از بودن و شدن است.

پتانسیل در بطن و متن ِ حرکت، و فرجام )غایت ِآن شدن ِ بالفعل استاز این رو، پتانسیل (بالقوه گیبه نوبه ی خود تبدیل به بالفعلی می شود که بالقوه )هایدیگر را در بطن و متن ِ خود می پروراندحرکتی که از ازل تا به ابد در جریان است.

دیالکتیک عبارت است از پتانسیل ِ بودن و شدن در بطن ِ ماده ی در حرکتپتانسیلی که فعلیت اش در اشکال ِ گونه گون ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود از ساده ترین تا پیچیده ترین شکل از پست به عالی نمودار می گرددروندی که بدون ِ توقف با تبدیل ِ بالفعل به بالقوه و بالقوه به بالفعل از بی آغاز به بی پایان جریان دارد.

ماده ی در حرکت همان گونه که بی آغاز و نیافریدنی است، بی پایان و نابودناشدنی استشدن و دگرگشت در طبیعت چیزی جز تبدیل ِ ماده ی در حرکت به انرژی و انرژی به ماده ی در حرکت نیستتبدیل و تبدلی که به دلیل ِ بی آغاز و پایانی ِ ماده وانرژی نه آغاز دارد نه پایانچراکه ماده ی در حرکت و انرژی توان ِ بازتولید ِ خود در اشکال ِ بی نهایت متنوع و مختلف را دارندبیان ِ ریاضی ِ این بی آغاز و پایانی، بی نهایت ِ منفی و بی نهایت ِ مثبت استبی نهایت ِ منفی و بی نهایت ِ مثبت بیانگر ِ بی نهایتی ماده ی در حرکت در شکل های وجودی ِ مکانی – زمانی یا زمانمکانی ِ ازلی – ابدی ِ آن است.

زمانمکان یا فضا – زمان دو ویژگی ِ ماده ی در حرکت به مثابه واقعیتی عینی استیعنیاشغال ِ جا)فضاو در زمان بودنخود ِ ماده – حرکت بیانگر ِ فضا )مکان( – زمان استماده ی در حرکت عبارت است از سه بُعد ِ مکانی )فضاییو بُعد ِ زمانحرکت و تغییر )شدن ِماده در راستای بُعد ِ زمان صورت می گیردبه بیان ِ دیگر زمان )بُعد ِ زمانراستای حرکت ِ رو به پیشرفت و تغییر ماده است.

در جهان ِ واقعن موجود چیزی وجود ندارد که در حرکت و تغییر نباشدحرکت و تغییر در جهان مطلق است و سکون و یکسانی)اینهمانیموقتی و گذراهر چیز و پدیده در همان حال که در سکون ِ نسبی)موقتی و گذرااست، به دلیل ِ وحدت ِ همبسته ی مادی و سیستمی اش با دیگر چیزها و پدیده ها در حال ِ تغییر و تبدل است.

ایستایی به مفهوم مطلق وجود ندارد چراکه ماده به طور عام در چهار جهت ِ مکانی و زمانی در حال ِ حرکت و گسترش و دگرگونی است، همچنان که در اشکال ِ خاص ِ تعین یافته اش نیز با این حرکت ِ کلی و عام سهیم و همراستا است.

حرکت بر راستای زمان اگرچه کاملن یکراست و بی انحراف نیست و با پیچ و خم هایی همراه است اما همچنان که گفتیم در راستای پیشرفت است و سکون ِ نسبی نیز بیانگر ِ همین خط ِ مارپیچ اما رو به جلوی ماده ی در حرکت و تغییر است.

همین حرکت و سکون ِ نسبی بر راستای زمان است که در مقیاس ِ عظیم ِ کیهانی و در دراز مدت به تشکیل منظومه ها و سیاره ها و پدیده های ارگانیک و در نهایت به شرط ِ پیدایش ِ شرایط، به زندگی، شعور، اندیشه، روح و دیگر کارکردهای مغز ِ مادی می انجامد.

به این حرکت و تغییرات ِ دراز مدت تکامل گفته می شود که در برگیرنده ی مراحل ِ مختلف ِ خودسازماندهی، خودگردانی و خود تنظیم گری از ساده به پیچیده و از پست به عالی ِ ماده ی در حرکت در اشکال ِ ترکیبی و تعین یابنده ی آن استاین حرکت ِ عام ِ تکاملی ِ رو به جلو، خود شامل ِ بی شمار مرحله های نفی و نفی ِ نفی یا به عبارتی نفی و اثبات های بی شمار است که به آن پروسه )فرایندگفته می شود.هر فرایندی شامل ِ قوانین ِ خودویژه ی دگرگون ساز و پیش برنده ی یک پدیده ی معین تا عالی ترین حالت و شکل ِ وجودی ِ آن است.

بر فرایند ِ تکامل یاحرکت – دگرگشت چه در مقیاس ِ عظیم ِ کیهانی و چه در مقیاس ِ کوچک تر چیزها و پدیده ها از ساده ترین تا پیچیده ترین، قوانین دیالکتیک حکمفرماستبه طوری که ماده ی در حرکت در تمام ِ اشکال ِ موجودیت و هویت های جداگانه اما همبسته اش از این قوانین ِ عام رهایی ندارد.

ادامه دارد.