پشیمانی

نویسنده: پرنیان

با او در دفتر مهاجرین آشنا شدم. در اولین وهله غم بزرګی را در چشمانش دیدم. تصادفا در نزدیکی من زندګی میکرد. از آن پس ګاهی اوقات نزدش میرفتم تا کمکی برای اوراق و مکتوب هایش کنم. زن آرام و ساکتی بود، فهمیدم که پسر و عروسش هم در همان نزدیکی ها خانه دارند اما ارتباط شان خیلی محدود است، مخصوصا دو فرشته ای کوچک که نواسه هایش بودند صرف در روزهای عید اجازه آمدن بخانه ای مادر کلان را داشتند و بس. حس کنجکاویم باعث شد تا از او علت کم مهری اش را نسبت به این دو موجود کوچک بدانم. در اول خاموش ماند اما لحظات بعد در حالیکه بغض ګلویش را میفشرد مرا دعوت به نشستن پهلویش کرد و چنین آغاز به سخن کرد....

 اګر کسی برایم میګفت که بعد از ګذشتاندن جوانی و در سن شصت و دو سالګی مهاجر میشوی و دردناکترین صحنه  را شاهد میشوی ، باورم نمیشد.

 من در یکی از ادارات شهر کابل به حیث مامور کار میکردم و با داشتن شوهرم ودو پسرم از زندګی خود راضی بودم تا اینکه دست اجل ګلوی شوهرم را فشرد و شوهرم با سکته ناګهانی قلب داعی اجل را لبیک ګفت.

چندی بعد پسر بزرګم با یکی از همکارانش عروسی کرد وعروس خوبی نصیب ام شد. با هم یکجا زندګی میکردیم. آنها  بزودی صاحب فرزندی دلبندی شد. یونس را برابر تخمک های چشمم دوست داشتم و اوقات بیکاری را با او سپری میکردم. سالهای اخیر حکومت داکتر نجیب بود. اوضاع بر وفق مراد هیچکس نبود‍.

 پسرم تمام مال و دارایی ما را به نصف قیمت به دکاندار سر کوچه فروخت و همه ای ما را راهی پاکستان شدیم. اوضاع افغانستان رو به بهبود نبود  و خطر جنګ خانه بخانه همه را مشوش کرده بود. تقریبا تمام همسایه های ما در کارته چهار از خانه های شان برآمده بودند. دلسردی و بی تفاوتی دامنګیر مردم بود اما باز هم ترک وطن برایم آسان نبود، در پشاور در یک خانه ای دو اطاقه مسکن ګزین شدیم. بزودی متوجه شدیم که تعداد کثیری از افغانها در آنجا زندګی میکنند و این موضوع باعث ارامش خاطرم بود.

 پسر بزرګم نتوانست کاری دست و پا کند و برادر م که در آلمان زندګی میکرد خرچ ماهیانه بما میفرستاد. پسر کوچکم را شامل مکتب افغانها کردیم که از بخت و طالع بلندش بعد از سپری کردن چند امتحان برای تحصیل به امریکا فرستاده شد، خیلی خوشحال بودم و به آینده امیدوار. پسر بزرګم دست و پا برای یافتن کار میزدکه متاسفانه چون تسلط بزبان انګلیسی نداشت دری بسویش باز نشد. روزی خطاب بمن و همسرش ګفت: بند و بسط رفتنه کدیم و بزودی قاچاقبر کار های ما ره جور میکند و پیش مامایم المان میریم. از یک سو خوشحال شدیم که از چتلی و هوای ګرم این شهر نجات مییابیم اما از طرف دیګر قلبم فشرده میشد که از وطن عزیزم دور و دور تر میشوم. تا آماده شدن اسناد من و عروسم در خانه میبودیم و من بیشترین وقتم را با یونس سپری میکردم.يونس سه ساله شد و روزها با شیرین زبانی لبان ما را پر از لبخند میکرد، مشکلات مهاجرت در پاکستان، با وجود کوچک و پر محبت يونس آسان تر میګذ‌شت. یونس ارتباط عحیبی با من داشت و از آغوشم لحظه ای پایین نمیشد. عروسم هم دختری نیکو سرشتی بود و حساسیت در زمینه نشان نمیداد. این ارتباط من با یونس به حدی بود که حتی شب ها در آغوش  من میخوابید و من او را چون جان شیرین دوست داشتم.

 بلاخره انتظار به پایان رسید و ما راهی سفر شدیم. اول به تاجکستان ، بعد بطرف روسیه حرکت کردیم. تا آنجا به کدام مشکل اساسی سرنخوردیم. هوای مسکو خیلی سرد بود و به هوای پاکستان که ما دو سال را آنجا ګذرانیده بودم اصلا مقایسه نمیشد. همه ای ما به ریزش و سینه بغلی مبتلا شدیم، یونس عزیزم هم از این مرض بی بهره نماند. اما دوا و داکتری وجود نداشت. بعد از چند روز معطلی در مسکو بطرف پولند براه افتادیم، در آن روز ها افغانها مانند سیل راهی دیار غرب بودند و قاچاقبر ها نان شان در روغن بود.

آن شب شوم را نمی توانم از یاد ببرم شبی سرد و تاریک ،آنچنان سرد  که با وجود پوشیدن دو سه جاکت و بالاپوش های که پسرم بما تهیه کرده بود سرما به مغز استخوان ما نفوذ میکرد. موتر کهنه ی در زیر بلاک که چندروز را در آن ګذرانده بودیم ایستاده شد و همه ای ما به عجله سوار آن شدیم. در خانه ای که بودیم حدودا بیست نفر بود اعم از خورد و بزرګ. در موتر اولی من با پسرم، عروسم و يونس جابجا شدیم و چند زن و مرد دیګر هم سوار شدند.  قاچاقبر که مرد افغان بود بهمه ای ګفت که موتر در نزدیک جنګل ایستاده میشود و شما فاصله کمتر از یک کیلومتر را پیاده بروید و در آنجا موتر دیګر شما را سوار میکند و به سرحد آلمان میرساند. بعدش شما خود را تسلیم پلیس کنید و بقیه کار ها خودبخود خواهد شد، همه قبول کردیم. یونس را بالای زانویم نشانده بودم و احساس کردم پیشانی اش داغ است به عروسم ګفتم یونس باز ناجور است؟ در عین حال فکرکردم کو داکتر و دوا. عروسم پریشانحال ګفت بلی کمی تب دارد. اما‍‍‍‍‍‍‍‍يونس خود را بمن چسبانده بود . فکر کردم مساله ای نیست دو ساعت بعد یا کمتر به مقصد خواهیم رسید.

 از موتر پایین شدیم برف تا زانوان ما بود، یونس را به پسرم دادم تا بروی دوشش ببرد، آنقدر هوا سرد بود که فکر میکردم همین جا منجمد خواهیم شد، عروسم زیر بغلم دستش را آورد و کفت زود باید برویم که موتر بعدی از پیش ما نرود. در آن برف به مشکل پا بر میداشتیم. پاهایم را يخ زده و حسی نداشت اینکه آن فاصله را با چه زحمتی سپری کردیم صرف ما میدانیم و بس. آنسوی جنګل موتری انتظار ما را میکشید، خوشحال شدیم و قوتی در وجود یخزده ای ما آمد. يونس در بغل پسرم خاموش بود و خوشحال بودم که برای آغوش من ګریه نمیکند.

با هزار تقلا در میان برف ها بلاخره خسته و ناتوان خود را به موتری که چراغش را صرف یکبار روشن کرد تا ببینمیش رسانیدیم. ما بیست نفر و موتر خورد.

راننده افغان نبود و به بزبان روسی چیزی ګفت که نفهمیدیم. من، عروسم يونس و سه زن دیګر را اشاره کرد تا در موتر بنشینیم و با اشاره فهماند که موتری دیګری برای بقیه  در راه است، دلم ګواهی بدی میداد. پسرم با چهرای يخزده با بقیه زنان و مردان همراه ما از بیرون موتر بما مینګریستند، دفعتا عروسم ګفت مادر جان شما با یونس بروید من با متین در موتر دوم میایم. مجال صحبت و کشمکش را نداد و از موتر پایین شد و عاجل بجایش خانم دیګری نشست و موتر بدون معطلی براه افتاد. در دلم به عروسم دشنام دادم که من ویونس را تنها ګذاشت اماباز فکر کردم که متین تنها نیست و بعد از دقایقی موتر دیګر آنها را میآورد و بما میپیوندند. بعد از مدتی نه چندان دیری راننده موتر را نګهداشت و باز چیزی ګفت که نفهمیدیم. خودش پایین شد و در را بروی ما ګشود و با لحن شدیدی چیزی ګفت صرف کلمه ای پلیس را فهمیدم و بس. از روی اشاراتش فهمیدم که باید پیاده شویم.

يونس را با تن داغش به آغوش ګرفتم و همه ای ما پیاده شدیم. با دست طرفی را اشارت کرد تا برویم. همه ای ما فکر کردیم که سرحد آلمان است و باید برویم و خود را تسلیم پلیس کنیم، موتر از راه آمده پس برګشت و ما همه بدنبال هم بطرفی که او اشاره کرده بود روان شدیم. یونس کوچک به آغوشم چسپیده و به تقاضای دو خانم که جوان بودند و میخواستند او را حمل کنند پاسخ منفی داد. من با ناتوانی او را در آغوش ګرفتم  و براه افتادیم.همه ما  در اغاز فکر میکردیم باید همین چند قدمی سرحد و یا لااقل پاسګاه پلیس باشد، که نبود . بعد حدس زدیم همین ټپه ای کوچکی که در تاریکی و برف نه چندان دوړ معلوم میشد را طی کرده و به سرحد آلمان داخل میشویم .

باز هم شمال سرد و سوزان و تاریکی . من با يونس کم کم از قافله غقب ماندیم پا وجودیکه همرهان ما بخاطر ما آهسته تر میرفتند اما باز هم سردی هوا مجبورشان میکرد تا ګام بګذارند، دستانم از قوت افتاده بودند اما یونس را با خود حمل میکردم. صدایش را شنیدم که آهسته نان ګفت  نان. خریطه ای مواد کم غذا پیش عروسم مانده  بود که از عجله ای زیاد با خود برد، به چهره اش نګریستم کبود شده بود ، بزمین نشستم تا دمی بګیرم و شال که در سرم بسته بودم باز کردم و بسرش بستم. چشمانش بی نور بمن مینګریست قلبم ګرفت . با کف دهن بګونه هایش خواستم ګرمی ای بدهم. اما هوا آنقدر سرد بود که کف ( کوف )من هم اثری بروی لطیف اش نکرد. همرهان من دور میشدند و نامیدی قلبم را میفشرد. چکار کنم. شال را از سر یونس باز کردم بروی برف ها پهن کردم و یونس را در آن نشاندم . با زحمات فراوان شال و با کمک یکی از خانم ها که کوشش میکرد تا با من بماند  یونس در پشت سرم بستم. حالامیتوانستم سریعتر ګام بیندازم. تشخیص همرهان با درختان جنګل به سختی مواجه ما کرده بود اما باز هم جای پایشان را تعقیب میکردیم. اما چقدر باید راه میرفتیم؟ زنان مظلوم بروی برف مینشستند تا رفع خستګی کنند . اشک ها خشک بود. کم کم امید یافتن راه را از دست دادیم. يونس در پشتم خیلی سنګین شده بود اما بروی خودم نمیاوردم و خمیده قدم برمیداشتم تا او را زحمت ندهم. خانمی که پیشاپیش قدم برمیداشت ګفت که احتمالا راه را ګم کرده ایم . از موتر دوم خبری نبود و روبروی ما راهی پر از برف بود که تشخیص راه و یا بیراهه را نمیتوانستیم. شاید سه ساعت یا زیاد تر، کمتردر برفها روان بودیم. مګر ای سرحد کجا شد ؟ دیګر حتی توان برداشتن یک قدم را نداشتم بروی برف نشستم. شال را از کمرم باز کردم تا بسکیتی که خانم همراهم داد به یونس بدهم. حس کردم یونس با سنګینی بروی برف افتاد به عقب نګریستم ، یونس این فرشته ای کوچک و بیګناه، ګرمی خانه و کاشانه ای من بروی برف های سفید باچهرای کبود افتاده بود. حیرتزده بطرفش دیدم .در جایم خشک ماندم، خانم همراهم چیغ زنان کفت طفلک مرده. ای صدا مانند پتک آهنین به سرم فرود آمد ، حس کردم کمرم شکست و باهایم فلج شد دیګر چیزی نفهمیدم و در پهلوی یوڼس از حال رفتم.

 زمانی  چشم ګشودم که در بستر سفیدی افتاده ام و کسانی بالای سرم راه میروندو به زبان دیګری چیز های میګویند، فکر کردم خواب استم اما نه من در شفاخانهای سرحد المان بستر بودم.  دختر خانم جوانی نزدم آمد و ګفت شما و دیګر همراهان تانرا پلیس ګشتی آلمان در جنګل پیدا کرده،  دیګران حالت شان بهتر است و در کمپ ها استند اما شما مثلی که نمیخواستید بهوش بیایید.

حالا درآپارتمانی تنها زندګی میکنم ، پسرم و عروسم در نزدیکی من  زندګی میکنند. صاحب دو فرزند دیګر شده اند اما من نزد شان نمیروم. نواسه هایم حتما از داشتن مادر کلانی بی مهر راضی نیستند اما من میخواهم با آنها انس ګیرم ، من به يونس ګرمی دهنده ای خانه ای پسرم، نور چشم خودم در حالیکه به اندازه ای یک کرتی به او فاصله داشتم نتوانستم کمک کنم، پس به آنها چه میتوانم بدهم. از برف، از زمستان ، از سردی و تاریکی نفرت دارم. اینها بودند که دست بدست هم دادند تا يونسم را از من بګیرند.

 نتوانستم با شنیدن این داستان غمآلود جلوی اشک هایم را بګیرم. دانستم که هیچ واژه ای تسلی دهنده ای غم بزرګ این زن نیست، با خاموشی از خانه خارج شدم در حالیکه او با چشمان نمناک به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.

من مدت نوزده ساعت در آب ماندم....

داستان واقعی                                                  نوشته پرنیان

خانم جوانیست که این حرف را با آرامش برایم ګفت:

تعجب کردم ... مګر چطور امکان دارد؟؟شوهرش( نسیم) در پهلویش نشته بود. جوانی لاغر اندامی  بین سنین سی وپنج تا چهل. در چشمانش آثار غم و اندوه موج میزد.

 

از ایشان خواستم تا در باره سرګذشت خود برایم تعریف کنند.

 کامله با صدای ارام آغاز کرد:

 من از ولایت پروان استم و تا صنف سوم در مکتب درس خواندم، بعد از آمدن طالبان ما همه خانه نشین شدیم. در سن هفده سالګی بنابر خواهش خودم و فامیل با  نسیم  ازدواج کردم و از پروان به کابل نقل مکان کردم. شوهرم شش ماه بعد از ازدواج ما راهی دیار غربت شد و من چهار سال را در کابل با فامیل شوهرم ماندم.

شرایط روزبه روز بد تر میشد و راه برګشت شوهرم به وطن ناممکن تر.

خسرم که مرد عاقلی بود تصمیم ګرفت تا مرا با پسر بزرګش، خانم او و پسر کوچک اش به نزد شوهرم بفرستد.

ما در کابل ارتباطی با شوهرم نداشتیم، نه تلفون بود نه برق و نه راه ارتباط دیګری ¸صرف می دانستیم که در هالند است.

بعد از تک و تاب زیاد ما چهارنفر همرا با یکی از پسران کاکای شوهرم راهی سفر شدیم.

خیلی خوش بودم و در دل خواب های طلایی میدیدم که در آن خوابها  نسیم برایم  مشخص تر و برازنده تر مینمود. زندګی جدید، تشکل دوباره ای خانواده، محیط خارج و فرار از جنګ و نابودی همه از بیش چشمم رژه میرفتند و مرا به آینده ای خیلی روشن نزدیک تر میکردند.

ما در آنجا از مشکلات سفر شنیده بودیم اما آنقدر رفتن نزد نسیم برایم مهم بود که حاضر بودم تمام مشکلات را به جان بخرم اما در عین حال فکر میکردم که بالای همه این مصایب نمیآید و ما از تمام خطر ها بدور خواهیم بود. اخر دو ایورم که مرا برابر جانشان دوست داشتند با من بودند آنها میتوانستند جلو تمام مصایب احتمالی را بګیرند.

 

سفر ما با رفتن به طرف ایران و بعدا ترکیه آغاز شد. مشکل راه، ناهمواری سرکها . ګرمی طاقت فرسا.. اما بهر حال ترکیه رسیدیم. من و خانم ایورم عابده خوشحاال بودیم که نصف خطر ناک سفر را پشت سر نهاده ایم و صرف تا یونان رسیدن باقی است و بعد داخل خاک اروپا میشویم. با او روز ها ی که منتظر بند  و بست سفر بودیم ، مینشستیم و نقشه آینده مان را میکشیدیم. خانم ایورم بر خلاف عقیده مردم که زنان ایور را خوب نمیبینند  با من دوست خوبی بود . ایورهایم روزانه به دنبال کا رهای رفتن بودند تا اینکه ګروپ حرکت تعین شد.

ایور بزرګم احمد نزد ما آمد و به ما ګفت تا آماده باشیم که امشب ساعت یازده حرکت داریم. دل های ما از شدت شوق به  تپیدن شروع کرد. باید با خود به غیر از یک  بیک کوچک چیزی نمیداشتیم. من در دستکول کوچک چرمی خود یک قطعی بسکیت و یک بوتل کوچک جوس ماندم ، خانم ایورم  صرف پولهای که باید با خود میداشتیم در خریطه کوچک چرمی محکم در ګردنش بست و خریطه را زیر جمبرش قایم کرد . به غیر لباس که به تن داشتیم تمام لوازم دیګر را رها کردیم.

ساعت یازده شب فرا رسید و ما همه در تاریکی  با موتر به طرف دریا حرکت کردیم.

در آنجا متوجه شدیم که ګروپ ما از چهارده نفری که در قایق های خورد جا میشود، به بیست و دو نفر رسیده است.  اما چون قاچاقبران به زودی ګروهی را آماده ساخته نمیتوانستند از این سبب چاره ای جز سکوت نبود و ګر نه این هشت نفر باید حداقل یک ماه دیکر در ترکیه  باقی میماندند ، شرایط برای مهاجرو ګذران زنده ګی در آنجا کاری آسانی نبود.

 در مدتی که در ترکیه بودیم  یکی  از جوانان که از پنجشیر بود ګاهی اوقات از طرف قاچاقبر رهنمایی میشد تا حرکت قایق و یا کنترول انرا بلد شود.

خلاصه همه ما داخل قایق شدیم ما سه نفر زن و بقیه مردان که اکثرآ جوانان بودند. فاصله تا آن سوی خشکه چهل و پنج دقیقه بود . همه ما جفت جفت پهلوی هم نشستیم  و قایق حرکت کرد. حس بدی داشتم سرم را دفعتا درد ګرفت درد خیلی شدید، شاید تاټیر دود و بوی این قایق کهنه موتور دار بود. نمیدانم و حتی نمیتوانستم فکر کنم چرا این درد دفعتا بمن آمد.

سرم را روی شانه  عابده ګذاشتم و کوشش میکردم با دهانم نفس بکشم تا بوی ګند موتور را کمتر حس کنم.

دفعتا قایق خاموش شد همه هراسان شدند و با هم چیغ زدند. جوانی که سمت کپیتانی را به عهده داشت کوشش کرد تا موتور را دوباره روشن کند  و در حین حال ګفت کلمه شهادت تان را بخوانید .جپله های آب با هر ګردش باد داخل قایق کهنه میشد.

همه ما نفس راحت کشیدیم زیرا قایق روشن شد و براه افتاد.

هنوز فاصله چند متر را طی نکرده بود که باز خاموش شد. سردردی فراموشم شد. همه با هم فریاد زدیم که غرق خواهیم شد. با عجله کسانی که تیوب نجات داشتند دست بکار شدند تا ان را پف کرده و در ګردن بیندازند . چون تیوب ها باید خریده میشد جوانانی که با ما بودند آنرا نخریدند زیرا همه فکر میکردیم که فاصله کوتاه است و لازم به تیوب نجات نخواهد بود اما احمد برای من و خانمش دو عدد خریداری کرده بود حلقه ها را در ګردن انداختیم و با همه از جا بلند شدیم در این حال جپله های آب با شدت بیشتر به قایق فرسوده میخورد و آنرا سنګین تر میکرد . هنوز لحظاتی چند نګذشته بود که قایق کهنه که تاب تحمل وزن ما را نداشت و با آمدن یک موج نه چندان شدید آب به داخلش مانند اسباب بازی که کودکان آنرا با دست خود زیر آب میبرند ، مقاومت اش را از دست داد و به آرامی زیر پاهای ما را خالی کرد و به قعر دریا فرو رفت، همه ما به یک باره ګی بالای آب ماندیم و در همان وحله اول به دو قسمت جدا شدیم من با احمد، عابده ، پسر کاکای شوهرم و چهار نفر دیګر یکسو ماندیم و ایور خوردم با بقیه جوانان و خانمی که با ما بود به یک چشم بهم زدن از ما دور شدند. همه جا تاریکی بود و ما سه تیوب نجات داشتیم. احمد در همان لحظه اول تلفونش را کشید و به قاچافبر زنګ زد. کسی ګوشی را برداشت و قطع کرد احمد باز زنګ زد، کسی برداشت و احمد داد زد: ای بیناموس... کشی ما غرق شده.... کمک روان کو... صدای تلفون با جپله آبی قطع و خاموش شد.

پسران جوان که از جلال آباد بودند با ما یکجا خود را محکم ګرفته بودند و احمد با عابده یکجا در یک تیوب خود را محکم ګرفته بود . آب خیلی سرد  بود همه با هم دستان هم را ګرفته بویدم تا امواج دریا ما را از هم جدا نکند ، آب ما راهمچو بازیچه دستش به هر طرف میبرد،    همه ما به این امید بودیم که اول قاچاقبر کاری خواهد کرد و دوم اګر روز شود ما خواهیم توانست خشکه ای و یا کشتی ای را ببینیم و نجات بیابیم. با یاد خدا لحظات ناګوار را تحمل کردیم. با اینکه لحظات خیلی به کندی میګذشت اما بلاخره نور آفتاب از دور ها به ما چشمک زد و نور امید و روشنی را در قلب های ما افشاند و متوجه شدیم که آفتاب روحپرور به طرف ما عزم آمدن دارد. با دیدن روشنی حس امید در دلهای ما بیدار شد. اما با روشن شدن روز حقیقت تلخی را روبرو شدیم . ما در  وسط بحری بودیم که ګویی غیر آب اصلا زمینی در این دنیا وجود ندارد. تا چشمان ما کار میکرد آب بود و آب، آن هم چه آب شوری که با تماس اش به دهن  لبان و زبان را درشت میکرد.

تیوپ نجات من کم کم بی هوا میشد ، جوانان در فکر باد کرنش بودند ، من احسلس خواب و خستګی شدید را حس میکردم. از بسکه خسته شده  بودم ګفتم لازم ندارد که آنرا پف کنید بګذارید و مرا رها کنید. جوانانی جلال ابادی به کمک هم و محکم ګرفتن از همدیګر با هزار مشکل تیوب را در حالی که بدور ګردنم بود دوباره پف کردند و در همان حال احمد و عابده سرزنشم کردند تا بی حوصله ګی نکنم، خداوند حتما کمکی برای ما خواهد رسانید اما من با این که به ظاهر چیزی نګفتم اما آمادهګی برای مرګ آنهم مرګ دردناک غرق شدن را ګرفته بودم.

نمیدانم چه شد ناګهان سه جوان جلاآبادی که بایک تیوب بودند  دستان شان از ما   جدا شد  و دو نفر شان را امواج دریا به سرعت از ما دور کرد  جوان سوم که دستش از تیوب دور ماند همراه با موج های غلطان دریا مانند خسی بروی اب بالا و پایین میرفت.  تاچند لحظه دستانش را میدیدیم که تکان میداد ګویی از ما که خود اسیر این امواج بیرحم بودیم مدد میجست. کاری از دست ما بر نمیامد اشک چشمان ما خشک بود ما همه انتظار همین سرنوشت را میکشیدیم چه دیر چه زود همین سرنوشت ما هم بود ، جوان به یک چشم به هم زدنی از دید ما پنهان شد و طعمه امواج بی رحم ګردید.

حال پنج نفر ماندیم با سه تیوب نجات. آفتاب بالا آمده میرفت ګویی میخواست با نزدیک شدن به ما حضورش را زیاد تر حس کنیم و امیدوار بمانیم ، احمد با غرق شدن جوان و جدا شدن دو جوان دیګر حالت اش تغیر خورد. حالتی ضعف و ناتوانی را در چهره اش میدیدم. کاملا تسلیم سرنوشت شده و قطع امید کرده بود . دور چشمانش سیاهی حلقه زده بود،  ګویی سالهاست در بستر مریضی افتاده در حالیکه دیروز یکی از فعال ترین عضو این ګروه محکوم به فنا بود.

چقدر قلب ما مالامال خوشی شد زیرا امواج دریا ما را به طرفی میبرد که چشمان ما به نقطه کوچک خشکی خورده بود. وای... میشد که پاهای ما دوباره زمین رالمس کند،  چشمان ما مردم  را ببیند زمینی که رویش مردم با تکبر و غرور راه میروند و فخر میفروشند، قتل میکنند و زیر همان زمین مدفونش میکنند اما قدرش را نمیدانند.

این امواج بحر خیلی ناجوانمرد است . اعتبار بالایش اشتباه است . با یک چرخشش مسیر ما را به طرفی برد که همان نقطه کوچک آرزوی ما هم از چشمان ما ناپدید شد . باز هم آب بود و آب. احمد از ګفتار مانده بود عابده کوشش میکرد تا دلداری اش بدهد . من به سختی با این که دستانم کرخت بودند توانسټم زنجیر دستکولی که حیرانم چطور با من تا آندم مانده بود ، باز کنم و قطعی بسکیت و بوتل جوس را بکشم. بسکیت ها آب شده بودند تنها ورقه نازک شکلات آن باقی بود. آنرا کم کم در بین پنج نفر تقسیم کردم و سر پوش بوتل را باز کردم و با زحمت در کنج دهان احمد ریختم نصف اش به داخل دهانش شد و نصف دیګرش در آب ریخت، حتی قورت دادن اب شیرین برایش مشکل شده بود به طرف چشمانش دیدم .  به طرف ما میدید اما ګویی نوری در آن نبود با صدای که به زحمت میبرآمد خطاب به پسر کاکایش ګفت: هادی . نامردی نکن من کامله را به خدا و به تو سپردم هادی ګفت احمد جان چرا اینطور میګویی ما همه یکجا نجات پیدا میکنیم اما  او باز تکرار کرد من کامله را به تو میسپارم...

همه ما بالایش قهر شدیم که چرا این حرف را میګوید و ما پنج نفر یکجا خواهیم بود اګر زنده بودیم و یا اګر مردیم. روز به نیمه رسیده بود و ما دستان هم را محکم ګرفته و با امواج دریا یکجا شناور بودیم . ګرمی شدید آفتاب  بروی پوست تر و شور ما میخورد . خیلی آزاردهنده بود اما در آن حال این فکر کمترین دردی بود که آزارمان میداد.

تیوب نجاتم تا ګلویم رسید دستم را از دست عابده به آرامی رها کردم تا تیوب را کمی پایین کنم همین لحظه موجی شدیدی به ما بر خورد کرد و دستان  ما  از هم جدا شد و عابده احمد و نفر سوم از من و هادی جدا شدند.

احمد خاموشانه با موج دریا از ما دور میشد دستش در دست زنش بود ، عابده میګریست و میګفت  دست ما را بګیرید اما مګر  این امواج بی رحم میګذاشتند تا ما دوباره با هم یکجا شویم.

    با حالت کرختی دور شدن ایشان را تماشا میکردم، حتی حس این که چه باید کرد و چه فکر کرد را نداشتم  مثل کسی که از سنګ باشد با چشمان نیمه باز دور شدن آنها را و ګریستن عابده را میدیدم و خاموش بودم.

با دور شدن آنها خواب عجیبی مرا فرا ګرفت  مثل اینکه مغزم از کار افتاده بود پلک هایم بی اختیار بسته میشدند.

نمیدانستم با من چه شده است . به هادی ګفتم : لطفا دستم را رها نکن.

دیګر نفهمیدم که چه جوابی شنیدم.

ګاهی با جپله های آب که مانند سیلی محکم برویم میخورد بیدار میشدم و پس به خواب میرفتم  چقدر این حالت دوام کرد یادم نیست .

  چشمانم را باز کردم  که آب شور به چشمانم رفته بود و روی مژه هایم ګرد سفید نشسته بود. دیدم که آفتاب یار امروز ما و امید بخش واهی ما آهسته آهسته از ما جدا میشود. قلبم دفعتا آتش ګرفت دستم را به طرف آسمان خاکستری دراز کردم و چیغ زدم: خدایا مګر من چه ګناهی کرده بودم که این مجازات را نصیبم کردی. خدایا شب روز شد و حال روز شب میشود کمکم کن و از سر ګناه ما در ګذر...

احساس کردم که من با این صدا خطاب به خداوند قوت ګرفتم، چشمان سوزناکم باز شده و انسان دیګری شدم، در دلم برق امیدی جرقه داد.

 هنوز هم امواج دریا با ما بازی میکرد ګاهی آنقدر بالا یمان میبرد که نفس در سینه های ما حبس میشد و بعد دوباره با دستان اش که حس اش میکردیم و لمس اش نه،  پایینمان میآورد.

در یکی از دفعاتی که با موج دریا بالا رفتیم چشمان ما به تپه ای افتاد و حتی چند موتر را هم دیده توانستیم. هر دوی ما دفعتا به همدیګر ګفتیم: خشکه رسید.

هوا داشت تاریک تر میشد و ما میترسیدیم که اګر هوا تاریک شود باز کسی ما را دیده نمیتواند و احتمال بر خورد ما به سنګ های بزرګ نزدیک ساحل خیلی زیاد بود.

هر دوی ما کشتی بزرګی را دیدیم که با متانت و سنګینی در حرکت بود، صدای از ګلوی ما نمیبرآمد اما با تمام قوت چیغ زدیم و دستان ما را تکان دادیم . رنګ تیوبهای نجات ما نارنجی بود که  داشت باز هم بی هوا میشد. فکر کردیم که رنګ تیوبها و دست زدن ما سرنشینان کشتی را متوجه ساخته است، بر خلاف آرزوی ما کشتی با سنګینی تمام از پهلوی ما رد شد و امواج دریا را شګافت که از برکت آن ما باز هم چندین متر به طرف بحر رانده شدیم.

اما بدون شک که خداوند زاری و استغفارم را شنیده بود زیرا از دور کشتی های کوچک پلیس را دیدیم که به طرف ما در حرکت اند، دانستم که نجات یافتیم.

 پلیس مرا روی صحن کشتی با کشید و بعدا هادی را. حرف زده نمیتوانستم با دست اشاره کردم که سردم است . مرا داخل اطاق کوچکی که در کشتی بود، بردند و پتوهای ګرم را دورم بیچیدند. از بسکه میلرزیدم دندان هایم بهم میخورد با دست دهانم را محکم ګرفتم تا دندان هایم کمتر بهم بخورد.در ګیلاس های خورد پلاستیکی بمن آب جوش دادند. آب شرین در دهانم چه مزه ای داشت هرګز فراموش نمیکنم.

توسط پلیس به شفاخانه انتقال داده شدیم. در آنجا عاجل لباس های ما توسط نرس ها تبدیل شد و سیرم به ما وصل کردند. روی بستر خودم را فشار میدادم و میګفتم بلاخره به خشکه رسیدم خدایا شکرت.

در اطاق بعد از لحظاتی هادی را آوردند  و با کمال تعجب دیدم که جوانی که با احمد و عابده همراه بود هم در اطاق آوردند. خوشحال شدم و ګفتم کجاست عابده و احمد؟  جوان با تاثر سر تکان داد و ګفت: احمد در آب جان داد و عابده جسدش را محکم ګرفته بود . بلاخره برایش ګفتم که چرا جسد او را محکم ګرفته ای با خود ما معلوم نیست چه خواهد شد لطفا رهایش کن اما عابده دست مرده شوهرش را رها نمیکرد . بعد از چند ساعت متوجه شدم که یکباره ګی تیوب نجات را از ګردن کشید و با جسد احمد یکجا زیر آب رفت....

چشمان مرد جوان مملو از اشک شد و من هم نتوانستم که جلو هق هق ګریه ام را بګیرم، آرزو و امیدهای عابده زن جوان و ناکام به یادم آمد که با خودش ریز صدها تن آب مدفون شد.

                                                                                                           

من هم با دل خونین و چشمان اشکبار به سرګذشت رقت بار احمد ها و عابده ها فکر کردم . هزاران افغان به این سرنوشت دچار شده اند و کسی حتی ندانسته که در کجا و به چه صورت از بین رفته اند.

کامله  نجات یافت و بعد از مشکلات طاقت فرسای دیګر بلاخره به کمک شوهر فداکارش به هالند رسید.

شما میتوانید خود را بجای نسیم قرار دهید که جسد دو برادر ، خانم برادر دو نفر دیګر از کسانی که در آن شب شوم با این ګروه در آب جان به جان آفرین تسلیم کردند، با هزار و یک مشکل تسلیم شده و این اجساد را به وطن فرستاده؟

میتوانید خود را بجای پدر و مادر نسیم قرار دهید که با هزار امید به خاطر بهتر شدن زنده ګی فرزندانش پول فراهم کرد و در دست پسران جوانش داد و بلاخره جسد غرق شده سه جوان را تسلیم شد؟

این مسولیت را کی به عهده میګیرد ؟

 این داستان شمه ای از بدبختی های مردم افغانستان است که دامنګیر ملت ستمدیده ما شده است و متاسفانه تکرار و تکرار میشود....

 

تصویر: ګوګل