مباحث تئوريک و فلسفی
نگاهی به فلسفه سیاسی آنتونی گيد نز
راست-چپ
و
خط سوم
سیاوش
اکنون چنين
به نظر می رسد که انديشه های سياسی قابليت الهام دهی و رهبران نيز مهارت رهبری را
از کف داده اند. نگرانی درباره افول ارزش های اخلاقی، تفاوت فزاينده نادارودارا و
مشکلات مربوط به رفاه اجتماعی، در حال حاضر بخش عمده مجادلات و مباحثات مردم را در
برمی گيرند. يگانه گروه هايی که در اين مقوله خوشبين اند، آنهايی هستند که راه حل
مسايل را در پيشبرد فن آوری می يابند. اما تغييرات تکنولوژيک نتيجه های گوناگون
دارند و فن آوری نمی تواند به هيچ عنوان، بنياد يک برنامه سياسی کارآ را فراهم
آورد. انديشه سياسی برای بازيابی توان الهام بخش خود بايد نه واکنش گرا باشد نه
تنگ نظر و محدود به روزمرگی. زندگی سياسی جدا از آرمان هايش معنايی ندارد اما ايده
آل ها نيز در صورت نداشتن پيوند با امکانات ملموس و عملی، میان خالی به نظر می
رسند. ما بايد بدانيم درپی ايجاد چه نوع جامعه ای هستيم و امکانات عينی در دسترس
ما کدامند. اين نوشتار در پی يافتن اين مقاصد و نحوه زيست دوباره آرمان سياسی
است.
مرجع گیدنز در اينجا، به طور ويژه بريتانيا است اما شمار بسياری از استدلال ها می
توانند فضای گسترده تری را در برگيرند. تئوری سياسی در انگلستان، مانند بسياری از
کشورهای ديگر، در حال حاضر از عمل سياسی عقب مانده است. عمل دولت هايی که خود را
چپ می نامند و اينک فاقد باورهای پيشين هستند، نيازمند وجود « هسته ای» نظری است.
چيزی که نه تنها برای تاييد آنچه انجام می دهند، بلکه برای جهت و هدف دادن به
سياست های درپيش گرفته شان، ضروری به نظر می رسد. چرا که چپ همواره وابسته به
سوسياليسم بوده است، سوسياليسمی که به منزله يک روش اداره اقتصادی، ديگر وجود
خارجی ندارد.
خاستگاه سوسياليسم با رشد جامعه صنعتی پيوند خورده يعنی سرآغازش اواسط يا اواخر
قرن ۱۸ ميلادی است. همين گفته در باره رقيب اصلی سوسياليسم يعنی باورهای محافظه
کارانه نيز صادق است که در واکنش به انقلاب کبير فرانسه شکل گرفتند. سوسياليسم به
منزله بدنه انديشه ای رودررو با فردگرايی به وجود آمد و انتقاد برضد سرمايه داری
تنها مدتی پس از آن نشو و نمای خود را آغاز کرد. کمونيسم پيش از پيدايش اتحاد
شوروی و يافتن مفهوم بسيار ويژه خود، به شدت با سوسياليسم در تداخل بود به اين
معنا که يکی تقدم را به صفت اشتراکی(communal)
می داد و ديگری اجتماعی(social).
سوسياليسم پيش از هرچيز حرکتی فلسفی و اخلاقی بود اما بسيار پيش از مارکس، ماهيت
مکتبی اقتصادی را يافت. با اين حال اين مارکس بود که يک مشی اقتصادی مشروح را برای
سوسياليسم فراهم آورد.او همچنين سوسياليسم را به عنوان نظريه ای دارای بافت مجزا
وارد تاريخ کرد. در نتيجه، در ميان سوسياليست ها، به رغم ژرفنای تفاوت هايشان،
موقعيت مارکس اساسی و مشترک شد. سوسياليسم ( در کل) در جستجوی رويارويی با مرزهای
سرمايه داری است تا آن ها را يا انسانی سازد، يا به طور کامل از ريشه ويران کند.
بنا به نظريه سوسياليسم، سرمايه داری به خودی خود، از ديد اقتصادی نالايق و بی
ثمر، از منظر اجتماعی تفرقه افکن و در درازمدت، ناتوان از بازآفرينی خويش است.
ديدگاه انسانی شدن سرمايه داری به وسيله اقتصاد سوسياليستی، برنده ترين ابزار
سوسياليسم به شمار می آيد هرچند پرسش ها و بازخواست های گوناگون درباره عملی شدن
اين آرزو، قابل طرح اند. به باور مارکس موفقيت يا عدم موفقيت سوسياليسم بستگی به
توان آن در ايجاد جامعه ای است که قادر باشد ثروت بيشتری را نسبت به جامعه سرمايه
داری بدست آورده، آن را با مساوات بيشتر تقسيم نمايد.
¨
گیدنزمیگوید:« اگرسوسياليسم از اين پس مرده به شمار می آيد اين امر دقيقا به دليل
اين است که ادعاها و خواسته های آن از بين رفته اند و اين وضعيت به شکلی غريب و
ويژه به وجود آمده است.»
ربع قرن پس از جنگ جهانی دوم، چنين به نظر می رسيد که برنامه ريزی سوسياليستی بايد
در شرق و غرب جابگير شود. در ۱۹۴۹ ناظر بلند پايه ای چون " دوربن" چنين نوشت: "
اکنون همه ما برنامه ريز هستيم..... در تمام جهان، پس از جنگ ..... از بين رفتن
باور عمومی و جايگزينی آن با اقتصاد آزاد به سرعتی غريب صورت گرفت".
در غرب سوسيال دموکراسی بر سوسياليسم تفوق يافت: سوسياليسمی متعادل و پارلمانی که
بر پايه دولت رفاه اجتماعی استوار بود. در اغلب کشورها، از جمله در انگلستان، راست
و چپ در ايجاد دولت رفاه اجتماعی سهيم بودند اما در دوره پس از جنگ، سوسياليست ها
مدعی شدند که آن را به تنهايی آفريده اند. حتی، برنامه ريزی سوسياليستی به سبک
شوروی، لااقل تا مدتی و از ديدگاه اقتصادی مثبت تلقی می شد، هرچند که از منظر
سياسی همواره خصوصيتی خودکامه داشت. به طوری که دولتهای آمريکا در دهه ۶۰، احتمال
برتری اقتصادی اتحاد شوروی نسبت به ايالات متحده را، در طول سی سال آينده، جدی
گرفته بودند.در بازنگری اين مورد، می توانيم به روشنی مشخص کنيم که چرا اتحاد
شوروی، به جای پيشی گرفتن از ايالات متحده، در نهايت خود را، با فاصله ای زياد در
پس آن کشور يافت و اين که سوسيال دموکراسی چگونه دچار بحران شد. نگرش اقتصادی
سوسياليسم همواره در ناچيز انگاشتن ظرفيت نوآوری سرمايه داری برای تطبيق خود و
افزايش توليد، نگرشی نادرست بود. سوسياليسم همچنين در درک مکانيزم های بازار، به
منزله ابزار اطلاع رسانی خريداران و فروشندگان اشتباه می کرد. اين ناکارآمدی تنها
با پررنگ شدن روند جهانی شدن و دگرگونی فناوری، از ابتدای دهه ۱۹۷۰ آشکار شد.
از اواسط دهه ۱۹۷۰ و پيش از سقوط اتحاد شوروی، با افزايش نيروی " تاچريسم" و
"ريگانيسم" يعنی ليبراليسم نوين ( نئوليبراليسم)، سوسياليسم به طور ويژه و بيش از
پيش با چالش خواهی " فيلسوفان بازار آزاد" روبرو شد. در دوران پيش از آن، نظريه
آزاد سازی بازار، انديشه ای واپس گرا و از دور خارج شده، تلقی می شد. در حاليکه به
ناگاه، افکار به ظاهر غيرمتعارف " فريدريش فون هايک" نخستين مدافع بازار و ساير
منتقدان طرفدار بازار آزاد چنان نيرومند شدند که چشم پوشی از آنان غيرممکن بود.
ليبراليسم نوين هرچند برسايرکشورهای قاره اروپا، به اندازه انگلستان و همچنين
ايالات متحده، استراليا و کشورهای آمريکا ی لاتين اثرگذار نبود، اما فيلسوفان بازار
بر بقيه قاره اروپا نيز تاثير گذاشتند.
انواع سوسيال دموکراسی و نئوليبراليسم بسيارند و شامل گروه ها، حرکت ها و احزاب
گوناگون با برداشت های سياسی متفاوت می شوند. آن ها، ضمن تاثير بر يکديگر در موارد
مختلف سياست های گوناگونی داشته اند چنانکه مثال بارز آن را در حکومت های "رونالد
ريگان و " مارگارت تاچر" می توان يافت. " تاچر" در آغاز کسب قدرت، دارای انديشگی
منسجم نبود و در واقع آن را درطی مسير به دست آورد. چپ های ديگر مثلا در زلاند
جديد به هنگام دنباله روی از تاچريسم، به نوبه خود نگاهی نوين بر باورهای سياسی
بنيادين افزودند. به علاوه نئوليبراليسم دو مسير را پی گرفت. مسير اصلی آن محافظه
کار و بر مبنای " راست نوين" است. به اين معنی که نئوليبراليسم اکنون، در واقع
ديدگاه سياسی بسياری از احزاب محافظه کار جهان شده است. با اين وجود، انديشه های
مهمی در رابطه با فيلسوفان بازار وجود دارند که در برابر ديدگاه محافظه کار، آزادی
طلب( منظور آزادی فردی) به شمار می آيند و اين امر انکار مسائل اخلاقی و ديدگاه
های اقتصادی را، هردو، شامل می شود. به عنوان نمونه برخلاف محافظه کاران تاچری،
طرفداران آزادی فرد با آزادی جنسی و عدم محکوميت مصرف مواد مخدر موافقند.
در سالهای نخست پس از جنگ، سوسيال دموکراتهای کشورهای مختلف، در مجموع، دارای
ديدگاه هايی به نسبت مشترک بودند. و اين همان چيزی است که هنگام بحث درباره سوسيال
دموکراسی کهن يا کلاسيک، نظر گیدنز را جلب می کند. از حدود دهه ۱۹۸۰، در واکنش به
خيزش نئوليبراليسم و همچنين با افزايش مساله سوسياليسم، سوسيال دموکرات ها به
گسستن از ديدگاه گذشته خويش پرداخته اند.
رژيم های سوسيال دموکرات و همچنين نظام های رفاه اجتماعی حاصل از آن ها در عمل به
شکلی بنيادين تغيير کرده اند. نظام های رفاه اجتماعی در کشورهای اروپايی به چهار
گروه قابل تقسيم اند که همگی دارای پيشينيه تاريخی، ساخت و هدف های مشترک هستند:
1) نظام بريتانيايی که بر خدمات اجتماعی و بهداشتی تاکيد داشته در ضمن به سوی
سودگيری از درآمدها حرکت می کند.
2) دولت رفاه اجتماعی در کشورهای اسکانديناوی يا شمالی که بر پايه ماليات گيری
به مقدار زياد، استوار بوده دارای جهت گيری جهان شمول است.خدمات دولت در اين
کشورها، از جمله در زمينه بهداشت بسيار سخاوتمندانه و از نظر مالی غنی هستند.
3) نظام های اروپای مرکزی که کمتر درگير خدمات اجتماعی بوده اما از منابع مالی
خوب، بر اساس اشتغال و تشريک مساعی بيمه های اجتماعی، برای تامين کمک های اجتماعی
برخوردارند.
4) نظام های اروپای جنوبی که در شکل شبيه کشورهای اروپای مرکزی هستند اما
گستردگی کمک های اجتماعی و پشتيبانی مالی شان کمتر است.
با توجه به تقسيم بندی ذکر شده، سوسيال دموکراسی کلاسيک و ليبراليسم نوين دو فلسفه
سياسی نسبتا متفاوت و مجزا هستند که تفاوت هايشان را در جدول زير می توان بررسی
کرد. البته چنين مقايسه هايی خطر تبديل مسئله به نوعی کاريکاتور را دارد. با اين
وجود تضادهای مورد اشاره در اين جا واقعی و پراهميت اند و نبايد فراموش کرد که باز
مانده سوسيال دموکراسی های کلاسيک همچنان به حيات خود ادامه می دهند.
تاچريسم يا نئوليبراليسم ( راست جديد) |
سوسيال دموکراسی کلاسيک ( چپ کهن) |
حکومت حداقل |
دخالت وسيع دولت در زندگی اجتماعی و اقتصادی |
جامعه مدنی خودگردان و آزاد |
تسلط دولت برجامعه مدنی |
بنيادی بودن بازار |
مالکيت جمعی |
قدرت داشتن اخلاقيات همراه با فردگرايی اقتصادی شديد |
مديريت "کينزين" تقاضا ( حمايت برنامه های مالی به وسيله دولت برای بالا بردن اشتغال) Keynesian مکتب john keynes |
آزادی بازار کار همانند ديگر بازارها |
نقش محدود بازار: اقتصاد مختلط يا اجتماعی بازار |
پذيرش عدم تساوی |
اشتغال کامل |
ناسيوناليسم سنتی |
تساوی توانمند |
کمک اجتماعی در صورت نهايت ضرورت |
دولت رفاه اجتماعی جهانی همراه با محافظت شهروندان "از گهواره تا گور" |
مدرنيزه کردن خطی |
مدرنيزه کردن خطی |
توجه اندک به مسائل زيست محيطی |
توجه اندک به مسائل زيست محيطی |
نظريه واقع گرا درباره نظام بين المللی |
انترناسيوناليسم |
وابسته به جهان دوقطبی |
وابسته به جهان دو قطبی |
مباحث تئوريک و فلسفی
تمايز ميان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش اساسی سوسيال دموکرات ها اين است که آيا اين تقسيم بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سياسی تاثير گذار است يا نه ؟
مسئله ی تمايزميان چپ و راست، از ابتدای مطرح شدنش دراواخر قرن هجدهم، پيچيده
وارائه ی تعريف دقيقی از آن دشوار بوده و همچنان هست. " زيو استرنهل "(Zeev
Sternhell)،
مورخ فاشيست فرانسوی در شرحی که در باره ی احزاب و گروه های مدعی استقلال از چپ
وراست نوشته، تاکيد می کند که طبيعت چنين تقسيمی بحث انگيز است. حتا معنای " چپ "
و "راست " نيز در طول زمان دستخوش تغيير شده است. نگاهی گذرا بر تاريخچه ی پيشرفت
انديشه ی سياسی، نشانگر آن است که در مواردی بسيار، انديشه هايی يگانه، بنا بر
زمان و مورد، از آن ِ چپ يا راست تلقی شده اند. به عنوان نمونه، مدافعان بازار
آزاد، در قرن نوزدهم چپ گرا بودند حال آن که اکنون راست گرا به شمار می
آيند.ادعای گذر از تمايز چپ و راست به وسيله ی سنديکاليست ها و پشيبانان
"همبستگی " در دهه ی ۱۸۹۰ عنوان شد. اين ادعا در طول ساليان سال، تکرار شده است.
ژان پل سارتر(Jean
Paul Sartre)
در سال های ۱۹۶۰ به اين شيوه استدلال می کرد اما اين ديدگاه از سوی راست ها نيز به
همان اندازه مطرح شده است. در سال ۱۹۳۰ " آلن ( اميل شارتيه) " (Alain
- Emile Chartier)
به مسئله، چنين می نگريست : « هنگامی که از من می پرسند آيا تقسيم بندی ميان چپ و
راست همچنان دارای مفهومی هست، تنها چيزی که به ذهنم خطور می کند اين است که سوال
کننده به طور قطع از چپ نيست! »
" نور برتو بوبيو"(Norberto
Bobbio)،
متفکرسياسی ايتاليايی در سال ۱۹۹۴ کتابی را درباره ی مسئله ی تقسيم بندی چپ و راست
منتشر کرد که بيش از آثار مشابه مورد توجه و بحث قرار گرفت. اين اثر در نخستين سال
انتشار پر فروش ترين کتاب در ايتاليا بود و شمارگان آن به دويست هزار رسيد. "بوبيو
" در اين کتاب از تفاوت همواره ی چپ و راست، در برابر کسانی که اين تمايز را
منسوخ شده می دانستند، جانبداری می کرد. نفی کنندگان اين تمايز، اين بار اغلب
دارای پيشينه ی چپ بودند و نه راست. بايد به استدلال های " بوبيو " توجه کرد. به
باور اوانواع چپ و راست به جد و جهد به تاثير گذاری بر انديشه ی سياسی ادامه می
دهند چرا که سياست الزاماً ی جنبه هايی خصمانه دارد و جوهرآن، نبرد ميان ديدگاه ها
و سياست های متضاد است. چپ و راست از دو بخش مجزای پيکری يگانه بر می آيند. هر
چند، هر آنچه در چپ يا راست وجود دارد، دگرگون شدنی است هيچ چيز نمی تواند در آن ِ
واحد، هم چپ باشد هم راست. يک چنين تفاوتی موضوع را دو قطبی می سازد.
" بوبيو" بحث را چنين پی می گيرد که وقتی احزاب يا انديشگی های سياسی، کم و بيش
به تعادل می رسند، نادر هستند افرادی که اعتبار تفاوت چپ و راست را مورد پرسش قرار
دهند اما به محض آن که يکی از آن دو ( چپ و راست)، چنان قدرت می گيرد که گويی
يگانه بازيگر صحنه است، منافع افراد از دو سو، ايجاب می کند که پرسش در باره ی
درستی تمايز را مطرح کنند. طرف قوی تر سود می برد چنان که " مارگارت تاچر " به
هنگام اعلان ِ « جايگزينی وجود ندارد» ، به اين گونه عمل کرد. طرف ضعيف تر، از آن
جا که طرز فکرش فاقد مقبوليت عامه شده، معمولاً می کوشد بر برخی از انديشه های
گروه مقابل انگشت گذارده، آن ها را انديشه های خويش نمايانده و تبليغ کند. منش
معمول يک حزب بازنده، ايجاد تلفيقی از موقعيت های متضاد است در جهت نجات آن چه در
جبهه ی خودی هنوز قابليت نجات دارد. اين کار با نزديک شدن به جايگاه مقابل در جهت
خنثی کردن آن صورت می گيرد. هر يک از دو طرف، چنان جلوه می دهد که گويی از تمايز
کهنه ی چپ و راست گذر کرده يا در حال تلفيق عوامل آن برای ايجاد يک جهت گيری نو و
با نشاط است.
به عنوان مثال، راست سياسی در فردای جنگ جهانی دوم و پس از سقوط فاشيسم، جامه ای
تازه بر تن کرد. احزاب راست برای ادامه ی حيات، ناگزير از قبول برخی از ارزش های
چپ شده، چهار چوب اصلي" دولت رفاه " را پذيرفتند. در سال های آغازين دهه ی ۱۹۸۰،
به سبب برتری نئوليبراليسم و سپس سقوط کمونيسم، عکس اين اتفاق روی داد. با پی
گرفتن اين ديدگاه، حرکت
" تونی بلر " در استفاده از بسياری از انديشه های تاچريسم و به جريان انداختن
مجدد آن ها به عنوان مواردی تازه، بی درنگ قابل تفهيم می شود.اين بار، چپ ، با
مطرح کردن مسئله بی معنايی گونه های کهن، استفاده ی بيشتری از قضيه می کند. در
اينجا، بنا بر استدلال " بوبيو " و بنا بر آن چه روی داد، تمايز ميان چپ و راست
شکلی نوين می يابد. به اين ترتيب، نظر به روند نوزايی سوسيال دموکراسی و از بين
رفتن تازگی در راست نوين، سوسيال دموکرات ها به زودی خواهند توانست پرسش ديرين در
باره ی چپ و راست را بی مصرف به شمار آورند.
به باور " بوبيو " تفاوت چپ و راست تنها در قطيبت خلاصه نمی شود. معيار اساسی که
در مقايسه ی اين دو همواره مطرح بوده، برخوردشان با مسئله ی برابری است. چپ
جانبدار برابری است حال آن که راست جامعه را بی چون و چرا، دارای سلسله مراتب می
داند. اما برابری مفهومی نسبی است. پس بايد از خود بپرسيم برابری ميان جه کسان و
چيز هايی و به چه ميزانی ؟ چپ سعی در کاهش نا برابری دارد اما اين هدف به صورت های
گوناگون قابل درک است. نمی توان گفت که چپ، خواهان کاهش تمام نا برابری ها و راست
مايل به حفظ تمامی آن ها است. تفاوت چپ و راست بافتاري(contextual)
است. مثلاً در کشورهايی که درصد مهاجران تازه زياد است، تضاد ميان چپ و راست می
تواند در زمينه نحوه ی نسبی پردازش به حقوق اساسی و پشتيبانی مادی مهاجران نمايان
شود.
" بوبيو " ضمن بحث در باره ی ادامه ی تمايز چپ و راست، در انتها ودر پاسخ به
انتقاد های وارد بر کتابش، با پذيرش اين که تفاوت مورد اشاره ديگر ماهيت پيشين را
ندارد، می نويسد:
« علت ضعف مديريت در چپ اين است که در جهان کنونی، مسائلی پيش آمده که حرکت های
سنتی چپ هيچ گاه به آن ها نينديشيده بودند و برخی از فرضيه هايی که آن ها توان و
همچنين برنامه های خود را برای دگرگونی جامعه بر پايه ی آن ها قرار داده بودند،
تحقق نيافته اند و اين ها انکار ناپذير است... اکنون، هيچ يک از افراد جناح چپ،
نمی تواند منکر اين باشد که چپ ِ امروز ديگر آن چه که در گذشته بوده نيست. »
نظر " بوبيو " در باره ی ادامه ی تمايز چپ و راست و وجود نا برابری به منزله ی
هسته ی اصلی آن، بی ترديد درست است. انديشه های برابری و عدالت اجتماعی، به رغم
تفسير پذير بودن، همواره مبانی ديدگاه چپ را تشکيل داده و به همين سبب هميشه مورد
حمله ی راستی ها بوده اند. با اين حال تعريفی که " بوبيو " ارائه می دهد، نياز به
اصلاح دارد. چپ ها تنها در پی عدالت اجتماعی نيستند بلکه معتقدند که حکومت بايد در
جهت رسيدن به هدف، ايفاگر نقشی کليدی باشد. به طور دقيق، چنين به نظر می رسد که چپ
علاوه بر درخواست عدالت اجتماعی به شکل مطرح سده، اعتقاد به يک سياست آزاذی بخش
دارد. برابری، از آن جا که رفاه و عزت نفس را به همراه می آورد، دارای اهميتی
مافوق است. " ژوزف راز" (Joseph
Raz)،
فيلسوف دانشگاه آکسفورد، در اين باره چنين نظر می دهد:
«آن چه که سبب دغدغه ی خاطر ما در زمينه ی نابرابری های گوناگون می شود... گرسنگی
گرسنه ها، نياز نيازمندان... و آسودگی کمتر آن ها نسبت به همسايگانشان است. نگرانی
ما از آن نيست که نابرابری به خودی خود چيز بدی است بلکه از آن ناراحتيم که گرسنگی
برخی بيشتر، نياز عده ای اضطراری تر و دردشان سخت تر است. بنا بر اين برای آن ها
اولويت قائليم. »
دلايل ديگری نيز برای پرداختن به نابرابری وجود دارد. يک جامعه ی بسيار نابرابر به
خود آزار می رساند چون نمی تواند استعدادها و ظرفيت های شهروندانش را به شکلی
بهينه به کار گيرد. افزون بر اين، نابرابری ها می توانند انسجام اجتماعی را تهديد
کرده نتايج ناخوش آيندی چون افزايش شمار جنايت ها را در پی داشته باشند. درست است
که در گذشته جوامعی به شدت نابرابر وجود داشته اند که توانسته اند ثبات خويش را
نيزحفظ کنند ( مانند نظام کاست سنتی در هند) اما در دوران دموکراسی انبوه، وضع به
گونه ای ديگر است. يک جامعه ی دموکراتيک با رقم بالای نابرابری، به طور قطع،
نارضايتی ها و کشمکش هايی را در خود به وجود خواهد آورد.
جهانی شدن و فروپاشی کمونيسم مرزبندی چپ و راست را عميقاً تحت تاثير قرار داده
اند. در کشورهای صنعتی، چپ افراطی به معنای واقعی، وجود ندارد اما گروه های راست
افراطی هستند و موضع خود را در برابر جهانی شدن مدام مطرح می کنند. اين وجه مشترک
را نزد مسئولان سياسی ای چون " پت بوچانان" (Pat
Buchanan)
در ايلات متحده، " ژان ماری لوپن "(Jean-Marie
Le Pen)
در فرانسه و " پُلين هانسون " (Pauline
Hanson)
در استراليا می توان به روشنی مشاهده کرد. همين امر در مورد" راست های حاشيه ای
"(fringes
of the right)
مانند " وطن پرستان "(Patriots)
در ايالات متحده ديده می شود که ايالات متحده و حکومت فدرال را سرچشمه های توطئه
بر ضد تماميت ملی می دانند. مواضع راست افراطی شامل حمايت های اقتصادی و فرهنگی می
شوند. به عنوان نمونه، " " بوچانان " اعلام می کند : « نخست آمريکا ». او از
انزوا و اعمال سياستی سرسختانه عليه مهاجرت، به عنوان ابزار های جايگزينی جهانی
شدن، دفاع می کند.
تمايز ميان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش اساسی سوسيال دموکرات ها اين است
که آيا اين تقسيم بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سياسی تاثير گذار است يا نه ؟
آيا ما، بنا بر نظر " بوبيو "، در يک دوران انتقالی پيش از دستيابی چپ و راست به
تمامی امکاناتشان به سر می بريم يا آن که يک دگرگونی کيفی در رابطه ی اين دو صورت
گرفته است ؟
به دشواری می توان در برابر انديشه ی وجود يک تغيير بنيادی ايستادگی کرد. دلايل
اين امر در بحث های سوسيال دموکرات ها در سال های اخير بررسی شده اند. اکثر
متفکران و فعالان چپ، چه آن ها که مستقيماً متاثر از مارکسيسم بوده اند و چه آن ها
که چنين تاثيری را کمتر نشان داده اند، همواره نگاهی مترقی بر تاريخ داشته اند.
اعتقادی مشترک آن ها را در حرکت پيشرونده ی سوسياليسم و همچنين دانش و فناوری،
پيوند داده است. از ديگر سو، محافظه کاران، در برخورد با برنامه ريزی های بزرگ،
شکاک، در زمينه ی پيشرفت اجتماعی عمل گرا بوده بر تداوم تاريخی پای فشرده اند. اين
تضاد امروزه کمرنگ تر شده است. چپ و راست، هر دو، ماهيت دوگانه ی دانش و فناوری را
که از سويی مفيد بوده از جانب ديگر به وجود آورنده ی خطرهای تازه و ترديدها است،
پذيرفته اند.
يکی از شاخه های اصلی تمايز چپ و راست، پيش از پايان سوسياليسم به منزله ی يک
ديدگاه اقتصادی، لا اقل در آينده ی قابل پيش بينی، از ميان رفته است. چپ مارکسيست
می خواست سرمايه داری را واژگون کرده، نظامی ديگر را جايگزين آن سازد. بسياری از
سوسيال دموکرات ها نيز فکر می کردند که سرمايه داری می تواند و بايد به مرور با از
دست دادن ويژگی های اساسی اش، دگرگون شود. امروزه اما ديگر کسی نمی تواند جانشينی
برای سرمايه داری پيشنهاد کند. بحث های موجود بر سر آنند که تا به کجا و با چه
ابزار هايی سرمايه داری قابليت مهار شدن و کنترل دارد؟ اين بحث ها به رغم اهميت،
نسبت به اختلاف اساسی ديدگاه های پيشين، حاشيه ای به نظر می رسند.
دگرگونی شرايط تاريخی، به زايش مجموعه ای از مسئله ها و امکان ها انجاميد که در
طرح
" چپ و راست " نمی گنجد. از جمله می توان به مسائل زيست محيطی و همچنين معضل های
مربوط به دگرگونی شکل خانواده، کار و هويت شخصی و فرهنگی اشاره کرد.به طور قطع
ارزش های مربوط به عدالت اجتماعی و آزادی به تمامی اين مسائل وابسته اند اما هر يک
از اين معضلات، با آن ارزش ها تلاقی می کنند. بايد آنچه را که قبلاً " سياست زندگی
" ناميده ام برسياست آزاد سازی چپ سنتی بيفزاييم. درستی استفاده از چنين ترکيبی،
می تواند مورد بحث قرار گيرد اما مقصود من اين است که سياست آزادسازی، تصادف ها و
اتفاق ها را شامل می شود حال آن که " سياست زندگی " در بر گيرنده ی " تصميم ها "
است. در اين جا منظور يک سياست همانندی و همياری است. ما در برابر فرضيه ی گرم شدن
زمين چه واکنشی بايد داشته باشيم ؟ آيا بايد کاربرد انرژی هسته ای را بپذيريم يا
نه ؟ " کار " تا به کِی بايد ارزش اصلی زندگی انسانی باشد ؟ آيا بايد در جهت عدم
تمرکز قدرت گام برداريم ؟ آينده ی اتحاديه ی اروپا چگونه بايد باشد ؟ هيچ يک از
اين پرسش ها را نمی توان قاطعانه، دارای خاستگاهی در چپ يا راست دانست.
اين بررسی ها نشان می دهند که سوسيال دموکرات ها بايد به گونه ای نوين به عرصه ی
سياسی بنگرند.احزاب سوسيال دموکرات در واقع، به منظور استفاده از فرصت ها، به سوی
تمرکز رفته اند.در تقسيم بندی چپ و راست،ايجاد مرکزيت سياسی مفهومی جز سازش ندارد
يعنی ميانه ی دو مسير مشخص و مجزا. در مقابل اگر " چپ " و " راست " مفهومی کمتر از
گذشته دارند، اما نتيجه ها به سمت و سويی ديگر روانه اند. انديشه وجود " يک مرکزيت
فعال " يا " يک مرکزيت راديکال " را به طور جدی، نبايد از نظر دور داشت.
اين بدان معنا است که " مرکزيت چپ " الزاماً همان "چپ معتدل " نيست. پاسخ به بيشتر
پرسش های ياد شده درباره ی زندگی سياسی، مستلزم يافتن راه حل هايی افراطی يا سياست
هايی راديکال در سطوح گوناگون قدرت است و تمامی آن ها می توانند بالقوه به
چنددستگی بينجامند اما شرايط رويارويی الزاماً همان هايی نيستند که در تقسيم منافع
اقتصادی بوده اند." جان کِنِت گالبرت "(John
Kenneth Galbraith)
در اثر خود زير عنوان " فرهنگ خشنودی " می نويسد که در جوامع معاصر ثروتمندان هيچ
گونه توجهی به سرنوشت افراد محروم ندارند. با اين حال پژوهش های انجام شده در
کشورهای اروپايی نشانگر عکس اين مدعا در بسياری از موارد است. پيوندهايی ميان
طبقات بالا و پايين جامعه قابل ايجاد بوده، می توانند اساسی برای سياست های افراطی
باشند. به عنوان مثال، رويارويی با مسائل زيست محيطی، اغلب مستلزم ديدگاهی راديکال
است اما اين برخورد به نوبه ی خود، اتفاق نظر وسيعی را می طلبد. در مواجهه با
مسائل مربوط به جهانی شدن و همچنين خانواده نيز همين امر صادق است.
بنابر اين ترکيب " مرکزيت چپ" ديگر معصوميت ندارد! يک سوسيال دموکراسی بازسازی شده
بايد در بخش چپِ مرکزيت قرار داشته باشد چون عدالت اجتماعی و آزادی در قلب آن واقع
اند. اما مرکز را نبايد صدفی تهی انگاشت. در اين جا پيوندهايی منظور نظرند که
سوسيال دموکراسی آن ها رابا کلاف های مختلف حاصل از گوناگونی زندگی بافته است.
مسائل سياسی سنتی و نوين بايد در مرحله ی نخست حرکت، مورد توجه باشند.به عنوان
مثال، يک" دولت رفاه"ِ اصلاح شده بايد بر بستری از عدالت اجتماعی قرار داشته باشد
اما خود بايد حق انتخاب گونه های زندگی فعال را بازشناسد ودر خود بگنجاند،
راهبردهای زيست محيطی را جايگير سازد و خطرات تازه را نيز پاسخ گويد.
راديکاليسم معمولاً به منزله ی يکی از وجوه تمايز راست وچپ در نظرگرفته شده است
اما از زمانی که انقلابيون خودخوانده و مارکسيست ها راه خود را از افرادی که بنا
بر ديد ايشان،
" اصلاح طلبان ساده " به شمار می آمدند، جدا کردند، حتا می توان راديکاليسم را از
وجوه تمايز چپ با چپ به حساب آورد. تفاوت ميان " چپ بودن" و راديکال بودن، اگر در
گذشته معنايی داشت، امروز ديگر مفهومی ندارد. سوسيال دموکرات ها چنين موقعيتی را
ناخوشايند می يابند اما اين وضعيت، با اين همه، مزايای چشمگيری نيز داشته است که
از آن جمله امکان تبادل ميان مرزهای غير قابل عبور پيشين سياسی است. اما اگر
دوباره به مثال اصلاح دولت رفاه اجتماعی باز گرديم، مشاهده می کنيم که سوسيال
دموکرات ها و نئو ليبرال ها در زمينه ی آينده ی دولت رفاه نگاه هايی بس متفاوت
دارند و اين تفاوت ها، شکاف ميان چپ و راست را دور می زند و بر گِرد آن قرار
دارد.اکثر سوسياليست ها خواهان نگاه داشتن هزينه ی رفاه در سطحی بالا هستند حال آن
که نئوليبرال ها از يک پشتيبانی حداقل جانبداری می کنند. با اين همه، مسائل
مشترکی نيز ميان خواستاران اصلاح حمايت های اجتماعی وجود دارند. به عنوان نمونه،
مسئله ی پير شدن جمعيت، تنها تنظيم ميزان بازنشستگی را مطرح نمی کند بلکه بايد به
گونه ای ژرف و با در نظر گرفتن تغيير ماهيت " پيری"، داده های نوين در زمينه ی
سلامتی و موارد ديگر، دوباره به آن انديشيد.