زندگی

مباحث تئوريک و فلسفی

نگاهی به فلسفه سیاسی آنتونی گيد نز

راست-چپ

و

خط سوم

سیاوش

اکنون چنين به نظر می رسد که انديشه های سياسی قابليت الهام دهی و رهبران نيز مهارت رهبری را ‏از کف داده اند. نگرانی درباره افول ارزش های اخلاقی، تفاوت فزاينده نادارودارا و مشکلات مربوط ‏به رفاه اجتماعی، در حال حاضر بخش عمده مجادلات و مباحثات مردم را در برمی گيرند. يگانه گروه ‏هايی که در اين مقوله خوشبين اند، آنهايی هستند که راه حل مسايل را در پيشبرد فن آوری می يابند. اما ‏تغييرات تکنولوژيک نتيجه های گوناگون دارند و فن آوری نمی تواند به هيچ عنوان، بنياد يک برنامه ‏سياسی کارآ را فراهم آورد. انديشه سياسی برای بازيابی توان الهام بخش خود بايد نه واکنش گرا باشد ‏نه تنگ نظر و محدود به روزمرگی. زندگی سياسی جدا از آرمان هايش معنايی ندارد اما ايده آل ها نيز در ‏صورت نداشتن پيوند با امکانات ملموس و عملی، میان خالی به نظر می رسند. ما بايد بدانيم درپی ايجاد ‏چه نوع جامعه ای هستيم و امکانات عينی در دسترس ما کدامند. اين نوشتار در پی يافتن اين مقاصد و ‏نحوه زيست دوباره آرمان سياسی است.‏
مرجع گیدنز در اينجا، به طور ويژه بريتانيا است اما شمار بسياری از استدلال ها می توانند فضای ‏گسترده تری را در برگيرند. تئوری سياسی در انگلستان، مانند بسياری از کشورهای ديگر، در حال ‏حاضر از عمل سياسی عقب مانده است. عمل دولت هايی که خود را چپ می نامند و اينک فاقد ‏باورهای پيشين هستند، نيازمند وجود « هسته ای» نظری است. چيزی که نه تنها برای تاييد آنچه انجام ‏می دهند، بلکه برای جهت و هدف دادن به سياست های درپيش گرفته شان، ضروری به نظر می رسد. ‏چرا که چپ همواره وابسته به سوسياليسم بوده است، سوسياليسمی که به منزله يک روش اداره ‏اقتصادی، ديگر وجود خارجی ندارد.‏
 خاستگاه سوسياليسم با رشد جامعه صنعتی پيوند خورده يعنی سرآغازش اواسط يا اواخر قرن ۱۸ ‏ميلادی است. همين گفته در باره رقيب اصلی سوسياليسم يعنی باورهای محافظه کارانه نيز صادق است ‏که در واکنش به انقلاب کبير فرانسه شکل گرفتند. سوسياليسم به منزله بدنه انديشه ای رودررو با ‏فردگرايی به وجود آمد و انتقاد برضد سرمايه داری تنها مدتی پس از آن نشو و نمای خود را آغاز کرد. ‏کمونيسم پيش از پيدايش اتحاد شوروی و يافتن مفهوم بسيار ويژه خود، به شدت با سوسياليسم در تداخل ‏بود به اين معنا که يکی تقدم را به صفت اشتراکی(‏
communal‏) می داد و ديگری اجتماعی(‏social‏).‏
سوسياليسم پيش از هرچيز حرکتی فلسفی و اخلاقی بود اما بسيار پيش از مارکس، ماهيت مکتبی ‏اقتصادی را يافت. با اين حال اين مارکس بود که يک مشی اقتصادی مشروح را برای سوسياليسم ‏فراهم آورد.او همچنين سوسياليسم را به عنوان نظريه ای دارای بافت مجزا وارد تاريخ کرد. در نتيجه، ‏در ميان سوسياليست ها، به رغم ژرفنای تفاوت هايشان، موقعيت مارکس اساسی و مشترک شد. ‏سوسياليسم ( در کل) در جستجوی رويارويی با مرزهای سرمايه داری است تا آن ها را يا انسانی ‏سازد، يا به طور کامل از ريشه ويران کند. بنا به نظريه سوسياليسم، سرمايه داری به خودی خود، از ‏ديد اقتصادی نالايق و بی ثمر، از منظر اجتماعی تفرقه افکن و در درازمدت، ناتوان از بازآفرينی ‏خويش است.‏
ديدگاه انسانی شدن سرمايه داری به وسيله اقتصاد سوسياليستی، برنده ترين ابزار سوسياليسم به شمار ‏می آيد هرچند پرسش ها و بازخواست های گوناگون درباره عملی شدن اين آرزو، قابل طرح اند. به ‏باور مارکس موفقيت يا عدم موفقيت سوسياليسم بستگی به توان آن در ايجاد جامعه ای است که قادر ‏باشد ثروت بيشتری را نسبت به جامعه سرمايه داری بدست آورده، آن را با مساوات بيشتر تقسيم نمايد.

¨     گیدنزمیگوید:« ‏اگرسوسياليسم از اين پس مرده به شمار می آيد اين امر دقيقا به دليل اين است که ادعاها و خواسته های ‏آن از بين رفته اند و اين وضعيت به شکلی غريب و ويژه به وجود آمده است.»‏
ربع قرن پس از جنگ جهانی دوم، چنين به نظر می رسيد که برنامه ريزی سوسياليستی بايد در شرق ‏و غرب جابگير شود. در ۱۹۴۹ ناظر بلند پايه ای چون " دوربن" چنين نوشت: " اکنون همه ما برنامه ‏ريز هستيم..... در تمام جهان، پس از جنگ ..... از بين رفتن باور عمومی و جايگزينی آن با اقتصاد ‏آزاد به سرعتی غريب صورت گرفت".‏
در غرب سوسيال دموکراسی بر سوسياليسم تفوق يافت: سوسياليسمی متعادل و پارلمانی که بر پايه ‏دولت رفاه اجتماعی استوار بود. در اغلب کشورها، از جمله در انگلستان، راست و چپ در ايجاد دولت ‏رفاه اجتماعی سهيم بودند اما در دوره پس از جنگ، سوسياليست ها مدعی شدند که آن را به تنهايی ‏آفريده اند. حتی، برنامه ريزی سوسياليستی به سبک شوروی، لااقل تا مدتی و از ديدگاه اقتصادی مثبت ‏تلقی می شد، هرچند که از منظر سياسی همواره خصوصيتی خودکامه داشت. به طوری که دولتهای ‏آمريکا در دهه ۶۰، احتمال برتری اقتصادی اتحاد شوروی نسبت به ايالات متحده را، در طول سی ‏سال آينده، جدی گرفته بودند.در بازنگری اين مورد، می توانيم به روشنی مشخص کنيم که چرا اتحاد شوروی، به جای پيشی گرفتن ‏از ايالات متحده، در نهايت خود را، با فاصله ای زياد در پس آن کشور يافت و اين که سوسيال ‏دموکراسی چگونه دچار بحران شد. نگرش اقتصادی سوسياليسم همواره در ناچيز انگاشتن ظرفيت ‏نوآوری سرمايه داری برای تطبيق خود و افزايش توليد، نگرشی نادرست بود. سوسياليسم همچنين در ‏درک مکانيزم های بازار، به منزله ابزار اطلاع رسانی خريداران و فروشندگان اشتباه می کرد. اين ‏ناکارآمدی تنها با پررنگ شدن روند جهانی شدن و دگرگونی فناوری، از ابتدای دهه ۱۹۷۰ آشکار شد.‏
از اواسط دهه ۱۹۷۰ و پيش از سقوط اتحاد شوروی، با افزايش نيروی " تاچريسم" و "ريگانيسم" ‏يعنی ليبراليسم نوين ( نئوليبراليسم)، سوسياليسم به طور ويژه و بيش از پيش با چالش خواهی " ‏فيلسوفان بازار آزاد" روبرو شد. در دوران پيش از آن، نظريه آزاد سازی بازار، انديشه ای واپس ‏گرا و از دور خارج شده، تلقی می شد. در حاليکه به ناگاه، افکار به ظاهر غيرمتعارف " فريدريش ‏فون هايک" نخستين مدافع بازار و ساير منتقدان طرفدار بازار آزاد چنان نيرومند شدند که چشم پوشی ‏از آنان غيرممکن بود. ليبراليسم نوين هرچند برسايرکشورهای قاره اروپا، به اندازه انگلستان و ‏همچنين ايالات متحده، استراليا و کشورهای آمريکا ی لاتين اثرگذار نبود، اما فيلسوفان بازار بر بقيه ‏قاره اروپا نيز تاثير گذاشتند.‏
انواع سوسيال دموکراسی و نئوليبراليسم بسيارند و شامل گروه ها، حرکت ها و احزاب گوناگون با ‏برداشت های سياسی متفاوت می شوند. آن ها، ضمن تاثير بر يکديگر در موارد مختلف سياست های ‏گوناگونی داشته اند چنانکه مثال بارز آن را در حکومت های "رونالد ريگان و " مارگارت تاچر" می ‏توان يافت. " تاچر" در آغاز کسب قدرت، دارای انديشگی منسجم نبود و در واقع آن را درطی مسير به ‏دست آورد. چپ های ديگر مثلا در زلاند جديد به هنگام دنباله روی از تاچريسم، به نوبه خود نگاهی ‏نوين بر باورهای سياسی بنيادين افزودند. به علاوه نئوليبراليسم دو مسير را پی گرفت. مسير اصلی آن ‏محافظه کار و بر مبنای " راست نوين" است. به اين معنی که نئوليبراليسم اکنون، در واقع ديدگاه ‏سياسی بسياری از احزاب محافظه کار جهان شده است. با اين وجود، انديشه های مهمی در رابطه با ‏فيلسوفان بازار وجود دارند که در برابر ديدگاه محافظه کار، آزادی طلب( منظور آزادی فردی) به ‏شمار می آيند و اين امر انکار مسائل اخلاقی و ديدگاه های اقتصادی را، هردو، شامل می شود. به عنوان ‏نمونه برخلاف محافظه کاران تاچری، طرفداران آزادی فرد با آزادی جنسی و عدم محکوميت مصرف ‏مواد مخدر موافقند.‏
در سالهای نخست پس ‏از جنگ، سوسيال دموکراتهای کشورهای مختلف، در مجموع، دارای ديدگاه هايی به نسبت مشترک ‏بودند. و اين همان چيزی است که هنگام بحث درباره سوسيال دموکراسی کهن يا کلاسيک، نظر گیدنز را جلب می کند. از حدود دهه ۱۹۸۰، در واکنش به خيزش نئوليبراليسم و همچنين با افزايش ‏مساله سوسياليسم، سوسيال دموکرات ها به گسستن از ديدگاه گذشته خويش پرداخته اند.‏
رژيم های سوسيال دموکرات و همچنين نظام های رفاه اجتماعی حاصل از آن ها در عمل به شکلی ‏بنيادين تغيير کرده اند. نظام های رفاه اجتماعی در کشورهای اروپايی به چهار گروه قابل تقسيم اند که ‏همگی دارای پيشينيه تاريخی، ساخت و هدف های مشترک هستند:‏
‏1)   نظام بريتانيايی که بر خدمات اجتماعی و بهداشتی تاکيد داشته در ضمن به سوی سودگيری از ‏درآمدها حرکت می کند.‏
‏2)   دولت رفاه اجتماعی در کشورهای اسکانديناوی يا شمالی که بر پايه ماليات گيری به مقدار زياد، ‏استوار بوده دارای جهت گيری جهان شمول است.خدمات دولت در اين کشورها، از جمله در زمينه بهداشت بسيار سخاوتمندانه و از نظر مالی غنی ‏هستند.‏
‏3)   نظام های اروپای مرکزی که کمتر درگير خدمات اجتماعی بوده اما از منابع مالی خوب، بر اساس ‏اشتغال و تشريک مساعی بيمه های اجتماعی، برای تامين کمک های اجتماعی برخوردارند.‏
‏4)   نظام های اروپای جنوبی که در شکل شبيه کشورهای اروپای مرکزی هستند اما گستردگی کمک ‏های اجتماعی و پشتيبانی مالی شان کمتر است.‏
با توجه به تقسيم بندی ذکر شده، سوسيال دموکراسی کلاسيک و ليبراليسم نوين دو فلسفه سياسی نسبتا ‏متفاوت و مجزا هستند که تفاوت هايشان را در جدول زير می توان بررسی کرد. البته چنين مقايسه ‏هايی خطر تبديل مسئله به نوعی کاريکاتور را دارد. با اين وجود تضادهای مورد اشاره در اين جا ‏واقعی و پراهميت اند و نبايد فراموش کرد که باز مانده سوسيال دموکراسی های کلاسيک همچنان به ‏حيات خود ادامه می دهند.‏


 

تاچريسم يا نئوليبراليسم ( راست جديد)‏

سوسيال دموکراسی کلاسيک ( چپ کهن)‏

حکومت حداقل

دخالت وسيع دولت در زندگی اجتماعی و اقتصادی

‏جامعه مدنی خودگردان و آزاد

‏تسلط دولت برجامعه مدنی

‏بنيادی بودن بازار

‏مالکيت جمعی

‏قدرت داشتن اخلاقيات همراه با فردگرايی اقتصادی شديد

‏مديريت "کينزين" تقاضا ( حمايت برنامه های مالی به وسيله دولت برای بالا بردن اشتغال) ‏Keynesian‏ مکتب ‏john keynes

‏آزادی بازار کار همانند ديگر بازارها

‏نقش محدود بازار: اقتصاد مختلط يا اجتماعی بازار

‏پذيرش عدم تساوی

‏اشتغال کامل

‏ناسيوناليسم سنتی

‏تساوی توانمند

‏کمک اجتماعی در صورت نهايت ضرورت

‏دولت رفاه اجتماعی جهانی همراه با محافظت شهروندان "از گهواره تا گور"‏

‏مدرنيزه کردن خطی

‏مدرنيزه کردن خطی

‏توجه اندک به مسائل زيست محيطی

‏توجه اندک به مسائل زيست محيطی

‏نظريه واقع گرا درباره نظام بين المللی

‏انترناسيوناليسم ‏

‏وابسته به جهان دوقطبی

‏وابسته به جهان دو قطبی

 

مباحث تئوريک و فلسفی

تمايز ميان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش ‏اساسی سوسيال دموکرات ها اين است که آيا اين تقسيم ‏بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سياسی تاثير گذار ‏است يا نه ؟


 
چپ و راست

  

مسئله ی تمايزميان چپ و راست، از ابتدای مطرح شدنش دراواخر قرن هجدهم، ‏پيچيده وارائه ی تعريف دقيقی از آن دشوار بوده و همچنان هست. " زيو استرنهل ‏‏"(‏Zeev Sternhell‏)، مورخ فاشيست فرانسوی در شرحی که در باره ی احزاب و ‏گروه های مدعی استقلال از چپ وراست نوشته، تاکيد می کند که طبيعت چنين ‏تقسيمی بحث انگيز است. حتا معنای " چپ " و "راست " نيز در طول زمان ‏دستخوش تغيير شده است. نگاهی گذرا بر تاريخچه ی پيشرفت انديشه ی ‏سياسی، نشانگر آن است که در مواردی بسيار، انديشه هايی يگانه، بنا بر زمان و ‏مورد، از آن ِ چپ يا راست تلقی شده اند. به عنوان نمونه، مدافعان بازار آزاد، ‏در قرن نوزدهم چپ گرا بودند حال آن که اکنون راست گرا به شمار می ‏آيند.ادعای گذر از تمايز چپ و راست به وسيله ی سنديکاليست ها و پشيبانان ‏‏"همبستگی " در دهه ی ۱۸۹۰ عنوان شد. اين ادعا در طول ساليان سال، تکرار ‏شده است. ژان پل سارتر(‏Jean Paul Sartre‏) در سال های ۱۹۶۰ به اين شيوه ‏استدلال می کرد اما اين ديدگاه از سوی راست ها نيز به همان اندازه مطرح ‏شده است. در سال ۱۹۳۰ " آلن ( اميل شارتيه) " (‏Alain - Emile Chartier‏) به ‏مسئله، چنين می نگريست : « هنگامی که از من می پرسند آيا تقسيم بندی ميان ‏چپ و راست همچنان دارای مفهومی هست، تنها چيزی که به ذهنم خطور می ‏کند اين است که سوال کننده به طور قطع از چپ نيست! »
‏" نور برتو بوبيو"(‏
Norberto Bobbio‏)، متفکرسياسی ايتاليايی در سال ۱۹۹۴ ‏کتابی را درباره ی مسئله ی تقسيم بندی چپ و راست منتشر کرد که بيش از آثار ‏مشابه مورد توجه و بحث قرار گرفت. اين اثر در نخستين سال انتشار پر ‏فروش ترين کتاب در ايتاليا بود و شمارگان آن به دويست هزار رسيد. "بوبيو " ‏در اين کتاب از تفاوت همواره ی چپ و راست، در برابر کسانی که اين تمايز را ‏منسوخ شده می دانستند، جانبداری می کرد. نفی کنندگان اين تمايز، اين بار اغلب ‏دارای پيشينه ی چپ بودند و نه راست. بايد به استدلال های " بوبيو " توجه کرد. ‏به باور اوانواع چپ و راست به جد و جهد به تاثير گذاری بر انديشه ی سياسی ‏ادامه می دهند چرا که سياست الزاماً ی جنبه هايی خصمانه دارد و جوهرآن، ‏نبرد ميان ديدگاه ها و سياست های متضاد است. چپ و راست از دو بخش ‏مجزای پيکری يگانه بر می آيند. هر چند، هر آنچه در چپ يا راست وجود دارد، ‏دگرگون شدنی است هيچ چيز نمی تواند در آن ِ واحد، هم چپ باشد هم راست. ‏يک چنين تفاوتی موضوع را دو قطبی می سازد.‏
‏" بوبيو" بحث را چنين پی می گيرد که وقتی احزاب يا انديشگی های سياسی، کم ‏و بيش به تعادل می رسند، نادر هستند افرادی که اعتبار تفاوت چپ و راست را ‏مورد پرسش قرار دهند اما به محض آن که يکی از آن دو ( چپ و راست)، چنان ‏قدرت می گيرد که گويی يگانه بازيگر صحنه است، منافع افراد از دو سو، ‏ايجاب می کند که پرسش در باره ی درستی تمايز را مطرح کنند. طرف قوی تر ‏سود می برد چنان که " مارگارت تاچر " به هنگام اعلان ِ « جايگزينی وجود ‏ندارد» ، به اين گونه عمل کرد. طرف ضعيف تر، از آن جا که طرز فکرش فاقد ‏مقبوليت عامه شده، معمولاً می کوشد بر برخی از انديشه های گروه مقابل ‏انگشت گذارده، آن ها را انديشه های خويش نمايانده و تبليغ کند. منش معمول يک ‏حزب بازنده، ايجاد تلفيقی از موقعيت های متضاد است در جهت نجات آن چه در ‏جبهه ی خودی هنوز قابليت نجات دارد. اين کار با نزديک شدن به جايگاه مقابل ‏در جهت خنثی کردن آن صورت می گيرد. هر يک از دو طرف، چنان جلوه ‏می دهد که گويی از تمايز کهنه ی چپ و راست گذر کرده يا در حال تلفيق ‏عوامل آن برای ايجاد يک جهت گيری نو و با نشاط است.‏
به عنوان مثال، راست سياسی در فردای جنگ جهانی دوم و پس از سقوط ‏فاشيسم، جامه ای تازه بر تن کرد. احزاب راست برای ادامه ی حيات، ناگزير از ‏قبول برخی از ارزش های چپ شده، چهار چوب اصلي" دولت رفاه " را ‏پذيرفتند. در سال های آغازين دهه ی ۱۹۸۰، به سبب برتری نئوليبراليسم و ‏سپس سقوط کمونيسم، عکس اين اتفاق روی داد. با پی گرفتن اين ديدگاه، حرکت
‏ " تونی بلر " در استفاده از بسياری از انديشه های تاچريسم و به جريان انداختن ‏مجدد آن ها به عنوان مواردی تازه، بی درنگ قابل تفهيم می شود.اين بار، چپ ، ‏با مطرح کردن مسئله بی معنايی گونه های کهن، استفاده ی بيشتری از قضيه ‏می کند. در اينجا، بنا بر استدلال " بوبيو " و بنا بر آن چه روی داد، تمايز ميان ‏چپ و راست شکلی نوين می يابد. به اين ترتيب، نظر به روند نوزايی سوسيال ‏دموکراسی و از بين رفتن تازگی در راست نوين، سوسيال دموکرات ها به زودی ‏خواهند توانست پرسش ديرين در باره ی چپ و راست را بی مصرف به شمار ‏آورند.‏
به باور " بوبيو " تفاوت چپ و راست تنها در قطيبت خلاصه نمی شود. معيار ‏اساسی که در مقايسه ی اين دو همواره مطرح بوده، برخوردشان با مسئله ی ‏برابری است. چپ جانبدار برابری است حال آن که راست جامعه را بی چون و ‏چرا، دارای سلسله مراتب می داند. اما برابری مفهومی نسبی است. پس بايد از ‏خود بپرسيم برابری ميان جه کسان و چيز هايی و به چه ميزانی ؟ چپ سعی در ‏کاهش نا برابری دارد اما اين هدف به صورت های گوناگون قابل درک است. ‏نمی توان گفت که چپ، خواهان کاهش تمام نا برابری ها و راست مايل به حفظ ‏تمامی آن ها است. تفاوت چپ و راست بافتاري(‏
contextual‏) است. مثلاً در ‏کشورهايی که درصد مهاجران تازه زياد است، تضاد ميان چپ و راست می ‏تواند در زمينه نحوه ی نسبی پردازش به حقوق اساسی و پشتيبانی مادی ‏مهاجران نمايان شود.‏
‏" بوبيو " ضمن بحث در باره ی ادامه ی تمايز چپ و راست، در انتها ودر پاسخ ‏به انتقاد های وارد بر کتابش، با پذيرش اين که تفاوت مورد اشاره ديگر ماهيت ‏پيشين را ندارد، می نويسد:‏
‏« علت ضعف مديريت در چپ اين است که در جهان کنونی، مسائلی پيش آمده ‏که حرکت های سنتی چپ هيچ گاه به آن ها نينديشيده بودند و برخی از فرضيه ‏هايی که آن ها توان و همچنين برنامه های خود را برای دگرگونی جامعه بر پايه ‏ی آن ها قرار داده بودند، تحقق نيافته اند و اين ها انکار ناپذير است... اکنون، ‏هيچ يک از افراد جناح چپ، نمی تواند منکر اين باشد که چپ ِ امروز ديگر آن ‏چه که در گذشته بوده نيست. »
نظر " بوبيو " در باره ی ادامه ی تمايز چپ و راست و وجود نا برابری به ‏منزله ی هسته ی اصلی آن، بی ترديد درست است. انديشه های برابری و عدالت ‏اجتماعی، به رغم تفسير پذير بودن، همواره مبانی ديدگاه چپ را تشکيل داده و ‏به همين سبب هميشه مورد حمله ی راستی ها بوده اند. با اين حال تعريفی که " ‏بوبيو " ارائه می دهد، نياز به اصلاح دارد. چپ ها تنها در پی عدالت اجتماعی ‏نيستند بلکه معتقدند که حکومت بايد در جهت رسيدن به هدف، ايفاگر نقشی کليدی ‏باشد. به طور دقيق، چنين به نظر می رسد که چپ علاوه بر درخواست عدالت ‏اجتماعی به شکل مطرح سده، اعتقاد به يک سياست آزاذی بخش دارد. برابری، ‏از آن جا که رفاه و عزت نفس را به همراه می آورد، دارای اهميتی مافوق است. ‏‏" ژوزف راز" (‏
Joseph Raz‏)، فيلسوف دانشگاه آکسفورد، در اين باره چنين ‏نظر می دهد:‏
‏«آن چه که سبب دغدغه ی خاطر ما در زمينه ی نابرابری های گوناگون می ‏شود... گرسنگی گرسنه ها، نياز نيازمندان... و آسودگی کمتر آن ها نسبت به ‏همسايگانشان است. نگرانی ما از آن نيست که نابرابری به خودی خود چيز بدی ‏است بلکه از آن ناراحتيم که گرسنگی برخی بيشتر، نياز عده ای اضطراری تر ‏و دردشان سخت تر است. بنا بر اين برای آن ها اولويت قائليم. »
دلايل ديگری نيز برای پرداختن به نابرابری وجود دارد. يک جامعه ی بسيار ‏نابرابر به خود آزار می رساند چون نمی تواند استعدادها و ظرفيت های ‏شهروندانش را به شکلی بهينه به کار گيرد. افزون بر اين، نابرابری ها می توانند ‏انسجام اجتماعی را تهديد کرده نتايج ناخوش آيندی چون افزايش شمار جنايت ها ‏را در پی داشته باشند. درست است که در گذشته جوامعی به شدت نابرابر وجود ‏داشته اند که توانسته اند ثبات خويش را نيزحفظ کنند ( مانند نظام کاست سنتی در ‏هند) اما در دوران دموکراسی انبوه، وضع به گونه ای ديگر است. يک جامعه ‏ی دموکراتيک با رقم بالای نابرابری، به طور قطع، نارضايتی ها و کشمکش ‏هايی را در خود به وجود خواهد آورد.‏
جهانی شدن و فروپاشی کمونيسم مرزبندی چپ و راست را عميقاً تحت تاثير ‏قرار داده اند. در کشورهای صنعتی، چپ افراطی به معنای واقعی، وجود ندارد ‏اما گروه های راست افراطی هستند و موضع خود را در برابر جهانی شدن مدام ‏مطرح می کنند. اين وجه مشترک را نزد مسئولان سياسی ای چون " پت ‏بوچانان" (‏
Pat Buchanan‏) در ايلات متحده، " ژان ماری لوپن "(‏Jean-Marie Le Pen‏) در فرانسه و " پُلين هانسون " (‏Pauline Hanson‏) در استراليا می توان ‏به روشنی مشاهده کرد. همين امر در مورد" راست های حاشيه ای "(‏fringes of the right‏) مانند " وطن پرستان "(‏Patriots‏) در ايالات متحده ديده می شود که ‏ايالات متحده و حکومت فدرال را سرچشمه های توطئه بر ضد تماميت ملی می ‏دانند. مواضع راست افراطی شامل حمايت های اقتصادی و فرهنگی می شوند. ‏به عنوان نمونه، " " بوچانان " اعلام می کند : « نخست آمريکا ». او از ‏انزوا و اعمال سياستی سرسختانه عليه مهاجرت، به عنوان ابزار های جايگزينی ‏جهانی شدن، دفاع می کند.‏
تمايز ميان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش اساسی سوسيال دموکرات ‏ها اين است که آيا اين تقسيم بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سياسی تاثير ‏گذار است يا نه ؟ آيا ما، بنا بر نظر " بوبيو "، در يک دوران انتقالی پيش از ‏دستيابی چپ و راست به تمامی امکاناتشان به سر می بريم يا آن که يک ‏دگرگونی کيفی در رابطه ی اين دو صورت گرفته است ؟
به دشواری می توان در برابر انديشه ی وجود يک تغيير بنيادی ايستادگی کرد. ‏دلايل اين امر در بحث های سوسيال دموکرات ها در سال های اخير بررسی شده ‏اند. اکثر متفکران و فعالان چپ، چه آن ها که مستقيماً متاثر از مارکسيسم بوده ‏اند و چه آن ها که چنين تاثيری را کمتر نشان داده اند، همواره نگاهی مترقی بر ‏تاريخ داشته اند. اعتقادی مشترک آن ها را در حرکت پيشرونده ی سوسياليسم و ‏همچنين دانش و فناوری، پيوند داده است. از ديگر سو، محافظه کاران، در ‏برخورد با برنامه ريزی های بزرگ، شکاک، در زمينه ی پيشرفت اجتماعی ‏عمل گرا بوده بر تداوم تاريخی پای فشرده اند. اين تضاد امروزه کمرنگ تر شده ‏است. چپ و راست، هر دو، ماهيت دوگانه ی دانش و فناوری را که از سويی ‏مفيد بوده از جانب ديگر به وجود آورنده ی خطرهای تازه و ترديدها است، ‏پذيرفته اند.‏
يکی از شاخه های اصلی تمايز چپ و راست، پيش از پايان سوسياليسم به منزله ‏ی يک ديدگاه اقتصادی، لا اقل در آينده ی قابل پيش بينی، از ميان رفته است. ‏چپ مارکسيست می خواست سرمايه داری را واژگون کرده، نظامی ديگر را ‏جايگزين آن سازد. بسياری از سوسيال دموکرات ها نيز فکر می کردند که ‏سرمايه داری می تواند و بايد به مرور با از دست دادن ويژگی های اساسی اش، ‏دگرگون شود. امروزه اما ديگر کسی نمی تواند جانشينی برای سرمايه داری ‏پيشنهاد کند. بحث های موجود بر سر آنند که تا به کجا و با چه ابزار هايی ‏سرمايه داری قابليت مهار شدن و کنترل دارد؟ اين بحث ها به رغم اهميت، نسبت ‏به اختلاف اساسی ديدگاه های پيشين، حاشيه ای به نظر می رسند.‏
دگرگونی شرايط تاريخی، به زايش مجموعه ای از مسئله ها و امکان ها انجاميد ‏که در طرح ‏
‏" چپ و راست " نمی گنجد. از جمله می توان به مسائل زيست محيطی و ‏همچنين معضل های مربوط به دگرگونی شکل خانواده، کار و هويت شخصی و ‏فرهنگی اشاره کرد.به طور قطع ارزش های مربوط به عدالت اجتماعی و آزادی ‏به تمامی اين مسائل وابسته اند اما هر يک از اين معضلات، با آن ارزش ها ‏تلاقی می کنند. بايد آنچه را که قبلاً " سياست زندگی " ناميده ام برسياست آزاد ‏سازی چپ سنتی بيفزاييم. درستی استفاده از چنين ترکيبی، می تواند مورد ‏بحث قرار گيرد اما مقصود من اين است که سياست آزادسازی، تصادف ها و ‏اتفاق ها را شامل می شود حال آن که " سياست زندگی " در بر گيرنده ی " ‏تصميم ها " است. در اين جا منظور يک سياست همانندی و همياری است. ما در ‏برابر فرضيه ی گرم شدن زمين چه واکنشی بايد داشته باشيم ؟ آيا بايد کاربرد ‏انرژی هسته ای را بپذيريم يا نه ؟ " کار " تا به کِی بايد ارزش اصلی زندگی ‏انسانی باشد ؟ آيا بايد در جهت عدم تمرکز قدرت گام برداريم ؟ آينده ی اتحاديه ی ‏اروپا چگونه بايد باشد ؟ هيچ يک از اين پرسش ها را نمی توان قاطعانه، دارای ‏خاستگاهی در چپ يا راست دانست.‏
اين بررسی ها نشان می دهند که سوسيال دموکرات ها بايد به گونه ای نوين به ‏عرصه ی سياسی بنگرند.احزاب سوسيال دموکرات در واقع، به منظور استفاده ‏از فرصت ها، به سوی تمرکز رفته اند.در تقسيم بندی چپ و راست،ايجاد ‏مرکزيت سياسی مفهومی جز سازش ندارد يعنی ميانه ی دو مسير مشخص و ‏مجزا. در مقابل اگر " چپ " و " راست " مفهومی کمتر از گذشته دارند، اما ‏نتيجه ها به سمت و سويی ديگر روانه اند. انديشه وجود " يک مرکزيت فعال " يا ‏‏" يک مرکزيت راديکال " را به طور جدی، نبايد از نظر دور داشت.‏
اين بدان معنا است که " مرکزيت چپ " الزاماً همان "چپ معتدل " نيست. پاسخ ‏به بيشتر پرسش های ياد شده درباره ی زندگی سياسی، مستلزم يافتن راه حل ‏هايی افراطی يا سياست هايی راديکال در سطوح گوناگون قدرت است و تمامی ‏آن ها می توانند بالقوه به چنددستگی بينجامند اما شرايط رويارويی الزاماً همان ‏هايی نيستند که در تقسيم منافع اقتصادی بوده اند." جان کِنِت گالبرت "(‏
John Kenneth Galbraith
‏) در اثر خود زير عنوان " فرهنگ خشنودی " می نويسد که ‏در جوامع معاصر ثروتمندان هيچ گونه توجهی به سرنوشت افراد محروم ندارند. ‏‏ با اين حال پژوهش های انجام شده در کشورهای اروپايی نشانگر عکس اين ‏مدعا در بسياری از موارد است. پيوندهايی ميان طبقات بالا و پايين جامعه قابل ‏ايجاد بوده، می توانند اساسی برای سياست های افراطی باشند. به عنوان مثال، ‏رويارويی با مسائل زيست محيطی، اغلب مستلزم ديدگاهی راديکال است اما اين ‏برخورد به نوبه ی خود، اتفاق نظر وسيعی را می طلبد. در مواجهه با مسائل ‏مربوط به جهانی شدن و همچنين خانواده نيز همين امر صادق است.‏
بنابر اين ترکيب " مرکزيت چپ" ديگر معصوميت ندارد! يک سوسيال ‏دموکراسی بازسازی شده بايد در بخش چپِ مرکزيت قرار داشته باشد چون ‏عدالت اجتماعی و آزادی در قلب آن واقع اند. اما مرکز را نبايد صدفی تهی ‏انگاشت. در اين جا پيوندهايی منظور نظرند که سوسيال دموکراسی آن ها رابا ‏کلاف های مختلف حاصل از گوناگونی زندگی بافته است. مسائل سياسی سنتی و ‏نوين بايد در مرحله ی نخست حرکت، مورد توجه باشند.به عنوان مثال، يک" ‏دولت رفاه"ِ اصلاح شده بايد بر بستری از عدالت اجتماعی قرار داشته باشد اما ‏خود بايد حق انتخاب گونه های زندگی فعال را بازشناسد ودر خود بگنجاند، ‏راهبردهای زيست محيطی را جايگير سازد و خطرات تازه را نيز پاسخ گويد.‏
راديکاليسم معمولاً به منزله ی يکی از وجوه تمايز راست وچپ در نظرگرفته ‏شده است اما از زمانی که انقلابيون خودخوانده و مارکسيست ها راه خود را از ‏افرادی که بنا بر ديد ايشان، ‏
‏" اصلاح طلبان ساده " به شمار می آمدند، جدا کردند، حتا می توان راديکاليسم ‏را از وجوه تمايز چپ با چپ به حساب آورد. تفاوت ميان " چپ بودن" و ‏راديکال بودن، اگر در گذشته معنايی داشت، امروز ديگر مفهومی ندارد. ‏سوسيال دموکرات ها چنين موقعيتی را ناخوشايند می يابند اما اين وضعيت، با ‏اين همه، مزايای چشمگيری نيز داشته است که از آن جمله امکان تبادل ميان ‏مرزهای غير قابل عبور پيشين سياسی است. اما اگر دوباره به مثال اصلاح ‏دولت رفاه اجتماعی باز گرديم، مشاهده می کنيم که سوسيال دموکرات ها و نئو ‏ليبرال ها در زمينه ی آينده ی دولت رفاه نگاه هايی بس متفاوت دارند و اين ‏تفاوت ها، شکاف ميان چپ و راست را دور می زند و بر گِرد آن قرار دارد.اکثر ‏سوسياليست ها خواهان نگاه داشتن هزينه ی رفاه در سطحی بالا هستند حال آن ‏که نئوليبرال ها از يک پشتيبانی حداقل جانبداری می کنند. با اين همه، مسائل ‏مشترکی نيز ميان خواستاران اصلاح حمايت های اجتماعی وجود دارند. به ‏عنوان نمونه، مسئله ی پير شدن جمعيت، تنها تنظيم ميزان بازنشستگی را مطرح ‏نمی کند بلکه بايد به گونه ای ژرف و با در نظر گرفتن تغيير ماهيت " پيری"، ‏داده های نوين در زمينه ی سلامتی و موارد ديگر، دوباره به آن انديشيد.‏