دکتر دادفر سپنتا
استاد دانشگاه آخن آلمان
يک ربع قرن از تهاجم اتحاد شوروی سابق در افغانستان می گذرد. ربع قرنی که برای اين کشور و برای اتحاد شوروی پی آمدهای ژرفی را به همراه داشته است.
هجوم اتحاد شوروی به افغانستان با توجيه ايديولوژيک همراه بود و جانبداران اين ايديولوژی بر اين باور بودند که فرجام تاريخی همه مردم جهان، همان نظامی خواهد بود که از فرآيند تکاملی اتحاد شوروی سر بدر خواهد کرد.
بسياری از مکتب رفتگان جهان سوم و در اين ميان افغانستان نيز که از ستم های استعمار و امپرياليسم و وابستگی به تنگ آمده بودند، در تلاش رهائی، گرفتار آنچه که بسياری از ناظران افغان "توهم ايديولوژيک مارکسيسم- لنينيسم" می خوانند، بودند.
با وجود آنکه افغانستان دارای نظام سلطنتی بود، اين کشور از کشورهايی که بيشتر در حوزۀ نفوذ اتحاد شوروی قرار داشت، تلقی می گرديد.
اين "واقعيت سياسی" را قدرت های بزرگ غربی نيز پذيرفته بودند. اتحاد شوروی در اقتصاد و در اجرای برنامه های انکشافی افغانستان، در مسلح ساختن وآموزش نيرو های نظامی اين کشور نقش تعيين کننده ای را بر عهده داشت.
تمايلات برخی از اعضای خانوادۀ سلطنتی وشيوع بحران مرزی ميان افغانستان و کشور همسایۀ آن پاکستان به گسترش نفوذ اتحاد شوروی در افغانستان کمک کردند.
همسويی در اين سياست موجب گرديد تا نفوذ جانبداران اتحاد شوروی در نهادهای دولتی و نظامی افغانستان گسترش يابد.
کودتای سرطان ۱۳۵۲ سردار محمد داود خان، و الغای نظام سلطنت، فصل ديگری از گسترش کمونيسم اتحاد شوروی در افغانستان را گشود.
چپگرايان جانبدار شوروی با نفوذ بيشتر در دستگاه دولت و با انتشار طرح های پيشنهادی برای تدوين قانون اساسی افغانستان بيش از پيش فعال شده بودند.
داود خان که خود يک ناسيوناليست بود، در درون با ايديولوژی کمونيسم شوروی زياد سر سازگاری نداشت. چرخش سياسی در تفکر سردار محمد داود که منجر يه نزديکی وی به کشور ايران و به ويژه به کشور مصر که تازه از حوزۀ نفوذ اتحاد شوروی برون آمده، شد، واکنش گستردۀ جانبداران اتحاد شوروی را بر انگيخت.
بدنبال يک سری از تحولات در افغانستان حزب دموکراتيک خلق افغانستان در هفتم ثور۱۳۵۷ از طريق يک کودتا قدرت را به دست گرفت.
سوای تلاش های انکار آميزی که از جانب رهبران حزب دموکراتيک خلق افغانستان در گذشته و امروز صورت می گيرد، اين حزب جانبدار کمونيسم اتحاد شوروی و تفسير و تعبيری بود که در برنامه و سياست اتحاد شوروی و احزاب کمونيست و کارگری مربوط به اردوگاه آن کشور، مطرح می گرديد.
برداشت پنج مرحله ای بودن تاريخ همه جوامع و موجوديت عصر امپرياليسم و نظام اردوگاهی، باور به حزب پيش آهنگ و تلاش برای شکستن ماشين کهنۀ دولتی واستقرار "ديکتاتوری خلقی" به مثابه فاز نخست "ديکتاتوری پرولتاريای" به جای دولت فئودالی عناصر اصلی باورهای اين حزب را می ساختند.
در ادبيات حزبی کودتای "هفت ثور" به انقلاب ثور معروف گرديد. واقعيت اينست که امور سياسی و اجتماعی اين حزب نيز انقلابی بود. در ظاهر درونمايه ای برخی از سياست های مطروحه از جانب حزب دموکراتيک خلق افغانستان، مترقی بودند. اما افغانستان نه کشور فئودالی بود و نه هم ممکن بود با تطبيق قهر آميز اصلاحات ارضی بتوان به تحريک غريزۀ طبقاتی کشاورزان افغان پرداخت.
چرا که چنين غريزۀ ضد فئودالی در کشوری که در آن وفادارای های سنتی "شه پدری" حاکم است، نه تنها نميتواند با هجوم نوجوانان شهری بی خبر از جامعه و باورهای آن به تحقق به پيوندد، بلکه موجب تحريک غريزه ها و پيوند های خانواده گی و همبستگی های قومی و بزرگسالی می شود.
برنامه های سواد آموزی که بايد موجب رهائی زنان و مردان از زنجير بی سوادی و نا آگاهی می شدند، به دليل آنکه مردم خود حامل آن نبودند و با تکيه بر نوجوانان شهری و نيمه روستائی که ميان سنت و توتاليتاريسم شوروی سرگردان بودند، اجرا می شد، عصيان خونين مردم را بر انگيخت.
بر نامۀ دولت برای نفوذ در قلمرو جامعه بار ديگر در تاريخ افغانستان به دليل جدائی تاريخی ميان دولت و جامعه به شکست انجاميد و سنت و روابط مبتنی بر آن مدرنيسم شوروی را به عقب نشينی وادار نمود. کارزاری که در آن خود سنت نيز به دليل اجبار های ساختاری مقاومت و مهاجرت در يک فرايند اجتماعی، شکست برداشت.
پی آمد کار اين بود که افغانستان به ميدان اصلی جنگ سرد تبديل شد. رهبران اتحاد شوروی که افغانستان را در خطر می ديدند، در ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ به اين کشور لشکر کشيدند و ببرک کارمل را همراه با خود به قدرت بر گشتاندند.
هجوم اتحاد شوروی به افغانستان، يکی از فرصت های تاريخی برای کشور های غربی و به ويژه ايالات متحدۀ امريکا و تندروان بنيادگرای اسلامی در سراسر جهان بود.
در پرتو تئوری برژنسکی مشاور امنيتی جيمی کارتر رئيس جمهور ايالات متحده، ايجاد يک کمربند مقاومت اسلامی در برابر کمونيسم بزرگترين ابزار ممکن برای به زانو در آوردن اتحاد شوروی بود و تجاوز شوروی درافغانستان اين فرصت را مساعد ساخت.
مقاومت مردم افغانستان در برابر يک نيروی بيرونی و دفاع از استقلال در فرايندش نتوانست به يک جنبش مقاومت ملی ارتقأ يابد. رهبری جنبش و جهاد به دست تندروان پاکستانی و عرب و وابستگان افغان آنها افتاد و مقاومت به يک جنگ بی هدف و ويرانگر تبديل شد.
جنگی که در آن، رهبران کشور های همسايه، ساز مان های امنيتی گوناگون، پول ها و سلاح های فراوان غربی و عربی به کار برده ميشد و با سقوط حکومت داکتر نجيب الله در سال ۱۹۹۲ منجر به ويرانی پايتخت و شعله ور شدن آتش جنگ ميان گروه های تند رو مذهبی و قومی گرديد.
روندی را که در آغاز آن هجوم نيمه تحصيلکردگان کمونيست بر ساختار های سنتی جامعه و تهاجم اتحاد شوروی قرار داشت و اوجش را با هجوم داوطلبان و مأموران بين المللی مانند، بن لادن، و بنياد گرايان اسلاميست يافت و فرجامش نيز حاکميت طالبان و القاعده بود، نميتوان بدون در نظر داشت اجزای نظام کودتا، مداخله و جنگ سرد و ايديولوژی های ويرانگر شناسائی نمود.
سياست گذاران غربی از تجاوز شوروی به افغانستان، به مثابه فرصت خوبی برای آسيب رساندن به آن کشورسود بردند. سازمان های امنيتی غرب با پخش افواهات و شايعه پراکنی موجب تحريک اتحاد شوروی می شدند. کمونيستهای افغانستان نيز با بزرگ و حتمی جلوه دادن مداخلات غرب موجب رعب و و حشت در شوروی می شدند.
در تبليغات رسمی دولت حزب دموکراتيک خلق افغانستان، همواره سخن از بلوای نيروهای خارجی در اين کشور بود. ترس اتحاد شوروی از تبديل شدن افغانستان به يک پايگاه نفوذ ايالات متحده در مرز های جنوبی اين کشور نيز يکی از عوامل مداخله ای اين کشور در افغانستان بود.
هجوم اتحاد شوروی در افغانستان فصل خونينی در اين کشور گشود که پی آمد های آن تا کنون نيز ادامه دارد. اقتصاد عقب ماندۀ شوروی، توان تحمل يک جنگ پر مصرف را در افغانستان نداشت.
ميخايل گورباچف سه عامل را به مثابه عوامل اصلی بحران و زوال اتحاد شوروی می دانست. افغانستان به مثابه "زخم خونين شوروی" ، انفجار رآکتور اتمی در چرنوبيل و زلزله در ارمنستان. هر سه ای اين حوادث، عدم کار آئی اقتصاد و نظام بروکراتيک و مبتلا به فساد اتحاد شوروی را به نمايش گذاشتند.
بدون شک، جنگ افغانستان يکی از عوامل تسريع زوال اتحاد شوروی بود. ولی آنچه که زوال اين کشور را حتمی می نمود، وجود روابط اقتصادی و سياسی و بروکراسی بی رحمی بود که طی دهه ها از انقلاب اکتبر بدين سو بر اين کشور حاکم و با غلبه ای استالينيسم به مظهری از يک نظام پليسی و خفقان تبديل شده بود.
روابطی که بر پايه ای يک ايديولوژی تماميت خواه استوار بود و زمينه های خلاقيت و آفرينش را از انسان ها می ربود. افزون بر اين صرف مليارد ها دلار آمريکائی در افغانستان، کشور شوروی را به يک مسابقه ای اقتصادی کشاند که در آن شوروی نميتوانست برنده شود. امروز يک ربع قرن در پی اشغال افغانستان از جانب شوروی، افغانستان هنوز هم نتوانسته است به مثابه دولتی با اسقرار و مبتنی بر صلح سربلند کند.
تحولات سياسی در اين کشور هنوز هم در حيطه ای مناسبات قدرتی است که در طول جنگی که با تهاجم شوروی آغاز شد، شکل يافته اند. مربع ترور، تفنگ، ترياک و تبارگرائی بر ساحت زندگی مردم سنگينی می کند و اين در حالیست که قلمرو اتحاد شوروی سابق نيز از مناطق بحرانزای گيتی می باشد.