آغاز قرن
۲۱
بنابر پیکر بندی
نوین اندیشگی
توصیف می شود.
این پیکر بندی به
روشنی از دو دهه
پایان قرنی پیش
که نمایشگر
فرمانروایی دو
ایدئولوژی یعنی
لیبرالیسم نو و
در کنار آن شریک
جوان پسا
مدرنیستی اش است،
متمایز می گردد.
وضعیت اکنون به
گونه ای دیگر
است. لیبرالیسم
نو از هر سو، نفی
شده است. پسا
مدرنیسم که اکنون
در پس پشت ما
است، ماندگاری اش
را تنها مدیون
نهادی شدن اش به
عنوان شریک یا به
شکل تئوری پسا
استعماری است.
شماری از
اندیشمندان بسیار
جالب نقد معاصر،
پسا مدرنیسم را
با تحقیر مطرح می
کنند و از سوی
دیگر آن را در
رده مارکسیسم
قرار می دهند.
آلن با دیو و
اسلاوی ژیژک ممکن
است از نمونه های
بسیار مهم آن
باشند. اثرهای
مهم تازه شان به
ترتیب «منطق های
جهان ها» و «چشم
اندازهای
گوناگون» که در
۲۰۰۶
انتشار یافتند،
به روشنی خواستار
دیالک تیک
ماتریالیستی اند.
در مثل رابطه ها
میان اندیشه های
شان مربوط به
وفاداری مشترک
شان به ژاک لاکان
و به تأثیر
آشکاری است که
بادیو در ژیژک
داشته (به عقیده
بادیو هر دو آن
ها به «واپسین
مربع ضد
هومانیستی تعلق
دارند [. . . ]
ما آینده را
تدارک می بینیم»)
۱.
من مایلم با این
دو کتاب هم زمان
از دیدگاه نقد و
نیک اندیشانه
برخورد کنم (۲)
اما نخست لازم
است ، مفهوم
دیالک تیک را به
منظور سمت دادن
گفتگو بیان کنم
(٣).
بازگشت دیالک
تیک
دیالک تیک در نزد
هگل به روند
یگانه ای باز می
گردد که استوار
بر پدیداری و حل
تضادهای درونی
است. مسئله عبارت
از روندی فرجام
شناسانه از زمانی
است که آن چه آن
را تشکیل می دهد،
در نفس خود، خود
واقعیت یابی (Autoréalisation)
روح مطلق، شکل
عالی ذهنیت همسان
با ساختار
دوَرانی خود روند
است.
فلسفه مارکسیستی
بر پایه مسئله
کاملاً شناخته ی
آن چه که در این
دیالک تیک می
تواند حفظ شود و
در خدمت نقد
ماتریالیستی
سرمایه داری قرار
گیرد، شکل گرفته
است. عنصر
پیوستگی آشکارا
استوار بر مفهوم
تضاد درونی است.
حتا لویی آلتوسر،
هنگامی که می
کوشد اختلاف
بنیادی میان
دیالک تیک هگلی و
مارکسیستی را در
متن هایی چون
«تضاد و تعین»
مشخص کند، روایت
خاص تضادش را
پیشنهاد می کند.
خود مارکس در
کاپیتال ساختاری
را کشف کرد که از
تضادها (در جای
نخست، تضاد موجود
بین سرمایه و کار
و بین خود سرمایه
های گوناگون) به
وجود آمده است.
البته، فرا رفت
از این تضادها،
نه آن گونه که
مسئله در نزد هگل
است، عمل سازش
دوباره ای است که
در ذهنیتِ نظم
نهایی، شکل
یکپارچگی پیدا می
کند، بلکه بر عکس
انفجار هم ستیزی
(آنتا گونیسم)
آغازین است.
کاپیتال اثری
پایان نیافته
باقی ماند. اما
مارکس در نامه ای
به انگلس توضیح
داد که «نتیجه
استوار بر مبارزه
طبقات [است] که
در آن جنبش تجزیه
می شود و این
سرانجام تمامی
این کثافت کاری
است»(۴).
درک کردن یک
ساختار یا یک
روند در ارتباط
با تضادهای درونی
به ویژه ایجاب می
کند که به آن ها
به عنوان یک
کلیت، به عنوان
یک کل بیندیشیم
که ساختار آن
کاهش پذیر به
عنصرهایی که
تشکیل دهنده آن
اند، نیست. بنابر
فرمول مشهور هگل
«حقیقت کل است» (۵).
ویژگی تمام سنت
نیرومند و غنی
درون اندیشه
مارکسیستی که از
لوکاچ تا جمسون
با گذر از سارتر
پیش می رود، در
این امتیاز است
که با کلیت و
پراتیک کلیت
دادن، یا با
عنایت به این
شعار لوکاچ
«فرمانروایی
مقوله کلیت حامل
اصل انقلابی در
علم است» (۶)
، مطابقت دارد .
من به این درون
مایه های ویژه در
روش های گوناگون
دیالک تیک، نه
برای یاری جستن
از اصول، باز می
گردم که در این
صورت باید امکان
سنجش اختلاف های
بادیو یا ژیژک را
فراهم آورد
(وانگهی گوناگونی
وگاه ناسازگاری
این روش ها به
پژوهش موضوع در
نام های تا کنون
ذکر شده مانند
لوکاچ، سارتر و
آلتوسر واگذار می
شوند). البته،
بیشتر به خاطر
یکی دانستن برخی
درگیری های ذهنی
سنت است که بادیو
و ژیژک می گویند
امروز می خواهند
آن را پی کاوی
کنند.
اکنون به بحث ِ
به ناگزیر بسیار
شتابمندِ بادیو و
ژیژک می پردازم.
همان طور که هر
کس می داند،
بادیو (شاگرد
سارتر و آلتوسر)
به افق فکری
مارکسیسم و رزم
جویی مائوئیستی
سال های
۱۹۶۰
و
۱۹۷۰
تعلق داشت. اما
او با «تئوری
سوژه» (۱۹٨۲)،
گسست اش را با
مارکسیسم و گسست
منظم و آشکارش را
در اثر مهم اش
«هستی و رویداد»
(۱۹٨٨)
نمودار ساخت.
دیالک تیک
استثناء
بادیو در «تئوری
سوژه» دچار لغزشی
جدی می شود که او
را به ندیده
گرفتن مفهوم
مبارزه طبقاتی به
عنوان رویارویی
ذهنی (رویارویی
بین دو سوژه جمعی
هم ستیز
«آنتاگونیک») در
اندیشه سوژه ی
رقیق شده ی با
خصلت استثنایی که
از خلاء یک وضعیت
سر بر می آورد،
وا می دارد. یک
سوژه خود را از
هر آلایش آزمونی
می رهاند، همان
طور که واژگان به
هم بافته بی
معنای وارد شده
در «تئوری سوژه»
و تکرارشده در
«منطق های جهان
ها» به صورت :
horlieu
و
Esplace
آن را می
نمایانند. (۷)
Esplace
- ادغام دو واژه
Espace
(فضا) و
place
(مکان) – به خصلت
موجود هستی و
تلاقی آن در یک
مکان و یک زمان
ویژه باز می
گردد.
horlieu
حرف به حرف، به
آنچه که خارج از
مکان است، آن چه
که شایسته برین
بودن این تلاقی
است، اطلاق می
شود. شخص های
جداگانه و
همبودها، نمونه
های
Esplace
هستند، در صورتی
که سوژه به
horlieu
مربوط است، «در
مقیاسی که آن یک
حقیقت است، سوژه
از هر همبود می
گریزد و هر فردیت
بخشی را از بین
می برد».(٨)
یک رابطه برتر
بین سوژه ها،
حقیقت ها و
رویدادها وجود
دارد. رویدادها
موردهای نامحتملی
هستند که از این
سو به ظاهر از
نفی وضعیتی که
امکان سوژه ها را
می آفریند، سر بر
می آورند. یک
سوژه بنابر
وفاداری اش به یک
رویداد تعریف می
شود. بنابر این،
برای این امر
لازم است،
روندهای کار
حقیقت را که
فراگیری خاص
رویداد را موضوع
بندی می کند،
گسترش دهد. بنابر
کتاب کوچک برجسته
بادیو زیر عنوان
سن پل (۱۹۹٨)،
سن پل وفاداری اش
را در «مسیح –
رویداد» با فراتر
رفتن از خُردنگری
(le
particularisme)
قانون کهن عبری
نشان می دهد و در
ضمن از عالم
مسیحیت، کلیسای
جهانگیر را با
پذیرش یهودی ها و
کافران می
آفریند.
بادیو در هستی و
رویداد به روشنی
مفهوم مارکسیستی
هم ستیزی
(آنتاگونیسم)
طبقه ها را رد می
کند. او در این
باره موضوع زیر
را خاطر نشان می
سازد. «این
آنتاگونیسم نیست
که خاستگاه دولت
است، زیرا نمی
توان به دیالک
تیک خلاء (vide)
و افزونی (Exés)
به عنوان
آنتاگونیسم
اندیشید» (۹).
البته، در «منطق
های جهان ها » او
ماتریالیسم دیالک
تیک را در برابر
«ماتریالیسم
دموکراتیک» که
نخستین نماینده
آن تونی نگری
است، قرار می
دهد. ماتریالیسم
دموکراتیک، هستی
شناسی
ناتورالیستی
(«اسپینوزا گرایی
محقر») است که
تأیید می کند که
جسم ها و زبان ها
وجود دارند (۱۰).
دیالک تیک
ماتریالیستی از
سوی خود تأیید می
کند که جسم ها،
زبان ها و حقیقت
ها وجود دارند:
«تنها در میان
چیزها یا جسم ها
نیست که ما زندگی
می کنیم و حرف می
زنیم. این در شور
و نشاط حقیقت است
که ما را به شرکت
کردن در آن فرا
می خواند» (۱۱).
به عقیده بادیو
وارد کردن حقیقت
ها، بازگشت سوژه
ها را از هنگامی
که سوژه ها حقیقت
ها را به هم می
آمیزند، ممکن می
سازد.
شایستگی روش
بادیو استوار بر
این واقعیت است
که کوشید بیندیشد
چگونه جریان عادی
هنجارمند ظاهری
به طور استثنایی
متوقف شده است.
در این جا جنبه
ای از دیالک تیک،
یعنی اندیشه جهش
کیفی را باز می
یابیم که لنین آن
را با شور و
حرارت هنگامی
یادآور شد که در
یاد داشت های اش
در باره «علم
منطق» نوشت: «
جهش ها، جهش ها،
جهش ها».
البته، تنها بر
پایه این عنصرها
نمی توان در
فلسفه بادیو
دیالک تیک
ماتریالیستی
جدیدی را مشاهده
کرد. به عقیده
او، بنابر
«اندیشه دیالک
تیکی» باید درک
کرد که «گوهر هر
اختلاف ثلث
اصطلاح است که
تفاوت دو دیگر را
نشان می دهد». و
سوژه این نقش را
در روایت دیالک
تیک ماتریالیستی
اش بازی می کند.
(۱۲)
این است که به
سختی پایدار
مانده است. دیالک
تیک هگلی مساله
ذهنیت مطلق است.
اما همان طور که
بادیو با اصرار
آن را در «منطق
های جهان ها» یاد
آوری می کند، این
ذهنیت در نزد هگل
خیلی دور از
مفهوم سوژه های
استثنایی و چند
گانه است. علاوه
بر این، بادیو
برای ثابت کردن
این نکته تلاش می
ورزد که این کلیت
وجود ندارد. (۱٣)
همان طور که، پیش
از این دیدیم،
هگل و بادیو هر
دو می کوشند این
نا پایداری نهادی
را در نظم به
ظاهر طبیعی موضوع
بندی کنند.
البته، هر یک از
آن ها به
استراتژی های
فلسفی به کلی
متفاوت دست
یازیده اند.
بادیو به مطلق
کردن امر
استثنایی در شکلِ
رویدادِ اندیشیده
گرایش دارد؛
چونان چیز بی
ارتباطی که بی
بهره از هر رابطه
یا بافتی است که
بتواند درک کردن
ظهورش را ممکن
سازد. در نزد هگل
باید امر
استثنایی را در
چارچوب مجموع تنش
های تشکیل دهنده
وضعیت آن درک
کرد. اگر در نزد
مارکس گسست با
ایده الیسم مطلق
هگل و ( به طور
تردید آمیزتر) با
فرجام شناسی (teleology)
اش وجود دارد، از
این دیدگاه او به
دیالک تیک هگل
وفادار باقی می
ماند.
در پاسخ به پرسش
در باره این
موضوع ، بادیو
اعتراف کرده است
که مسئله این جا
عبارت از یک
روایت محدود از
دیالک تیک است و
با توجه به
احتیاط های
معینی، چنین
القاء شده است که
دو نوع دیالک تیک
ممکن است. : یکی
نفی (هگل) و آن
دیگری استثناء
(خود بادیو) (۱۴)
.
البته، در این
صورت، مسئله کلیت
را، هر قدر هم که
مرکزی باشد، در
برخورد مارکسیستی
دیالک تیک، دور
زده است. من از
آن نتیجه می گیرم
که به کارگیری
مسئله دیالک تیک
در نزد بادیو
بیشتر جنبه
سخنوری دارد، نه
گوهری. البته،
این لغزش
سخنورانه نشانه
نمای دگرگونی های
بسیار ژرف در جو
فکری و سیاسی است
که پیش از این به
آن رجوع کرده
ام.
دیالک تیک
آنتاگونیسم
ساختاری
در نزد ژیژک یک
مفهوم نزدیک به
بادیو در باره
سوژه را می
یابیم. اما از
دیدگاه تحلیل
اساسی اثر تازه
او در واقع بیشتر
دیالک تیکی است.
می توان آن را به
عنوان انگیزنده
در آمیختن دو
دیالک تیک (نفی و
استثناء) بادیو
نگریست. درون
مایه آنتاگونیسم
این جا عنصر
مرکزی را تشکیل
می دهد. بنابر رد
پاهای ژاک لا کان
و ارنستو لاک لو،
ژیژک از
آنتاگونیسم ، فاش
کننده محدوده
درونی در وضعیت
را می آفریند.
این امر به او
امکان می دهد به
کار آفرینشگرانه
ایدئولوژی نقدی (ideologiekritik)
روی آورد.
ایدئولوژی کمتر
از مساله
ناشناختی یا
بازنمایی به جا
به جایی
آنتاگونیسم تبدیل
می شود. در مثل
به بحث بسیار
جالب او بیندیشیم
که نخست در مجله
لندنی درباره
کتاب ها، هنگام
انتخابات رییس
جمهوری در سال
۲۰۰۴
در باره احتمال
مشاهده کردن طبقه
کارگر آمریگا در
دادن رأی به
جمهوری خواهان
منتشر شد (۱۵).
هم چنین یک
برخورد مهم در
باره دلیل یک قتل
در
parallax view
، فیلم آمریکایی
به کارگردانی آلن
جی پاکولا را می
یابیم که در آن
آنتاگونیسم های
طبقاتی،
آنتاگونیسم های
دیگر (مثل نوع ها
یا نژادها) را
ساختاری می کنند.
این برهان پایه
نقدی را فراهم می
آورد که ژیژک در
باره لیبرالیسم
پسا مدرنیستی
انجام می دهد و
مسئله طبقات را
به یک آنتاگونیسم
در میان همه
آنتاگونیسم های
چند گانه کاهش می
دهد. من از آن
چنین نتیجه می
گیرم که
«مارکسیسم روی
این واقعیت درنگ
دارد که یک
آنتاگونیسم،
(مبارزه طبقات)،
اَبَرتعیین گر
[م] (surdétermine)
همه آنتاگونیسم
های دیگر است، در
این کیفیت، یک
«کل مشخص» مجموع
عرصه را نشان می
دهد. البته،
«اَبَرتعیین گر»
این جا مفهوم
آلتوسری پیدا می
کند. بنابر این،
مسئله عبارت از
این نیست که
مبارزه طبقات
مرجع نهایی و افق
معنی همه مبارزه
های دیگر را
تشکیل می دهد.
اَبَر تعیین گر
به این معنی است
که مبارزه طبقات
اصل ساختاری
کننده است که به
ما امکان می دهد
که «چند گانگی»
نا پیوسته کیفیت
هایی را در نظر
گیریم که بنابر
آن ها آنتاگونیسم
های دیگر در
زنجیره های هم
ارز متصل می
شوند». (۱۶).
ژیژک هم چنین نقد
بسیارموثر چه از
پسا مدرنیسم و چه
از بادیو را که
در سکوت جریان
داشتند، و از این
راه رابطه های
اقتصادی را بومی
می کردند، گسترش
می دهد و از این
رو، نتیجه می
گیرد که «امروز
بیش از همیشه ما
باید از این بابت
به لنین باز
گردیم. آری،
اقتصاد سپهر
کلیدی است که
باید در آن به
نبرد پرداخت، ما
باید با جاذبه
سرمایه داری
جهانی شده قطع
رابطه کنیم.
البته، این
مداخله باید
دقیقاً سیاسی و
نه اقتصادی
باشد.». (۱۷)
مسئله در نزد
ژیژک، بنابر
وفاداری اش به
لاکان و هگل
بیشتر در سطح فرا
تئوریک قرار
دارد. او
پایدارانه به آن
می اندیشد و این
اندیشه را رد می
کند که دیالک تیک
در نزد هگل
بتواند فرجام
شناسانه باشد.
«هگل تنها یک
کانت رادیکال شده
است که سر انجام
در باره مطلق
تصمیم می گیرد،
که از راه نفی
مطلق به عنوان
منفیت به آن می
رسد؛ یا برای
بیان کردن آن در
عبارت های لغزش
هگلی از مانع
شناخت شناسانه به
وضعیت هستی شناسی
اثباتی ره می
جوید، (شناخت نا
کامل ما از شیء،
خط آزمودنی شیء
می شود که در این
صورت در نفس خود
نا کامل و متضاد
است): پس این هگل
نیست که کانت را
هستی شناس میکند،
بلکه بر عکس این
کانت است که از
زمانی که برای او
تغییر زمان فقط
شناخت شناسانه
است، فرضیدن
جهانِ در ذاتِ
خود (Nouménal)
کاملاً گسترش
یافته و مجهز به
هستی خاص را
ادامه می دهد .
بنابر این، این
هگل است که کانت
را با وارد کردن
یک ناپیوستگی در
خود بافتارِ
واقعیت هستی نا
شناس، می کند. (۱٨)
و نیز «روش هگلی
فرا رفتن از بخش
بندی کافی نیست،
بلکه بیشتر تأیید
کردن آن، «آن سان
که هست» و رها
شدن از هر نیاز
به «فرارفت» و
آشتی بیشتر
تضادها است.
مسئله عبارت از
دانستن این نکته
است که چگونه بنا
بر زاویه دید (parallax)
صرفاً صوری ،
تمایز در این
کیفیت را که
اکنون آشتی
ساختگی را تشکیل
می دهد» (۱۹)
فرمول بندی
کنیم.
چنین است که روش
معینی، از زمانی
کاملاً هگلی است
که آشتی تضادها
از دگرگونی چشم
اندازی عبور می
کند که بیش از
ویرانی واقعی
اجتماعی، «گره
گشایی» است که در
آن بنابر پیش
گویی (یا امید)
مارکس، سرمایه
داری باید به
پایان برسد. بدین
ترتیب، در یک
پاسخ به منطق های
جهان ها، ژیژک از
بادیو به خاطر
رویارویی ساده
نگرانه که او بین
تکرار و گسست
رویداد برقرار
کرد، انتقاد می
کند. ساده سازی
ای که می تواند
به ندیده گرفتن
تنش های خاص در
وضعیت بی انجامد
و رویدادی را
بیافریند. بنابر
این، وصف این تنش
ها چونان نظم
ایدئولوژیک باقی
می ماند. «هنگامی
که از مفهوم
بحران قطعی به
عنوان کژکاری
پیشایندی و
گهگاهی سیستم به
بحران به عنوان
نقطه نمادین تجلی
«حقیقت» سیستم می
رسیم ، تنها از
همان رویداد
واقعی صحبت می
کنیم. اختلاف
صرفاً بالقوه است
و به هیچ یک از
ویژگی های واقعی
اش مربوط نیست،
بلکه فقط به روشی
که این رویداد
بنابر نسج اساسی
بالقوه ی بافتارِ
ایدئولوژیک و
مفهومی اش تکمیل
شده، مربوط است».
(۲۰)
از آن زمان، برای
ژیژک «سومین
اصطلاح» دیالک
تیک به انفجار
تضاد ساختاری کم
تر از جانشینی
مکمل های
ایدئولوژیک باز
می گردد. چنین
است که با این
همه ممکن است
دیالک تیک بسیار
ماتریالیستی به
نظر آید. این امر
ممکن است مربوط
به این روش باشد
که ژیژک در قطعه
های پیش گفته در
مثل تن به این
وسوسه فلسفی
دایمی می دهد که
هگل را بیشتر
حقیقت نما نشان
دهد که به راستی
چنین نیست.
البته، این گفته
درست است که مطلق
هگلی بیشتر معطوف
به ساختار است تا
گوهر. ارتباط
منفی اصطلاح های
تشکیل دهنده اش
هم زمان مردود و
آمیخته است.
البته، ساختار آن
در آنچه که جنبه
اوج آن تا آنجا
که ساختار را
کامل می کند توسط
چیزهایی که مقدم
بر آن هستند،
تدارک شده،
ناگزیر فرجام
شناسانه است و
همان طور که هگل
با پافشاری آن را
تکرار می کند،
دایره دیالک تیک
را می بندد. (۲۱)
ژیژک می کوشد
مسئله را در
بازگشت به واقعیت
«کافی، محدودیت و
زوال امر سمبولیک
(یا اجتماعی) به
عنوان زمینه هستی
شناسانه
آنتاگونیسم دور
بزند» با این همه
، آن چه به
رویارو قرار دادن
یک ساختار
متافیزیکی در
نوسان با ساختار
دیگر باز می
گردد، در حرکتی
است که این
قابلیت و این
مهارت دیالک تیکی
را که ژیژک با آن
ها از یک سوژه به
سوژه دیگر می
رود، پنهان می
کنند. بادیو به
درستی یادآور می
شود که امر واقعی
چه در نزد لاکان
چه در نزد ژیژک
چندان نا پدید،
چندان سخت دقیق
است که گرفتن
نتیجه هایی از آن
ناممکن است. (۲۲)
مسئله وفاداری
های فلسفی ژیژک
در سطح سیاسی، در
بیشینه سازی
سخنوری شبه
استالینی بنابر
گریز زدن بر پایه
ذهنیتی نمودار می
گردد که آن را در
نزد بادیو می
یابیم. تفسیر او
در باره شعر
مشهور برشت در
۱۹۵۵
پیرامون شورش
برلین از آن جا
هست؛ شعری که
بدون نیش و کنایه
القاء می کند که
دولت باید مردم
را منحل کند و از
آن ها مردم دیگری
بر گزیند. «ما
باید جسارت
پذیرفتن این را
داشته باشیم که
این امر یک وظیفه
است؛ وظیفه ای که
یک حزب انقلابی
مردم را منحل کند
و از آن ها مردم
دیگری برگزیند؛
یا اگر ترجیح
دهیم استحاله
فرصت طلبانه مردم
فرتوت (جماعت بی
حس و حال) به جسم
انقلابی آگاه به
وظیفه تاریخی اش،
تبدیل جسم مردم
تجربی به جسم
حقیقی» . (۲٣)
به بیان دیگر
«اگر به درستی به
نمونه جسارت
علاقه مندیم، با
جسارت بودن، کوشش
برای امر ناممکن
را که در عین حال
هراس انگیز است،
ایجاب می کند. در
این صورت فکر
کردن به جمعوارگی
اجباری موسسه
توسط استالین در
اتحاد شوروی
پایان دهه
۱۹۲۰
در این مورد کافی
است» .(۲۴)
آیا ضرورت دارد
بگوییم که گزارش
فاجعه های قرن
۲۰
نمونه جسارتی است
که آن را
داوطلبانه از سر
گذراندیم. (۲۵)
با این همه، این
نکته باقی می
ماند که تئوری
ذهنیت بادیو و
ژیژک با کوشش در
انتقاد کردن از
مسئله واقعی، از
این قرار است:
مسئله سوژه ی به
ویژه انقلابی و
نتیجه بی میانجی
اش با مسئله
رابطه ها بین
ارتباط های طبقات
و سپهر سیاسی
مطابقت دارد.
مسئله می تواند
با وام گرفتن از
اصطلاح های
متمایزی که بادیو
در تئوری سوژه
بین طبقه کارگر
به عنوان طبقه
مجهز به هستی
واقعی تجربی و
پرولتاریا به
عنوان سوژه سیاسی
انقلابی حامل
رهایی جهانی
بشریت پیشنهاد می
کند، فرمول بندی
شود. (۲۶)
مسئله سوژه
انقلابی
مسئله رزم جویی
مارکسیستی می
تواند بدین ترتیب
فرمول بندی شود:
چگونه باید به
نحوی عمل کرد که
طبقه کارگر
پرولتاریا شود؟
مارکس و انگلس هر
دو به در هم
آمیختن در متن
روند تکامل
تاریخی گرایش
داشتند. در نزد
لنین مفهوم حزب
پیشاهنگ از این
اصل عزیمت می کند
که این گرایش
وجود ندارد.
گسترش آگاهی طبقه
انقلابی نتیجه
کنش و واکنش بین
مبارزه های
کارگران و کنش و
واکنش سازمان های
سیاسی مارکسیستی
است . لوکاچ با
الهام گیری از
لنین، تمایز میان
طبقه کارگر و
پرولتاریا را که
ویژگی های روح
مطلق هگل آن را
می پوشاند، تشدید
کرد. (۲۷)
از میان
اندیشمندان
رادیکال معاصر،
هارد و نگری شاید
نزدیکی بسیار
زیادی با مارکس و
انگلس داشتند. هر
چند آن ها به
فلسفه تکامل
باورانه تاریخ
دست نیازیدند، با
این همه، به توده
مردم «به عنوان
مجموع کسانی که
زیر سرپرستی
سرمایه کار می
کنند» و به عنوان
«سوژه اجتماعی
فعال» به طور
گرایشی نه فقط
شایسته ابداع
کردن، بلکه هم
چنین همواره تا
کنون در حال
ابداع کردن مواد
معیشت اند، می
اندیشند. (۲٨)
در مقایسه، ژیژک
و بادیو از زمانی
که تبدیل طبقه
کارگر به
پرولتاریا به هیچ
وجه برای آن ها
ضرورت نداشت، از
بهترین لنینیست
ها به شمار می
رفتند. اما جدایی
سیاسی که بادیو
بین وضعیت ها و
سوژه ها می بیند،
ساختن و پرداختن
چارچوبی را که
امکان بررسی کردن
چنین تبدیلی را
ممکن سازد،
ناممکن می کند.
همان طور که تا
کنون مشاهده
کردیم، نگرش ژیژک
دارای تفاوت های
ظریف بسیار زیادی
است. البته ، او
در اظهار نظرش در
باره برشت به سمت
روش مائویی –
استالینی می لغزد
که بادیو در
تئوری سوژه که آن
را برای تشکیل
سوژه انقلابیِ
لازم برای
روندهایِ
«پیرایش» و حتا
پاک سازی طلب می
کند، ادامه می
دهد. (۲۹)
از این رو ،
«منطق های جهان»
ها از چهره های
«انقلابی دولت» ،
قانون باوران
چینی، ژاکوبن های
فرانسه یا
مائوئیست ها که
هر یک روایت
متفاوتی از همان
حقیقت سیاسی را
ستایش می کنند که
بنابر چهار مقصد
(اراده، برابری،
اعتماد به مردم و
ترور) که ژیژک به
نفع خود در پیش
می گیرد، تعریف
می شود. (٣۰)
به علاوه،
ناتوانی در ثبت
کردن تجربه
استالینی که آن
را آشکار کرد،
این جا «توهم
سیاسی» که مارکس
جوان آن را در
بیان آورد، تکرار
شده است که عبارت
از تصویر کردن
رهایی سیاسی
متغیر، فراسوی
تصمیم های مادی و
بسیج های اجتماعی
است.
سومین نگرش ممکن
متمایز از دو
نگرش پیشین باید
به دو بعد توجه
کند: نخست فعال
کردن دوباره نقدی
است که مارکس از
اقتصاد سیاسی، به
ویژه تحلیل اش در
باره شکل های
مشخص به عمل آورد
که در آن ها همه
زیر فرمانروایی
سرمایه هستند.
بسیاری از
کارشناسان
مارکسیست اقتصاد
سیاسی امروز
فعالانه در این
نقد شرکت دارند،
از میان آن ها می
توان از روبر
برِن نِر ، ژرار
دومنیل و دومنیک
لوی ، پتر گووان،
کریست هارمان ،
دیوید هاروی و
کلود سرفاتی نام
برد. (٣۱)
در این میان
دانیل بن سعید
«بازگشت به
استراتژی» یا به
بیان دیگر کوشش
هم آهنگ در
کاویدن و تکاپو
را توصیه می کند
که چگونه جنبش
های معاصر با
مقاومت در برابر
لیبرالیسم نو و
امپریالیسم می
توانند از مقاومت
صرف برای مداخله
کردن در فرهنگ
سیاسی فراتر روند
و گزینش های
دیگری را پیشنهاد
کنند که به
اکثریت وسیع توده
مردم شمال و جنوب
برای خارج شدن از
بن بست های
اندیشه منفرد
یاری رسانند. (٣۲)
به روشنی ، این
امر فراسوی باریک
اندیشی تئوریک به
کاردانی، ابتکار
عملی، بحث و
گفتگو، مذاکره،
سازش، رویارویی و
آفرینشگری پرهیز
ناپذیر برای
ساختمان جنبش ها
و حزب ها نیاز
دارد. در این
قلمرو هیچ تئوری
پرداز نمی تواند
همه پاسخ ها را
در چنته داشته
باشد.
منبع: مجله
آکتوئل مارکس،
شماره
۴٣
یادآوری
۱.
با پوزش از
خوانندگان عزیز
پی نوشت ها به
علت در دسترس
نبودن در اینجا
آورده نشده اند.
۲.
برای مطالعه در
باره دیالک تیک
علاقمندان می
توانند به کتاب
اینترنی «تئوری
شناخت از نظر
مارکس» در سایت
نگرش مراجعه
فرمایند.
|