«بهنظر مىرسد
كتابهاى بزرگى
كه در اختیار
داریم و عملاً
تأثير گذارند،
كار مردان عمل
است؛ مردانى كه
دست سرنوشت آنها
را از بهترین دست
آوردههایشان
محروم مىسازد؛
مردانى كه با
تركيب ظريفى از
التزام و
بىطرفى، قادرند
محدوديتها و
قيود يك سرباز يا
سياستمدار را
بشناسند و نيز
مىتوانند با
آرامش و بدون
اينكه بىتفاوت
باشند، بهبازى
سرنوشت و بازى
غيرقابل پيشبينى
نيروهايى كه هيچ
ارادهاى قادر
بهكنترل آنها
نيست، از بيرون
نگاه كنند».
اين نوشته كه از
اثر برجستهى
ريمون آرون ([Raymond
Aron[1)،
دربارهى کلازویتس(Clausewitz) و
جانشينان او اخذ
شده است،
مىتواند كلمه
بهكلمه دربارهى
فردريش انگلس نيز
صدق كند.
[رفیق] «ژنرال»
در واقع، دگرگونى
در شخصيت كارل
ماركس در
ايام جوانی او
اتفاق افتاد؛
کوتاه و قطعى
مىتوان چنین گفت
كه اين محیط
نظامی بود که او
را بهانسانی
اهلِ عمل تبديل
کرد. با گذراندن
يك سال
(1842ـ1841) در
بخش توپخانه
پروسى آلمان
ـواقع در
برلینـ اعتماد
بهنفس پيدا
مىكند، در اين
زمان بود كه
ماركس اوقات
فراغت خود را صرف
پيگيرى درسهاى
فلسفى شلينگ
مىكرد و با
منتقدان جوان
هگلى نيز معاشرت
و گفتوگو داشت.
انگلس سرجوخهى
توپخانه در
دژبانى نيروى
دريايى بود و
براى جنگيدن در
انقلاب آلمان
(1849ـ1848)
نامنويسى کرد.
ابتدا در ماه مه
1849 بهشهر
زادگاهش اِلبرفلد (Elberfeld)
مىرود كه
بلافاصله تبعيد
مىشود. علت
تبعيد او اين بود
كه مىترسيدند
آدمى مثل او با
افكارى «سرخ» و
كمونيستى
بهكميته محلى
«امنيت عمومى»
منتقل شود. پس از
آن در ماه ژوئيه
و ژوئن در صفوف
ارتش شورشى بادن (Baden)
و پالاتينه(Palatinate)
جاى مىگيرد و
سرانجام با تهاجم
ارتش پروس، با
بقاياى شورشيان
بهسوئيس
میگریزد.
انگلس بدون
اينكه در مورد
سرنوشت شورشيان
دچار توهم شود، و
همچنین بدون
اينكه براى
رهبرى انقلاب
احترامى قايل
باشد، عملاً وارد
كارزار شد؛
چراکه او این
رهبری را
كاريكاتور رهبری
یک انقلاب
مىدانست. با اين
وجود، در عمل از
خود شجاعت بهخرج
مىدهد و از همه
مهمتر اینکه
دلواپس اين
مىشود كه مبادا
بهكمونيستها
(كه او و ماركس
مدافعین سرسخت
معيارهاى
كمونيستىشان
بهشمار
مىرفتند)، اتهام
ترسو زده شود:
«حزب پرولتاریا
در ارتش بادن و پالاتينه (بهخصوص
در واحدهاى
داوطلب، مثلاً در
لژيون پناهندگان
متعلق بهخود ما
و مانند آن)،
بهگونهى بارزی
نمايندگى مىشد؛
و بدون اینکه
حتى كوچكترين
عيبى در يكى از
اعضاى حزب
كمونيست پيدا
كند، میتوانست
كليه احزاب ديگر
را با آسودگی
خاطر بهمعارضه
بخواند. سربازان
كمونيست ثابت
قدمترين و
شجاعترين
سربازان بودند»[2].
با شركت در نبرد،
انگلس همچنین
قصد تقويت دانش
نظامى خود را نیز
داشت. در اين
زمان بود که
بهعنوان كارشناس
مسائل نظامى در
تيم سردبيرى
«نویه راینیشه
تسائتونگ» جايگاه
مهمى پيدا كرد.
در اين روزنامه
بود كه بهمثابه
يك منتقد
انقلابىِ نظامى
در مورد مراحل
اصلى «رسيدن بهار
مردم» در
1849-1848 مطلب
مىنوشت. بعدها ويلهم
لیبکنخت (Wilhelm
Liebknecht)
گزارش داد كه
مقالات انگلس كه
بهمجارستان[3]اختصاص
يافته بود،
«بهيك مقام بلند
مرتبهى ارتش
مجارستان ارتباط
داشت»؛
همچنانکه ده
سال بعد جزوهاى
بدون امضا از او
در برلین، پو و راين (1859)
و در ساووی، نایس و راين (1860)
اتهاماتی را
بهبعضى از
ژنرالهاى پروسى
نسبت میداد و او
سخت مواظب بود که
نامش فاش نشود[4].
علاقهی فردريش
انگلس بهمسائل
نظامى صرفاً يك
سرگرمى نبود.
همان انگيزهاى
كه ماركس را
وامىداشت تا
هرنوشتهای را در
مورد اقتصاد
سياسى بهخاطر
بسپارد و گردآورى
كند، انگلس را هم
وامىداشت که
خودرا غرق
مطالعهی جوانب
مختلف یک مسئله
کند. ماركس از
طريق آماده ساختن
سلاح نقد[5] و
انگلس از طريق
انتقاد با
سلاحهاى نظامى
مصمم بودند
بهطبقهاى خدمت
كنند كه آن را
طبقه و هويت خود
مىدانستند:
پرولتاریا.
بهمحض اينكه
انگلس در اواخر
1850 در منچستر
مقیم شد،
برنامهى منظمى
براى مطالعه و
تبحر در دانش
واقعى استراتژى و
تاريخ نظامى
تدوين كرد. او
اين تدارك فكرى
را ـالبتهـ با
نگرانى دربارهى
حفظ تناسب اندامش
توأم مىسازد تا
بههنگام لزوم
بتواند در عمليات
شركت كند. در سن
64 سالگى، يك سال
و 6 ماه پس از
مرگ ماركس، انگلس
در پاسخ بهیکی
از مخاطبین خود
که نگران سلامتی
او بود، در مورد
اسب سواری و
تمرینهای بدنی و
آمادگی نظامیاش
مینویسد[6]. ويلهم
لیبکنشت[7] پس
از مرگ انگلس در
سخنرانى براى
رهبران سوسياليست
مىگويد: «اگر در
زمانهی ما
انقلاب ديگرى
اتفاق مىافتاد،
انگلس واحدهاى
ارتشى و
پيروزىهاى ما را
سازمان مىداد.
او نمايندهى حزب
بزرگ، و فرمانده
كل نیروهای مسلح
محسوب مىشد»[8].
سرنوشتْ انگلس را
از این
«دستآوردهای
مهم» محروم ساخت.
او هرگز نتوانست
طرحهای نظامىاش
را عملی کند؛
طرحهایی که
نطفهاش بههنگام
جوانی در ذهن او
بسته شد و در سال
1849 که بهعنوان
یک کارشناس نظامی
شناخته میشد،
بهنقشههایی
تبدیل شدند که
تفاوت چندان
زیادی با آنچه
در دوران جوانی و
نوآموزشاش طرح
کرده بود،
نداشتند. آنچه
در نقشههای
نظامی انگلس گفته
شده بود،
بهچگونگی دفاع
جمهوری فرانسه از
پاریس در مقابل
حملهی ارتش پروس
مربوط بود که
درستی آنها 22
سال بعد معلوم
شد. [با وجود
اینها]، دانش
نظامى انگلس در
رابطه با تجزيه و
تحليل تمام
جنگهایی مورد
استفاده قرار
گرفت که [در حیات
او] طی نیم قرن
بهفراوانی واقع
شدند. و زمانى
كه انگلس
نمىتوانست خود
را در عرصه نبرد
اثبات كند، در
مقام یک «ژنرال»
ـعنوانی که
خانواده كارل
ماركس از
روى علاقه بهاو
داده بودندـ با
اظهار نظر
دربارهى جنگ
فرانسه و پروس
1871-1870 در
روزنامهی پال
مال لندن (London Pall
Mall Gazette)
مورد توجه عموم
مردم و درعينحال
كارشناسان قرار
گرفت. او در
آخرين ربع قرن
زندگیاش در
محافل اطراف خویش
همچنان «ژنرال»
باقی ماند.
انگلس،
نظريهپردازِ
نظامى
شهرت فردريش
انگلس بهعنوان
نظريهپرداز
نظامى از ميانهى
قرن بيستم بهبعد
بهطور جدی تثبيت
شده است، بهخصوص
در ميان همهی آن
افرادى كه بههنر
جنگ و تاريخچهاش
علاقمندند. معهذا
اين شهرت همواره
برپايهاى مستحكم
استوار نبوده
است. برخى از
افراد كوشيدهاند
تا بين انديشهی
نظامی انگلس و
دكترين نظامى
اتحاد شوروى
(سابق) که همواره
با بیانههای
باورمندانه تزیین
میشد، نوعى
تداوم و مشابهت
ببينند. واقعيت
این است كه
هيچگونه كار
جدىای در
زمينهى چگونگى
تحول و توسعهى
انديشهی
استراتژيك صورت
نگرفته است که
رفیقِ كارل
ماركس را
نادیده گرفته
باشد. از اثر
كلاسيك ادوارد
ميد ارل[9] گرفته
كه فصلى از آن
توسط سيگموند
نویمان[10] بهماركس و انگلس (و
بهخصوص بهانگلس)
اختصاص یافته تا
گزيدههاى اخیر و
حجيم ژرارد
چالياند[11]،
شامل نوشتههايى
از كلنل و
پروفسور
اسرائيلى یهودا
والاش[12]،
كه در آن از سهم
انگلس [در
برررسیهای
نظامی] قدردانى
شده است.
يهودا والاش بين
آنچه را که
نظريه انگلس
درباره جنگ
انقلابى مىداند
و نوشتههاى
نظامى او كه شكل
سنتىترى دارند،
تمايز قايل
مىشود. والاش بهعنوان
كارشناسی در هردو
مورد، ارزيابى
زير را از مقوله
سنتى ارائه
مىدهد:
نوشتههاى مهم
نظامى انگلس كه
تاكنون بهصورت
كامل بررسى
نشدهاند،…
بهتمام جنبههاى
دانش جنگ
مىپردازد. او
دربارهى مسأله
سازماندهى و
اسلحه مطلب
مىنويسد؛ تحول
تدريجى هنر جنگ
را در خلال
انقلاب صنعتى
ارزيابى مىكند؛
جنبههاى نظامى
سياست بينالملل
را شرح مىدهد؛
مسائل مرتبط با
استراتژى و
تاكتيك، فرماندهى
و كيفيت كار
ژنرالها را نیز
توضيح مىدهد. او
همچنین بعضی
فرمولبندیهای
پیشگویانه
دربارهی جنگهای
آتی نیز دارد (که
در اصل با واقعيت
جنگ اول جهانى
مطابقت میکنند).
در موضوعات
متعددی تئوریسینی
است که از
نظامیهای
حرفهای
صاحبنظرتر است.
انگلس، در
نوشتههای بدون
نام خود درباره
موقعيت نظامى
اروپاى غربى و
اروپاى جنوب غربى
طرحى را تدوين
مىكند كه 45 سال
بعد بهنام
اشليفن (Schlieffen) ثبت
مىشود. او نشان
مىدهد كه چرا
طرحى مثل نقشه
آلمان در جنگ
برعليه فرانسه
محكوم بهشكست
است. انگلس،
مدت زمان جنگ
جهانى آينده،
مقياس تلفات و
شرايطى كه جنگ
پايان مىگيرد را
با دقتى فراوان
پيشبينى مىكند[13].
اينكه انگلس در
سدهى نوزدهم از
نظريهپردازان
بزرگ نظامى بود،
برای کسی که با
نوشتههاى حجيم و
انبوه او آشنایی
دارد، غیرقابل
انکار است. [از
اینرو]، براى
دست يافتن
بهتاريخ زمانهى
انگلس، لزوماً
بايد بهآثار او
مراجعه كرد.
البته، در اينكه
براى دستیابی
بهاستراتژى و
راهبرد زمانهى
ما ـچه بهصورت
دکترین جنگ
بهطور عام و چه
بهصورت جنگ
انقلابىـ آثار
او بتوانند مرجع
محسوب شوند، يقين
كمترى وجود
دارد. [بهنظر
آدمی] همچون
كلازویتس، كه
انگلس بهاو ارج
مىنهاد، انگلس
در پى تدوين يك
نظام كامل و يك
دكترين جامع و
فراگير نظامی
نبود، بلكه صرفاً
دربارهى جنگها
اظهار نظر مىكرد
و دربارهى
موقعيتهاى واقعى
كه در شرايط
ملموس رخ
میدادند و
[چگونگی] تحول
آنها نظر
مىداد.
وقتى انگلس مرتب
در مورد سرعت
سرسامآور پيشرف
فنآورى نظامى
تأكيد مىكرد و
مىگفت که اين
پيشرفت سريعْ
اسلحهاى توليد
مىكند كه بعضى
مواقع «پيش از
آنكه بهكار
برده شود، از رده
خارج مىگردد»،
چگونه میتوانست
در وسوسهی ایجاد
شکلی از دكترين
نظامى سیستماتیک
باشد[15]؟
دلبستگى عمدهى
فكرى انگلس
درباره جنگ را
نبايد بهخصوص در
تجويزها و
توصيههاى نظامى
او، حتى در آنچه
درباره «جنگ
انقلابى»
مىنويسد ـنيزـ
پيدا كرد.
علاقهی او را
بيشتر بايد در
برخورد با مسائل
و مشكلات حادى
ديد كه براى جنبش
كارگرى پيش
مىآمد، که عبارت
بودند از: نحوهی
نگرشی که باید
بهجنگهاى
غيرانقلابى داشت؛
مفصلبندی (یا
تفکیکِ) روشن جنگ
و انقلاب؛ و
امكان تدوين يك
استراتژى براى
انقلاب كه بهجنگ
وابسته نباشد.
اگر اصطلاح ريمون
آرون را
بپذيريم: در
زمانهى ما جنگ
مستقيم بين
قدرتهاى صنعتى
«نامحتمل» است و
چنین جنگى كاملاً
ويرانگر و
نامطلوب خواهد
بود. در اينجاست
كه انگلس
بهعنوان يك
نظريهپرداز جنگ
و استراتژىپرداز
انقلاب
سوسياليستى افكار
بسيار روزآمدى را
مطرح مىكند.
همین مسئله
روزآمدی استکه
سعى مىكنيم
بهاختصار نشان
دهيم؛ یعنی:
اندیشهی انگلس
در مورد جنگ و
انقلاب مسئلهی
جنگ و انقلاب در
قرن بیستم را
پیشبینی میکند،
و چهبسا همین
انديشهها براى
مدت زمانى
طولانىای در
آينده همچنان
[با واقعیت]
مرتبط بمانند.
طرز نگاه انگلس
بهجنگ
ماركس و انگلس در
دورهى تحولات
ژرفی در جهان
زندگی میکردند؛
دورهى پيدايش
جامعهى مدرن
صنعتى و گسترش آن
بهاروپاى
قارهاى و
همچنین
بهسرزمينهايى
كه در معرض
مهاجرتها انبوه
قرار داشتند.
دورهاى كه در
كرهی زمين نوعى
دوگانگى بسیار
ژرف ايجاد شده
بود، دوگانگىای
که ادامهاش
برکلِ دورانی که
ما در آن زندگی
میکنیم، اثر
گذاشته است. این
دوگانگی و اثرات
آن در شرایط
کنونی بهسیستم
امپریالیستی
جهانی تبدیل شده،
بدون اینکه
واقعاً بدانیم
نقطهی پایانی آن
کی و کجاست. طبق
اين تحليل،
انگلسدر میانهی
مرحلهی بحرانی
اين تحول تاريخى
بود که از دنيا
رفت.
دو نظريهپرداز
انقلاب
پرولتاريايى
دورانی را
میشناختند كه
هنوز فرجام نهایی
تحول بورژوازى را
در بخش اعظمی از
اروپا از سر
نگذرانده بود؛
دورانی که قارهی
اروپا هنوز از
گذشتهی وابستگی
بهزمین و
[وضعیت] فئودالیِ
خویش خلاص نشده
بود. جنگهايى كه
آنها در اين
دوره تجربه
كردند، در وهلهى
اول تجلی همين
نخستين تحول
بودند. بديهى است
كه اين جنگها
ـچه بهصورت كلى
و چه بهصورت
جزئىـ جنگهاى
فتح و ظفر بودند،
كه اوجگيرى
نهايى آن جنگ
اول جهانى است. جنگ
بيسمارك از آلمان
برعليه لويى
ناپلئون از
فرانسه در 1870
آخرين جلوهى
عظيم این
ناهمخوانى و
دوگانگیِ دورهی
گذار تاریخی بود. طرف
آلمانىْ يك جنگ
دفاعى را با
تحکیم وحدت آلمان
ترکیب کرده بود
ـ كه از نظر
ماركس و انگلس
كارى برجسته و
مترقى بود، ولو
اينكه با كمال
تأسف شاهد آن
بودند كه اين كار
در سايهى حمايت
سلطنت پروس انجام
مىشد ـ و [نیز]
جنگى اشغالگرانه
که قصد از آنْ
الحاق آلزاس و
بخش بزرگى از لورن بود.
ماركس و انگلس
برداشت خود نسبت
بهجنگهاى واقعى
زمانهی خویش را
تغيير دادند، اين
تغيير برپايهى
برداشتی صورت
مىگرفت كه از
مفهوم تاريخ عينى
و واقعى داشتند.
آنها
مىتوانستند در
یک جنگِ معین و
شخصیتهای
[راهبر] آنْ دو
مرحله را ازهم
تشخیص بدهند:
یکی، مرحلهى
رهايىبخش كه
سزاوار حمايت
منفعلانه و نه
فعال است؛ و
دیگری، مرحلهى
سركوبگر كه شخص
بايد با طرف
مخالف در يك جبهه
مشترك قرار
گيرد، حتى
اگر این مخالفت
سياسی هيچ تأثیر
تعیینکنندهای
در جریان مسير
جنگ نداشته باشد.
خصوصيت مهم
برداشت مشترك
مارکس و انگلس
ـدرواقعـ همين
نكته بود؛ دو
انديشمند ما وقت
خود را مصروف
فرمول معروف کلازویتس{1*} نكردند،
فرمولی که
لنينبيش از
هرانقلابی
مارکسیست ديگرى
در شهرت یافتن آن
نقش داشت{2*}.براى
آنها مهم نبود
كه كدام سياستْ
جنگ خاصى را
بهدنبال خواهد
داشت [یعنی: جنگ
دنباله سياست
است]، بلكه آنچه
برای آنها در
درجهی نخست
اهميت قرار داشت،
جنبش تاریخیای
بود که جنگ حامل
آن بود. از نظر
بنيانگذاران
برداشت
ماتریالیستیِ
تاریخ و
نظريهپردازان
منتقد ایدئولوژی
بهمثابه آگاهى
كاذب، يك جنگ را
نمىتوان براساس
عقايد سياسى
كسانى داورى كرد
كه آن را انجام
مىدهند. از
نقطهنظر آنها
كه پژوهشگر
ساختار
اجتماعىـاقتصادى
بودند، اساس
داوری را باید
روی تأثير واقعى
جنگ بر رهايى
نيروهاى مولده از
موانع اجتماعى يا
سياسى و نیز
تأثيرى كه
برانکشاف آنها
مىگذارد، قرار
داد[16].
همراه با رشد
سريع و تأثيرگذار
جنبش كارگرى،
بهخصوص در
آلمان، ماركس و
انگلس براى تأثير
جنگ براين جنبش
بهمثابهی يك
معيار، اولويت
قايل شدند ـ
جنبشى كه حامل
رهايى نهايى
بود. از
این نقطه نظر
خاص، الحاقآلزاس
و لورن توسط
آلمان نقطه عطف
مهمی را در
ارزيابى مشتركشان
از رابطه بين جنگ
و انقلاب در مركز
اروپا ایجاد کرد.
در واقع، اين
الحاق با دامن
زدن بهشووينيسم
و وطنپرستى
افراطى در هردو
طرف، بين دو
گردان ضربتى
پرولتارياى اروپا
فاصله و
شكافهايى ايجاد
كرد. اين امر
نطفهی جنگى را
در خود داشت كه
بقيه اروپا را
میبلعید و
كارگران تمامى
سرزمينها
بهكشتار يكديگر
وامیداشت.
معناى بیانیه Mene
Tekel Upharsin كه
در جلسه «شوراى
عمومى انجمن
بينالمللى
كارگران» مطرح شد
و معنای آن عبارت
از اين بود كه بهجنگ
پروس و فرانسه
پايان دهيد،
در ژوئيه و
سپتامبر 1870
توسط ماركس و
انگلس مطرح شده
بود : «اگر
طبقهی كارگر
آلمان اين امكان
را فراهم كند كه
جنگ فعلى خصوصيت
اکیداً دفاعىاش
را از دست بدهد و
بهجنگى عليه
مردم فرانسه
تبديل شود،
پيروزى يا شكستْ
هردو مصیبتبار
خواهد بود[17].
بیانیه ادامه
مىدهد: «پس از
وقفهاى كوتاه
[آلمان مجبور
خواهد شد] براى
جنگ بهاصطلاح
دفاعى ديگرى
آماده شود كه از
نوع جنگهاى
«محلى» نخواهد
بود، بلکه جنگ
بين نژادها خواهد
بود، جنگى که
نژاد اسلاوها و
رومانيانیها را
نیز دربرمیگیرد»[18].
بهعلاوه، تا
وقتى كه جنگ بين
قدرتهاى اروپايى
بهمرحلهی
تكنولوژيكیای
نرسيده باشد که
موجب «گرایش
بهافراطىگرى» و
«نابودى دشمن»
گردد، خيلى
كلىتر و
تحتاللفظىتر از
آنکه که كلازویتس هرگز
تصوری از آن
داشته باشد،
(مطابق با کلمات
انگلس در آنتیدورینگ که
از کاپیتالِ مارکس
اقتباس کرده
است:) جنگ
میتواند بهصورت
نمونهای از
خشونت تصور شود
که بهمثابهی
«قابله«ی پيشرفت
اجتماعى عمل
میکند. با
مسابقه تسليحاتى
افسارگسيختهاى
كه نتيجهی جنگ
1870 بود و نیز
در اثر رشد كمى و
كيفى وسايل
نابودكنندهى
هولناكى كه در
دست قدرتهاى
اروپايى انباشته
شده بود، هرگونه
انفجار عمومی در
قلب نظام جهانی
بهجاى بالا بردن
باوریِ انقلابی،
بهطور
فزايندهای
پتانسیل [وقوع]
مصيبت را افزایش
میداد. بهبيان
ديگر، حتى اگر
چنين جنگى طى
زمان کمابیش
طولانیای
بهتحول انقلابی
هم راهبر
میگردید، بازهم
براى رسيدن
بهاین تحول
انقلابی [مفروض]
بدترين وسيله
مىبود. بهاى
رسیدن بهچنین
تحول [مفروضِ
جنگیْ] كشتارى
وحشتناك و نابودى
كامل نيروهاى
مولد بود.
پيشگويى جنگ
جهانى
«انگلس
بههيچوجه تنها
نظریهپرداز
سياسى اين دوران
نبود كه در مورد
اين تحولات هشدار
مىداد. اما من
مدعىام كه هيچ
شخص ديگرى در
زمانهى انگلس
نبود كه مانند
او كليت آن
چیزی را تصوير
كند که ما
مجبوریم بهعنوان
یک «جنگ
تمامعيار» از آن
نام ببریم». اين
اظهارنظر از
صلحطلبى است كه
هواداری وی از
ماركسيسم
غیرمحتمل است[19].
و ادعای والاش كه
انگلس را
«پيشگوى» جنگ
جهانى اول توصيف
میكند، گزاف
نیست. بهراستی،
چگونه مىتوان
اين فراز از
نوشتهى انگلس را
در پايان 1887 يك
پيشگويى داهيانه
ندانست:
و سرانجام، تنها
جنگى كه براى
پروسـآلمان
باقى مىماند يك
جنگ جهانى خواهد
بود، يك جنگ
جهانى كه گستره و
خشونتِ آن تاكنون
تصور نشده است.
هشت تا ده ميليون
سرباز روبروى هم
قرار مىگيرند و
در جريان جنگ
اروپا را شدیدتر
از حملهی ملخها
[بهمزارع]،
ویران خواهند
کرد. ویرانگریِ
جنگهاى سی ساله
در نبردهاى سه
تا چهار ساله
فشرده مىشوند و
سراسر قاره اروپا
را فرامىگيرند؛
قحطى، بيمارى و
سقوط همگانی در
دام بربريت که
گریبان ارتشیها
و مردم را
میگیرد،
آستانهی بیچارگی
حاد و عمومی است؛
نابهجاییِ نظام
تجارت، صنعت و
اعتبارات
بهورشكستگى
فراگير و
جهانشمول راهبر
میگردد؛
دولتهاى كهن و
عقلانيت سياسى
متداول آنها
طورى فروپاشیده
میشود كه تاج
پادشاهان
بهقطعات متعدد
تقسیم میگردد و
هيچ کسی نخواهد
بود كه جمعشان
کند؛ پیشبینی
پایان این جنگ و
نیز اینکه چه
کسی برندهی آن
خواهد بود،
مطلقاً غیرممکن
است. فقط یک
نتیجهی قطعی
[قابل پیشبینی]
است: فرسودگی
عمومی و ایجاد
شرایطی برای
پیروزی نهایی
طبقهی کارگر.
این
چشماندازِ آن
هنگامی استکه
رقابت سیستماتیک
و متقابل
تسلیحاتی بهاوج
خود برسد و
میوههای غیرقابل
اجتنابش را
بهباربیاورد[20].
همه چيز آماده
است: شرايط
انقلابى براى
پرولتاريا در
روسيه، آلمان و
مجارستان رخ
خواهد داد، که در
دو كشور آلمان و
مجارستان شكست
خواهند خورد.
انگلس از پیش
میدانست كه اين
شرايط در اردوگاه
طرف بازنده جنگ
که ارتشش شکست
خورده است،
بهوجود مىآيد.
اگر تمام آنچه
را انگلِس براى
جلوگيرى از جنگ
انجام میداد در
نظر بگيريم،
معلوم مىشود كه
پیشبینی او ناشی
از این نبوده
استکه گرایش
بهاین داشت که
همهچیز در
بدترین صورتش
واقع شود. این
پیشبینی، بیش از
هرچیز بهدلیل
این واقعیت بود
که [امکان] وقوع
جنگ در مقابل
چشمان او قرار
داشت، شواهد قابل
اطمینان در رابطه
با شکست احزاب
سوسیالیستْ
نتیجهاش
پیشبینی این
استکه آینده
بهگونهی
ناگواری واقع
خواهد شد.
وظيفهی ماركس و
انگلس مخالفت
قاطع و جدى با
جنگ بود، بهطورى
كه حتى
حكومتهایشان را
از آن
مىترساندند.
بههرروی، اگر
حكومت راه جنگ را
برمىگزيد،
بهاین دلیل بود
که از وحدت ملت
بهگرد خویش
اطمینان داشت. از
اينرو، بدبينى
نگرانكنندهى
منعکس در
نامههاى انگلِس
بهرفقايش، با
خوشبينى انقلابى
او شديداً در
تقابل قرار
مىگرفت؛ تقابلی
که در نوشتههاى
دیگر او نیز دیده
مىشود، در
صورت وقوع جنگ
جهانى تنها توحش
و بربريت استکه
قطعى خواهد بود،
نه پيروزى
سوسياليسم.
او این مسئله را
در سال 1886 چنین
توضیح میدهد:
خلاصه، هرج و
مرجى بهوقوع
خواهد پيوست كه
تنها پیآمد قطعى
آن، قتلعام
عمومىای خواهد
بود كه تاكنون
سابقه نداشته
است؛ نهایت
اینکه، كل اروپا
بهنحو
بىسابقهاى
فرسوده مىشود و
نظامها كهن
فرومیریزند.
[شانس] پيروزى
فوری برای ما فقط
وقوع انقلاب در
فرانسه است…
بهدنبال شكست
آلمان، در صورتى
مىتوان از آن
بهسود انقلاب
بهره گرفت كه
بهصلح با فرانسه
منجر گردد.
بهترين مورد،
انقلاب در روسيه
خواهد بود كه
بههرصورت پس از
شكست ارتش روسيه
مىتوان انتظار
آن را داشت.
آنچه مسلم و
قطعى است: اين
است كه جنگ جهانى
جنبش ما را در
سرتاسر اروپا
بهتعويق
میاندازد و در
بسيارى از كشورها
ازهم میگسلاند.
این جنگ
بهوطنپرستى
افراطى و
بيگانههراسى
دامن میزند؛ و
درمیان بسیاری
که نامطمئناند،
ما مىمانيم با
چشماندازی مطمئن
و مسلم، که پس
از جنگ میبایست
همهچیز را
دوباره شروع
کنیم، البته
درشرایطی بسیار
مساعدتر از
امروز[21].
تشخيص انگلس
دربارهى
پيامدهاى جنگ با
وضوح بيشترى
بدبينانه است،
اما پيشگويى
درستى را در خود
دارد، او در 1889
مىنويسد:
در
مورد موضوع جنگ،
وحشتناكترين
احتمالات بهذهنم
خطور مىكند.
گرچه من توجهی
بهاینگونه
نگرانیها
نمیکنم. اما
جنگى که ده تا
پانزده ميليون
نیروی نظامی در
آن شرکت میکنند
ـصِرفِ تغذیه
آنهاـ خرابى و
ويرانى نامتعادلى
را بهبار
میآورد که
سركوبِ فراگير
جنبش ما نتیجهی
الزامی آن خواهد
بود؛
[بدینترتیب]،
شونیسم بههمهی
کشورها
بازمیگردد، و
سرانجامْ سستی و
ناتوانی ناشی از
دورهای از
ارتجاع که براساس
فرسودگی مردمی
بیرمق شکل
میگیرد، دهها
مرتبه بدتر از آن
چیزی واقع خواهد
شد که پس از سال
1815 واقع گردید؛
و همه برعلیه آن
امیدِ اندکی
خواهند بود که
تبدیل جنگ
بهانقلاب را
نوید میداد،
اینها چیزهایی
استکه مرا
بیمناک میکنند.
مهمتر از همهی
اینها، در رابطه
با جنبش در
آلمان، بايد گفت
كه [در وضعیتی
جنگی] بهشدت
سركوب و با خشونت
فرو نشانده خواهد
شد، درصورتیکه
صلح تنها راهى
است كه مىتواند
پيروزى نسبى
بهبار آورد[22].
اينها ملاكها و
پيشگويىهايى
هستند كه مواضع
انگلس را تا زمان
مرگش مشخص
مىكنند. انگيزه
انگلس، وطنپرستى
آلمانى يا تعصب
نسبت بهبالكان
نبود، بلكه تأثير
واقعى هرگونه جنگ
واقعى يا بالقوه
را برآينده جنبش
كارگرى در اروپا
پيشبينى مىكرد.
او بهطور
وسواسگونهای
كوشش مىكرد تا
از مصيبتى
جلوگيرى كند كه
شکلگیری آن را
در فضا میدید.
اين همان چيزى
است كه معكوس
كردن معادله
جنگـانقلاب را
در نوشتههاى پس
از 1871 انگلس
توضيح مىدهد.
همانطور كه مارتين
برگر (Martin
Berger)
بهدرستى نشان
میدهد:
«بدینگونه،
انگلس كه قبلاً
جنگ را محركى
براى ايجاد
انقلاب مىدانست،
اكنون انقلاب را
بهعنوان ابزار
پرهيز از جنگ
تحسين مىكرد»[23].
جلوگيرى از جنگ
«از جنگ جهانى
جلوگيرى كنيد و
برای آماده
انقلاب شويد»،
اين جمله بهشعار
فردريش انگلس
تبديل شده بود:
ما بايد براى
آزاد كردن
پرولتاريای
اروپاى غربى
همكارى كنيم و
هرچيز دیگری را
بهبرآورده شدن
اين هدف موكول
نمایيم. صرفنظر
از اينكه
اسلاوهاى بالكان
و ديگران تا چه
حد بهآزاد كردن
پرولتاريای
اروپاى غربی
علاقه نشان
میدهند، لحظهاى
كه خواست آنها
براى آزادى با
منافع پرولتاريا
برخورد پيدا
كند، آنها
میتوانند برخلاف
آن چيزى عمل
كنند كه من
[بهعنوان یک
انقلابی کمونیست]
نسبت بهآن
حساسم. آلزاسیها
همچنین، آنها
نیز سركوب
مىشوند… اما اگر
آن لحظهى خاص
انقلابى فرابرسد
که آنها تلاش
كنند جنگى بين
فرانسه و آلمان
راه بياندازند و
با تحريك آن دو
كشور بهجنگ،
جلوى انقلاب را
بگيرند، من
بهآنها
مىگويم: مطمئناً
شما مىتوانيد
بهاندازهى
پرولتارياى اروپا
صبور باشيد. وقتى
آنها خودشان را
آزاد كردند، شما
نيز خودبهخود
آزاد مىشويد؛
اما تا آن زمان
اجازه نمىدهيم
كه چوب لاى چرخ
پرولتارياى
پيكارجو بگذاريد.
در مورد اسلاوها
نيز همين مسئله
صدق مىكند.
پيروزى پرولتاريا
آزادى واقعى و
ضرورى آنها را
نيز درپى خواهد
داشت؛ و اين
آزادى برخلاف
آزادى اعطايى
تزار، ظاهرى و
موقتى نخواهد
بود… دامن زدن
بهیک جنگى
عمومى بهخاطر
تعداد معدودى
سكنه هرزهگووين
که هزاران بار
بيشتر از سكنهی
هرزهگووينتلفات
خواهد داشت،
ايدهى من در
مورد سياست
پرولتاريا نیست[24].
معناى متن كاملاً
مشهور انگلس كه
در 1891 دربارهى
«سوسياليسم در
آلمان» مىنويسد،
همين است[25].
او با نگرانى از
آيندهى جنگ
فرانسه و پروس
عليه آلمان
مىنويسد که
بههنگام نوشتن
او در این مورد
پذیرفتنی
مینمود. پدر
معنوى
سوسياليستهاى
آلمان بهرفقاى
فرانسوی خودْ
هشدار میداد و
آنها را از
هرگونه پشتيبانى
از يورشی انتقامجویانه توسط
حكومتشان در
اتحاد با تزار
پرهيز مىدهد. او
براى نشان دادن
حسننيت خود با
الحاق آلزاس و
لورن مخالفت
مىكند و جمهورى
بورژوازى فرانسه
را بر امپراتورى
آلمان ترجيح
مىدهد. با اين
وجود اين توضيح
را هم اضافه
مىكند كه در
صورت وقوع اتحاد
با روسيه، جنگ
عليه آلمان
مىتواند تنها
محتوايى ارتجاعى
داشته باشد؛ و در
صورت پيروزى
روسيه سوسياليسمِ
آلمان ناچار
مىشود بهاى آن
را بپردازد و خطر
سركوب آن از طريق
«دشمن داخلى» يا
«بدون آن» پيش
مىآيد[26].
برفرض که این
پیروزی بهطور
ویژهای اتفاق
میافتاد (یعنی:
اینکه حملهی
فرانسه و روسیه
بهآلمان
بهپیروزی
میرسید)،
بدينترتيب بود
كه انگلس برای
درستی یک
سوسیالیسم دفاعی
در آلمان دلیل
میآورد، اما
سوسیالیسم دفاعی
ویژهای (یعنی:
«دفاع انقلابی»)؛
زیرا این الگو
(یعنی: الگوی
1793) در سال
1871 بهکارگران
شورشى كمون الهام
بخشيد. سپس، او
چنین ادامه
میداد: «هيچ
سوسياليسمى، در
هر كشورى كه
باشد، از طريق
جنگ (چه جنگ با
حكومت فعلى آلمان
و يا جنگ با
جمهورى بورژوايى
فرانسه)
نمىتواند آرزوى
پيروزى داشته
باشد؛ با وجود
تزار، تحقق اين
پيروزى حتى شانس
كمترى هم خواهد
داشت. بههمين
دليل
سوسياليستها در
هر كجا که باشند،
خواستار حفظ
صلحاند».
در 1914 سوسيال
دموكراسى آلمان
وانمود مىكرد كه
توجيه «دفاع
وطنپرستانه»ی
خودرا در اين
مقاله يافته است.
آنها متن را
عميقاً تحريف
کردند تا
تفسير[راست کیش]
خود را رواج دهند
و دربارهى
رهيافت كلى انگلس
كه طبق آن
فعاليتهای سیاسی
خود را تنظیم
مىكرد، سخنى
بهميان نیاوردند[27].
انگلس درواقع،
اين مطلب را با
اكراه بهنگارش
درآورده بود؛
همانطور كه در
مكاتبهاش
شاهديم، اين مطلب
را تنها با هدف
تجهيز
سوسياليستهاى
فرانسه برعليه
وسوسهی انتقامجویی
در پسگرفتن
سرزمین «خویش» (revanchism)
نگاشته بود. این
را نبايد فراموش
كرد كه خطاب
انگلس
بهفرانسویها
بود و بههمین
دلیل هم مطلب را
بهزبان فرانسه
نوشت[28].
اگر عبارتِ
«تدارکِ انقلاب،
از جنگ جهانى
جلوگيرى میكند،»
واقعاً یک شعار
بود، پس بدیهی
استکه تعبیر و
ترجمهی آن
بهواکنش برای
یک وضعیت فرضی
که دومی [جنگ]،
اولی [انقلاب] را
بهدنبال خواهد
داشت، کافی نیست؛
چراکه احتمال
وقوع چنین وضعیتی
بسیار ناچیز است
[و نباید بهآن
دل بست]. ضروری
بود که بهخاطر
صلح، برعليه جنگ
نیز اقدام فوری
بهعمل آورد؛ و
بدينترتيب
موضوعاتى را پیدا
کرد كه این امکان
را فراهم کنند تا
این شعار حول
محور آنها
بهعمل تعبیر و
تبدیل شود. انگلس
بهعنوان مدبری
برجسته (great
tactician)
در عرصهی نظامی
و سیاسی بهدنبال
راهى مؤثری
مىگشت تا اهداف
استراتژيك و
راهبردى را
برآورده سازد.
او در مباره عليه
جنگ جهانى و
بهخاطر صلح،
طرحهاى
گمراهکننده و
پرزرق و برقِ
اعتصاب و
نافرمانى عمومى
را که توسط دومِلا
نیوِهاُس (Domela
Nieuwenhuis)
پیشنهاد شده بود
را رد مىكرد و
آن را توهم
مىدانست (این
طرحها بههمان
اندازه پرزرق و
برق بودند كه
قطعنامهی
بينالملل دوم
در كنگره
باسل (1912)،
تهديد مىكرد كه
جنگ را بهانقلاب
بدل میکند.
سرنوشتى كه تاريخ
براى اين
پيشنهاد پيش
آورد، كاملاً
معلوم است). اين
عبارات كه در
فضا طنینانداز
بود، برای
سوسياليستها
قابل پذيرش نبود؛
زیرا آنها در
همان هنگام
بهخاطر ترس از
اينكه در معرض
سركوب قرار
گیرند، اهداف
خیلی کمتر
رادیکال خودرا از
برنامههایی خود
حذف مىكردند.
[بههرروی]،
آنها در برابر
منطق گريزناپذير
جنگ توانی برای
هيچگونه
اثرگذاری واقعى
نداشتند.
بهواسطهی
اینگونه ملاحظات
بود که انگلس
نظریهاش را طوری
فورموله کرد که
هم پاسخگوی
مطالبات
واقعگرایانه
باشد و اهداف
انقلابی را جواب
بدهد. راهحلى كه
او پيدا كرد، در
مقالاتی که در
سال 1893 برای
روزنامهی بهپیش (Vorwärts)
مینوشت، مندرج
است. این مقالات
بعدها در جزوهای
بهنام «آیا
اروپا میتواند
خلع سلاح شود؟»
انتشاری دوباره
یافت. اين
كارشناس نظامى
سوسياليست
پيشنهاد مىكند
كه «دورهى خدمت
[نظامی] بهتدريج
كاهش پيدا كند و
اين كاهش طبق يك
قرارداد
بينالمللى عملی
شود»[29]؛
البته با این هدف
اعلام شده که
نهایتاً ارتشهاى
داير [و حرفهای]
به«ميليشيای
مسلح همهی مردم
جهان تبدیل
شوند».
انگلس، رهيافت
خود را چنين شرح
مىدهد:
مىكوشم ثابت كنم
كه اين تحول درست
در همين لحظه يك
پيشنهاد ممكن و
عملى است، حتى
براى حكومتهاى
كنونى و در
موقعيت سياسى
فعلى… این
پیشنهاد برای
حال حاظر استکه
حكومتها بدون
اينكه امنيت ملى
خود را بهخطر
بياندازند،
مىتوانند آن را
بپذيرند. من فقط
درصد اثبات این
هستم که از
نقطهنظر نظامىِ
محض هيچ دليلى
وجود ندارد كه
بخواهيم از لغو
تدريجى ارتشهاى
داير جلوگيرى
كنيم؛ و اگر اين
ارتشها با وجود
اين دلايل حفظ
شوند، بهدلايل
سياسى خواهد بود
و نه نظامى.
خلاصه اینکه اين
ارتشها برعلیه
دشمن خارجى نیست
که نگهداری
میشوند، [دشمن]
در دورن است[30].
بدینسان، با
شروع از يك
نقطهی عملاً
امكانپذير و
واقعى، اگر شخصى
قرار بود كه
مقاصد دفاعى محضِ
مورد ادعاى
حكومتها را جدى
بگيرد، انگلس با
اتکا بهنفس و
اعتماد بهدانش
فراوان خویش در
زمينهی نظامی
نشان مىدهد كه
پيشنهادش با
نیازهای دفاع ملى
مطابقت كامل دارد
(او مطالبهی خود
را در خطاب بهرايشتاك[مجلس
آلمان] مطرح
میکند). با
اطلاع از اينكه
خلعسلاح
يكجانبه در
اروپاى زمانهاش
شانس پذيرش
نداشت،انگلس
از واقعنگرى دور
مىشود و
پيشنهاد مىكند
كه يك خلعسلاح
پويا طبق معاهدات
بينالمللى
منعقد، و در
معاهدات نیز قيد
شود كه از منظر
روانشناسى يا
مزيت اخلاقى،
آلمان علاقمند
است كه با
مخالفانش با صلح
و آشتى رفتار كند ـ
بهاينترتيب،
بهافكار تا این
لحظهی انگلس
درباره جنگ جنبه
ديگرى نيز اضافه
مىشود. آيا
حكومتها
پيشنهادش را
خواهند پذيرفت و
مسابقه تسليحاتى
را مهار خواهد
كرد و آيا جريانى
از خلعسلاح در
سطح اروپا بهراه
خواهد افتاد، و
خطر جنگ را برطرف
خواهد كرد؟
بههرروی، اگر
پيشنهاد او رد
شود ـكه طبعاً
بيشترین احتمال
را داردـ نقش
واقعى ارتشها
برملا مىشود و
بهاينترتيب
بهآموزش تودهها
در ضديت با
نظامىگرى و
وطنپرستى افراطى
كمك مىكند؛
البته، احزاب
سوسياليست،
متناسب با
شرايط، از اين
پيشنهاد براى
تبليغات خود
استفاده خواهند
كرد تا ثابت كنند
موضوع
بهاينترتيب [که
دولتها
میگویند] نیست[31].
انگلس مدت زمانى
طولانى از خدمت
نظام جهانشمول و
نیز از الغای
تدريجىِ ارتشهای
دایر و جایگزینی
آنها با سیستم
روبهافزایشی از
ملیشیای مردمی
حمایت میکرد؛
(البته، در
محدودههای تبعیض
جنسیتی [در آن
زمان]، برحسب سن
و سال، و نیز فقط
برای مردان)[32].
علاقهی اصلی او
انقلاب و
مانعتراشی در
مقابل ضدانقلاب
بود، همچنانکه
در نخستين
مداخلهاش بهنام
حزب كارگر (درسال
1865)، در جدل و
مناظره در مورد
ارتش پروس، چنين
توضيح مىدهد:
«بهتر استکه
كارگران هرچه
بيشتر در
استفاده از سلاح
آموزش ببينند.
خدمت نظام
بهصورت جهانى
ضروری است،
همچنانکه طبیعی
استکه همه حق
رأی داشته باشند؛
اين كار رأی
دهندگان را در
موقعيتى قرار
مىدهد كه
بتوانند
تصميمهاى خود را
با تفنگى در دست
برعليه هرگونه
اقدام كودتايى
بهعمل درآورند»[33].
در اينجاست که
انگلس بهوظيفهی
جلوگيرى از يك
جنگ میپردازد؛
بهطوری که دوتا
از مهمترین
مشغولیتهای
فکریاش در
تلاقی با هم
بهیک مسئله
تبدیل میشوند: و
این [اندیشهی]
نیروی نظامی یا
ارتش ـبهمثابهی
محور استراتژی
انقلابیـ
است که توسط او
بسط داده میشود.
استراتژى انقلابى
و ارتش
از زمان سركوب
خونين كارگران
پاريسى توسط
[سواره نظام تحت
فرمان] کاونیاک در
ژوئن 1848 انگلس
بهدرستی متوجه
مىشود كه در
تاريخ انقلابات
فصل تازهاى
گشوده شده است.
او برهمین اساس
در سال 1852
مىنويسد:
«شكستناپذيرى
قيام مردمى در يك
شهر بزرگ تصوری
بود که نادرستی
آن بهاثبات
رسيد… ارتش
همچنان قدرت
قاطع در دولت [و
نیز در شهر]
است…»[34].
اين همان درس
تاريخىای است که
انگلس یک بار
دیگر در اواخر
عمرش، در
«پیشدرآمد»
مشهور 1895[35] که
برای چاپ مجدد
اثر مارکس
بهنام نبردهای
طبقاتى در فرانسه نوشت،
يادآور شد؛
پیشدرآمدی که در
زمان حیات او
تحریف شد و در
جريان هزارهی
سپرىشدهى پس از
مرگش نیز تصويرى
نادرست از آن
ارائه گردید.
پس از آن، انگلس
در 1848 بهاین
نتیجه رسید و در
جريان سالها
[مبارزه]
براستحکام آن نیز
افزود که سرنوشت
انقلاب اجتماعى
را توانايى آن در
خنثیسازی ارتش
بورژوازى تعيين
میکند. او تا
1871 براین تصور
خوشبیانه و
ملهم از انقلاب
1793 بود که
ارتش، اگر شکست
خورده نباشد،
باید تضعیف گردد
تا انقلابیون در
رویارویی با ارتش
خارجی بتوانند در
رأس نیروهایی
قرار بگیرند که
از «سرزمين
مادرىِ در خطر»
دفاع میکنند.
بهدلايلى كه
پيشتر توضيح
داده شد، جنگ
فرانسهـپروس و
سركوب خونين كمون
پاريس در 1871
انگلس را بهاين
دریافت رساند كه
بايد مترصد الگوى
انقلابى جنگ بود؛
زيرا نادیده
گرفتن این مسئله
مىتوانست
پيامدهاى غيرقابل
پيشبينى و
مصيبتبارى
دربرداشته باشد.
از اينرو، بيش
از هرچيز بهاین
ترجیحِ استراتژیک
رسید که ارتش
بورژوازی را باید
از درون متلاشی
کرد:
نظامىگرى مسلط
شده و در حال
بلعيدن اروپاست.
اما اين
نظامیگری
درعينحال نطفه
نابودى خود را در
درون خویش دارد.
رقابت در ميان
دولتها، از يك
طرف آنها را
وادار مىسازد تا
هرسال پول
بيشترى براى
ارتش، نيروى
دريايى، توپخانه
و امثال آن هزينه
كنند، و بدینسان
فروپاشى مالى خود
را هرچه بيشتر
تسريع كنند؛ و
از طرف ديگر،
توسل بهخدمت
نظامى اجبارى و
جهانشمول هرچه
بيشتر گسترش
مىيابد، و
بدینترتیب در
درازمدت موجب
آشنايى تمامى
مردم در استفاده
از اسلحه مىشود،
که این نیز مردم
را قادر مىسازد
تا در لحظهاى
معين ارادهى
خویش را برضد
اربابان و
فرماندهان جنگ
بهکار ببرند و
بهآنها تحميل
نمايند. و اين
لحظه بهمحض
اینکه تودههاى
مردم ـكارگران
شهری و روستایی
بههمراه
دهقانانـ بهارادهى
واحدی دست یابند،
فرامیرسد. در
چنین موقعیتی است
که ارتش
شاهزادگان
بهارتشهاى خلقى
و مردمى تبديل
خواهند شد؛
دستگاه نظامى از
كار مىافتد و
نظامیگری
بهواسطهی
ديالکتيكِ تکامل
خویش فرومىپاشد…
كه مفهوم آن
متلاشى شدن
ميليتاريسم از
دروناست و
همراه با آن تمام
ارتشهاى داير
فرومىپاشند[36].
از اين بهبعد،
«درهم شكستن»
ارتش بورژوازى نه
تنها وظيفهى
قطعى و حتمى
انقلاب
پرولتاريايى
محسوب مىشد،
همچنانکه کمون
پاریس آن را
آشکار ساخت؛ بلكه
براساس دریافت
استراتژیک انگلس
که بهتفصیل آن
را شرح میدهد،
این «درهم شکستن»
شرط ضروری موفقیت
انقلاب است.
[چراکه] بدون
درهم شکستن ارتش
بورژوازیْ انقلاب
شکست میخورد و
در حمام خون غرق
میشود. و در
نهايت، ازآنجاکه
درهمتنيدگى ارتش
و مردم ـهمراه
با عموميت يافتن
خدمت نظام
وظيفهـ بهنحو
قابل ملاحظهاى
افزايش یافته بود
و نیز تاجاییکه
تشكيلات قانونى و
عمل سياسى
بهصورت عمومى
براى پرولتاريا
امكانپذير بود،
این وظیفه
میتوانست با
استفاده از
ابزارهای سیاسی
انجام شود.
اینها، نفوذ
سوسیالیستها در
ارتش را بهطور
جدی و قاطع
افزایش میداد. و
هرچه ارتشهاى
بيشترى رشد
مىكردند، جذب
اين برداشت
انقلابى كه انگلس
تا زمان مرگش
برآن تأكيد
مىكرد و پس از
او توسط لنين و
كمونيسم
بينالمللى نیز
مورد استقبال
قرار گرفت،
بيشتر اهمیت
مییافت[37].
اگر اين اندیشهی
مهم در نظریه
استراتژيك انگلس
را بهخاطر
نسپاريم، در درك
معناى متون
عمومىای كه او
در واپسین
سالهاى زندگيش
اجباراً بهطور
محدود و
اشارهوار نوشت،
دچار اشتباه
خواهيم شد. علت
این شیوهی محدود
و اشارهوار
نوشتن، بیم او از
اینبود که
پيشرفت
خارقالعادهى
جنبش كارگرى
آلمان با يك
كودتاى ارتجاعى
ويا با تصویب یک
قانون
ضدسوسياليستى[38] سرکوب
شود؛ دقیقاً
بهاین دلیل که
سوسیالیستها
هنوز آمادگی
مقابله [جدی با
بورژوازی] را
نداشتند و
بهاندازهی کافی
هم در ارتش نفوذ
نکرده بودند.
دليل ديگر این
شیوهی نگارش اين
بود كه
سوسياليستها
براى اينكه
بتوانند آثار خود
را منتشر كنند،
مىبايست مترصد
سرکوب میبودند و
رعایت قانون را
نیز مد نظر قرار
میدادند. با
وجود اینكه
انگلس تمام
مراقبتهاى لازم
را در شيوه نگارش
خود بهعمل
مىآورد، باز هم
«پیش درآمدِ»
1895 او تحريف شد
و او اين تحريف
را بهشدت محكوم
مىكند[39].
وانگهى، انگلس كه
از علاقمندان
بهتاریخ نظامى
(و تاريخ
بهطورکلی) بود،
دوست داشت واژگان
شناخته شدهى
فرانسوى را از
[جنگ] فونتِنُوری (Fontenoy)
سال 1745 را نقل
كند: «اول شما
شليك كنید،
آقایان انگليسى»،
كلماتى كه
«آقايان بورژواى
فرانسوى» بهحريف
خود مىگويند.
علت [استفاده از
این عبارات] توسط
انگلس این است كه
او مىدانست زمان
و قانون بهسود
سوسياليستها عمل
مىكند و برهمین
اساس، بهاين
واقعيت نیز واقف
بود كه دير يا
زود بورژوازى
برعلیه قوانین
خودش شورش خواهد
کرد. «بىترديد
آنها اولين
افرادىاند كه
شليك مىكنند»[40].
و آنگاه آنچه
را مىكارند،
مىدرَوند، و آن
چيزى جز انقلاب
نخواهد بود.
«بورژوازى بارها
از ما خواسته است
كه استفاده از
ابزار انقلابى را
منكر شويم و آن
را براى هميشه
كنار بگذاريم تا
در چارچوب قانون
باقی مانده
باشيم… متأسفانه
ما در موقعيتى
نيستيم كه اين آقایان
بورژوا را
مجبور كنيم
بهقانون وفادار
باشند. در زمان
حاضر اين ما
نيستيم كه توسط
قانون و
قانونگرايى
نابود میشویم.
اين گرايش قانونى
بهنحو بسیار
مناسبی بهسود ما
عمل مىكند و تا
زمانى كه موقعيت
اينگونه است،
بايد ديوانه
باشيم که
قانونگرايى را
طرد كنيم»[41].
آنچه انگلس گفته
بود، احتمالاً
این استکه
پرولتاريا در اين
دوره بايد خودش
را محدود به«جنگ
موضعی» (war
of position)
كند؛ زيرا
اصطلاحاتی را که
او در 1895
بهكار مىبَرد،
مستقيماً
تمثيلهای نظامى
مینمایند و
آنتونيوگرامشى،
پس از ديگران، آن
اصطلاحات را
میپذیرد[42].
او مىنويسد. اين
كار برای
پرولتاریا يك
ضرورت است که «در
مبارزهاى سخت و
پیگير و
بهآرامی از
موضعى بهموضع
ديگر حركت كند».
اين كارى ممكن
بود، زيرا
«نهادهاى دولتى
كه حكومت
بورژوازى در
آنها سازمان
مىيابد،
اهرمهاى بازهم
بيشترى را براى
مبارزه با همين
نهادهاى دولتى در
اختيار طبقه
کارگر مىگذارد»[43].
آن زمان گذشته
است كه حملههاى
شگفتانگيز
انقلابى را
اقليتى آگاه در
رأس تودههاى
ناآگاه انجام
دهند. وقتى مسأله
تحول كل سازمان
اجتماعى مطرح
است، تودهها
بايد وارد عمل
شوند، و از پيش
آنچه را برايش
مبارزه مىكنند،
روحاً و جسماً
بشناسند. اما
بهاین خاطر که
تودهها بفهمند
که چهکار باید
بکنند، کاری
مداوم و طولانی
لازم است… هرجا
نمونهى آلمانى
بهرهبردارى از
حق رأى بهخاطر
بهدست آوردن
همهی پست و
مقامها برای ما
قابل دستیابی
است، از آن
استفاده مىكنيم؛
و هركجا بهدليل
عدم آمادگى در
حمله با شكست
مواجه شویم، عقب
مىنشينيم.
بهخاطر اينكه
پيشرفت بدون گسست
تا جایی پیش
برود که سیستم
مسلط دولتی
نتواند خودش را
کنترل کند، نباید
این پیشرفت
روزانهی نیروهای
شوک[دهنده]
را بهواسطهی
زدوخورد
پرولتاریای
پیشگام با
دستجات پیشتاز
ارتشی بههدر
داد، بلکه باید
ایننیروها را تا
روز قطعی سالم و
دست نخورده
نگهداشت؛ این مهم
ترین وظیفهی
ماست[44].
در رويدادى خونين
مانند كمون پاريس
در 1871، «شاید
نیروهای
شوک[دهنده] در
لحظهى
تعيينكننده در
دسترس نباشند، [در
اینصورت] نبرد
قطعى بهتأخير
مىافتد، طولانى
مىشود و آنگاه
با شدت و خسارت
بيشترى خود را
نشان مىدهد».
بهاينترتيب، از
نظر انگلس «جنگ
موضعی یا
[مقطعی]» چيزى جز
تدارك صبورانه و
طولانى برای
ایجاد رابطهی
بهتر بین نيروها
نيست، [این
تدارک] تا آن لحظهی
قطعی و
آن زمانی ادامه
مییابد که
«مانوُر جنگی»
بهنبرد
نهایی تبدیل
شود.
هنر قيام و شورش
آيا گفتهی بالا
بدین معنی استکه
در آينده مبارزه
خيابانى ديگر هيچ
نقشى ايفا نخواهد
كرد؟ پاسخ،
بهطور قطع منفى
است. معنی این
حرف اين است كه
از 1828 بهبعد
شرايط براى
مبارزان مدنى
بسيار نامطلوبتر
و براى ارتش و
نظاميان بسيار
مطلوبتر شده
است. بنابراين،
مبارزه خيابانىِ
آينده تنها در
صورتى مىتواند
بهپيروزی برسد
كه شرايط نامطلوب
را عوامل ديگرى
جبران كند.
بهاينترتيب،
نبرد خیابانی در
آغازِ يك انقلابْ
بهندرت اتفاق
خواهد افتاد و
وقوع آن در مراحل
بعدی محتملتر
است؛ در این
مرحله استکه
میبایست با
نیروی عظیمتری
بهعرصهی نبرد
خیابانی وارد
شویم[45].
مقصود انگلس از
«عوامل ديگری» كه
مىتوانند شرايط
نامطلوب را براى
مبارزان خيابانى
جبران كنند، نفوذ
سوسياليستها
بهدرون ارتش است
كه از فعاليت
سياسى قبلى آنها
ناشى مىشود.
وقتى در 1891 در
فرانسه با آزادی
بیان بیشتری شرح
مىدهد كه رفقاى
سوسياليست آلمانی
او پيشرفت
چشمگيری در
نتايج انتخابات
داشتهاند،
[درعینحال] عجله
دارد که این را
نیز روش کند که «آرای
انتخابکنندگان
بسیار دورتر از
آن [امکانی] است
که بتواند
پایههای اصلی
سوسیالیسم در
آلمان را بسازد».
او توضيح مىدهد
كه اين كار توسط
سربازان تحقق
پيدا مىكند،
زيرا واقعيت این
است كه «ارتش
آلمان هرچه
بيشتر و بیشتر
تحت تأثیر
سوسياليسم قرار
میگیرد»[46].
آيا معنى گفته
انگلس این بود كه
پيشنهاد مىكند
باید صبر کنیم تا
سوسیالیستها
ارتش را برنده
شوند [و بهجانب
خود بکشند]؟ آیا
ضعف عمدهی
استراتژی انقلابی
او در همین نقطه
نهفته نیست؟
بهنظر مىرسد
اين پندار مارتين
برگر (Martin
Berger)
است. او با این
ادعا که جایگاه
ارتش را در
استراتژى انگلس
درک کرده، بهآن
برچسب «نظريه
محو و حذف ارتش»
مىزند و آن را
«اساساً يك
دكترين منفعل
مىخواند»[47].
بنابر تفسير برگر،
چشمانداز انگلس
اين است كه بايد
منتظر ماند تا
جريان به«صورت
طبيعى خودش اتفاق
بيفتد»،
«سوسياليستها
بهتعداد لازم»
در ارتش حضور
دارند كه
رشتههاى آن را
«ازهم بگسلند»[48].
بهنظر برگر، مبارزه
برای جلب و جذب
ارتش که لنین از
آن جانبداری
میکند، برای
«انگلس نا
آشنا»ست. اما
واقعیت این
استکه تفسیرِ برگر برای
انگلس ناآشناست.
[چراکه] لنين در
1906، در
مقالهاى كه برگر از
آن نقل قول
میآورد (یعنی:
«درسهايى از
قيام مسكو»)، فقط
بر ايدهاى تأكيد
مىكند كه متعارف
و مرسوم است:
وقتى همهچيز
گفته و انجام شد،
شورشيان از قهر
استفاده مىكنند
و مصمم بودنشان
مىتواند نیروهای
نظامی مردد را
بهطرف آنها
بکشاند[49].
در اين زمينه
انگلس چيزى در
مخالفت با «پیش
درآمدِ» 1895 خود
نمىگويد:
بيایيد توهم را
كنار بگذاريم؛
پيروزى واقعى يك
قيام بر ارتش در
مبارزهاى
خيابانى مانند
پيروزى بين دو
ارتش، يكى از
نادرترين
استثناهاست. و
شورشیها نيز
بهعنوان موردى
نادر بهآن نگاه
مىكنند. براى
آنها مسأله
تسليم شدن قواى
نظامى منحصراً
بهواسطهی نفوذ
اخلاقى [ممکن]
است… اگر
شورشیها در مورد
نفوذ اخلاقی موفق
شوند، قوا تسلیم
میشود، يا
اينكه افسران
فرمانده سر خود
را از دست
مىدهند و شورش
پيروز مىشود.
اگر در اين مورد
موفق نشوند، حتى
علیرغم اینکه
در اقلیت قرار
دارند، آنگاه
برترى آموزش و
تجهيزات بهتر،
رهبرى منسجم،
استفادهی
برنامهریزی شده
از نيروهاى نظامى
و انظباطی که
دارند، نمایان
میشود [و اثر
خودرا میگذارد].
بیشترین کاری كه
شورشیها در
عملیات تاکتیکی
مىتوانند انجام
دهند، ایجاد
ماهرانهی
باریکادهای دفاع
انفرادی است. از
اينرو، مقاومت
منفعلانه نوع
غالب مبارزه است؛
گهگاه در اينجا
يا آنجا استثناً
حملههایی صورت
مىگيرد،
ضربههايى
برجناحها فرود
مىآيد و
حملههای موقت
برای اعمال فشار
انجام مىشود؛
البته، طبق
قاعدهى اصلى،
حملهی [مستقیم]
محدود بهموقعی
استکه نیروی
اشغالگر مواضع
خودرا [در اثر
ضربات وارده] ترک
میکند و
نیروهایشان را
عقب میکشند.
از اینرو، حتى
در زمان نبردهای
کلاسیک خیابانی
نیز برپاییِ
باریکاد بیش از
اینکه اثر
فیزیکی میگذاشت،
تأثیر اخلاقی
داشت. باریکاد
وسيلهاى بود كه
ثبات نظامى را
متزلزل میساخت.
اگر سنگرهای
خیابانی تا
بهدست آوردن این
اثر اخلاقی
برقرار
میماندند،
پیروزی بهدست
میآمد؛ اگر نه،
نتیجه شکست بود. اين
نكتهی اصلی و
مهمی است كه
[بههنگام نبرد]
بايد در نظر
داشت؛ نکتهای
حتی بههنگام
بررسیِ چشمانداز
و احتمال نبرد
خیابانی هم نباید
نادیده گرفته شود[50].
اما در آينده،
زمانى كه نيروهاى
انقلاب با گسترش
خویش در جلب
همدردی بخش اعظم
سربازان موفقیت
مطمئنی بهدست
بیاورند،
بهگونهای که
ضمن جبران
فرودستی نظامی
خود بهدرگیری
نبرد در خیابانی
نیز مجبور گردند،
در ابتدای انقلاب
یا همچنانکه
[معنیِ] انقلاب
برای آنها
گشوده[تر]
میشود{3*}،
«آنگاه
چهبسا حملهی
آشکار را بهدفاع
منفعل در
باریکاها ترجیح
بدهند»[51].
از اينرو، انگلس
در سن کهولت
بهنوشتههاى
مشهورى كه 43 سال
قبل نوشته بود،
برمىگردد: هنر
قيام و شورش؛
[چراکه او] قبلاً
جنبههاى نظامى دورهی جديد
انقلابى را
كاملاً درك كرده
بود ـ و همان
سطورى را
مىنويسد كه لنين
استراتژى خود را
بر آن استوار
مىكند، همان
سطوری که او
علاقهی بسیاری
در نقل آنها از
خود نشان میدهد.
چه گواه بهتری
برای اثبات تداوم
استراتژیک و بدون
خدشهی این دو
همراه و رفیق،
بهجز همهی
زندگی آنها،
وجود دارد که
[هیچگاه] از
فكرتغییر جهان
باز نماندند؟
اولين نكته اين
است كه هرگز با
قيام و شورش بازى
نكنيد، مگر
اينكه كاملاً
آمادهى روبرو
شدن با پيامدهاى
آن را داشته
باشيد. قیام
ابعاد بسيار
نامشخصى دارد كه
محاسبه آن
جنبهها دشوار
است و هرروز
امكان تغيير
ابعادش نیز وجود
دارد؛ نيروهاىیکه
در مقابل شما
ایستادهاند،
تمام امتيازاتی
مانند سازمان و
تشكيلات، انظباط
و قدرت مألوف را
دارند؛ تنها
درصورتی شکست
نمیخورید و
نابود نمیشوید
که شانس و موقعیت
بسیار بهتری از
آنها داشته
باشید. نكتهی
دوم اين
است كه وقتى كار
بهشورش و قيام
میکشد، با عزم و
ادارهاى مصمم و
بهمنظور تهاجم
بهدشمن آغاز
میشود. حالت
دفاعى براى
هرگونه شورش
مسلحانهاى
بهمعناى مرگ آن
است؛
حالت دفاعی پيش
از اینکه نيروى
خود را نسبت
بهدشمن بسنجد،
شكست مىخورد و
از دست مىرود.
وقتى نيروهاى
دشمن پراکنده
میشوند،
شگفتزدهاش
کنید؛ خودرا برای
موفیقتهای
روزانه، حتی اگر
ناچیز باشند،
آماده کنید؛
روحیه و اخلاق
ناشی از اولین
موفقیت در قیام
را بهطور
فزایندهای حفظ
کنید؛ عناصر
متزلزل را که
همیشه بهدنبال
انگیزههای قوی
حرکت میکنند، و
در جستجوی جایی
امنتری هستند،
تجدید سازمان
کنید؛ پيش از
آنكه دشمن
دوباره امكانات و
قدرت خود را
برعلیه شما باز
يابد، آنها را
وادار
بهعقبنشينى
كنيد؛ بهگفته
دانتون (Danton)،
كه بزرگترين
استاد سياست و
خطمشى انقلابى
است: فقط
شهامت و شجاعت
لازم است، شجاعت
و باز هم شجاعت[52].
يادداشتها:
[1] ريمون
آرون (R
Aron)،
كلازويتس (Clausewitz):
«فيلسوف جنگ»
(لندن، 1983)،
بهنقل از صفحه
12 کتاب.
[2] فردريك
انگلس، كمپينى
براى قانون اساسى
امپراتورى آلمان،
در كارل ماركس و
انگلس، مجموعه
آثار، جلد
X
(لندن 1975)،
صفحه 226.
[3] ليبکنشت،
«خاطراتی از
انگلس» (1987)،
در ویرایش
W A Pelz،
«ويلهلم ليبکنشت
و سوسيال
دموكراسى آلمان»،
(وست پورت 1994)
صفحات 142-140.
[4] بهدليل
علايق مشترك
آنها در هدف
انقلابىشان بود
كه ماركس قلباً
از انگلس حمايت
مىكرد. آنها
تصميم گرفته
بودند تا براى
نفوذ در نيروهاى
مسلح اتريش و
پروس تلاش کنند و
اين كار را با
امتناع از
پذيرشِ اصلِ
«مرزهاى طبيعى»،
از نقطهنظر
نظامى و از
نقطهنظر منافع
ملى آلمان، انجام
میدادند. انگلس
نشان داد که
آلمان نيازى
بهاین ندارد که
بهسرزمينهای
ايتاليايى حمله
كند تا از خود
دفاع كرده باشد؛
او مىكوشید تا
بين جنبش وحدت
ملى در هر دو
كشور نوعى وحدت و
همآهنگى منافع
ايجاد كند. انگلس
در ضمن ماهيت
ارتجاعى و تهاجمى
جاهطلبىهاى
توسعهطلبانهی
ناپلئون را نيز
برملا میکرد و
دربارهى جنگ
احتمالى فرانسه ـ
آلمان، كه در
سدهى بيستم در
دو مورد تحقق
يافت، واكنشهای
نظامى را فرموله
نمود.
[5] عنوان فرعى
كتاب «سرمايه»،
نقد اقتصاد سياسى
است.
[6] فردريش
انگلس، «نامهاى
بهبِكِر (Becker)
،
15
اكتبر 1884» در
مجموعهی آثار
ماركس و انگلس،
جلد
XLVII
، صفحه 202.
[7] ويلهلم
ليكنشت،
اثر پيشين، ص
141.
[8] ف. انگلس،
«نامه بهببل (Bebel)،
12
سپتامبر 1884»،
در مجموعهی
آثار، جلد XLVII،
صفحه 234.
[9] اى.
ميد، ارل E
Meade Earle))،
«سازندگان
استراتژى مدرن»
(پرينستون،
1943).
[10] اس.
نومان (S
Neumann)،
«انگلس و ماركس:
مفاهيم نظامىِ
انقلاب اجتماعى»،
در ميد
ارل،
اثر پيشين، صفحات
177-155.
[11] جى
چالياند (G
Chaliand)،
«منتخباتی
دربارهی
استراتژى جهانى»
(پاريس، 1990).
اين اثر برجسته
وقتى انگلس را
معرفى مىكند، در
12 سطر سه بار
خطا مىكند (ص
937). در آغاز او
را يك «يهودى
آلمانى» توصيف
مىنمايد؛ او را
تا 1870 در لندن
مقيم مىداند؛ و
پس از مرگ ماركس
او را شخصيتى
برجسته در
انترناسيونال اول
معرفى مىكند.
(انگلس در طول
زندگيش چندين بار
اين مسأله را
تجربه كرده بود.
(در رابطه با
«يهودستیزی» نگاه
کنید به: (كارل
ماركس و فردريش
انگلس، پيشين،
جلد 27، ص 52).
ياداشت مترجم:
ترجمه انگليسى، جى
چالياند،
«هنر جنگ در
تاريخ جهان»
(بركلى، 1994)، ص
770 خطاى اول كه
يهودى بودن انگلس
است را تكرار
مىكند اما دو
خطاى بعدى را
تصحيح مىنمايد.
[12] جِى.
والاش (J
Wallach)،
«نظریه جنگ:
توسعه آن در 19 و
20 قرن»
(فرانکفورت
1972). همين
نويسنده قبلاً يك
كتاب را بهطور
كامل بهنگرهی
نظامى انگلس
اختصاص داده بود:
«دکترین جنگِ
فردریک انگلس»
(فرانکفورت
1968).
[13] جِى.
والاش،
اثر پيشين، صفحات
254-253. اين
ارزيابى در اثر
قبلى نويسنده
بهعمل آمده است.
در اثرِ (Kriegstheorien…)
او منحصراً
به»مفهوم جنگ
انقلابى» در
نوشتههاى انگلس
مىپردازد.
[14] برداشت
نويسندهى
«دربارهی جنگ»
اينگونه بود…
«در هنرهاى عملى
برگها و گلهاى
تئورى بايد هَرس
شوند و خود گياه
كاملاً در بستر
تجربیاش جا
بگيرد». كلازویتس،
«دربارهی جنگ»
(پرينستون،
1976)، صفحه 61.
[15] ف. انگلس،
«آنتى دورينگ»،
بخش دوم، فصل
سوم، در « كارل
ماركس و فردريك
انگلس»، اثر
پيشين، جلد 15، ص
152.
[16] اين گفته
حاكى از آن نيست
كه تحليل لنين از
1914 بهبعد با
ملاكهاى
ماركسيستى
نمىخواند.
كاملاً برعكس،
اين تحليل
مبتنىبر ارزيابى
ضرورى جایگاه و
اهميت تاريخىِ
مرحلهى
امپرياليستى در
تحول تدريجى وجه
توليد
سرمايهدارى بود.
رهبر بلشويك،
بهخاطر اينكه
موضع «شکستطلبی
انقلابی» خودرا
مورد تأکید قرار
دهد، چندان
بهبررسى
ديپلماسى احزاب
متخاصم
نمىپردازد
(آنطور كه ريمون
آرون Raymond
Aron
در بحث ازلاندورفـكلازویتس Ludendorff-Clausewitz مفهوم
مقدماتی سیاست را
از نظر او توضيح
مىدهد: «فيلسوف
جنگ»، صفحات
267ـ265)، بلكه
ساختار و پويايى
اين احزاب و
تأثير آنها بر
اقتصاد را شرح
مىدهد. لنين جنگ
1914 را صرفنظر
از اینکه نیت
واقعی حریفان چه
باشد بهعنوان
جنگى بيش از حد
جدى و محتوم
معرفى مىكند.
[17] كارل ماركس،
«نخستين سخنرانى
در «شوراى عمومى
انجمن بينالملل
كارگران»» در
مورد جنگ
فرانسهـپروس»،
در مجموعهى آثار
كارل ماركس و
انگلس، پيشين،
جلد
XXII
صفحه 6.
[18] كارل ماركس،
«دومین سخنرانى
در «شوراى عمومى
انجمن بينالملل
كارگران» در مورد
جنگ
فرانسهـپروس»،
در مجموعهى آثار
كارل ماركس و
انگلس، پيشين،
جلد
XXII
صفحه 267. تأکید
اصلى در متن روی
نقل قولهاست.
[19] گالى (W
B Gallie)،
«فيلسوفهاى جنگ
و صلح»، (كمبريج
1978)، ص 92.
البته، نويسنده
همدلى خود را با
شخص انگلس پنهان
نمىكند و
مخصوصاً از
نوشتههاى آخر او
در زمينه جنگ
قدردانی مىكند.
او دربارهى
انگلس اينگونه
قضاوت مىكند
«روزى مورخان
آيندهى
ماركسيسم، قدر او
را خواهند
شناخت[کذا] و از
او اعادهى حيثيت
خواهند كرد»[!!].
[20] انگلس،
«مقدمه»ای بر
جزوهى زيگموند
بوركهايم (Sigismund
Borkheim)،
در «خاطرات
ميهنپرستانِ
آلمانىِ
خونـوـاعتراض
1807ـ1806»، در
مجموعه آثار
انگلس و ماركس،
پيشين، جلد
XXVI
، صفحه 451.
«زمانى فردريك
انگلس مىگفت:
«جامعه
سرمايهدارى با
وضعیت دوگانهای
روبروست، يا
بهسوى سوسياليسم
ويا بهسوى
بربريت»… ما اين
واژگان را بدون
فكر و بهكرات
خواندهايم، بدون
اينكه بهاهميت
دهشتناک آن
پىبرده باشیم.
در اين لحظه
(1915) نگاهى
به[وضعیتِ]
خودمان نشان
میدهد که برگشت
بربريت در
جامعهی
سرمایهداری چه
معنایی دارد…
همانطور كه
فردريش انگلس،
بيشتر از يك نسل
پيش پيشگويى
كرده بود: «ما
امروزه در برابر
وضعیت
هراسانگیزی قرار
گرفتهايم». روزا
لوگرامبورگ،
«بحران در سوسيال
دموكراسى آلمان»
(نيويورك 1919)
صفحهی 18.
[21] فردريش
انگلس، «نامه
بهببل»(Bebel)،
14ـ13
سپتامبر 1886، در
مجموعه آثار
ماركس و انگلس،
پيشين، جلد
XLVII،
صفحه 487. خود
انگلس بر واژگان
«فقط» و «مطمئن و
مسلم» تأكيد
مىكند. چند سال
قبلتر، در سال
1882، او در
مقابل نگرش
سوسياليستهاى
آلمان نسبت
بهجنگْ بدبينى
خود را ابراز
كرده بود و حتی
اين مسئله را
بهشيوهى
قاطعتری بيان
کرده بود: «حزب
ما در آلمان،
موقتاً تحت تأثير
موج شووينيسم
قرار گرفته است،
[این مسئله حزب
را] بهاضمحلال
میکشاند؛ این
دقیقاً همان چیزی
است که در فرانسه
واقع خواهد شد».
فردريش انگلس،
«نامه بهببل»،
22 دسامبر 1882،
در مجموعه آثار
ماركس و انگلس،
پيشين، جلد
XLVI،
صفحه 415.
[22] فردريك
انگلس، نامه
بهپل لافارگ ،
25 مارس، 1889،
در «فردريش
انگلس، مكاتبه با
لافارگ»، جلد دوم
(مسكو
1963-1959)، صفحه
210.
[23] ام
برگر (M
Berger)،
«انگلس، ارتشها
و انقلاب»
(هامِدن 1977)،
صفحه 129.
احتمالاً اثر مارتين
برگر(Martin
Berger)
بهترين فهرست از
نظريات انگلس
دربارهى رابطه
جنگ و انقلاب
است. با وجود
این، نقص عمدهی
این فهرست درک
نابهجا و
ناتوانی
نویسندهاش در
بیان شیوهی تقرب
انگلس [بهواقعیت
بیرونی] و تکامل
نگرش او نسبت
بهتغییرات عینی
در اوضاع جهانی
است. از اينرو،
هنگامى كه انگلس
را در دههى 1850
مشتاق بهاهداف
انقلابى، جنگ
«هولناک» يا حتى
مشتاق
به«هولوكاست»
(صفحه 99) توصيف
مىكند، از
اصطلاحات مخدوشی
استفاده مىكند
كه درك وسواس و
[دقت] فکریِ رفیق
همراه مارکس در
خلال 24سال آخر
زندگیاش دشوار
مىشود.
[24] فردريش
انگلس، «نامه
بهبرنشتاين»، 22
فوريه 1882، در
مجموعه آثار
ماركس و انگلس،
پيشين، جلد
XLVI،
صفحه 205. لحن
پيشگويانهى
انگلس، در همين
نامه هم تداوم
مىيابد: «صربها
بهسه فرقه تقسيم
میشوند… مذهب
برای این مردم
عملاً چيزى بيش
از مليت معنى
مىدهد و هر
فرقهاى هدفش
مسلط شدن در همین
زمینه است. تا
هنگامی که پيشرفت
فرهنگى وجود
ندارد كه تا
حدودى بردبارى و
تحمل را
امكانپذير
میسازد، نتيجتاً
صربستانى بزرگتر
فقط جنگ داخلی
خواهد بود». (در
مجموعهى آثار
ماركس و انگلس،
پيشين، جلد
XLVI
، صفحه 206).
[25] كارل ماركس
و فردريك انگلس،
پيشين، جلد
XXVII،
صفحات 250-235.
[26] انگلس
آشكارا دربارهى
كمون پاريس و
سركوب آن توسط
نيروهاى ورساى
مىانديشید،
درحالىكه
نيروهاى اشغالگر
آلمانى ناظر این
سرکوب بودند.
[27]
انترناسیونالیستهای
انقلابى در سال
1914 سوءِ
استفاده از
مقالهى انگلس را
تحت عنوان
«وطنپرستى
اجتماعى» محكوم
کردند. مثلاً
روزا لوگزامبورگ،
در جزوهى معروفش
«ژنیوس» (Junius)
در 1915 (بحران
در سوسيال
دموكراسى آلمان،
صفحات 108-106)
و گريگورى
زينوويف،
در جزوهى 1916
خود با عنوان
«انترناسيونال
دوم و مسألهى
جنگ» (باز نشر
در ولاديمير
لنين و گريگورى
زينوويف،
پاريس 1970،
«خلاف جريان»
صفحات 200-197).
آنها ضمن حفظ
معناى مقالهى
رفيق [و همرزمِ]
ماركس، همانطور
كه در بالا اشاره
شد، درعينحال بر
تحول امپرياليستى
كه پس از مرگ
انگلس رخ داده
بود، نيز تأكيد
کردند و هرگونه
نتيجهگيرى از
تحليل 1891 انگلس
را براى جنگى كه
تقريباً ربع قرن
بعد درگرفته بود،
نامعتبر اعلام
نمودند.
[28] ترجیح انگلس
این بود كه خودِ
فرانسوىها توضيح
اين نكته را
بهعهده
میگرفتند که
بهچه دلیل با
جنگ احتمالی
حکومتشان در
اتحاد با روسیه و
برعلیه آلمان
مخالفاند.
(انگلس، «نامه
بهببل، 29
سپتامبر 1891»،
در «مکاتبات
مارکس و انگلس
1895-1846»، لندن
1934، صفحات
490-488). وقتى
چندماه بعد مقاله
بهزبان آلمانى
منتشر شد، انگلس
كاملاً مراقب بود
تا با توضيحی
مطلوب [امکان
سوءِ استفاده از
آن را] خنثى كند.
او توضیح میدهد
که در نتيجهى
مصيبتهاى
امپراتورى تزاری،
تهديد روسيه
بهاشغال آلمان
چندان اهميتى
ندارد؛ از
اينرو، فقط
و فقط توجيه
«تدافع انقلابى»
كه آن را در وقوع
يك چنين رويدادىْ
ضرورى تلقى کرده
بود، از بين
مىرفت. او در
اكتبر 1892 بهچارلز
بونيه (Charles
Bonnier)
فرانسوى توضيح
مىدهد كه
بهخودیخود
آشکار استکه در
صورت وقوع جنگ
جديدی از طرف
قیصر برای تسخیر
فرانسه، نقش
سوسياليستها را
در هر دو كشور
باید معکوس شود.
(ماركس و انگلس،
مجموعه آثار،
پيشين، جلد
XXXVIII،
صفحه 498). و در
ژوئن 1893 انگلس پل
لافارگ (Paul
Lafargue)
را بهخاطر معرفى
خودش بهعنوان يك
ميهنپرست، مورد
انتقاد قرار
مىدهد: «اين
واژه [یعنی:
واژهی
میهنپرست] معناى
محدودى دارد ـیا
اينكه معنای آن
مبهم است و بسته
بهاوضاع و احوال
[معناهای]
متفاوتی خواهد
داشتـ شخص من
هرگز جرئت كاربرد
آن را در مورد
خودم ندارم. من
بهافراد
غيرآلمانى
بهمثابهی يك
آلمانى سخن
گفتهام،
همانطور كه با
آلمانی بهعنوان
يك انترناسيونال
اصیل سخن
گفتهام». (ف.
انگلس، نامه
بهپل لافارگ، 27
ژوئن 1893،
«مكاتبات انگلس ـ
لافارگ»، جلد
سوم، صفحه 269).
[29] انگلس،
پیشنهاد انگلس
يك دورهی حداکثر
دوساله بود و
اضافه مىكرد كه
«در عرض چند سال
انتخاب يك دورهى
زمانى كوتاهتر
احتمالاً
امكانپذير خواهد
شد». او طرفدار
محدود شدن خدمت
نظام بهآموزش
نظامى لازم و
منطقى، بدون
تشريفات زايد و
«حماقتهايى» مثل
رژه رفتن بود كه
بهنظر او مسخره
مینمود.
[30] مجموعه
آثار، پيشين، جلد
XXVII،
صفحه 371.
[31] در ميان
چهرههای پیشرو و
مشهور سوسياليسم
اروپايى، تنها ژان
ژوره (Jean
Jaurčs)
بود كه بهخاطر
نظريات انگلس در
مورد تحول
ارتشها بهعنوان
وسیلهی جلوگيرى
از جنگ مبارزه
كرد. صلحطلبى
شديد او برايش
نفرت مرگبار
ملىگرايان
فرانسه را بهبار
آورد.
[32] ف. انگلس،
«نامه بهماركس»،
16 ژانويه 1868،
در مجموعهى
آثار، پيشين، جلد
XLII،
صفحه 524.
[33] ف. انگلس،
«مسأله نظامى
پروس و حزب
كارگران آلمان»،
در مجموعه آثار،
پيشين، جلد
XX
صفحه 67.
[34] ف. انگلس،
«انقلاب و
ضدانقلاب در
آلمان»، مجموعه
آثار، پيشين، جلد
XI،
صفحات 52-51؛
(تأكيدات در متن
از نويسندهی
مقاله است).
[35] مجموعه
آثار، پيشين، جلد
XXVII،
صفحات 524-506.
[36] ف. انگلس،
«آنتى دورينگ»،
بخش دوم، فصل
سوم، در مجموعهى
آثار، پيشين، جلد
XXV،
صفحه 158.
[37] چهارمين شرط
از 21 شرط
پذيرفته شده
توسط
انترناسيونال
كمونيستى
مىگويد: «تعهد
بهگسترش عقايد
كمونيستى ازجمله
تعهد خاص
بهاجراى تبليغات
سياسى منظم و
پرانرژى در
ارتش». در«
انترناسيونال
كمونيستى
1943-1919»، جلد
اول (لندن 1971)،
ص 169، ویرایش جِى.
دگراس (J
Degras).
[38] «فكر مىكنم
]مقدمهى من[
بهدليل
خواستههاى
اغراقآميز
دوستان برلينى تا
حدودى تحريف شده
است؛ دوستانی که
نمیخواهند حرفی
بزنند که
احتمالاً
بهدرجهت تصویب
Umsturzvorlage
[پیش نویس قانون
در برابر
فعالیتهای
خرابکارانه] از
آن استفاده شود.
تحت چنین شرایطی
من میباست راه
خودم را
میرفتم». (ف.
انگلس، نامهاى
بهلورا
لافارگ، 28 مارس
1895،
«مكاتبات انگلس ـ
لافارگ»، جلد
سوم، صفحه 368).
[39] «من
نمىتوانم باور
كنم كه قصد داريد
قلباً و روحاً
تسليم
قانونگرايى محض
شويد.
قانونگرایی در
هرشرايطى ـ
قانونگرایی حتی
برابر قوانینی که
توسط خود واضعین
قانون نقض
میشود؛ كوتاه
سخن، سياستى كه
مىگويد با چراغ
چپ بهراست
بهپیچ». در ف.
انگلس، «نامه
بهفيشر»، 8 مارس
1895، مجموعه
آثار، جلد
XXXIX،
ص 424.
[40] «سوسیالیسم
در آلمان»،
مجموعه آثار ماکس
و انگلس، جلد
XXVII
، ص 241.
[41] مجموعهى
آثار، پيشين، جلد
XXVII،
صفحات 241ـ240.
يكى از عبارتهاى
سانسور شده در
«مقدمهی» 1895
که انگلس را
عصبانی کرد، رو
بهدولت آلمان
میگفت: «بنابراين،
چنانچه قانون
اساسى رايش را
نقض كنيد، سوسيال
دموكراسى آزاد
است و آنچه را
خوش دارد،
مىتواند با شما
انجام دهد. اما
بیان اینکه
[سوسیال دمکراسی]
بعداً با شما چه
خواهد کرد، بسیار
دشوار است».
(در مجموعهى
آثار، پيشين، جلد
XXVII،
صفحه 523). اين
عبارات كه
بهصورت برجسته
آمده و بعداً هم
میآید، از
«مقدمه» انگلس
است كه توسط
ناشران سوسياليست
انگلس، سانسور
شده بود.
[42] براى تحليلى
نقادانه از طرز
فكر گرامشى در
«يادداشتهاى
زندان» و بررسى
تأثيرگذارى مباحث
استراتژيك
ماركسيستى پس از
انگلس، رجوع كنيد
بهاثر برجستهى پری.
آندرسون (P
Anderson)،
«تناقضهاى
آنتونيوگرامشى»،
در نيولفت
ريويو 1:100،
نوامبر و دسامبر
1976، صفحات
78-5. با وجودى
كه انگلس منشأ
اين نحوه بررسى
مسأله محسوب
مىشود، اما گرامشى و آندرسون هيچ
كدام بحث را
بهانگلس
نمىكشانند.
[43] ف. انگلس،
مقدمهاى بر
«نبردهای طبقاتی
در فرانسه»، در
ماركس و انگلس،
مجموعه آثار،
پيشين، جلد
XXVII،
صفحات 516ـ512.
رویكرد نسبت
بهپارلمانتاريسم
در اين متن که
توسط انگلس
نگاشته شده، در
قطب مخالف
«عقبماندگى
پارلمانى» قرار
دارد که انگلس و
ماركس همواره آن
را با لحنى تند
مورد انتقاد قرار
مىدادند. اين
موضعگيرى خیلی
بیشتر بهآن
موضعی شباهت دارد
که لنين در بیماری
«چپگرایی» در
کمونیسم در
بارهاش بحث
میکند، تا
اینکه بهموضع
سوسیال دمکراسی،
حتی قبل از سال
1914، شباهت
داشته باشد.
بهعلاوه، وقتى
انگلس موضوع را
بيشتر توضيح
مىدهد و رضايت
خود را از پيشرفت
سوسياليستها در
مجالس ساير
كشورهاى اروپايى
اعلام مىكند،
اين جمله را نيز
مىافزايد كه
«البته، رفقاى
خارجى ما حداقل
از حق خود براى
انقلاب صرفنظر
نمیكنند. از همه
چيز مهمتر،
مسأله اين است كه
حق انقلاب، تنها
«حق تاريخى» واقعى است
كه تمامى
دولتهاى مدرن
بدون استثنا نسبت
بهآن متوقف
میمانند». (در
مجموعهى آثار،
پيشين، جلد
XXVII،
صفحه 521).
منهای تجديدنظر
انگلس در
اظهارنظر انقلابى
زمان جوانيش،
[اما] بهآنچه
در 1847 در
نخستين اصولش
نگاشته، وفادار
مىماند، «آيا
امكان لغو مالكيت
خصوصى بهروشهاى
مسالمتآميز وجود
دارد؟
تحقق اين مطلب
آرزويى است كه
برجا مىماند و
كمونيستها آخرين
افرادى خواهند
بود كه با آن
مخالفت خواهند
كرد… اما
درعينحال
مىفهمند كه
گسترش پرولتاريا
در تقريباً
هركدام از
كشورهاى متمدن با
زور سركوب مىشود
و كمونيستهاى
پيكارجو و مخالف
سركوب با تمام
قواى خود در جهت
ايجاد انقلاب
فعاليت مىكنند
(«اصول كمونيسم»،
در مجموعه آثار،
پيشين، جلد
VI،
صفحه 349).
[44] مجموعه
آثار، پيشين، جلد
XXVIII،
صفحات 522ـ520؛
در اینجا ‹Gewalthaufen›
بهجای ‹shock
force›
(نیروی شوک)، ‹shock
troops›
(نیروهای شوک)
ترجمه شده است.
این اصلاح
موجهتر بهنظر
میرسد؛ چراکه
اصطلاح قبلی
[یعنی: نیروی
شوک] بهطور ضمنی
از یک واحد
کماندویی حکایت
میکند. این
درصورتی استکه
انگلس بهتودهی
وسیعی از حامیان
سوسیالیسم در
آلمان
میاندیشید:
«»سربازان [یا
نیروهای] شوکِ»
مصمم از ارتش
پرولتاریای
بینالمللی»
(مجموعه آثار،
پيشين، جلد
XXVIII،
صفحه 521).
انگلس، كمى بعد
برسرشت نسبى اين
متن تأكيد مىكند
كه بعدها بعضى
مفسران [بهغلط]
آن را نوعى «وصيت
سياسى» او
دانستهاند:
«ليبکنشت حقهى
ظريفى را در
رابطه با من
پياده كرده است.
او هرآنچه را كه
در مقدمهی من
میتواند در
حمایت از
تاكتيكهاى
آشتیگرایانه و
غيرخشونتآميز
ـو بههربهايىـ
مورد استفاده
قرار گیرد،
انتخاب کرده تا
براى مدتى آن را
موعظه كند؛ این
کار بهویژه در
این مقطع زمانی
صورت میگیرد که
قوانين
خشونتبارى در
برلین درحال
تصويب است. اما
من آن تاكتيكها
را براى آلمان
امروز و با
ملاحظات بسيار
توصيه كردهام.
اين تاكتيكها را
ـبهمثابهی یک
کلـ براى
فرانسه، بلژيك،
ايتاليا، اتريش
نمىتوان دنبال
كرد؛ و براى
آلمان، فردا
مىتوانند کاربرد
خودرا از دست
بدهند. (ف.
انگلس، نامه
بهپل لافارگ،
سوم آوريل 1895،
در «مكاتبات
انگلس بالا
لافارگ»، پيشين،
جلد سوم، صفحه
373).
پس از ليبکنخت،
ادوارد برنشتاين
(Eduard
Bernstein)
بود كه اين سند
را بهشکل تحريف
شدهاش براى
پشتيبانى از
استدلالهاى
«تجديدنظر
طلبانهاش» مورد
استفاده قرار
داد، و از
اينرو افسانهى
تغيير ناگهانى
مسير انگلس در
پايان عمرش را
ایجاد کرد.
متعاقباً،
نويسندگان
بيشمارى، از كارل
كائوتسكى (Karl
Kautsky)
گرفته تا
لوچیوكولتى (Lucio
Colletti)،
لازم ديدند كه
با اعتبار بخشیدن
بهاين سوءِ
برداشتها با
انگلس مخالفت
کنند. با اين
وجود، پس از
انتشار متن كامل
«مقدمه» 1895
توسط ریازانف (Riazanov)
در 1930 بسيارى
از مفسران زحمت
اعاده بهمفهوم
اصلى را بهعهده
گرفتهاند، و در
حمايت از نظريات
خود از مكاتبات
انگلس نقلقول
آوردهاند.
[45] ماركس و
انگلس، مجموعهى
آثار، پيشين، جلد
XXVII،
صفحه 519.
[46] «سوسياليسم
در آلمان»،
مجموعهى آثار،
پيشين، جلد
XXVII،
صفحه 240
(تأكيدات از
نويسندهی این
مقاله است). «اگر
نواحى روستايى شش
ايالت شرقى پروس
را در نظر بگيريم
(كه از لحاظ
مالكيت زمين و
تسلط مزرعهدارىِ
بزرگْ
نمونهاند)، ارتش
آلمان از آن ما
مىشود» (ف.
انگلس، نامهاى
بهلورا لافارگ،
17 اوت 1891،
«مكاتبات انگلس ـ
لافارگ»، پيشين،
جلد سوم، صفحه
98.
[47] همانطور
كه ارنست
وانگرمان (Ernst
Wangermann)
در مقدمهى كوتاه
ـاماـ عالى خود
بر نخستين چاپ
انگليسى متن
انگلس دربارهى
«نقش قهر در
تاريخ» (لندن
1968) ص ،23
توضيح مىدهد:
«انگلس از
سياستهايى دفاع
میکرد که تضعيف
روحيه اطاعت محض
در بدنهی
واحدهای نظامی
پروس را
دربرداشته باشد.
این بدنهی نظامی
هنوز بهطور
گستردهای از
میان تودههاى
ستمديدهی
كارگرانِ روستايى
سربازگیری میشد.
اینجا، جای
مناسبی برای شرح
و توضیح این
نیستکه چگونه
برنامهی کشاورزی
مورد نظر انگلس
که با استراتژی
نظامی او گرده
خورد بود، توسط
سوسیال
دموکراتها رد
میشد. بههمين
ترتيب، این امکان
نیز وجود ندارد
تا نشان بدهم:
چگونه روش
برنامهريزى
انگلس در حوزه
كشاورزی و نيز در
حوزهى ارتش که
حاكى از «مطالبات
انتقالی» بود،
توسط
«انترناسيونال
كمونيستى» تحت
رهبری لنين مورد
پذيرش قرار گرفت.
در پرتو انتقادات
پراكنده، اما
شديد انگلس
بهویژه از
سوسياليستهاى
آلمان، اين
ادعايى
اغراقآميز
نخواهد بود كه
رفیق و همراه
ماركس نخستين
ماركسيستى بود كه
از گسترش آينده
سوسيال دموكراسى
احساس نگرانی
میکرد (این
احساس توسط روزا
لوگزامبورگ دنبال
مىشود، و لنین
در 1914 در اثر
خیانت سوسیال
دمکراسی بهاین
امر آگاهی پیدا
کرد).
[48] ام.
برگر،
«انگلس، ارتشها
و انقلاب»،
پيشين، صفحه 169.
[49] برگر،
در تطبیق تفسير
خود با اظهارات و
مشاهدات ارنست
بلفورت بِاکس (Ernest
Belfort Bax)
سوسياليست
انگليسى دربارهى
انگلس با مشكل
بزرگى روبرو
میشود: «گرچه
[انگلس] آماده
بود تا وزن لازم
برای موقعیت
اضطراری را
بههمهی
رویدادها بدهد،
[اما] تا آخرين
لحظهی عمرش
بهاين نظر
وفادار مىماند
كه انقلاب
اجتماعى در آلمان
فقط از طريق قيام
سراسری امكان
تحقق دارد. من
بيش از يكبار از
او شنيدم كه
مىگفت بهمحض
آنكه يك نفر از
سه نفر، يعنى يك
سومِ افراد ارتش
آلمان در طول
خدمت نظام توسط
حزب قابل اتكا و
اعتماد تشخيص
داده شوند، بايد
بهعمل انقلابى
مبادرت ورزید» ـ ارنست
بلفورت باکس،
«خاطرات و تأملات
اواسط و اواخر
دورهی
ويكتوريايى»
(لندن 1918)،
صفحات 49ـ48.
[50] «ما در ارتش
کار [سیاسی
خودمان را]
کردهایم و
تلاشهای
ایدئولوژیک خودرا
برای اینکه
برنیروهای نظامی
«پیروز شویم»، در
آینده دو برابر
خواهیم کرد.
بااین وجود، اگر
بههنگام قیام
فراموش کنیم که
میبایست در
مقابله با
ارتشیها دست
بهیک مبارزهی
فیزیکی هم بزنیم،
بهآدمهای فضل
فروشِ بدبخت
تبدیل خواهیم
شد». لنین، مجموعهى
آثار،
جلد 11 (مسكو
1961)، صفحات
175ـ174.
[51] مجموعه
آثار، پيشين، جلد
XXVII
، صفحات 518ـ517.
[52] «انقلاب و
ضد انقلاب در
آلمان»، در
مجموعه آثار
ماركس و انگلس،
پيشين، جلد
XI،
صفحات 86ـ85.
(تأکیدها از من
[نویسندهی
مقاله] است،
بهجز گفتهی
دانتون که توسط
انگلس بهزبان
فرانسه نقل شده
است.
*****
{1*} کارل
فون کلاوزِویتس 1831-1780
(Carl
von Clausewitz)
نظریهپرداز
نظامی و از
ژنرالهای ارتش
پروس بود. او یک
نظامی حرفهای
بود که در عملیات
نظامی متعددی
شرکت داشت؛ اما
در درجه اول
بهعنوان یک
نظریه پرداز
نظامی معروف شده
است. کلاوزِویتس بهطور
دقیق، سیستماتیک
و نیز با استفاده
از دادههای
فلسفی تمام
جنبههای جنگ را
در زمان خویش
مورد بررسی قرار
داد که نتیجهاش
کتاب «دربارهی
جنگ» اوست. این
کتاب هنوز هم در
دانشگاهها و
مراکز نظامی جزو
مواد آموزشی است
و تدریس میشود.
بههرروی،کلاوزِویتس علاقهی
شدیدی بهطرح
سؤال در رابطه
مقوله جنگ از
جنبههای مختلف
داشت و دستمایه
او نیز جنگهای
فردریک کبیر با
ناپلئون بهعنوان
مرجع برای طرح
سؤالاتی بود که
برای بسیاری از
آنها جوابهای
خاص خودرا نیز
داشت.
قبل از کلاوزِویتس نیز
رسالههای متعددی
توسط ارتشیها
درباره جنگ نوشته
شده بود؛ اما
هیچیک از آنها
دارای آن جامعیت
و بینش فلسفیای
نیستند که کلاوزِویتس از
درون جنگهای
ناپلئونی بیرون
کشید. از این
زاویه (یعنی:
تسلط
برسازوکارهای
جنگهای ناپلئونی
تنها لئو
تولستوی با کلاوزِویتس قابل
مقایسه است.
بههمین دلیل اثر
او (کتاب
نیمهتمامِ
«دربارهی جنگ»)
سرچشمه نظریات
راهبردی در
دانستههای نظامی
بوده و از اعتبار
بسیار بالایی نیز
برخوردار است.
کلاوزِویتس در
کتاب خود
مینویسد: جنگ
نباید بهعنوان
یک متغیر مستقل
مورد توجه قرار
گیرد، بلکه
همواره باید
بهعنوان یک
ابزار سیاسی هم
مورد مطالعه واقع
شود.
او احترامی
رومانتیک و بسیار
زیاد برای
عقلگراییِ اصحاب
روشنگری در
اروپا قائل بود.
و ازآنجاکه
شیوهی استدلال
او جدلی بود و
احتمالاً شخصاً
هم با هگل آشنایی
داشت، این ظن
بهوجود آمده که
او هگلی بود؛
معهذا هیچ دلیلی
در دست نیست که
نشان دهد که او
تحت تأثیر هگل
بوده باشد. یکی
از مهمترین
مباحثی که در
لابلای سؤالات
جدلی او
خودمینمایاند،
مسئلهی عملیات
تاکتیکی در رابطه
برنامهی
استراتژیک در جنگ
است.
جملات قصارِ
زیادی از کلاوزِویتس بهجا
مانده که «جنگ
ادامه سیاست از
طرق دیگر است»،
معرفتترین
آنهاست. کلاوزِویتس روی
مقولهی اخلاق در
جنگ (یا بهعبارت
روشنتر: روی
جنبههای روانی و
محرکهای روانی
در امور نظامی)
تأکید بسیاری
دارد که قبل از
او بهعنوان یک
نظریه تدوین نشده
بود. اجباری و
عمومی شدن خدمت
سربازی از افكار
اوست که «عمومی
شدن دفاع از وطن»
نامگذاری شده
است. بهباور کلاوزِویتسمردم
يك كشور بايد از
طريق خدمت وظيفه
(اجباری، و نیز
بدون اغماض و
تبعيض) با فنون
رزم آشنا شوند تا
درصورتی كه خطری
ميهن آنها را
تهديد کرد، جملگی
و بدون نياز
بهآموزش
وقتگير، در
كوتاهترين زمان
آماده دفاع
باشند.
گرچه تأکید کلاوزِویتس در
جنگ روی جنبهی
دفاعی آن است؛
اما او و بهویژه
مفسران نظرات او،
حملهی بازدارنده
را نیز نوعی دفاع
بهحساب
میآورند. امروزه
این دکترین نظامی
یکی از ابزارهای
نظریِ تهاجمات
امپریالیستی است.
معهذا یکی از
نکات برجستهی
دیدگاه کلاوزِویتس همکاری
نیروهای نظامی
حرفهای با
نیروهای مردمی یا
میلشیا بهعنوان
یک شیوهی دفاعی
است. او با نگاه
بهجنگهایی که
در دورهی انقلاب
فرانسه اتفاق
افتاد و همچنین
با درنظر گرفتن
جنگهای ناپلونی
(که تودههای
مردم را با
ایدههای
ناسیونالیستی
درگیر جنگ
میکرد)،
بهدولتها توصیه
میکند که هرچه
بیشتر مردم را
درگیر جنگ کنند.
آنچه کُنه و عمق
اندیشههای
نظامی کلاوزِویتس را
تشکیل میدهد،
جاودانهسازی
نظام فیالحال
موجود (یعنی:
نظام
سرمایهداری) در
جانب خویش (یعنی:
در کشور خودی)
است. بههرروی،
توصیه کلاوزِویتس که
دولتها همگان را
درگیر جنگ کنند،
بهحق رأی همگانی
و دموکراسی در
سطح جهانی نیز
تعبیر و تفسیر
میشود. و
بالاخره اینکه:
بهنظر کلاوزِویتس جنگ
بهغیر از بعد
نظامی، ابعاد
دیگری (مانند
اقتصادی،
اجتماعی، روانی و
بهویژه سیاسی)
هم دارد؛ و این
بدینمعنی
استکه: «جنگ
ادامه سیاست از
طرق دیگر است».
[مسئولیت درستی
یا نادرستی این
پانوشت بهعهدهی
ویراستار است].
{2*} برای
اطمینان بیشتر و
پرهیز از هرگونه
اشتباه احتمالی
در بیان تفاوتی
که نویسندهی
مقاله بین لنین
(از یک طرف) و
مارکس و انگلس
(از طرف دیگر)
قائل میشود، عین
عبارت انگلیسی را
نیز در اینجا
نقل میکنم:
In fact, and
this forms an
important
characteristic
of their shared
conception, our
two thinkers did
not concern
themselves with
the famous
formula of
Clausewitz,
which Lenin more
than anyone else
was to
popularise.
{3*} همانند مورد
بالا:
But in the
future, when the
forces of the
revolution have
succeeded in
ensuring in
advance the
sympathy of a
large proportion
of the soldiers
so as to make up
for their
military
inferiority and
they have to
engage in street
fighting, at the
beginning of the
revolution or as
it unfolds they
‹may
then well
prefer…the open
attack to
passive
barricade
tactics‹!
|