نماهای گسترده، چشم اندازی از فراز آسمان که از در هم تنیدن تنهائی و بیگانگی با خویشتن در زندگی شهری؛ از مکاشفه و لمحه-هایی از شکوه و ملاحت سخن ها دارند و آنگاه تمامی تابلو، گوئی خش خش کنان و سرشار از زندگی جان می گیرد. دیداری از آتلیه نقاشی ”Rostia Kunovsky“، در جائی از پاریس.
چند روز پیش، جلوی یک تابلوی نقاشی به ابعاد دو متر در دو متر ایستاده بودم. نقشی از بهشت. پس از چند لحظه که درجا خشکم زده بود، نفس تازه کردم و به فضای تلبلو قدم گذاشتم.
باید آنچه را که پیش از آن روی داده بود تعریف کنم. به دیدار دوستی نقاش در آتلیه اش رفته بودم. سی سالی می شود که همدیگر را می شناسیم. او اصلا اهل جمهوری ”چک“ و نام کوچکش ”Rostia “ است. در مجتمعی از بناهای حومه پاریس زندگی می کند؛ در یکی از همین ساختمان های متعلق به شهرداری؛ کارگاهش هم در همان ساختمان قرار دارد. کرایه ناچیزی می پردازد. مساحت کارگاه سی متر مربع و بلندی سقف آن شش متر است و دریچه نورگیری بر سقف دارد. او و همسرش در اشکوبه -مانندی مشرف به کارگاه می خوا بند.
دلم می خواست آخرین نقاشی های او را ببینم. با ورود به کارگاه او، این احساس به من دست داد که به درون یک پناهگاه زیرزمینی [مملو از] رخت های چرک گام می نهم. بوم-هائی سوار بر چهارچوبه ها و برگ-های عظیم کاغذهای کلفت، پر لک و خال، انباشته روی هم، تکیه داده بر چهار دیوار، سمت نقاشی شده همواره رو به دیوار. سر تا سر کف آتلیه را نقاشی های دیگر پوشانده بودند، پخش و پلا رو به زمین. جای جنبیدن و جا بجا شدن نبود. روی یک صندلی کنار در نشستم.
”Rostia“ در جستجوی چیزی تا به من نشان دهد، پا-برهنه، روی کاغذهای تا خورده و چروکی راه می رفت که همهٔ کف زمین را می-پوشاندند. یک نقاشی روی کاغذ، بلندتر از قد خودش و پهن تر از گستره دو بازویش را از بین لایه ها بیرون کشید و از من خواست منگنه زنی را که زیر صندلی ام افتاده بود به او رد کنم تا نقاشی را به پشت بومی روی چوب بستِ چسبیده به دیوار ته کارگاه بکوبد. این تابلو جزو سلسله تابلوهائی است که در دهساله اخیر به روی آنها کار کرده. نگاهی به آن انداختم.
برای تجسم پرسپکتیوهائی که در این رشته نقاشی هاست، هلی کوپتری را در نظر آورید که در ارتفاع کمی بر فراز حومه ای، حلبی آبادی، یا ناحیه پوشیده از ساختمان های چهار تا شش طبقه ای پرواز می کند که در پهنه ای چندین کیلومتری گسترده اند، جائی که مسیر جاده ها گاه مستقیم و منظم اند و گاه به دلخواه زمین های پرت و کارگاه های ساختمانی نا منظم و پیچاپیچ. ”Rostia“ چشم اندازهائی از بلندی آسمان می کشد.
لا به لای خطوط تلاقی- ساختمان-های مستطیل شکل با ردیف پنجره-ها، حروف الفبایی درآغشته که هیچ کلمه ای را برنمی سازند؛ فقط سرواژه-های نیروهای ناشناخته اند. برخی هم-تراز خاک و برخی دیگر بر فراز آسمان به چشم می آیند.
این تابلوها برخلاف آنچه به گمان آید، از رخدادی ناگوار و بد—شگون خبر نمی دهند. برعکس، سرزنده و سرشار از هزاران جان و هزاران تنهایی اند- که ما خویشتن را در آنها باز می یابیم.
”Rostia“ روی نقاشی های پخش بر زمین راه می رود تا یکی دیگر را پیدا کند و نشانم بدهد. آنرا به پشت چوب بست بومی سنجاق می کند که زیر اشکوبه، به دیوار تکیه داده است.
تابلویی که می یابد نقش کتاب بسته ای است بزرگ، همانند سطحی که انبوه ساختمان ها می پوشانند. کتاب شناور است، سبک و نقره- گون چون پاره ابری بر فراز الونک ها. من به ”Tom waits“ [*] می اندیشم وقتی می خواند:
«هی ور می زنند و ور می زنند، همه با هم
خب، زمانه سختی است برای عده ای
نرم و لطیف برای دیگران
هستند کسانی که وقتی خون در خیابان جاری است پول در می آورند
و ور می زنند و ور می زنند، همه با هم.»
اوراق این کتاب بسته، برگ های دفتر زندگی های آن پائین اند.
”Rostia“ تابلوئی را بیرون می کشد که در آن سر و شانه های نوجوانی را در نمای درشت می بینیم که درون هلی کوپتر است و چشم انداز هوائی، دور و بر و پشت سرش، شکلی مانند کامپیوتر وصل شده به شبکه ای را می نمایاند.
اقیانوسی از«فیس بوک» ولی بی افق .
و از رنگ ها هم بگوئیم که تیره و تارند: سیاه ها، خاکستری-ها و قهوه-ای افسرده [ی عکس-های قدیمی] مسلط است، که غالبا همگی پرتو نقره -ای تابناکی را می-پراکنند تا پاسخی به چشمک زدن های درخشنده رنگ-های دیگر باشند. این چشمک زدن -ها یادآور همانی است که در سطح شهر دیده می شود: گوشه ای از آسمان آبی، گلدان های گل، که با ظرافت بر روی بالکن-های نُقلی و جمع و جور چیده -اند. یا پنجره آپارتمان ها، رخت هایی به رنگ های شاد و سلیقه روز در ویترین مغازه ای.
رنگ-های این نقاشی ها خُرخُر می کنند، پچ پچ می کنند و سوت می زنند.
بر روی یک تابلو دکمه-های یک آکوردئون، بر فراز خیابان-ها و کوچه-ها مشغول نواختن-اند. بر روی دیگری بازتاب نقره گون یک تنگ و چند گیلاس به پنجره های آپارتمان طبقه پائین چشمک می زنند. به سلامتی! ”Rostia“ از رنگ روغن، کولاژ، مرکب، رنگ پاش استفاده می کند. او مجهز به یک منگنه زن و چشم خبره یک استاد است.
او ده تایی نقاشی- لوله شده دیگر را روی زمین پهن می کند. همگی چشم انداز-هائی هوائی از محله ای است که ما در آنیم. در برخی نگاره ها، روی چهره هائی در نمائی درشت، پرسشی از افق-های بسته و کور و کنج کوچه-های محل زندگی شان پیداست. آنها در کجایند؟ در آسمان ها، در جهنم یا در برزخ. می گوید «این یکی هنوز تمام نشده. سال هاست که دارم روی آن کار می کنم.»
او حالا می خواهد یک نقاشی کوچکتر را نشانم بدهد، با رنگ هائی تند تر. بیست تائی تابلو همه شبیه هم، هریک بالای دیگری آویزان، رده بر رده مثل یک جا حوله ای، در یک گوشه استودیو. یقین دارم که ”Rostia“ یکی از نقاشان بزرگ عصر ماست، اما هرگز موفق نشده ام تا یک مجموعه دار یا یک دلال آثار هنری پیدا کنم که به کار او علاقه ای نشان بدهد. می پرسید اسمش چیست؟ ” Kunovsky“.
”Rostia“، به من می-گوید «حالا جدیدترین و بزرگترین اثرم را به تو نشان می دهم. بیا آنرا از آتلیه بیرون ببریم، فکر می کنم که به راستی تمام شده باشد.»
او در کنجی پنهان، تابلوئی را می جوید که چهار متر مربع است و ما وارد راهرو کوچکی می شویم که به دو در بسته می رسد. تابلو را به درها تکیه می دهد.
پرسپکتیو عینا همانی است که در تابلوهای دیگر بودند. در پائین، حومه شهر با افقی گرفته و مسدود، در بالا کتاب-هائی چیده شده بر روی قفسه آسمان. یکی از آنها باز است. از سرواژ های نهان و رازالود خبری نیست. در عوض، بر بلندای آسمان، بسیار بالا، ما برگ ها، شاخه ها و میوه های درختی را می بینیم.
هلی-کوپتر فرشته-ای شده است. حباب ها نقره ای فام، درخشان از برق آرزو در هوا شناورند. رنگ-ها، خاکستری-های تابلوهای پیشین را تسلا می بخشند. هر یک از پنجره های چهارگوش ساختمان-ها در آن پایین روح می-گیرد.
دیری با زبان بند آمده جلوی تابلو ایستادم، سپس به درون رفتم.
هنر چنین توانی دارد.
[*]
https://www.youtube.com/watch?v=3_e...
http://www.azlyrics.com/lyrics/tomw...
|